لطفا منتظر باشید

جلسه سوم؛ یک‌شنبه (30-5-1401)

(تهران حسينيه هدايت )
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
16.41 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

مقدمۀ بحث

سخن دربارهٔ حکیم‌بودن پروردگار مهربان عالم بود. من اگر در حد ظرفیتم، حکیم‌بودن حضرت حق را با قلبم، عقلم و جانم، همچنین نگاهم به موجودات، آیات قرآن، دعاها و روایات، لمس و درک کنم، درِ همهٔ اشکالات و اعتراض‌ها به فعل حضرت حق، نظام جهان و نظام وجود خودم بسته می‌شود. آنگاه یک حالت اطمینان کامل به همهٔ این حقایق برایم حاصل می‌شود و چون‌وچرایی نسبت به او، آفرینش او و خودم برای من باقی نمی‌ماند. 

 

تفاوت اعتراض و سؤال در پیشگاه حضرت حق

دیروز یکی از آیات قرآن را که ختم به حکیم‌بودن می‌شود، از آیات اول سورهٔ مبارکهٔ بقره شنیدید. نگاه امیرالمؤمنین(ع) به کل فرشتگان این است: فرشتگان عقل، درک و دریافت هستند. آنها در حد ظرفیت خودشان، نسبت به پروردگار، مقدرات و قضای پروردگار (احکام خداوند) در آرامش کامل هستند. در داستان حضرت آدم(ع)، فرشتگان فقط سؤال کردند، نه اعتراض. 

اعتراض در پیشگاه مقدس پروردگار راه و جا ندارد، اما سؤال خیلی خوب است؛ چون ظرفیت من در حدی است که کل حقایق برای من روشن و معلوم نیست. اسرار این عالم زیاد است و عیبی ندارد که بپرسم. اگر مصلحت من بود، پروردگار پاسخ می‌دهد و مرا کاملاً قانع می‌کند. 

حرف فرشتگان هم این بود: این موجود زمینی را که داری خلق می‌کنی، زمین طبعاً محل آبادی و خرابی، محل آبادی و فساد، محل درستی و نادرستی، محل دعوا و جدال، محل و نزاع و خون‌ریزی است. طبع ماده این است. ما هم که در محضر مقدست، هم تسبیح‌گو هستیم و هم اهل تقدیس. پروردگار پاسخی به تمام فرشتگان داد و فرمود: «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ»[1] من سرّ وجود این مخلوق را می‌دانم و شما نمی‌دانید. 

 

تعلیم مصداق حیاتی اسمای حسنی به آدم(ع)

بعد وقتی روح در آدم(ع) دمیده شد، کل اسما را به او تعلیم داد: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا».[2] من در کتاب‌های معارف و تفاسیر خیلی به‌دنبال این اسما بودم؛ می‌خواستم بدانم این اسما چه بوده که خدا به آدم(ع) یاد داده است؟! اسم ستارگان بوده یا اسم زمین و اسم گیاهان و داروها؟! پروردگار می‌دانست که نسل او همهٔ اینها را به‌دست می‌آوردند و اسم‌گذاری درست می‌کنند. اینها چیزی نبود که شأن آدم(ع) را در حد مسجودشدن نسبت به ملائکه بالا ببرم. حالا خدا بفرماید که چون اسم سبزیجات یا اسم در و دیوار جهان را به او یاد داده‌ام، خیلی فضیلت پیدا کرده است و شما باید سجده کنید. 

