جلسه ششم؛ سهشنبه (1-6-1401)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیبنا و طبیبنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدمۀ بحث
آنهایی که خرد، عقل و فکرشان را بهکار میگیرند و با کمک دلایل قوی به حقایق عالم بستگی پیدا میکنند، آدمهایی نیستند که حق را چه در زمینههای معنوی و چه در زمینههای مادی رد کنند؛ این افراد حق را قبول کرده، به حق تسلیم شده و آن را عمل میکنند.
دروغ متولیان بتخانهها به مردم
زمانی که پیغمبر(ص) به مدینه هجرت کردند، شخص بتپرستی در مدینه بود که بر بتپرستیاش اصرار و پافشاری داشت. اعتقادش هم این بود که بت شفیع و میانجی من است و اگر به بت احترام و سجده کنم، مشکلاتم را حل میکند.
البته اینگونه خیالات دروغهایی بود که متولیان بتخانه از زمان نوح(ع) به باطن مردم تحمیل کرده بودند. خدا بتهای زمان نوح(ع) را در همین سورهٔ نوح اسم میبرد: «یغوث»، «وَد» و «نَسر».[1] اینها در بین ملتها گسترش پیدا کرد و این گسترش هم کار آنهایی بود که میخواستند جیبشان را از طریق بت پر بکنند؛ و الّا بت که کارهای نیست. حالا شما یک تخته بده تا برای تو یک مجسمه بسازند و داخل خانه بیاور؛ آیا این مجسمهٔ آهو، شیر یا گوسفند کارهای است؟ بت که جان و چشم، گوش و هوش ندارد؛ اما این را به مردم باورانده بودند.
دلار، قدرتمندترین بت دنیای کنونی
تعجب هم نکنید! الآن قدرتمندترین بت دنیا که هنوز هم در اوج قدرت است و دارند کاری میکنند که آن را از اوج قدرت پایین بکشند، دلار است. یک وقت، بت آهنی، چوبی، گچی یا گِلی بوده؛ اما از زمانی که آمریکا در جهان قدرتمند شد، سعی کرد دلار را بهعنوان بتِ محور در همهٔ عالم گسترش بدهد و به مردم جهان بقبولاند که اگر دلار نباشد، همهٔ شما بدبخت هستید؛ حتی این را به شوروی هم قبولاند! تمام بانکهای جهان بر اثر دلار معامله میکنند و آمریکا هر وقت دلش بخواهد یک ضربهٔ کاری به دنیا بزند، قیمت دلار را پایین میآورد یا بالا میبرد.
این دلار، گاهی هم جنس دزدی آمریکاست. کشورهای خلیج فارس در تمام بانکهای آمریکا (نه مردم بدبختش، بلکه هفت تا دولت امارات، قطر، بحرین، کویت و چند کشور دیگر) حساب دارند و گره زندگیشان به زلف دلار بسته است. آمریکا زمینهای آماده کرد و دلار در خلیج فارس اوج گرفت. من یادم است که حدود بیست سال پیش (پولهای دولتها، ثروتمندها و پولدارهای خلیج در بانکهای آمریکا بود)، آمریکا یک روز صبح از خواب بیدار شد و خبر ورشکستگی دوسه تا بانک بسیار مهمش را اعلام کرد. بیشتر دلارهای دنیا از این کشورهای نوکر، جیرهخوار و بدبخت در بانکهایش بود و او تمام دلارهای این خلیجیها را خورد. هیچچیز آن را نداد و هرچه هم اینها دویدند، آمریکا فقط به آنها جواب داد: «اَلْمُفلِس في أمانِ اللّه» من پولی ندارم که پولهای شما را برگردانم. اینها هم که در مقابل آمریکا مورچه بودند و اگر میخواستند حرفی بزنند، آنها را له میکرد و کار آنها را تمام بود.
تمام زندگی عربستان به دلار بسته است. این یک بت جهانی است! اگر آن را بپرستید و هرچه من دربارهٔ دلار میگویم، گوش بدهید، با شما کاری ندارم؛ و الّا زیرآب اقتصاد شما را میزنم و کشورتان را دچار بنبست میکنم. من یک بار روی منبر گفتم و حرفم هم درست بود؛ حالا شاید بعضیها حرف من را نگرفتند! من گفتم: امروز این بت همهکارهٔ زندگی پنج قاره است. متولیان این بت (وزارت اقتصاد آمریکا و چند نهاد صهیونیستی) کاری کردهاند که مردم (نه شماها، بلکه گولخوردههای دنیا) بهجای «لَا إله إلّا اللّه»، بگویند «لَا إله إلّا الدّلار». هنوز هم همینطور است و هنوز هم «لَا إله إلّا الدّلار» حاکم است.
