جلسه ششم؛ جمعه (11-6-1401)
(سمنان مهدیه اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- وجوب شناخت پیغمبر(ص) بر مسلمانان
- اختیار انسان در ساختن زندگی بر پایۀ درستی
- تفاوت عبادت ما با امیرالمؤمنین(ع)
- مردانگی و مروّت امیرالمؤمنین(ع) در جنگ خندق
- جوانمردی و مروّت، از اخلاق شیعه
- حکایتی شنیدنی از پایبندی به مروت و مردانگی
- تضمین بهشت با عمل به شش برنامۀ کاربردی
- الف) پرهیز از دروغ
- ب) وفاداری به وعده
- ج) خیانتنکردن در امانت
- د) فروبستن چشم از حرام
- ه) حفظ پاکدامنی
- و) نگهداشتن دست و زبان از گناه
- کارگاه اعجازانگیز وجود امیرالمؤمنین(ع)
- کلام آخر؛ سکینه(س) در انتظار بازگشت پدر
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
وجوب شناخت پیغمبر(ص) بر مسلمانان
اگر فرصتی باشد، دو آیه دربارهٔ پیغمبر بزرگوار الهی برای شما قرائت میکنم: یک آیه در سورهٔ مبارکهٔ اعراف است که شش هدف بسیار عظیمِ رسالت پیغمبر(ص) را بیان کرده و چهار تکلیف آسمانی هم برعهدهٔ امت گذاشته (رویهمرفته ده مسئله میشود)؛ آیهٔ دیگر هم در سورهٔ مبارکهٔ احزاب است که پنج مسئلهٔ آسمانی و عرشی را بهعنوان بیان عظمت پیغمبر اکرم بیان میکند.
شناخت پیغمبر(ص) بر ما واجب است و مستحب نیست؛ چون اگر پیغمبر(ص) را نشناسیم، خدا و اهلبیت را هم نخواهیم شناخت. بنابراین برای اینکه گرفتار جهل نسبت به حقایق نشویم و دنیا و آخرت ما نیز خراب نشود، واجب است پیغمبر عظیمالشأن اسلام را بشناسیم؛ چون اگر ما (این مطلب در قرآن هست) خیر دنیا و آخرت را بخواهیم، باید پیغمبر(ص) را بشناسیم، مگر اینکه خیر دنیا و آخرت را نخواهیم.
اختیار انسان در ساختن زندگی بر پایۀ درستی
ممکن است به یکی بگوییم یک ساعت بیا تا پیغمبر(ص) را به تو معرفی بکنیم؛ او هم بگوید دوست ندارم، نمیخواهم و خوشم نمیآید. به او میگوییم دنیا و آخرت تو خراب میشود، او هم میگوید خراب شود، برای من مهم نیست.
ما نمیتوانیم با این افراد وارد گفتوگو بشویم؛ چون قرآن مجید میگوید: حقیقتی را که نمیخواهند، به زور بر گردن آنها نگذارید. میگویم بیا تا صدهکتار زمین به تو بدهم و یک چشمهٔ آب برایت باز بکنم؛ تو در زمین بکار. من برای خودم هم چیزی نمیخواهم. او میگوید نمیخواهم! او را چهکار کنیم؟ نمیشود دست و پایش را زنجیر ببندم و به محضر بکشم، بگویم به نامش کن! خیلیها حقایق، خوبیها، سرمایههای معنوی دنیا و سرمایههای ابدی آخرت را نمیخواهند. فعلاً نمیتوانیم با آنها بحث کنیم؛ ممکن است خواهر، برادر، پدر، مادر، داماد، عروس یا رفیقم باشد. قرآن میگوید: «لِمَنْ شَاءَ مِنْکُمْ أَنْ یسْتَقِیمَ»[1] اگر دلتان بخواهد ساختمان زندگی شما بر درستی و راستی برپا شود؛ اما او میگوید نمیخواهم! خیلیها در زمان خود حضرت در همین مکه بودند که انواع معجزاتش را دیدند و گفتند ما نبوت تو را قبول نداریم. صد تا از این چشمهها هم نشان ما بدهی، تو را نمیخواهیم؛ دین تو و نبوت تو را نمیخواهیم.