در حقیقت، خیلی نمی‌شود باور کرد که کار «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا» به این سبُکی بوده است. در یک کتاب که فکر کنم یک بار چاپ شده و قدیمی است (من طلبه بودم که آن را خریدم)، دیدم که مؤلف کتاب خیلی عالمانه وارد «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا» شده بود. نظر عالمانه‌اش این بود: این اسمائی که به آدم(ع) یاد داده شد، اَسمای حسنای خود حضرت حق بود. شیخ صدوق یک روایت بسیار مهم را در کتاب «توحید» نقل می‌کند. خداوند اسمای حسنی، البته نه لفظش (یادگرفتن لفظش که کاری ندارد؛ رحمان، رحیم، غفور و ودود)، بلکه مصداق حیاتی این اسما را که کاربرد مهمی در زندگی دارد، به آدم(ع) یاد داد. صدوق در آن روایت نقل می‌کند که هر کس معانی این 99 اسم را در خودش (اخلاقش، عملش و افکارش) ظهور بدهد و نشانی از اسمای حسنی بشود؛ مثل پیغمبر اکرم(ص) که در قرآن دربارهٔ او می‌فرماید: «بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ».[3] منظور این نیست که لفظ رئوف و رحیم با پیغمبر(ص) بود؛ این‌ که با همه هست! وجود مقدس پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام رئوف و رحیم بودند؛ یعنی معدن تجلی عملی رئوف‌بودن و رحیم‌بودن خدا بودند. 

 

ویژگی مهم مؤمنین، تخلق به اخلاق الهی

وقتی اسمای حسنی مثل خونی که در بدنش در جریان است، این‌گونه در انسان جریان پیدا کند و معانی اسمای حسنی در اعمالش، اخلاقش و رفتارش تجلی داشته باشد، اگر انسان این تجلی‌گاه را ببیند، یاد خدا می‌افتد. خود رسول خدا(ص) در یک روایت مهم دارند که روزی اصحاب خاص مسیح(ع) به حضرت گفتند: «يَا رُوحَ اَللَّهِ! مَنْ نُجَالِسُ»[4] در این دنیا با چه کسی هم‌نشین و رفیق باشیم، رفت‌وآمد کنیم؟ پیغمبر(ص) این روایت را نقل می‌کنند و خیلی باارزش است! پیغمبر(ص) راوی روایت و مسیح(ع) هم گویندهٔ روایت است. دو تا پیامبر اولوالعزم در کنار این روایت هستند. حضرت مسیح(ع) سه تا جواب به آنها داد که یک جوابش به همین مطلبی که شنیدید، می‌خورد و میزان این مطلب است. مسیح(ع) فرمود: «مَنْ يُذَكِّرُكُمُ اَللَّهَ رُؤْيَتُهُ» با کسی نشست‌وبرخاست بکنید، دوست و همراه بشوید که فقط دیدن او شما را به یاد خدا بیندازد. این آدمی که دیدنش انسان را به یاد خدا می‌اندازد، همان آدمی است که صفات الهی را در خودش طلوع داده؛ به قول پیغمبر(ص)، متخلق به اخلاق‌الله شده و پاک است، شیطان و هم‌رنگ ابلیس نیست. چنین انسانی بردبار، مهربان، خالص، اهل دل، اهل عبادت، اهل خدا و اهل آخرت است. 

نظر ایشان این بود: اسمائی که خدا به آدم(ع) تعلیم داد، اسمای حسنی بود؛ آن‌هم یک نوع تعلیم که آدم(ع) تجلی‌گاه این اَسما شد. لذا امام صادق(ع) او را پیغمبر می‌دانند و از آدم(ع) اسم می‌برد. حضرت می‌گویند که انسان اول در درجهٔ رسالت و نبوت بود. 

ابوذر هم روایت عجیبی نقل می‌کند و می‌گوید من خودم از پیغمبر(ص) شنیدم. ابوذر خیلی با پیغمبر(ص) رفت‌وآمد داشت و پیغمبر(ص) او را دوست داشتند. خدا، جبرئیل، امیرالمؤمنین(ع) و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) هم ابوذر را دوست داشتند. علت محبت همهٔ اینها و پروردگار به ابوذر این بود که وجودش مشرق طلوع اسمای حسنی بود؛ یعنی اخلاقش، رفتارش و کردارش، همه اخلاق خدا بود. 

