جلسه سوم؛ شنبه (29-5-1401)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیبنا و طبیبنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین».
دیدگاه متفاوت امیرالمؤمنین(ع) دربارۀ انسان
دیدگاه امیرالمؤمنین(ع) دربارهٔ انسان با همهٔ مدعیان علم در تاریخ فرق میکند. مدعیان علم با مسائلی که دربارهٔ انسان گفته و به فکر جوامع تحمیل کردهاند، او را از حیوان پستتر دانستهاند؛ اما آنچه امیرالمؤمنین(ع) دربارهٔ انسان فرموده، آدمی را در اوج ارزش معرفی کرده، پایینتر از خدا و بالاتر از همهٔ موجودات دانستهاند. حرف امیرالمؤمنین(ع) هم این است: هرچه غیرانسان در زمین هست (معدنها، دریاها، چشمهها، رودها، روییدنیها، صیفیجات، گوشتهای حلال، طلا، نقره، درهم و دینار)، باید خرج انسان بشود. انسان با این عظمت، نباید هزینهٔ پستتر از خودش بشود؛ این کار درست و عاقلانهای نیست. انسان باید هر آنچه نعمت در دنیاست، در حد نیازش هزینهٔ خود بکند و خودش را هزینهٔ پروردگار.
علاوهٔ بر قرآن، این حقیقت را در بسیاری از خطبههای «نهجالبلاغه» و حکمتهای امیرالمؤمنین(ع) میبینید. متنی که امام فرمودند و شب گذشته شنیدید، یک خط است؛ حضرت میفرمایند: «أَصْلُ اَلْإِنْسَانِ لُبُّهُ»[1] ریشهٔ انسان مغز اوست. مغز با عقل، قلب، روح، نفس و صدر فرق میکند؛ چون با خواندن آیاتی که این حقایق را بیان کرده، انسان کاملاً درک میکند که خدا اینها را هموزن و مساوی با هم نمیداند. «لُبُّهُ» یعنی چه؟ یعنی مغز و اندیشهٔ خالص که آلودگی ندارد، شائبه و شبههای در آن وارد نشده، آلوده نشده و پاک است. این ریشهٔ انسان است. چقدر این تعریف بالاست!
«و عَقلُهُ دِينُهُ» عقل در این کلام امیرالمؤمنین(ع) باید به معنای لغوی آن برگردانده بشود، نه بهمعنای عقلی که در انسان است. «عقل» یعنی پابند و جلوگیریکننده؛ لذا عربها آن زمانی که با حیوانات باربر سروکار داشتند، زانوی شتر را میبستند تا اگر صاحب آن خوابش ببرد، شتر فرار نکند که گیر دزدها و قاطعان طریق نیفتد. اسم آن زانوبندی که به شتر، گاو، گوسفند و یا قاطر میبستند، در زبان عرب «عِقال» بود؛ فارسی آن پابند میشود. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: این انسان با این عظمتش، «و عَقلُهُ دِينُهُ» پابند او دین اوست.
پایبندی انسان مؤمن به حق و حقیقت
یکوقتی دوسه خط از روایتی را روی منبر خواندم (اندازهٔ نصفه صفحهٔ کاغذ)؛ روایت خیلی فوقالعادهای است! در واقع، همهٔ روایات اهلبیت فوقالعاده است. عالمی که حسابی درس خوانده بود و درس هم میداد، گاهی هم او را در تلویزیون میآورند، حرفهای متین و محکمی میزد و بامواظبت حرف میزد، وقتی از منبر پایین آمدم، به من گفت: این روایت کجاست؟ من تا حالا آن را ندیدهام! من آدرس روایت را در دو تا کتاب مهم شیعه و سنی دادم و گفتم: این روایت در فلان کتاب شیعه هست؛ کتاب هم برای پانصد سال پیش است. در فلان کتاب اهلسنت هم هست که قدیمیتر از کتابهای ماست. من همهٔ آن را یادداشت کرده بودم؛ چون خیلی پرمطلب و پرمایه بود.