تفاوت عبادت ما با امیرالمؤمنین(ع)
من در «نهجالبلاغه» خیلی کار کردهام و نهجالبلاغه را ترجمه هم کردهام که بیش از چهل بار چاپ شده است؛ جدیداً هم تجدیدنظر مهمی در ترجمه کردهام که دارد برای چاپ آماده میشود. من کلمهبهکلمهٔ نهجالبلاغه را بیش از ده بار با دقت نگاه کردهام. نهجالبلاغه معجزهٔ عقل امیرالمؤمنین(ع) است؛ آنهم انسانی که در دورهٔ عمرش، یا نان جوی خشک خوردند یا نان و سرکه یا نان و نمک؛ خیلی دیر به دیر نان و کدوی پخته یا نان و آبگوشت رقیق خوردند. غذاهایی که ما الآن میخوریم، قبلیها میخوردند و دربارها و صندلیدارها میخورند، اصلاً سفرهاش در 63 سال عمر امیرالمؤمنین(ع) پهن نشد و اجازه هم داده نشد!
هرچه ما میخوریم، بخشی از آن به سلولهای مغز ما تبدیل میشود، بخشی گوشت و پوست و استخوان شده و بخشی از آن هم نطفه. حال شما حساب کنید که نان جویِ خشک خالی، نان جو با دوغ کمرنگ، نان جو با نمک، نان جو با سهچهار تا خرما، نان جو با یک آبگوشت آبکیِ گوشت شتر، این کارگاه وجود امیرالمؤمنین(ع) چجوری کار میکرده؟! این غذایی که خوردهاند، آن مقداری که تبدیل به فرزندآوری شده، این فرزندانشان است که در تمام خلقت نمونه ندارند! امام مجتبی(ع)، ابیعبدالله(ع)، زینب کبری(س)، حضرت کلثوم(س)، قمربنیهاشم(ع) و سه برادرش، محصول یک بخش از کارخانهٔ وجود علی(ع) بودند. بخشی از آن هم انرژی و نیرو و قدرت شد که با آن عبادت کردند؛ آنهم چه عبادتی! من با اینکه 55 سال است به منبر میروم و با بخشی از زندگی ایشان و کتابهایشان آشنا هستم، اصلاً تا حالا امیرالمؤمنین(ع) را نفهمیدهام. امام باقر(ع) میگویند: در جوانی، یک بار در اتاق پدرم زینالعابدین(ع) بودم و به کیفیت (نه کمیّت) عبادت پدرم نگاه میکردم.
ما تنها کمیّت در عبادت را داریم؛ صبح دو رکعت نماز میخوانیم، ظهر چهار رکعت، عصر چهار رکعت، مغرب سه رکعت و عشا هم چهار رکعت؛ اما لذتی از نمازمان نمیبریم و عشقی برایمان ندارد. نماز ما تنها حرکات بدنی است و سفر به معراج الهی، «الصَّلاةُ مِعْراجُ الْمُؤْمِن»[2] و «الصَّلاةُ قُربانُ كُلِّ تَقِيٍّ»[3] نیست؛ ولی بالاخره پروردگار کریم است و همین را هم اگر قبول نکند، خودمان با اختیار خودمان، با سر باید به جهنم برویم. همین قدر که ما را از جهنم نجات بدهد، باز هم خیلی است! نماز ما کیفیت ندارد، اما نماز امیرالمؤمنین(ع) نماز باکیفیت بود.
مردانگی و مروّت امیرالمؤمنین(ع) در جنگ خندق
شما کیفیت کارش را از روز جنگ خندق ببینید؛ البته تنها ما شیعیان هم این را ننوشتهایم. اگر تنها ما نوشته بودیم، اهلتسنن میگفتند در حق مولا غلو میکنند و علی اینجور نبوده که شما میگویید. خوشبختانه ما این مطلب را ننوشتهایم و شما نوشتهاید؛ ما هم اگر نقل کردهایم، از شما نقل کردهایم. البته شاید خودمان هم نقل کردهایم؛ اما بیشتر کتابهای مهم حدیثی شما در بخش فضایل امیرالمؤمنین(ع) دارد. حرکت کمی ضربهزدن به عمربنعبدود بیست ثانیه طول کشید و بیشتر نبود؛ آنهم در میدان جنگ که جنگجو خیلی با سرعت کار را انجام میدهد تا دشمن بر او پیروز نشود. سرعت را ببینید؛ دست بالا رفته و پایین آمده و پای عمربنعبدود را قطع کرده، بدن عمر روی زمین افتاده و بعد هم مُرده است.