آیا می‌شود آدم هم‌اخلاق خدا بشود؟ اگر نمی‌شد، پیغمبر(ص) امر نمی‌فرمودند به «تَخَلَّقُوا بِأَخْلاَقِ اَللَّهِ»[5] همهٔ شما امت من، متخلق به اخلاق خدا بشوید. اگر همهٔ امت متخلق به اخلاق بودند و الآن می‌شدند، این‌همه فرقه، این‌همه دشمنی، این‌همه نزاع و این‌همه جنگ‌های خانمان‌سوز بین این امت پیدا نمی‌شد! آنچه که با این اخلاق در بین امت جریان داشت، محبت، فروتنی، تواضع، کمک، تعاون و همکاری، نان‌رسانی و بقیهٔ مسائل اخلاقی بود. الآن یک امت دومیلیاردی بودند، ولی یک‌واحد و یکپارچه؛ درحالی‌که الآن دو میلیارد جدای از همدیگر هستند. اگر متخلق به اخلاق خدا بودند، در سورهٔ توبه می‌فرماید: «وَالْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ».[6] شما ببینید چه جملهٔ جالبی است! این از ویژگی‌های مؤمن واقعی است که قرآن می‌فرماید؛ تمام مردان و زنان مؤمن وابستهٔ به هم، مهرورز و علاقه‌مند به هم هستند و هیچ مرزی هم بین آنها نیست. مؤمنین نمی‌گویند این برای کجاست، برای چه گروه و طایفه‌ای است، سفید یا سیاه است، زرد یا سرخ است! اصلاً این مسائل بین آنها نبود؛ ولی حالا که این اتفاق نیفتاده است. در واقع، بخش عمده‌ای از آیات قرآن و روایات اهل‌بیت در کتاب‌ها حبس است و وارد زندگی مردم نشده. 

 

جایگاه مؤمن حقیقی نزد پروردگار

خداوند به فرشتگان می‌فرماید: وقتی اسما را به او تعلیم دادم، این موجود با تحقق معانی این اسما، برترین و بالاترین موجود در عالم می‌شود. امام هشتم از پدرانشان نقل می‌کنند؛ از موسی‌بن‌جعفر، امام صادق، امام باقر، زین‌العابدین، ابی‌عبدالله و امیر‌المؤمنین(علیهم‌السلام) و ایشان هم از پیغمبر(ص). این سند روایت است. حضرت می‌فرمایند: «إِنَّ اَلْمُؤْمِنَ عِنْدَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَعْظَمُ مِنْ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ»[7] جایگاه مؤمن در پیشگاه خدا از فرشتگان مقرب برتر است. روی زمین است و مغازه دارد، بنّا، عطار، مهندس، ساختمان‌ساز یا صنعت‌گر است؛ ولی مؤمن واقعی است. این شخص از فرشتگان مقرب خدا برتر است.

من باید روی منبر راست بگویم! خودم مؤمن واقعی نشده‌ام؛ ولی از دوران طلبگی‌ام تا الآن، مؤمن واقعی دیده‌ام. آدم واقعاً حس می‌کند که این از فرشتگان مقرب بالاتر است؛ نورش، عملش، رفتارش، کردارش، برخوردش با مردم، برخوردش با مخالفینش و قوم‌وخویش‌هایی که اذیتش کرده‌اند، نشان می‌دهد. او نه اهل خشم است، نه اهل یاوه‌گویی، نه اهل غیبت و نه اهل تهمت. من رفتارها و کردارهای اینها را دیده بودم. 

