لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم؛ یک‌شنبه (30-5-1401)

(تهران مسجد رسول اکرم (ص))
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
15.43 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم 

«الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین».

 

گذری بر بحث پیشین

در جلسات گذشته شنیدید که امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند ریشه، حقیقت و بنای انسان، مغز اوست. مغز حقیقتی بالاتر از عقل است. من دیروز در کتاب‌های مهم لغت که نگاه کردم، دیدم «لُبّ» به‌معنای عقل خالص است؛ عقلی که قاتی ندارد، از حرف‌های بیهودهٔ گمراه‌کنندگان درامان مانده، صاف و پاک است. 

 

عالی‌ترین مرتبۀ درک و نهایت فهم

صاحبان مغز چه نشانه‌هایی دارند؟ پروردگار نشانه‌های صاحبان مغز را در چند آیهٔ بسیار مهم سورهٔ رعد بیان کرده؛ این آیات خیلی آیات مهمی است! در مقدمهٔ بیان نشانه‌های صاحبان مغز، مطلبی را بیان می‌کند و می‌فرماید: «أَ فَمَنْ یعْلَمُ أَنّما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک الْحَقّ»[1] حرف خیلی بالایی است! دوباره به آیه دقت کنید: «أَ فَمَنْ یعْلَمُ أَنّما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک الْحَقّ» داستان آیه مربوط به کل قرآن، یعنی سی جزء قرآن و 114 سورهٔ کتاب خداست؛ آیه می‌فرماید: کسانی که می‌دانند، دانای به این حقیقت هستند و یقین دارند، باطن خیلی پاک، درست و صافی دارند. اینها می‌دانند و یقین دارند که آنچه از سوی خداوند، ربّ، پروردگار و کلیددار هستی بر تو نازل شده، حق است. در حقیقت، این‌قدر باطن آنها پاک و صاف است که می‌دانند کلمه‌به‌کلمهٔ آیات قرآن مجید درست است، حقیقت و واقعیت دارد و هیچ ایرادی در کتاب خدا نیست. 

وقتی آدم با کتاب خدا این‌طور برخورد کند و در باطن خودش بیابد که کلمه‌به‌کلمهٔ این قرآن حق است؛ مرد یا زن، دهاتی یا شهری، باسواد یا بی‌سواد آن فرقی نمی‌کند؛ آن‌که درک کرده و هیچ شکی هم ندارد که تمام قرآن مجید حق است، با این درک خود، تسلیم، عاشق و عمل‌کنندهٔ به قرآن است. این دیگر عالی‌ترین درک و نهایت فهم است. 

 

کوردلی، زیان‌بارترین کوری

«كَمَنْ هُوَ أَعْمَىٰ»[2] آدمی که یافته، می‌داند و یقین دارد که تمام قرآن مجید حق است، آیا با کسی که کوردل است و نمی‌فهمد یک کلمهٔ قرآن حق است، متوجه نیست و درک نمی‌کند، یکسان است؟ این کوردلی هم بدترین زیان است! پیغمبر اکرم(ص) می‌فرمایند: «شَرُّ اَلْعَمَى عَمَى اَلْقَلْبِ»[3] زیان‌بارترین کوری کوری دل است. خیلی‌ها کور به‌دنیا می‌آیند؛ زمان پیغمبر(ص) نفر کور مادرزاد بود یا زمان امام صادق(ع) هم یک نفر کور مادرزاد بود؛ اما از درک و یقین بالایی برخوردار بودند. آن شخص کورِ زمان پیغمبر(ص)، حالا سر و صدا هم نبود و پیغمبر(ص) هم صدای ایشان درنمی‌آمد، وقتی حضرت وارد مسجد می‌شدند، این شخص کور که عبدالله مکتوم نام داشت، به بغل‌دستی‌اش می‌گفت: پیغمبر(ص) وارد مسجد شدند. من در کتاب‌ها دیدم که مسجد پیغمبر(ص)، یعنی آن زمینی که حضرت برای ساختن مسجد انتخاب کردند، 1200 متر بود. کل آن هم شبستان بود و حیاط نداشت؛ ولی یک آدم کور که یک گوشهٔ مسجد نشسته، پیغمبر(ص) بی سر و صدا هم وارد مسجد می‌شوند، به بغل‌دستی‌اش می‌گوید پیغمبر(ص) آمدند! 