امیرالمؤمنین(ع) 23ساله بودند (از این حرفی که میگویم، ناراحت نشوید؛ ائمهٔ ما و انبیا از کار و تولید عار نداشتند). در مدینه، روزها در باغها میرفتند، آب میکشیدند و پای درختها میریختند. غروب هم پولی بهعنوان مزد آن روز به ایشان میدادند که با همان، با زهرا(س) زندگی میکردند.
چقدر طول کشید که شمشیر بالا رفت و بهسرعت پایین آمد و پای دشمن را قطع کرد؟! لباس دشمن قیمتیترین لباس و دشمن هم آدم کلهگندهای بود. وقتی پایش قطع شد، امام سریع حرکت کردند و بهطرف لشکر اسلام و پیغمبر(ص) آمدند؛ نه به لباس عمر نگاه کردند و نه سر او! در جنگها معمولاً سرها را میبریدند، اما علی(ع) اصلاً سر نمیبریدند. این بنیامیه بود که در کربلا سر 72 نفر را بُرید؛ اما علی(ع) اهل این کارها نبودند! نه سر اینها را بریدند و نه لباسهایشان را بردند. وقتی خواهر عمر وسط میدان خندق آمد و بدن، لباسها و سر برادرش را نگاه کرد، گفت: برادر! توقع گریهکردن از من نداشته باش؛ کسی که تو را کشته، خیلی آقا و بزرگ بوده است. هر کس دیگری که میخواست تو را بکشد، اول به طمع لباسهایت میکشت؛ اما او چه انسانی بوده که اصلاً به این لباسهای گرانقیمت، زره، زیر زره، کلاهخود، اسب و شمشیرت نگاه نکرده!
جوانمردی و مروّت، از اخلاق شیعه
چقدر خوب است که شیعه جوانمرد و بامروّت باشد! این داستانی که میگویم، برای بعد از پیروزی شماست و برای زمان شاه نیست.
من یک دوست به اسم حسین داشتم که از دنیا رفته است؛ خدا رحمتش کند! گاهی به درِ مغازهاش که در خیابان امیرکبیر، نزدیک توپخانه بود، میرفتم و یک چای میخوردم؛ گاهی هم منبر داشتم و چون ماشین نداشتم، خودش میآمد و مرا میبرد. در انبارش هزار تا دیفرانسیل خارجی برای ماشینهای مختلف داشت که از آلمان خریده بود، بار کرده و آورده بود. کارش ممنوع هم نبود. من یادم است که دیفرانسیل دانهای هزار تومان، یک مرتبه بعد از تغییر حکومت، دههزار تومان شد. آنزمان، دههزار تومان خیلی پول بود (من با هفتاد تومان از همین جادهٔ وسط شهر شما به مشهد رفتم، جای خوبی هم گرفتم، ده شبانهروز هم ماندم و ناهار و شام هم بیرون خوردم. وقتی به تهران برگشتم، از آن هفتاد تومان هنوز اضافه آمده بود)! هفته نگذشته بود که دیفرانسیل بیستهزار تومان و سیهزار تومان شد. به او گفتم: حسین! با این شیعهها میخواهی چهکار کنی؟ گفت: میدانم که چه کنم. او آدمی هم بود که هر روز صبح وقتی از خانهاش بیرون میآمد، به قول شما، باید ریشش را سهتیغه میکرد تا اصلاً نمایش ریش نداشته باشد. بهترین لباس هم میپوشید، لباس آستین کوتاه هم میپوشید و خیلی هم ژیگول بود. وقتی به او گفتم چهکار میکنی، گفت هر هزار تای آن را میفروشم. گفتم: چطوری؟ گفت: بعداً به تو خبر میدهم.