وقتی پروردگار فرمود در خلقت این موجود سرّی است؛ من روایتی را در یک تفسیر دیدم که قرن یازدهم، یعنی چهارصد سال پیش در استانبول ترکیه نوشته شده و ده جلد است. در این کتاب نقل می‌کند که خداوند فرموده است: «اَلإنسانُ سِرّی وَأنا سِرُّه»[8] انسان راز من است و همه این راز را نمی‌دانند، من هم راز این انسان هستم؛ یعنی توحیدی که او دارد، کس دیگری ندارد، حتی فرشتگان. این انسان اهل توحید تام است؛ البته نه همه، ولی افرادی از زمان آدم(ع) تا الآن دارای توحید تام شده‌اند که حجت بر مردم تمام بشود. من سرّ این انسان هستم و انسان سرّ من است. لذا به تمام فرشتگان فرمود: «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ»[9] آن چیزی که من از این آفریده می‌دانم، شما نمی‌دانید؛ چون علم شما علم بی‌نهایت و کامل نیست. شما دانستهٔ من را نمی‌دانید!

 

تحقق «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ» در گودال قتلگاه

من «کامل‌الزیارات» را که ترجمه می‌کردم، معنی این آیه را در ترجمهٔ کامل‌الزیارات فهمیدم. امام صادق(ع) می‌فرمایند: عصر عاشورا که همه شهید شده بودند و بدن قطعه‌قطعهٔ ابی‌عبدالله(ع) در گودال بود، لشکر به خیمه‌ها حمله کردند و آتش زدند. آن اوضاع عجیب و غریب که اتفاق افتاد، این 84 زن و بچه (از بچهٔ دوساله و سه ساله تا خانم‌های مسن) و آن 72 نفر شهید (از بچهٔ هشت‌نه سالهٔ شهیدشان تا پیرمرد هشتادساله‌شان که وقتی می‌خواست به میدان برود، ابروهایش را با دستمال بسته بود تا جلوی چشمش را نگیرد)، یکی از این 84 زن و بچه یک نصفه نفس گلایه‌آمیز نسبت به خدا نکشیدند. آن 72 نفر هم که در کمال «إلهِى رِضاً بِقَضائِکَ»[10] شهید شدند. آنگاه خدا به ملائکه فرمود: آن چندهزار سال پیش که به شما گفتم «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ» من چیزی از این موجود می‌دانم که شما نمی‌دانید؛ حالا به زمین کربلا، گودال و اوضاع عصر عاشورا نگاه کنید. این چیزی است که من می‌دانستم و شما نمی‌دانستید. من می‌دانستم که انبیا، ائمه و اولیا از نسل آدم به‌وجود می‌آیند و به‌طور ویژه هم می‌دانستم که از این نسل، حضرت حسین به‌وجود می‌آید.

 

ایمان قطعی ملائک به پروردگار

آن‌وقت، یعنی در ابتدای خلقت آدم(ع) و تعلیم اسما، ملائکه چقدر زیبا حرف زدند! اولاً اصل مسئلهٔ آن‌ها سؤال بود، نه اعتراض؛ ما باید بین سؤال و اعتراض فرق بگذاریم. من سؤال می‌کنم تا با پاسخ آن‌کسی که از او پرسیده‌ام، پرده از روی یک چیز مجهول کنار برود؛ اما در اعتراض می‌گویم: برای چه این کار را کردی؟ برای چه گذاشتی بچهٔ من بمیرد؟ چرا جلوی این‌همه مشکلات عالم را نمی‌گیری؟ مگر تو کارگردان عالم نیستی، چرا گلوی این‌همه ستمگر را نمی‌گیری فشار بدهی و خفه‌شان کنی تا ما راحت بشویم؟ در نداشتن علم به حکمت هزار چون‌وچرا برای آدم می‌آید؛ همه هم اشتباه و بعضی از آنها هم معصیت است. 