شستوشوی مغزی ملتها از زمان نوح(ع) تا اکنون
پس باور کنید که از زمان نوح(ع) بت چوبی، آهنی یا گچی را بهعنوان کلیددار، کارگردان و یا به قول قرآن، «هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا»[2] را در مغز مردم جا انداختند و جوامع را ترساندند که مبادا دست از بت بردارند؛ لذا تمام جوامع بشر بدترین مبارزه را با انبیا کردند و حاضر نبودند از بت دستبکشند. یک سوره در قرآن هست که گاهی امام جماعتهای محترم مسجدها بعد از اتمام سورهٔ حمد میخوانند؛ سورهٔ خیلی جالبی است! بتپرستان مکه پیش ابوطالب آمدند که واسطهٔ آنها بین پیغمبر(ص) و سران بتخانه بود. کعبه را هم بتخانه کرده بودند و 360 قبیلهٔ عرب 360 بت در آنجا آویزان کرده بودند. قبیلهها بهنوبت میآمدند و خرما، شتر، گوسفند و پول برای نذر بت میآوردند. آنجا میگذاشتند و میرفتند، سران مکه هم همه این نذرها را میبلعیدند و میخوردند.
سران مکه دیدند که نبوت پیغمبر(ص) دارد این مسئله (درآمد نامشروع) را ریشهکن میکند، برای همین مبارزهٔ با پیغمبر(ص) را شروع کردند و تا حد کشتن پیغمبر(ص) پیش رفتند تا چراغ این مبارزه خاموش شود و این درآمد از بتخانه برای آنها بماند.
مردم را چطور شستوشوی مغزی میدادند؟ شما جوانها یادتان نیست؛ حالا پیرمردهای متدین حاضر در مسجد یادشان است که چون در مسجد تربیت شده بودند، در آنها اثری نکرد. شاه را بهعنوان «خدایگان» جا انداخته بودند و شعار در تمام ارتش و نیروهای پلیس، «خدایگان» بود. این یعنی، ملت ایران! همهکارهٔ شما در همهچیز، این جُعَلَّقِ[3] پوکِ بیدین است. البته ما میگوییم جعلقِ بیدین؛ آنها خدایگان را باور داشتند و به آنها قبولانده بودند. حتی چهارپنج بار که من و دیگر دوستانم را گرفتند و به زندان بردند، یک حرف که به ما میزدند، این بود: هرچه دلتان میخواهد، روی منبر بگویید؛ اما به اعلیحضرت کار نداشته باشید! این مسئله را کامل جا انداخته بودند.
یک زمان، بت جاندار بود؛ الآن بت جانداری بهنام «گاو»، بر بالای یکمیلیارد هندی مسلط است. هواپیما دارد از اروپا، آمریکا، پاکستان یا مناطق دیگر میآید، به خلبانِ درسخوانده و دکترا از برج مراقبت خبر میدهند در باندی که میخواهی پایین بیایی، یک گاو خوابیده است؛ برو و چند دور دور بزن تا این گاو بلند شود! چرا؟ چون بلندکردن گاو از آنجا ممنوع است. باورتان میشود که مردم را چطور شستوشوی مغزی دادهاند؟! من این عکس را با دو تا چشم خودم دیدم! چهارپنج دورهٔ قبل، رئیسجمهور هند که رئیسجمهور یکمیلیاردوخردهای جمعیت بود، همیشه یک لیوان در جیب او بود. تا میدید یک گاو دارد دستشویی میکند، لیوان را از بول گاو پر میکرد و داغداغ سر میکشید و میگفت تبرک است. این داستان ملتها از زمان آدم(ع) تا حالاست. الآن که بتپرستی بهطور عجیبی رواج دارد!