یک ماه گذشت. روزی او را پای منبرم دیدم و به او گفتم: حسین! هزار تا دیفرانسیل را چهکار کردی؟ دههزار تومان فروختی؟ گفت: نه! گفتم: بیستهزار تومان فروختی؟ گفت: نه! گفتم: سیهزار تومان فروختی؟ گفت: نه! چون چهل سال است که کار من این است و رانندهها را میشناختم؛ صبح درِ مغازه را باز میکردم و چهارپایه را در پیادهرو، برّ خیابان امیرکبیر میگذاشتم. هر رانندهای که رد میشد، صدایش میکردم و میگفتم: از لوازم یدکی ماشین چهچیزی میخواهی؟ مثلاً میگفت: قالپاق، لاستیک یا دستدنده میخواهم. به او میگفتم: اینها را ندارم؛ دیفرانسیل نمیخواهی؟ میگفت: نه! دیفرانسیل زیر ماشین نو است. بالاخره روزی چهارپنج نفر را صدا میکردم و میگفتم: دنبال چه میگردی؟ میگفت: دیفرانسیل میخواهم. میگفتم: چند به تو قیمت دادهاند؟ میگفت: سیهزار تومان. میگفتم: سیهزار تومان (آیا در شیعه هم، بیانصاف و بیمروت و ناجوانمرد پیدا میشود؟! ائمهٔ ما میگفتند اینها شیعه نیستند، بلکه متشیّع هستند و مارک شیعه به خودشان زدهاند)! بیا تا یک آکبند آلمانی به تو بدهم. میگفت: چند؟ میگفتم: هزار تومان. میگفت: چرا هزار تومان؟ میگفتم: من اینها را هشتصد تومان خریدهام و هزار تومان به تو میدهم. این مغازه سفرهٔ من را نمیاندازد، بلکه خدا سفرهٔ رزق من و زن و بچهام را میاندازد.
این دوستم گفت هر هزار تا را دانهای هزار تومان فروختم؛ نمیخواستم روز قیامت و در بازار محشر، مسیحی را بیاورند و بگویند این یک مکانیک خیلی خوبی بود و باانصاف موتور تعمیر میکرد، میگفت چهلهزار تومان؛ اما تو موتور تعمیر کردی و چهارصدهزار تومان گرفتی؛ این مسیحی دیفرانسیل داشت و هزار تومان فروخت، اما تو سیهزار تومان فروختی. من آبروی ائمهام را نمیبرم! رانندهٔ یهودی، مسیحی، بیدین و لائیک این دیفرانسیل را از من هزار تومان بخرد، به ائمهٔ ما خوشبین بشود و بگوید این را شیعه میگویند.
حکایتی شنیدنی از پایبندی به مروت و مردانگی
در این مسیر، خیلی از مسیحیها و یهودیها شیعه شدند؛ نه با منبر و کتاب آخوندها، بلکه با جوانمردی و مردانگی شیعه. پیرمردها یادشان است که شهرداری تهران در میدان توپخانه بود. ساختمان دوطبقهٔ خیلی قشنگی هم بود و تقریباً تمام عرض میدان را گرفته بود؛ اما با بلدوزر خراب کرده و یک تپه خاکش کردند. وقتی یکی از دوستانم شهردار تهران شد، نقشهٔ آن ساختمان را آورد و همان را درست کردند. الآن کامل شده و عین شهرداری هشتادسال پیش است؛ خیلی هم قشنگ شده. من بعضی از کارمندهای آن شهرداری را دیده بودم.