ملائکه که عقل هستند، به پروردگار عرض کردند: «سُبْحَانَکَ لاَ عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا»[11] ای وجودی که از هر عیب و ایراد و نقصی پاک هستی! بارک‌الله به این علم و یقین فرشتگان که می‌گویند: پروردگارا! یک عیب و نقص در وجود تو نیست. تو ذات مستجمع جمیع صفات کمالیه هستی. ما دانشی نداریم، مگر همان مقداری که تو به ما آموخته‌ای. «إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ»[12] خدایا! وجودت دانایی است. فرشتگان نگفتند «إِنَّکَ أَنْتَ الْعالِم»، بلکه گفتند «علیم». ما عالم هستیم، نه علیم. پروردگار علیم است؛ یعنی ذات وجود مقدسش علم و دانایی است، نه اینکه علم بر حضرت او عارض شده. ما وقتی از مادر به‌دنیا آمدیم، جاهل محض بودیم. ما را به مدرسه فرستادند تا در حدی عالم شدیم. بعضی از ما تا دانشگاه و بعضی هم تا حوزهٔ علمیه رفتیم؛ ولی خدا می‌گوید: سن شما که بالا برود، همهٔ این علمی را که یاد گرفته‌اید، یادتان می‌رود؛ حتی در سن بالاتر، آدم اسم بچه‌هایش را هم فراموش می‌کند. بچه‌اش به دیدنش می‌آید، می‌پرسد این کیست؟! درحالی‌که «علم» ذات خداست و در آنجا هیچ جهلی ورود نمی‌کند. 

این ایمان فرشتگان به خدا چه ایمان بالایی است که می‌گویند «إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ». این خیلی نکته است که حالا فرشتگان «علیم» را گفتند، برای چه «حکیم» را هم گفتند؟ ذات حضرت حق علم محض است، برای چه حکیم را گفتند؟ حکیم یعنی خدایا! این دانایی بی‌نهایتی که داری، این دانایی را درست و محکم و استوار به‌کار می‌گیری. کاری که می‌کنی، عیب و اشتباهی در کارت وجود ندارد. کل کارت فرزانگی است؛ یعنی براساس حکمت ذات توست. 

 

پرهیز از چون‌وچرا با درک حکمت و بزرگی پروردگار

اگر من همین یکی دو تا آیه را از قرآن بفهمم و درک و لمس بکنم، درِ همهٔ چون‌وچراها و اعتراضات نسبت به او بسته می‌شود. آنگاه نسبت به آفرینش خودم صددرصد راضی می‌شوم و می‌گویم به این شکلی که به من دادی، راضی هستم. اصلاً بحث خوشگلی و بدگِلی را به‌میان نمی‌آورم؛ چون در پیشگاه او خوشگلی و بدگِلی نیست، بلکه در پیشگاه او «الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَی‌ءٍ خَلَقَهُ»[13] آفرینش او نیکوست؛ قیافهٔ من، قیافهٔ حیوانات، بدن من یا هیکل حیوانات نیکوست. در واقع، وقتی با دید حکیمانهٔ خدا نگاه بکنم، اصلاً کج‌وکوله در عالم نمی‌بینم؛ مثلاً به شتر نمی‌گویم شکمت خیلی بزرگ‌تر از حد طبیعی، پاهایت خیلی دراز، کف پاهایت خیلی پهن و گردنت کج و دراز است یا کله‌ات به این گردن نمی‌آید! چنانچه من با عینک حکمت خدا به شتر نگاه بکنم، به پروردگار می‌گویم تویی که «أَحْسَنَ کُلَّ شَی‌ءٍ خَلَقَهُ» هر چیزی را در این عالم نیکو آفریده‌ای و خوبی محض است. 

حالا خودم را نگاه می‌کنم، می‌بینم خوبی محض هستم؛ ولی من در این ظرف خوبی، زهر معصیت می‌ریزم و زخم می‌خورم. من در این خوبی نیش گناه را فرو می‌کنم و برای آخرتم دردسازی و عذاب‌سازی می‌کنم؛ و الّا اصل وجودم نیکوست و یک ذره بدی ندارد. در حقیقت، من محصول حکمت‌الله هستم. یک علف بیابان، یک شتر، یک بز یا یک درخت هم محصول حکمت‌الله است. اکنون ببینید جای ایراد و اعتراضی می‌ماند؟ نه، نمی‌ماند. وقتی عالم و اجزایش را نگاه می‌کنم، می‌بینم همه حُسن و نیکویی خالص است، آن‌وقت این‌قدر راحت می‌شوم و آرامش پیدا می‌کنم! 