روایت از رسول خدا(ص) نقل شده و جملهٔ اولش این است: «اِنّ المُؤمِن لَدَی الْحَقّ اسیرٌ»[2] انسان باایمان (نه هر کسی) پایبند حق است. مؤمن مثل منافقان، مشرکان، کافران و بیدینها میدان وسیعی ندارد و اسیر حق است. مؤمن بهسراغ هر پولی، هر لقمهای، هر کاری، هر بازیای و هیچ گناه کبیرهای نمیرود؛ چون پابند دارد و «حق» پابند اوست. امیرالمؤمنین(ع) در نهجالبلاغه میفرمایند اگر یکوقتی (روایت در «اصول کافی» هم هست. شما دیگر معتبرترین کتابهای شیعه را میشناسید) هم مؤمن به علتی بلغزد، «قلیلٌ زَلَلُه»[3] لغزش او خیلی کوچک و کم است؛ لغزشی نیست که به آخرت خودش و مردم دیگر لطمه بزند.
آدم(ع) اولین مؤمن بود، قابیل و هابیل پسران او بودند و حوا(س) همسر آدم(ع) بود. شما در قرآن مجید هم میتوانید خیلی صریح ببینید؛ وقتی قابیل هابیل را تهدید به کشتن کرد، علت این عمل به فرمودهٔ امام مجتبی(ع)، حسادت بود. قابیل بر اثر این صفت ابلیسی، شیطانی، زشت و نابودکنندهٔ ارزشها، برادرِ پدرمادریاش را تهدید به قتل کرد و گفت تو را میکشم. هابیل به او گفت: من برای کشتن تو به روی تو دست بلند نمیکنم؛ من اهل ستم، تجاوز، قتل و گناه نیستم. قابیل کمین گرفت و هابیل را کشت. اولین خون بهناحق ریختهشدهٔ جهان به گردن این برادر افتاد؛ ولی آدمِ متدین پابند و (به قول عربها) عِقال دارد، اهل تجاوز، گناه، معصیت و خوردن مال مردم نیست.
درسی از زندگی یک عالم بزرگ و الهی
شیعه عالمی داشته که سال 1322ش. (دو سال مانده بود که من بهدنیا بیایم) در ده کاریز شهر تربت حیدریه از دنیا رفت. ایشان عالم درسخواندهای بود و از زمان فوت او بنا به نظر اهل تحقیق، آخوندی به نفوذ سخن و اثرگذاری منبر او هنوز در شیعه نیامده است. وقتی در روستا یک منبر برای مردم میرفت، مردم و زنها، دختران و جوانهای آنها را صددرصد آخرتی میکرد. من سال 1347ش. در تربت حیدریه سهچهار شب به منبر رفتم؛ البته برای منبر دعوت هم نداشتم. من میخواستم از تربت حیدریه به جنوب خراسان (گناباد و دشت بیاض) بروم، تعدادی راننده مرا در شهر دیدند. اینها وقتی به تهران بار میآوردند، من در میدان خراسان منبر میرفتم و پای منبرم میآمدند. من آنها را اصلاً نمیشناختم، ولی آنها مرا میشناختند؛ جوان هم بودم و ازدواج نکرده بودم. این چند تا رانندهٔ دهچرخ و تریلی به من گفتند: ما نمیگذاریم تو بروی؛ چهارپنج شب در اینجا برای ما منبر برو! گفتم: چشم.