یکی از دوستانم دو بار برای من تعریف کرد و کسی که داستان را برای دوستم تعریف کرده، یک مهندس درسخواندهٔ موردتوجه شهرداری مرکز، اما یهودی است. این کارمند یهودی گفته بود: شهرداری میخواست یک خیابان در یکی از محلات تهران بکشد که نیاز شهر بود؛ ولی آنجا پر از خانه بود و شهرداری باید تکتک این خانهها (راست و چپ کوچهها) را میخرید و یک خیابان بیستمتری میکشید. داستان برای زمان شاه، تقریباً هفتاد سال پیش است. شهرداری نامه نوشت و تمام صاحبخانهها را خواست. روزی ده تا اسم داد و آنها آمدند. شهرداری میگفت: خانهات چند متر است؟ آن شخص میگفت: سیصد متر. شهرداری میگفت: آدمهای واردِ ارزیاب خانهات را چند قیمت گذاشتهاند؟ میگفت: سیهزار تومان. گاهی هم یکخرده بیشتر بود و تا چهلهزار تومان میرسید. شهرداری خانهٔ سیهزار تومانی را 32هزار تومان و خانهٔ 35هزار تومانی را 37هزار تومان از مردم میخرید.
این کارمند یهودی گفت: کل خانهها را همینطور خریدیم و فقط صاحب یک خانه به شهرداری نیامد. دوسه بار هم اخطار کردند، اما نیامد. دوسه بار اخطار فرستادیم؛ چون همان یک خانه مانده بود و بقیه را خراب کرده بودیم. این شخص یک روز آمد، درِ دفتر مرا زد و وارد شد، دیدم یک آخوند بسیار باوقار و باادب آمد و روی صندلی نشست. بعد گفت: من مالک این خانهٔ باقیمانده هستم. گفتم: چرا تا حالا نیامدید؟ گفت: قیمتی که روی خانهٔ من گذاشتهاید، قیمت ظالمانهای است! گفتم: ارزیابهای ما چقدر قیمت گذاشتهاند؟ گفت: چهاردههزار تومان. گفتم: آقا، این ظلم است؟! گفت: حتماً ظلم است. شما میخواهید یک خیابان به نفع مردم بکشید. پول شهرداری برای همهٔ مردم تهران است و شما میخواهید به کل این یک میلیون جمعیت (آن وقت کمتر بود) ظلم بکنید. گفتم: چه ظلمی؟ گفت: دوسه متخصص آوردهام، خانهٔ من را هشتهزار تومان قیمت زدهاند. شما چرا میخواهید ششهزار تومان از مال این ملت به من اضافهتر بدهید؟ گفتم: آقا، ببخشید! گفت: اگر به این قیمتی میخرید که گفتم، قرارداد را بیاور تا امضا بکنم. من قبول کردم، قرارداد را نوشتیم و هشتهزار تومان هم پول نقد شمردم و به او دادم (هشتهزار تومان، یعنی دوهزار تومان کمتر از این دههزار تومانیهای جیب ما! مدام گفتند سطح زندگی را بالا ببریم و بالا آوردیم که ملت و دولت گرفتار شدیم).
وقتی قرارداد را امضا کرد، منِ مهندس یهودی ورقه را گرفتم و امضایش را خواندم، دیدم نوشته «حسینعلی راشد». او همان کسی بود که 25 سال، شبهای جمعه در رادیو تهران صحبت میکرد، بهترین منبرها را برای مردم میرفت و بهترین مطالب را میگفت. من او را شناختم. قرارداد را تا کرد و در جیبش گذاشت، بعد با یک دنیا ادب (من ایشان را دیده بودم؛ اصلاً خدای ادب و وقار بود) گفت: آقای مهندس، اگر فرمایشی ندارید، میتوانم مرخص بشوم؟ من روی این وکالتنامه ملکیت خانه را به شما واگذار کردم و شما هم پول خانه را به من دادید. گفتم: من با شما کار دارم. گفت: راجعبه خانه کار دارید؟ خانه که دیگر برای من نیست و برای شهرداری شده. گفتم: نه! گفت: راجعبه پولش کار دارید؟ گفتم: نه! پولش هم که خودتان گفتید اینقدر میشود. گفت: پس کارتان چیست؟ گفتم: ده دقیقه از اتاق من بیرون نروید، مرا مسلمان کنید و بعد تشریف ببرید. یک آخوند شیعه که اینقدر پایبند به اخلاق امامان و پیغمبرش، جوانمرد و انسان است، آیا درست است که من یهودی بمانم؟! من هم باید در گروه شما بیایم.