پروردگار، کلیددار قدرتمند
روزی پیغمبر(ص) به بلال فرمودند: یکی از رؤسای قبایل مدینه یک دختر خوب دارد. تو به نمایندگی از طرف من به خانهٔ او برو و بگو دخترش را برایت عقد کند. بلال هم سیاه بود، قدِ کوتاه و موهای گرهخورده داشت؛ اما معبود او شهوت و زن نبود. او رفت و در زد، رئیس قبیله احترام کرد و گفت بفرمایید. بلال گفت: پیغمبر(ص) مرا فرستاده تا از دختر تو خواستگاری کنم؛ اگر به من بدهی، اللهاکبر؛ اگر ندهی هم، اللهاکبر. دختر تو که به عظمت عالَم نیست؛ عظمت بینهایت برای خداست و او کلیددار قدرتمند است. دهبیست سال دیگر، چهرهٔ دختر تو بههم میخورد و اگر با من زندگی کند و دعوایمان نشود، دو تاییمان میمیریم. من برای دختر تو کیسه ندوختهام؛ اگر بدهی، «الحمد لله» خدا را شکر میکنم و اگر ندهی، «الله اکبر» خدا از هر چیزی بزرگتر است. او زنی را نصیب من میکند که راحت بتوانم با او زندگی بکنم.
جوان نازپروردۀ قریش، سفیر دین خدا در مدینه
این مقدمه را عرض کردم که بدانید چطور مغز مردم جهان را از زمان بعد از آدم(ع) تا حالا شستوشو دادهاند!
پیغمبر(ص) قبل از آمدنشان به مدینه، یک جوان واقعاً بسیار بزرگوار بهنام مصعببنعمیر را به آنجا فرستادند و گفتند مردم را به دین دعوت کن. او به مدینه آمد و موفق هم بود. این جوان خیلی با فقر زندگی میکرد؛ روزها در باغها میرفت و آب میکشید، دو درهم به او میدادند و نان خشک و کمی پنیر میخورد. از مکه که آمد، لباسهای او پاره شد و دیگر پول خرید لباس نداشت. در کتاب شریف «اصول کافی» آمده است که به پوست دباغینشدۀ گوسفند سهچهار تا نخ بسته بود و بهعنوان پیراهن میپوشید. خیلی خوب هم کار کرد و در جنگ احد شهید شد. پیامبر(ص) او را کنار حمزه(ع) دفن کرده و خیلی هم برایش گریه کردند.
یک روز عموی این جوان از مکه آمد و به پیغمبر(ص) گفت: پدر و مادر مصعب همین یک پسر را دارند. مصعب پیش پدر و مادرش خیلی زندگی خوبی داشت؛ این چه وضعی است؟! آنها مرا فرستادهاند که او را با خودم ببرم. شما ببینید انسان به کجا میرسد! پیغمبر(ص) فرمودند: اختیار مصعب دست من نیست و دست خداست؛ اگر خدا بگوید بفرست، میتوانی او را ببری و اگر اجازه ندهد، مصعب هم نمیآید. جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یا رسولالله! خدا میگوید مصعب برای من است، نه پدر و مادر بیدین و بتپرستش؛ نگذار او را ببرند و همین جا بماند.
عمربنجموح، از بتپرستی تا شهادت
مصعب با اینکه زمینهٔ خشکشدن بتپرستی را خیلی خوب انجام داد، مردی بهنام عمروبنجموح در مدینه بود که از بت خود دستبردار نبود و خیلی متعصب بود. یک روز به خانه آمد و دید بُتش نیست (دارم عقل را میگویم). جوانهای متدین و مسلمان مدینه، اما معتدل (زمان پیغمبر جوان افراطی نبود و خیلی معتدل و بامحبت کار میکردند؛ در سر کسی نمیزدند) خیلی آرام آمدند و بت عمربنجموح را برداشته، داخل چالهای انداختند که زباله در آن میریختند. بعد هم رفتند. عمربنجموح وقتی به خانه آمد، دید بتش نیست؛ با خودش گفت: این بت کجا رفته؟ چه شده؟ آیا از من دلگیر شده و از خانه رفته است؟
برای جستوجوی بت آمد و آن را در چالهای پیدا کرد که روی سر و سینه و بغل بت پر از زباله بود. گفت: جناب بت! اگر یک ذره قدرت داشتی، از خودت دفاع میکردی تا تو را در چاله نیندازند و زباله روی سر و کلهات بیندازند. معلوم است اصلاً کارهای نیستی! یک لگد محکم هم به بت زد، بعد به مسجد آمد و گفت: یا رسولالله! من یافتم (این یافتن، «عقل» و «لُبّ» است) که بت بیخود و باطل است و هیچ کاری از دست او برنمیآید. مسلمان خیلی خوبی شد!