پنجشب منبر رفتم؛ خیلی هم جمعیت آمد. یک حُسنِ آن پنج شب منبر، این بود: کسانی که آخوند ملاعباس تربتی را دیده بودند، هنوز زنده بودند و پای منبر میآمدند. بعد از منبر به خانهٔ یکی از این رانندهها میرفتم. چهارپنج تا از آن پیرمردهای متدین و اهل حال که بر اثر نفوذ سخن آخوند، یک معجون الهی شده بودند (یکی از آنها فرشفروش، سه تا از آنها راننده، یکی از آنها در میدانِ بار و یکی هم در بازار تربت حیدریه بود)، آنچه که از آخوند دیده بودند، شبها برای من تعریف میکردند. واقعاً اگر کسی غیر از آنها که آخوند را دیده و با اخلاق، ایمان و زبان او تربیت شده بودند، داستانهایش را برای من میگفت، من باورم نمیشد. خیلی سخت است که آدم بعضی از کارهای اولیای خدا را باور بکند! مثلاً یک مطلب که برای من گفتند، بعداً دیدم پسر آخوند (وی از روحانیون معتبر کل کشور بود) در شرح حال پدرش نوشته است. ایشان حاضر نبود در شهر زندگی بکند؛ اما هر روز به شهر میآمد و به پنجاهشصت تا طلبه درسهای بالا میداد.
من به خانهٔ او در روستای کاریز رفتم و اتاقهای آنجا را هم دیدم. اگر باورتان بشود، از آن خانه نور میبارید. ایشان دقیق ارزیابی کرده بود که از درِ خانهاش تا تربت حیدریه چقدر راه است! بهطور یقین بهدست آورده بود که پانزده کیلومتر است (درست هم بود؛ من با ماشین که برای دیدن خانهٔ او از شهر به ده رفتم، پانزده کیلومتر بود) و یک نشانه وسطِ وسط جاده گذاشته بود؛ البته نه وسط جادهٔ رفتوآمد، بلکه در بیابان و بغل جاده. هر روز صبح سوار الاغ خودش میشد (آنوقت ماشین خیلی سخت گیر میآمد) و سرِ هفت کیلومتر و نیم، از الاغ پیاده میشد و بقیهٔ مسیر را بدون اینکه سوار الاغ بشود، به تربت میآمد. نصفه راه را سوار الاغ میشد و میگفت این الاغ هم خسته میشود و علف میخواهد؛ این الاغ حق استراحت دارد. من اگر بخواهم از ده کاریز تا تربت، تمام پانزده کیلومتر را سوارش شوم، به او فشار میآید و من روز قیامت گُردهٔ جوابدادن خدا را در دادگاه الهی ندارم. ایشان تا روزی که مُرد، زمستان و تابستان، برای درسدادن با این الاغ میآمد. آن منطقه در زمستان نیممتر برف میآمد. الاغ در هفت کیلومتر و نیم، برف را با سُم خود میشکافت و سرِ هفت کیلومتر و نیم، مرحوم آخوند پیاده میشد و خودش با پاهایش راه را باز میکرد.
باز روایت پیغمبر(ص) را بخوانم؛ عجب روایتی است! «اِنّ المُؤمِن لَدَی الْحَقّ اسیرٌ» مؤمن در کنار حق پابند دارد و از حق تجاوز نمیکند.
یکی دیگر از چیزهایی که برای من گفتند، این بود: آخوند کشاورزی میکرد و چون درآمدش به خرج زندگی او میرسید، پول منبر نمیگرفت.
من همیشه آرزو داشتم طلبهای باشم که از منبر پول نگیرم؛ نمیدانم چه شد! محل درآمد دیگری برای زندگی نداشتم و بالاجبار در درآمد از طریق منبر افتادم. برای من سخت هم هست؛ با لطف خدا هم، در این 55 سال، هر جا دعوتم کردهاند، اسم پول نبردهام و گفتهام: هرچه پروردگار حواله کند و قمربنیهاشم(ع) به دستور ابیعبدالله(ع)، در دفتر محرّم و صفر و ماه رمضان بنویسد، همان به من میرسد و بیشتر هم نمیرسد. در خیلی از شهرها و جلسات تهران به منبر رفتم؛ اما حقالزحمهٔ منبر را خوردند و ندادند. خیلی از آنها مردند و خیلی هم هنوز هستند. من هم همانوقت که منبر (ده شب یا ده روز) تمام میشد و میدیدم چیزی ندادند، میگفتم: خدایا! اینها به من مدیون نیستند؛ برای شندرغاز پول، روز قیامت اینها را به دادگاه نکشی که او ده روز معلمی کرده، چرا حق معلمیاش را ندادید؟! من طلبی ندارم!