تضمین بهشت با عمل به شش برنامۀ کاربردی
متشیع نباشم و مارک شیعه را به خودم نبندم؛ شیعه باشم! شیعه ویژگیهایی دارد که آن ویژگیها در چهارده معصوم بوده است. من بهصورت گذرا چند تا ویژگی شیعه را از زبان امام صادق(ع) بگویم که از پیغمبر(ص) نقل کردهاند. حضرت میفرمایند که پیغمبر(ص) روی منبر به مردم فرمودند: «تَقَبَّلُوا لِي بِسِتٍّ أَتَقَبَّلْ لَكُمْ بِالْجَنَّةِ»[4] شش تا قرارداد با من ببندید، من هم یک قرارداد با شما میبندم. قرارداد من با شما این است که روز قیامت، شما حتماً وارد بهشت شوید؛ اما شش تا قرارداد هم شما با من ببندید.
الف) پرهیز از دروغ
«إِذَا حَدَّثْتُمْ فَلاَ تَكْذِبُوا» وقتی حرف میزنید، دروغ نگویید. به دروغ نگویید که این جنس به حضرت عباس(ع)، خریدش پنجاههزار تومن است؛ خدا که میداند خریدش بیستهزار تومن است. برای چه دروغ میگویی؟ دروغ روزی را زیاد میکند یا رحمت خدا را جلب میکند؟!
ب) وفاداری به وعده
«وَ إِذَا وَعَدْتُمْ فَلاَ تَخَلَّفُوا» وقتی قراردادی را امضا میکنید، به امضایتان وفادار بمانید. خانه را دومیلیارد تومان فروختهای، قولنامه هم کردهای و خریدار یکمیلیارد و نیم آن را هم داده است؛ حالا در مملکت قیمتها بالا و پایین شده و خانه چهارمیلیارد تومان شده، میگوید نمیدهم. این دستور دین است که به قرارداد عمل کن. پیغمبر(ص) میفرمایند: «مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ اَلآخِرِ لْيَفِ إِذَا وَعَدَ»[5] کسی که خدا و قیامت را قبول دارد، به پیمانش عمل بکند. بعد هم از نظر فقه ائمهٔ ما، این یکمیلیارد تومان بیعانهای که داده، به حضرت عباس(ع)، خانه ملک خریدار شده است. من دیگر نمیتوانم بگویم «نمیدهم»؛ خانه مِلک اوست و برای من نیست! همهٔ ما باید یک سر به دادگستری بزنیم و ببینیم مرافعات مالی چقدر گسترده است.
ج) خیانتنکردن در امانت
«وَ إِذَا اُؤْتُمِنْتُمْ فَلاَ تَخُونُوا» اگر دولت به شما اطمینان و اعتماد پیدا کرد و صندلی، نمایندگی مجلس، مدیر کلی، فرمانداری یا استانداری به تو داد، خیانت نکنید. تا روزی که روی این صندلی هستید، امین مردم باشید.
د) فروبستن چشم از حرام
«وَ غُضُّوا أَبْصَارَكُمْ» با چشمتان دزد ناموس مردم نباشید. حالا دختری بدحجاب است، درست است که بدحجاب است و گوش نمیدهد، بالاخره ناموس خانواده و پدر و مادرش است.
ه) حفظ پاکدامنی
«وَ اِحْفَظُوا فُرُوجَكُمْ» خودتان را از نامحرم حفظ کرده و پاکدامنی پیشه کنید.
و) نگهداشتن دست و زبان از گناه
«وَ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَلْسِنَتَكُمْ» غیبت نکنید، تهمت نزنید، شخصیت مردم را خرد و تحقیر نکنید و در شهر شایعه نیندازید؛ بگذارید که مردم از دست و زبان شما درامان باشند.
کارگاه اعجازانگیز وجود امیرالمؤمنین(ع)
علی جان! کارگاه وجودت چه بوده است که با یک لقمه نان جو، یکخرده نمک و دو تا خرما، بچههایت یازده امام شدهاند؟ یک گوشهٔ عبادتتان، شمشیری در خندق بود که پیغمبر(ص) گفتند: «لَضَرْبَةُ عَلِیٍّ یَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ الثَّقَلَیْن»[6] یک شمشیر زدند، اما همان یک ضربه از عبادت جن و انس برتر است.