این آدم خیلی بالا، نورانی، بینا و روشن‌دلی است. او چشم ندارد که در و دیوار را ببیند؛ اما چشمِ دل دارد و پیغمبر(ص)، توحید و حقایق را می‌بیند. 

 

درک حقایق الهی با چشم دل

ما کسی را به نام حُذیفة‌بن‌یمان در زمان پیغمبر(ص) داشتیم (قبر او در مدائن، کنار سلمان است) که اهل یمن بود. او عاشق پیغمبر(ص) بود و بعد از پیغمبر(ص) هم، عاشق امیرالمؤمنین(ع) بود. بعد از امیرالمؤمنین(ع)، عاشق امام مجتبی(ع) بود. امیرالمؤمنین(ع) که از مدینه به‌طرف کوفه آمدند، حذیفه هم با ایشان آمد. آن چهار سالی که حضرت در کوفه بودند، حذیفه هم بود. من این مطلب را در کتاب‌های خیلی باارزش خودمان دیدم. امام که شهید شدند، حذیفه نزد حضرت مجتبی(ع) آمد. امام و حقیقت امام را می‌فهمید و درک می‌کرد! 

امام مجتبی(ع) بنا گذاشتند که زندگی را از کوفه جمع کرده و به مدینه برگردند. حذیفه می‌گوید: وقتی از کوفه به مدینه می‌رفتیم، بارهایی روی شترها بود و من می‌دیدم که حضرت مجتبی(ع) به بار یکی از شترها خیلی توجه دارند؛ انگار بار این شتر یک گنجینه الهی است و حضرت مجتبی(ع) برای حفظ این گنجینه دغدغه دارند. حذیفه در همین راه به حضرت مجتبی(ع) گفت: آقا! بار این شتر چیست؟ امام فرمودند: دفتری است (ما خبر نداریم که آن دفتر، ورق و جلد داشته یا نه) که نام تمام شیعیان واقعی ما تا روز برپاشدن قیامت در آن آمده. حذیفه گفت: آقا! به من نشان می‌دهید. فرمودند: در مدینه به تو نشان می‌دهم؛ الآن نمی‌شود بار شتر را زمین بگذارم و دفتر را نشان تو بدهم. 

 

بالاترین علم از منظر پیغمبر اکرم(ص)

وقتی اینها به مدینه رسیدند، یک روز، حذیفه با پسر برادر خود به خانهٔ حضرت مجتبی(ع) آمد و گفت: یابن رسول‌الله! به من وعده دادید آن دفتری را که نام شیعیان شما تا قیامت ثبت است، به من نشان بدهید. امام فرمودند: به وعده‌ام عمل می‌کنم. حذیفه سواد هم نداشت؛ اما از خیلی از باسوادهای عالم و دانشگاه‌دیده‌ها، بالاتر، فهمیده‌تر، عاقل‌تر و آگاه‌تر بود. 

در واقع، سوادهایی که ما داریم، عبارتِ از نوشته‌های روی کتاب‌هاست که آنها را به مغزمان منتقل کرده‌ایم. این سواد نیست، بلکه انبارکردن الفاظ است. آن سواد به فرمودهٔ پیغمبر(ص)، «أَلْعِلْمُ نُورٌ یقْذِفُهُ اللّه فِی قَلْبِ مَنْ یشآء»[4] نوری است که خدا در قلب کسی می‌گذارد که او را شایسته بداند. این بالاترین سواد است که چشم دل می‌خواهد.