آخوند کشاورزی داشت. دوستان آن سال 47 خیلی عجیب تعریف میکردند و میگفتند: اگر در زمین کشاورزی خودش، از سرِ کَرتا با گیوه راه میرفت و حس میکرد که پنجشش مثقال خاک کشاورزی بغلی به ته کفش او مالیده شده، بیل روی کولَش بود، درجا از زمین خودش یک بیل خاک به دردخور برمیداشت و در زمین بغلی میریخت؛ بهخاطر اینکه از خاک آن زمین، مثلاً دو مثقال به کفشش مالیده شده بود. پیغمبر(ص) این مؤمن را میگویند! «اِنّ المُؤمِن لَدَی الْحَقّ اسیرٌ» مؤمن کنار حق و پابند حق است؛ حتی بهاندازهٔ یک ذره خاک.
حکایتی شنیدنی از پایبندی مؤمن به حق
من وقتی بچه بودم، به منبرهای خوب خیلی علاقه داشتم. منبرهای خوب و معمولی را نمیفهمیدم؛ اما علاقه داشتم. زمانی که ششهفتساله بودم، عالم سیدی بود که چهرهٔ الهی و نورانی داشت و محاسنش بلند بود. ایشان در ماه رمضان به منبر میرفت و من پای منبرش میرفتم. داستان عجیبی روی منبرش گفت که بعداً داستان را در کتب رجال شیعه دیدم. داستان مفصّلی است؛ اما من مختصر آن را میگویم.
در شهر اردبیل، یک باغدار باغ آبادی داشت. یک روز که هوا گرم بود، این کشاورز اردبیلی در باغ خود کار میکرد. آن نزدیکیها همگی یک چاله کنده بودند و آب داخل آن بود؛ او هم گفت: آنجا بروم و تنی به آب بزنم. او داخل آب رفت. از جویی که آب میآمد و از آن طرف رد میشد، یک دانه سیب داخل استخر آمد. سیب خیلی خوبی هم بود؛ ولی سیب باغ خودش نبود و از باغ دیگری آمده بود. سیب را برداشت و خورد؛ بعد خیلی پشیمان شد و سریع بیرون آمد، خودش را خشک کرد و لباسهایش را پوشید، دنبال جوی آب را گرفت و به آن باغی رفت که این نوع سیب را داشت. باغ را پیدا کرد و پیش صاحب باغ رفت.
حالا عیبی هم نداشته، سیب افتاده و آب آورده، او هم خورده و حرام نبوده؛ ولی تقوا و پابندی قدیمیهای ما را ببینید! صاحب باغ این نوع سیب را پیدا کرد و به او گفت: آقا! من گرمم بود و داخل استخر بودم. جوی آب یک دانه سیب آورد، من بهدنبال این جوی آمدم و به باغ تو رسیدم. معلوم میشود که سیب برای درختهای توست. من سیب را خوردهام؛ مرا حلال کن. صاحب باغ گفت: جوان! من اصلاً تو را حلال نمیکنم. گفت: چرا اینقدر سختگیر هستی؟ من ده تا سیب جای آن میآورم. صاحب باغ گفت: من اصلاً تو را حلال نمیکنم! تو جوان هستی (22-23 سال داشت) و باید دختر مرا بگیری و داماد من بشوی تا تو را حلال کنم. گفت: باشد! صاحب باغ به او گفت: اما دختر من هم کور است، هم کر، هم شَل و هم دست او کار نمیکند. گفت: این دختر به چه درد من میخورد؟ صاحب باغ گفت: باید بگیری! او هم از ترس خدا و قیامت و یک دانه سیبی که خورده بود، حاضر شد و گفت باشد.
شب عروسی، وقتی عروسخانم را به اتاق داماد آوردند، داماد دید که چشم عروس مثل برق میدرخشد، نفس آهسته را میشنود، زبان او خیلی خوب حرف میزند، دستش خیلی قوی و پایش هم خیلی خوب است. از حجله بیرون آمد. پدرزنش هنوز نرفته بود، به او گفت: مگر تو نگفتی این دختر کور، کر، لال و شَل است؟ او که اینگونه نیست! گفت: همان است که گفتم؛ چون دختر من با چشمش بهدنبال نامحرم نیفتاده، گوش او دروغ و تهمت و غیبت نشنیده، دست او به خطا نرفته و با قدمش به مجلس گناه نرفته است.