شبی که فردای آن میخواست جنگ احد شروع بشود، خودش، پسر و برادرزنش پیش پیغمبر(ص) آمدند و گفتند: به ما اجازه بده تا فردا بیاییم و از حق دفاع کنیم. پیغمبر(ص) فرمودند: عمربنجموح! چون یک پای تو شَل است، خدا تو را از جنگ معاف کرده؛ اما برادرزن و پسرت اگر میخواهند، بیایند. شما ببینید دل چقدر پاک شده بود! عمربنجموح گریه کرد و گفت: به من اجازه بده و مرا محروم نکن! فرمودند: خدا اجازه نداده است؛ چهکار کنم؟! من که نمیتوانم بالای دست خدا قانون بگذارم؛ خدا میفرماید: «لَيْسَ عَلَى الْأَعْمَىٰ حَرَجٌ وَلَا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَلَا عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ».[4] چنان ناله زد که جبرئیل نازل شد (چقدر زیبا آدم با خدا رفیق میشود! عقل وقتی کار میکند، واقعاً آدم رفیق خدا میشود) و عرض کرد: آقا! خدا میفرماید به او اجازه بدهید که بیاید. دیگر خدا که در قانونگذاری استقلال دارد.
خودش، پسرش و برادرزنش هر سه در جنگ احد شهید شدند. جنگ که تمام شد، مردم به پیغمبر(ص) گفتند: آقا! اجازه میدهید که شهدایمان را به مدینه بیاوریم و در بقیع دفن کنیم؟ پیغمبر(ص) فرمودند: هر طور میل شماست.
جنازهها را روی شتر گذاشتند؛ جنازهٔ عمربنجموح، برادرزن و پسرش را هم خانم او با کمک یاران پیغمبر(ص) به شتر بست و شتر را راندند. شتر تا مرز میدان جنگ آمد، آنجا زانو زد و خوابید. هر کاری کردند، بلند نشد! به پیغمبر(ص) گفتند: خانم عمربنجموح میخواهد این سه تا جنازهٔ شوهر، برادر و پسرش را به بقیع ببرد؛ اما شتر خوابیده و بلند نمیشود. پیغمبر(ص) به یارانشان فرمودند: دیروز کسی از عمربنجموح چیزی شنید؟ یکیدو نفر گفتند: یا رسولالله! دیروز که اجازهٔ آمدن به جنگ را به او دادید، اینقدر خوشحال بود که با اسب خود میگشت و این دعا را میخواند: «اللّهمّ لا تردّنی إلی أهْلی»[5] خدایا! مرا از میدان احد به خانوادهام برنگردان. او یک بتپرست بود؛ مبادا ما در دین و توحید عقب نمانیم! پیغمبر(ص) فرمودند: این شتر نمیرود! جنازهها را پیاده کنید، بقیهٔ شهدا را هم بگذارید که همین جا دفن بکنیم. ظاهراً شهیدی را نبردند و همه را دفن کردند؛ این پدر، پسر و برادرزن را هم دفن کردند.
خطاب قرآن به کافران و کوردلان
عقل وقتی بهکار گرفته میشود، چهکار میکند! آیاتی که بناست برای شما بخوانم، دوباره اول آن را بخوانم؛ چه آیهای است! خدا در قرآن میفرماید: «أَفَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَىٰ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ»[6] آنهایی که دانا، خردمند و بهکارگیرندهٔ عقل هستند و میدانند این 114 سورهای که بر تو نازل کردهام و اسم مجموع آن «قرآن» است، حق واقعی میدانند؛ آیا اینها مانند کوردلان هستند؟ آنها هیچچیزِ قرآنِ به این واضحی، پُردلیلی، پُربرهانی و علمی را که از ابتدای خلقت تا انتهای آن، همچنین از آسمانها خبر میدهد، قبول نمیکنند! آن سوره را هم برای شما بخوانم که گاهی بعد از نمازها خوانده میشود؛ اینقدر اینها در بتپرستی متعصب بودند که به پیغمبر(ص) پیشنهاد کردند ما سه روز و نصفی خدای تو را عبادت میکنیم و سه روز و نصفی هم تو به بتخانه بیا و بتهای ما را عبادت کن که دعوا خاتمه پیدا کند. این سوره نازل شد: «قُلْ یا أَیهَا الْکافِرُونَ»[7] به این کوردلان بدبختِ تاریک بگو: «لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ»[8] من هرگز برای یک چشم بههمزدن هم بتهایی را که شما عبادت میکنید، عبادت نمیکنم. به جهنم که مسلمان نشدید! «وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ»[9] شما اهل بندگی خدا نیستید و بازی میکنید. «وَ لَا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتّمْ × وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ»[10] و نهایتاً به اینها بگو: «لَکمْ دینُکمْ وَلِی دینِ»[11] شما در آیین بتپرستی بغلتید و من هم تابع دین خدا هستم.