چشمِ دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است، آن بینی[5]

اما این چشم دل گاهی بدتر از چشم سر آب مروارید و آب سیاه می‌گیرد. آب مروارید و آب سیاه چشم دل هم، همین حسد، تکبر، ریا، دورویی و کینه‌های (به قول تهرانی‌ها) شتری است. آدم یک دفعه به کسی کینه پیدا می‌کند؛ مثلاً به برادرش، همسرش، دامادش یا اما‌م ‌جماعت محله کینه پیدا می‌کند، مگر از مَرکب این کینه پایین می‌آید! شما کینه‌دارها را دیده‌اید؛ به‌خاطر کینه‌شان، ده‌جور گناه زبانی مرتکب می‌شوند. دروغ هم می‌گویند؛ مثلاً می‌گویند او آدم بدی است، برادر من عین شمر است یا این پیش‌نماز محلهٔ ما اصلاً به درد نمی‌خورد. اینها محصول کینه است. چطور به درد نمی‌خورد؟ یک عالم که از جوانی‌اش حالا در هر محلی (تهران، اصفهان، شیراز، تبریز و... ) آمده و جان کنده تا یک مسجد را برپا کرده، با اخلاقش مردم را جمع کرده و با زحمت به دین وصل کرده؛ آیا آدم بدی است؟! این هیچ‌چیزی نیست؟! 

من زندان که بودم، شخص روشن‌فکری هم با من در زندان بود. چندوقت پیش او را دیدم، خیلی پیر و قدخمیده شده بود. ما در زندان کاری نداشتیم و وقتی نماز می‌خواندیم، می‌نشستیم و همدیگر را نگاه می‌کردیم یا حرف می‌زدیم. یک روز، این روشن‌فکر شروع به منفی‌بافی شدید دربارهٔ مرحوم کافی کرد. به او گفتم: جلوی دهانت را بگیر و زبانت را ببند! تو چه بلد هستی؟ گفت: قرآن بلدم (راست می‌گفت؛ قرآن بلد بود و یک مقداری هم تفسیر قرآن). به او گفتم: آن‌وقت که تو را زندانی نکرده بودند و قرآن درس می‌دادی، در یک جلسه‌ات چند نفر می‌آمدند؟ گفت: چهل‌پنجاه نفر. گفتم: در این چهل‌پنجاه نفر، چند نفر با زبان تو اثر مثبت برمی‌داشتند؟ چند نفر توبه می‌کردند و متدین و خوب می‌شدند؟ گفت: نمی‌دانم! 

او نمی‌دانست؛ چون زبان نافذی نداشت. یک ماه در زندان با من هم‌اتاق بود، اصلاً زبان اثرگذاری نداشت و خشک بود! به او گفتم: من نمی‌خواهم بی‌خودی از آقای کافی تعریف بکنم؛ اما آقای کافی دکتر عمومی است. یک جا که در ایام ماه رمضان، دههٔ عاشورا، ماه صفر یا فاطمیه به منبر می‌رود، شش‌هفت هزار نفر پای منبر او می‌آیند، توبه می‌کنند و از گناه دست‌برمی‌دارند، قلب آنها پاک و حسادتشان علاج می‌شود. تو در این پنجاه‌شصت سال عمرت، به‌اندازهٔ وزن کافی کسی را هدایت کرده‌ای؟ گفت: من نمی‌توانم با تو حرف بزنم! گفتم: برای اینکه حرف‌های بیهوده می‌زنی، نمی‌توانی حرف بزنی؛ چون هرچه حرف بزنی، من در دهانت می‌زنم و از تو نمی‌ترسم. چرا بندگان خدا را موردحمله قرار می‌دهی؟ این آدم تا وقتی زنده بود و به منبر می‌رفت، اقلاً ده‌میلیون نفر را با امام زمان(عج) آشنا و در حال مردم تغییر ایجاد کرد. من خودم در جریان بودم و مرحوم کافی مرا دعوت می‌کرد. شخصی رستوران داشت و روزی یک کامیون سه‌تُنی عرق خالی می‌کرد، به جوان‌ها می‌داد تا بخورند و مست کنند. او این‌طور آدم‌ها را توبه داد و به مهدیه آورد، به آنها خدمت داد تا آدم‌های درست و خوبی شدند. 

این علمی است که رسول خدا(ص) می‌فرمایند: «أَلْعِلْمُ نُورٌ یقْذِفُهُ الله‏ُ فِی قَلْبِ مَنْ یشآءُ»؛ اما آن بندهٔ خدا، لغت فقط در کلهٔ او بود، نه علمی که نور داشت. مرحوم کافی علم داشت که نور داخل آن بود؛ مایهٔ علمی خیلی بالایی نداشت و خود او هم ادعایی نداشت، ولی نور داشت. 