یک سال بعد، خدا اولادی به این کشاورز بیسواد و این خانم داد که اسم بچه را احمد گذاشتند. وقتی بچه هشتنهساله شد، به پدر و مادرش گفت: من میخواهم درس دین بخوانم. گفتند: با کمال میل! کجا میخواهی بروی؟ گفت: نجف. از اردبیل به نجف رفت و پدر و مادر هم با کمال میل حاضر شدند. بعد از 23-24 سال، این بچه به وجود مقدس ملااحمد اردبیلی تبدیل شد. ایشان یک بار به شاهعباس یک نامه نوشت که صاحب نامه مظلوم بهنظر میآید؛ کار او را درست کن. شاهعباس گفت: این نوشتهٔ مقدس اردبیلی را داخل کفن من بگذارید که من روز قیامت به خدا بگویم حرف مرجع تقلید را گوش دادم. ملااحمد کتابهای عجیبی هم نوشته که یکی از آنها، «احکامالآیات» است. کتاب خیلی مهمی هم است!
این مؤمن است که پیغمبر(ص) میفرمایند: «اِنّ المُؤمِن لَدَی الْحَقّ اسیرٌ»؛ اما آنکه مؤمن نیست و هیچ پابند و عقالی ندارد، در زنا، ربا، تهمت، غصب، دزدی، آدمکشی و جنایت میافتد.
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمیدانی، چه حاصل[4]
آنها نمیدانند چه حرفهایی با خدا میزدند؛ ولی ما اگر بخواهیم با خدا حرف بزنیم که خدا بگوید «بندهٔ من! راست و درست میگویی»، باید به پروردگار در این ایام شهادت زینالعابدین(ع) بگوییم:
از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چهارت
ز ما بگذر، شتر دیدی ندیدی[5]
کلام آخر؛ «هذا قَبْرُ الحُسَيْنِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِب»
برادران و خواهران! زینالعابدین(ع) واقعاً نمیتوانستند بدن را دفن کنند؛ چون میدیدند هر جای بدن را بلند کنند، جای دیگر بدن به پوست آویخته میشود. برای همین فرمودند: از خیمههای نیمسوختهٔ ما یک حصیر بیاورید. آرامآرام حصیر را زیر بدن کشید که به بدن ضربه نخورد. من از قول شما، از بنیامیه میپرسم: مگر کشتن یک نفر چقدر اسلحه لازم داشت؟!
بدن بابا را با حصیر بلند کرده و سرازیر میان قبر کردند؛ همان جایی که خدا چند روز دیگر دست شما را میگیرد و میبرد بیاباننشینها هرچه معطل شدند، دیدند از قبر بیرون نمیآیند؛ خم شدند و زیر بغل حضرت را گرفتند و از قبر بیرون آوردند. امام لحد را چیدند و خاک ریختند. بعد، یک مقدار آب به خاک پاشیدند و با کف دست صاف کردند که بشود روی آن بنویسند؛ آنگاه نوشتند: «هذا قَبْرُ الحُسَيْنِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِب»[6] ای اهل عالم! ممکن است از من بپرسید این کدام حسین است که او را دفن کردید؛ دنبالهٔ جمله نوشتند: «اَلَّذِي قَتَلُوهُ عَطْشاناً غَريباً» بابای من را با لب تشنه سر بریدند!
[1]. بحارالأنوار، ج2، ص82.
[2]. کنزالعمال، ح816.
[3]. این روایت در «غررالحکم، ص165، ح3221» نیز آمده است.
[4]. شعر از باباطاهر عریان.
[5]. همان.
[6]. ارشاد شیخ مفيد، ص470 و 471؛ مقتلالحسين مقرّم، ص320.