اما آنهایی که عقل را بهکار گرفتند، به کجا رسیدند! خیلی از آنها را که در مکه و مدینه عقل را بهکار گرفتهاند، در کتابها دیدهام و یادداشت هم کردهام؛ البته امشب فرصتی نیست که برای شما بگویم.
کلام آخر؛ در حرم زاری مکن از بهر آب
شب پنجشنبه است؛ امشب قلب شما را با یک قدرتمندِ بسیار قدرتمند پیوند بزنم. اگر مصلحت ما باشد، هر کاری از دستش برمیآید. این تجربه شده که او میتواند هر گرهی را باز و هر مشکلی را حل کند.
این قدرتمندِ عجیب و غریب، لحظات آخر عمر ابیعبدالله(ع) در بغل ابیعبدالله(ع) بود. زینب کبری(س) به حضرت عرض کرد: شیر مادر این بچه خشک شده است؛ اگر امکان دارد، او را به میدان ببر، رودخانهٔ فرات که دریاست و او نصفه نعلبکی هم آب نمیخواهد! حضرت فرمودند: باشد خواهر من.
امام بچه را بغل گرفتند و رفتند. من برای شما تحلیل کنم؛ اینکه روایت میگوید: «فَذُبِحَ الطِّفْلُ مِنَ الْوَریدِ اِلَی الْوَریدِ اَوْ مِنَ الْاُذُنِ اِلَی الْاُذُن»[12] از گوش تا این گوش بریده شد، چرا زیر گلو را نمیگوید؟ برای اینکه بچه در آن گرما و بدون شیر، نمیتوانست سر را روی گردن نگه دارد! به هر شکلی که ابیعبدالله(ع) بغلش میکردند، گردن میافتاد و نمیتوانست گردنش را نگاه دارد.
ای یگانه کودک یکتاپرست
وی به طفلی مست صهبای الست
گرچه شیر مادرت خشکیده است
شیر رحمت از لبت جوشیده است
غم مخور ای بهترین همراز من
غم مخور ای آخرین سرباز من
غم مخور ای کودک خاموش من
قتلگاهت میشود آغوش من
غم مخور ای کودک دُردیکشم
من خودم تیر از گلویت میکشم
در حرم زاری مکن از بهر آب
چون خجالت میکشم من از رباب
واقعاً خدا مردی را شرمندهٔ همسر خود نکند! یک بار که به مشهد رفته بودم، نصفه شب بود و همهٔ درها هم بسته. کسی به کنار درهای صحن آمده بود و طوری گریه میکرد که دل را آتش میزد! یک نفر آمد و به او گفت: آقا! چه شده؟ دردی داری؟ پول میخواهی؟ گفت: نه! بچهٔ ششهفتماههام سر شب خیلی مریض بود، او را به دکتر بردم، وقتی برگشتم، در بغلم مُرد. الآن خجالت میکشم به خانه بروم؛ نمیدانم به مادرش چه بگویم!
مخفی از چشم زنان دلپریش
میکَنم قبر تو را با دست خویش
امام قبری کندند و بچه را داخل قبر خواباندند. یک دفعه دیدند صدای مادرش میآید. آخر رباب(س) همین یک پسر را داشت و یک دختر هم داشت که حضرت سکینه(س) بود. رباب(س) آرام از خیمه بیرون آمد و ناله زد:
مچین خشت لحد تا من بیایم
تماشای رخ اصغر نمایم
حسین جان! بگذار یک بار دیگر بچهام را ببینم.
[1]. سورهٔ نوح، آیهٔ 23: «وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً».
[2]. سورهٔ یونس، آیهٔ 18.
[3]. در تداول عوام، بهمعنی آدم بیسروپا، بیادب و فرومایه است.
[4]. سورهٔ فتح، آیهٔ 17؛ سورهٔ نور، آیهٔ 61.
[5]. بحارالأنوار، ج20، ص130: «اللّهمّ لا تردّنی إلی أهْلی وَارزُقنِي الشَّهادَة».
[6]. سورهٔ رعد، آیهٔ 19.
[7]. سورهٔ کافرون، آیهٔ 1.
[8]. سورهٔ کافرون، آیهٔ 2.
[9]. سورهٔ کافرون، آیهٔ 3.
[10]. سورهٔ کافرون، آیات 4 و 5.
[11]. سورهٔ کافرون، آیهٔ 6.
[12]. معالیالسبطین، ج1، ص242.