 

عاقبت حرکت در مسیر منبع نور و روشنایی

حذیفه سواد نداشت، ولی پر از نور بود. امام مجتبی(ع) دستور دادند که آن دفتر را بیاورند و برایشان آوردند. حذیفه به برادرزاده‌اش گفت: عموجان! این کتاب را ورق بزن و ببین اسم من هم جزء شیعیان واقعی اهل‌بیت هست؟ برادرزاده‌اش گفت: چشم عمو. حذیفه چون سواد نداشت که اسم‌ها را بخواند، برادرزاده‌اش یک مقدار ورق زد و گفت: عموجان! این اسم توست؛ اینجا نوشته که تو شیعهٔ واقعی اهل‌بیت هستی. 

این روشنایی، روشن‌بینی و دانایی است. ما الآن خیلی استاد دانشگاه در کشورهای اسلامی داریم که یک ذره دین ندارند؛ اینها توده‌ای، کمونیست، روسی و آمریکایی هستند. درحالی‌که حذیفه سواد مدرسه‌ای و مکتبی ندارد و چشم او به درِ یک دانشگاه هم نیفتاده است. 

بعد برادرزادهٔ حذیفه به امام مجتبی(ع) گفت: آقا به من اجازه می‌دهید که یک‌خرده ورق بزنم و ببینم اسم من هم داخل این کتاب هست یا نه؟ امام مجتبی(ع) فرمودند: ورق بزن. 

امام مجتبی(ع) که می‌دانستند و عین این کتاب درون ائمهٔ ما هم بوده؛ در قرآن می‌خوانیم: «کلّ شَی‌ءٍ أَحْصَیناهُ في إِمامٍ مُبینٍ»[6] هرچه در این عالم هست، من آمار آن را در باطن امام روشنگر گذاشته‌ام. حذیفه امیرالمؤمنین(ع) را می‌بیند و عاشق اوست؛ چون می‌بیند که امیرالمؤمنین(ع) دفتر آفرینش است. ابن‌ملجم احمق و نفهم است که امیرالمؤمنین(ع) را می‌کشد؛ نمی‌فهمد و دانا نیست که می‌گوید مشکلات کشور به گردن علی است و بخشی از آن هم به گردن معاویه. بدبختِ بیچاره! امیرالمؤمنین(ع) که حلّال مشکلات دنیا و آخرت است؛ البته اگر به حرف او گوش بدهید. حذیفه علی(ع)، امام حسن(ع) و ابی‌عبدالله(ع) را می‌فهمد. خدا این نعمت را در حدی به شما هم داده است و شما امام حسین(ع) را می‌فهمید؛ دلیلش هم این است که از چهارپنج‌سالگی تا الآن امام حسین(ع) را رها نکرده‌اید. شما امام حسین(ع) را معمولی و عادی نمی‌بینید، بلکه امام حسین(ع) را ولی‌الله‌الأعظم، خلیفة‌الرحمن، محور زمین و آسمان و آرایش بهشت می‌دانید. این مطالب را هم پیغمبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) به شما یاد داده‌اند. چرا امام حسین(ع) را رها نمی‌کنید؟ چون ایشان را می‌شناسید. آنهایی که حضرت را کشتند، چرا کشتند؟ چون همهٔ آنها الاغ بنی‌امیه بودند و فهم و شعور نداشتند؛ البته شعور داشتند و آن را به‌کار نگرفتند! 

برادرزادهٔ حذیفه هم به امام مجتبی(ع) عرض کرد: اجازه می‌دهید که این دفتر را ورق بزنم و ببینم اسم من هم در این دفتر هست یا نه؟ حضرت فرمودند ورق بزن. نمی‌توانم راحت برای شما بگویم! تا به اسم خودش رسید، یک‌مرتبه فریادی زد! عمویش گفت: چرا داد کشیدی؟ گفت: عمو! اسم من هست و از آن نور پخش می‌شود؛ نمی‌دانم چرا از اسم من نور پخش می‌شود؟! اینها چشم دارند و نور را در اسم هم می‌بینند! عمو به امام مجتبی(ع) گفت: یابن رسول‌الله! چرا از اسم برادرزادهٔ من نور پخش می‌شود؟ فرمودند: برای اینکه برادرزادهٔ تو جزء 72 نفر یاران برادر من است. 