اگر این گفت‌وگوی ملائکه با پروردگار را یادتان بماند که لبهٔ تیز این گفت‌وگو، «إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» ای دانایی که دانایی خود را درست به‌کار می‌گیری و انحراف و اشتباه و خطا نداری، این دو آیه بود. ده آیهٔ دیگر هم انتخاب کرده‌ام که آنها هم هر کدام با موضوعات گوناگون و نشان‌دهندهٔ حکمت خداست. اگر توفیق باشد و عمری، اگر عنایت و لطف خدا باشد، فردا هرچند آیه که رسیدم، برایتان عرض می‌کنم.

 

کلام آخر؛ «یا عَمَّتِیَ و یا أُخْتَ أَبِی! أیْنَ أَبِی؟»

امروز روز سوم جلسه است. من تا کتاب‌های قرن هفتم را گشتم که ببینم آیا ابی‌عبدالله(ع) اصلاً دختری به نام رقیه(س) داشته یا نداشته‌اند! یک کتاب از قرن هفتم و یک کتاب هم از قرن سیزدهم که هر دو برای بزرگ‌ترین عالمان شیعه، مجتهد و فقیه، عارف، عابد و محقق است؛ هم در کتاب قرن سیزدهم (نوهٔ نویسندهٔ این کتاب را دیده بودم که کتاب جدش را به من داد) و هم در کتاب قرن هفتم دیدم که نویسنده‌اش سیدبن‌طاووس است. 

سیدبن‌طاووس انسان کمی نیست. سید خیلی فوق‌العاده است و خیلی هم به جان شیعه خدمت کرده. ایشان از شهر حلّه به دیدن هلاکوخان مغول رفت که مثل پدرش چنگیز فقط می‌کُشت. می‌گویند حداقل در بغداد آن زمان که خیلی آباد بود، یک‌میلیون نفر را بی‌گناه و بی‌علت کشت. مغول‌ها درنده بودند! سیدبن‌طاووس به ملاقات هلاکوخان آمد و هلاکو را چنان نرم و بردبار و خوددار به‌وجود آورد که هم از خون‌ریزی آن طرف گذشت کرد و هم اجازه نداد که به یک شیعه حمله بشود. شما نمی‌دانید که این علمای شیعه چه خدمات عظیمی به دین، مملکت و ملت کرده‌اند! 

ایشان نوشته است: لحظات آخر ابی‌عبدالله(ع) بود که خداحافظی اصلی را کردند. زن و بچه بیرون ریخته و دور ذوالجناح را گرفته بودند. امام یک خداحافظی عمومی با همهٔ 84 زن و بچه کردند که زنان اصحاب هم بودند. یک خداحافظی خصوصی هم بعداً با سکینه(س) کردند. یک خداحافظی هم کردند که افراد را اسم بردند: «یا اُختَاه، یا اُم کُلثُوم وَ اَنتِ یا زَینَب وَ اَنتِ یا رُقَیّه وَ اَنتِ یا فاطِمَه و اَنتِ یا رُباب».[14] ظاهراً تنها زنی که بچهٔ شیرخواره‌اش را کشتند، رباب(س) بود. امام داشتند از رباب(س)، مادر داغ‌دیده دل‌جویی می‌کردند. وقتی امام حسین(ع) حرف می‌زدند، آنها نور می‌دیدند که از دهان ابی‌عبدالله(ع) پخش می‌شود. یکی از کسانی هم که امام اسمش را بردند و وداع کردند، رقیه(س) بود.