هرچه قلب، جان، مغز و عقل ما به منبع نور نزدیک بشود، همهٔ وجود ما نور می‌گیرد. این برادرزادهٔ حذیفه هم دیگر ابی‌عبدالله(ع) را رها نکرد و غرق در عشق شده بود. یک روز به مسافرت نرفت که نکند ابی‌عبدالله(ع) از مدینه حرکت کنند! وقتی هم امام به مکه آمد، او با امام به مکه آمد و از مکه هم به کربلا. برادرزادهٔ حذیفه بالای هزار کیلومتر جاده طی کرده تا به کربلا رسیده و چه شهادتی هم نصیب او شد! 

 

قرآن، معدن نوری روشنگر

یک بار دیگر آیه را بخوانم و بعد نشانه‌های صاحبان مغز را بگویم؛ عجب آیه‌ای است! امشب قلب شما یک‌خرده صاف‌تر شده؛ وقتی به خانه رفتید، آیه را با دل خود نگاه بکنید، ببینید آیه نور دارد! چراکه در قرآن داریم: «يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً»[7] من قرآن را به‌عنوان یک معدن نور روشنگر فرستادم. 

پدرم یک عمه داشت که هفتاد فرسخ دور از تهران زندگی می‌کرد. جایی هم که زندگی می‌کرد، برق و آب لوله‌کشی نبود. جلوی خانه‌اش یک زمین کشاورزی برای شوهرش بود. یک خانهٔ خشتی و گلی هم بود که زیر آن طویله بود و عمهٔ من طبقهٔ دوم زندگی می‌کرد. من روحانی شده بودم. او هنوز زنده بود. پیش از انقلاب، شاید سال 44 یا 45، یک بار از تهران با همسرم به آن منطقه رفتم. به همسرم گفتم که پدر من اینجا یک عمه دارد؛ برویم و او را هم ببینیم. در اتاقی زندگی می‌کرد که تنور داشت و نان و غذا در آن می‌پخت. دود این تنور هم تمام تخته‌های سقف را سیاه کرده بود. عمه‌ام کور هم شده بود و چیزی نمی‌دید. وقتی از آن درِ چوبی کهنه وارد شدم، گفتم: عمه، سلام! چند سال بود که مرا ندیده بود؛ به من گفت: تو پسر داداش باقر من هستی؟ گفتم: بله عمه. گفت: عمه‌جان! بیا و کنار من بنشین. با قرآن خیلی انس داشت! به او گفتم: عمه! شما از پنجاه سال پیش، روزی دوسه جزء قرآن می‌خواندی؛ الآن هم می‌خوانی؟ گفت: بله عمه جان؛ الآن هم می‌خوانم. گفتم: شما که قرآن را حفظ نیستی! گفت: نیازی نبود که حفظ بشوم! روزی که کور شدم (آن‌وقت‌ها عمل چشم نبود؛ آن‌هم ته یک ده) و دیگر چیزی ندیدم، به پروردگار گفتم اگر صلاح می‌دانی، خواندن قرآن را از من نگیر! حالا آفتاب که غروب می‌کند و تاریک می‌شود، نماز مغرب و عشایم را می‌خوانم. این هم قرآن من است (در طاقچه از این قرآن‌های بزرگِ چاپ هند بود)؛ آن را می‌آورم و باز می‌کنم، کل صفحات قرآن را می‌بینم. بین چشم من و آیات نوری وصل می‌شود و من آیات کتاب خدا را داخل آن نور می‌خوانم. اصلاً غصه ندارم؛ چون خدا مرا از قرآن جدا نکرده است. این روشنایی دل است! «أَ فَمَنْ یعْلَمُ أَنّما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک الْحَقّ کمَنْ هُوَ أَعْمی إِنّما یتَذَکرُ أُولُوا اْلأَلْبابِ»[8] صاحبان مغز خالص فقط این حرف‌ها را درک می‌کنند. 

 

کلام آخر؛ گریه‌های بی‌پایان حضرت سجاد(ع) بر مصائب کربلا

امشب برای شما چه بگویم؟! زین‌العابدین(ع) از دوسالگی وارد انواع مصائب شدند تا 25 محرّم که در 57سالگی شهید شدند. من هیچ پیغمبر و امامی را مثل زین‌العابدین(ع) ندیدم؛ غیر از دو سالی که کودک بودند، بقیهٔ زندگی‌شان، یعنی این 55 سال، یک ظرف آب خوش از گلویشان پایین نرفت. حالا داستان‌های قبل از کربلای ایشان بماند؛ من وقت ندارم برای شما بگویم. 

بعضی از این بی‌انصاف‌ها و بی‌مروت‌های بی‌عقلِ تاریک‌دل می‌گویند برای چه در این مجالس غذا می‌دهید؟ این را به خانهٔ فقرا ببرید! آیا تو خودت تاکنون کمک مؤمنانه به خانهٔ فقرا برده‌ای؟! همهٔ این کمک‌ها و مشکل‌گشایی‌ها که برای امام حسینی‌ها، مسجدی‌ها و هیئتی‌هاست. 

حضرت وقتی از کربلا برگشتند و به مدینه رسیدند (این خیلی مهم است)، به عمه‌شان زینب کبری(س) فرمودند: عمه! هر خانه‌ای که داغ دیده، تا دو سال حق غذاپختن ندارد. من همه را برای آنها می‌فرستم. این یعنی طعام‌دادن در مجالس ابی‌عبدالله(ع) خیلی مهم است! اینهایی که غذا می‌دهند، کار خیر دیگر هم می‌کنند. این دوساله، هر روز آشپزخانه به راه بود؛ صبحانه و ناهار و شام می‌فرستاد. 

یک روز، در باغ و زراعت خودشان که بیرون از مدینه بود، کار داشتند؛ به کارگر خانه‌شان فرمودند: بلند شو تا به بیرون مدینه برویم. با هم به بیرون مدینه آمدند. کارگر می‌گوید: اولِ طلوع آفتاب به سرِ زمین رسیدیم. حضرت به سجده رفتند و هزار بار با گریه گفتند: «لَا إلَهَ إلاّ اللّهُ حقّاً حقّا، لَا إلَهَ إلاّ اللّهُ تَعَبُّداً وَ رِقّا، لَا إلَهَ إلاّ اللّهُ إيماناً و صِدقاً».[9]

تمام که شد، سر از سجده برداشتند و به یک سنگ در بیابان تکیه دادند، چنان گریه کردند که کارگر گفت: آقا! تا کی می‌خواهید گریه کنید؟ جانتان دارد از دست می‌رود و پای چشم‌هایتان زخم شده است؛ نمی‌خواهید گریه را تعطیل کنید؟ فرمودند: تو نمی‌دانی که من کربلا چه دیدم! چطور گریه نکنم؟! یعقوب(ع) دوازده پسر داشت که یکی از آنها گم شد؛ آن‌هم یعقوب می‌دانست نمرده و فقط گم شده بود؛ نه پیراهن خونی دید، نه زخم دید و نه دستِ بریده. در آخر هم، خدا یوسف(ع) را به او برگرداند! ولی در کربلا، هجده نفر از برادران، پسر برادران و اقوامم را جلوی چشم من قطعه‌قطعه کردند، سر بریدهٔ پدرم را به نیزه زدند و پدرم من را با لب تشنه سر بریدند.

 


[1]. سورهٔ رعد، آیهٔ 19.
[2]. همان.
[3]. بحارالأنوار، ج67، ص51؛ الإختصاص، ص342.
[4]. بحارالأنوار، ج1، ص224؛ مصباح‌الشریعة، ص16.
[5]. شعر از هاتف اصفهانی.
[6]. سورهٔ یس، آیهٔ 12.
[7]. سورهٔ نساء، آیهٔ 174.
[8]. سورهٔ رعد، آیهٔ 19.
[9]. بحارالأنوار، ج85، ص166.

برچسب ها :