این بچه هم که نمی‌توانست ارزیابی کند؛ دختر سه‌ساله که فعلاً ارزیاب نیست تا ببیند چه اتفاقاتی دارد می‌افتد! ابی‌عبدالله(ع) رفتند. چهار پنج روز که گذشت، در بغل عمه بود (سه‌سالش بود و نمی‌شد رهایش بکنند)، گفت: «یا عَمَّتِیَ و یا أُخْتَ أَبِی! أیْنَ أَبِی» عمه بابایم کجاست؟ زینب کبری(س) جواب درستی داد و گفت: پدرت به سفر رفته است. حتماً بابایم رفته و هفت‌هشت روز دیگر برمی‌گردد. دوباره در راه شام گفت: عمه، بابایم نمی‌آید؟ این حرف‌زدنش با عمه چه آتشی به دل عمه انداخت!

مرتب سر بچه را با جواب‌های زیبایی گرم می‌کردند تا به خرابهٔ شام رسیدند. یاد خانه‌اش در مدینه و حرم جدش پیغمبر(ص) افتاد. زبان حالی داشت و می‌گفت:

اگر دست پدر بودی به دستم

چرا من در خرابه می‌نشستم

اگر دردم یکی بودی، چه بودی

وگر غم اندکی بودی، چه بودی

غم فراق خیلی سوزنده است! برادرانم و خواهرانم! من نمی‌دانم، شما جواب بدهید؛ در کدام ملت، کدام مذهب، کدام قوم در این پنج قاره، برای آرام‌کردن دختر سه‌ساله سر بریدهٔ پدرش را می‌آورند.

دعای پایانی

خدایا! ما و زن و بچه‌ها و نسل ما را یک لحظه از محمد و آل‌محمد جدا نکن. 

خدایا! به حقیقت زینب کبری(س)، وجود ما را ظرف ظهور اسمای حسنای خودت قرار بده. 

خدایا! با دست رحمتت و دست رحمت امام عصر(عج)، مشکلات این مردم، گرانی‌ها و سختی‌ها را حل کن. 

خدایا! شرّ دشمنان را به خودشان برگردان.

 


[1]. سورهٔ بقره، آیهٔ 30: «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ».
[2]. سورهٔ بقره، آیهٔ 31.
[3]. سورهٔ توبه، آیهٔ 128.
[4]. کافی، ج1، ص39؛ عوالی‌اللئالی، ج4، ص78: «قَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ لِعِيسَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَا رُوحَ اَللَّهِ مَنْ نُجَالِسُ قَالَ مَنْ يُذَكِّرُكُمُ اَللَّهَ رُؤْيَتُهُ وَ يَزِيدُ فِي عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ وَ يُرَغِّبُكُمْ فِي اَلآخِرَةِ عَمَلُهُ».
[5]. بحارالأنوار، ج58، ص129.
[6]. سورهٔ توبه، آیهٔ 71.
[7]. صحیفة‌الرضا(ع)، ج1، ص46؛ عیون اخبارالرضا(ع)، ج2، ص29: «وَ بِإِسْنَادِهِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: مَثَلُ اَلْمُؤْمِنِ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ وَ إِنَّ اَلْمُؤْمِنَ عِنْدَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَعْظَمُ مِنْ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ وَ لَيْسَ شَيْءٌ أَحَبَّ إِلَى اَللَّهِ تَعَالَى مِنْ مُؤْمِنٍ تَائِبٍ - أَوْ مُؤْمِنَةٍ تَائِبَةٍ».
[8]. منهاج‌النجاح في ترجمة مفتاح‌الفلاح، مقدمهٔ ج2، ص91.
[9]. سورهٔ بقره، آیهٔ 30.
[10]. مقتل‌الحسین، مقرم، ص357.
[11]. سورهٔ بقره، آیهٔ 32.
[12]. همان.
[13]. سورهٔ سجده، آیهٔ 7.
[14]. لهوف، ص141.

برچسب ها :