علی جان! چه کردهای؟ من که روی منبر پیغمبر(ص) خجالت میکشم بگویم شیعهٔ تو هستم. من اگر بخواهم راستش را به تو بگویم، میگویم دوستت دارم؛ در واقع، سلمان، مقداد، مالکاشتر و اویس قرنی شیعهٔ تو بودند.
امام باقر(ع) هجده سال داشتند. روزی وقتی زینالعابدین(ع) در اتاقشان عبادت میکردند، ایشان عبادت حضرت سجاد(ع) را میدیدند و مدام گریه میکردند. تا امام سجاد(ع) عبادتشان تمام شد، به فرزندشان فرمودند: پسرم، چرا گریه میکنی؟! امام باقر(ع) به پدر گفتند:آقا! به حال شما گریه میکنم؛ چقدر عبادتتان سنگین است. زینالعابدین(ع) با گریه به ایشان فرمودند: آن دفتر روی طاقچه را به من بده. وقتی دفتر را به پدر دادند، حضرت آن را باز کردند، بعد به فرزندشان برگرداندند و فرمودند: پسرم! در این دفتر، عبادات جدم علی(ع) نوشته شده است؛ بنشین و آن را بخوان، ببین من طاقت عبادات علی(ع) را دارم که به من میگویی عبادتت چقدر سنگین است!
به دو آیه که نرسیدم؛ این دو تا آیه گل آیات قرآن دربارهٔ پیغمبر(ص) است. اگر زنده ماندم و توفیق داشتم، فرداشب برای شما میخوانم؛ چون هر دو آیه نکات خیلی فوقالعادهای دارد و نمیتوانم به یک آیه امتیاز بدهم. اصلاً دو آیه در معرفی پیغمبر(ص)، از عجایب آیات قرآن است.
کلام آخر؛ سکینه(س) در انتظار بازگشت پدر
برادران و خواهران! ما در خانوادههایمان حس کردهایم که وقتی از خانه بیرون میرویم، کسی که عاشقانه منتظر برگشت ماست، دختر است؛ فرقی نمیکند که دختر سهساله، دوساله یا پنجساله باشد و یا اصلاً وقت شوهرش باشد. هفتهشت ساعت نیستی و وقتی برمیگردی، این دختر بزرگ است و هجده سال دارد، پابرهنه میدود و بابا را بغل میگیرد، میگوید: فدایت بشوم! قربانت بروم! خسته نباشی بابا.
حالا سهچهار ساعت است که ابیعبدالله(ع) رفتهاند، به زن و بچه هم فرمودهاند در خیمه بمانید و بیرون نیایید. از اینجا به بعد، روضهای که میخوانم، کلمهبهکلمه برای امام زمان(عج) است. ایشان نقل کردهاند: همه در خیمه هستند و این دختر سیزدهساله، سکینه(س) پشت پردهٔ خیمه نشسته است. مدام این پرده را یکخرده کنار میزند که ببیند بابا برگشته یا نه! یک مرتبه دید که اسب دارد با تفاوت زیادی با رفتنش برمیگردد. وقتی رفت، آرام رفت؛ اما الآن که دارد برمیگردد، یال اسب غرق خون و زین اسب هم واژگون است. ذوالجناح آرام راه نمیآید، سُم و سرش را به زمین میکوبد.
اولین نفری که بیرون آمد، سکینه(س) بود. او پابرهنه بیرون آمد و بهدنبالش هم 84 زن و بچه بیرون ریختند. امام زمان(عج) میگویند: اینها وقتی قیافهٔ اسب را دیدند، «ناشِراتِ الشُّعُور»[7] زیر چادر موهایشان را پریشان کردند و «لاطِماتِ الْوُجُوهِ»[8] با دست به صورت لطمه میزدند. این 84 نفر دیگر فرصت نکردند کفش بپوشند و دنبال هم بهطرف میدان دویدند. وقتی رسیدند، دیدند: «وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ».[9]
دعای پایانی
خدایا! ما را شیعهٔ واقعی قرار بده.
خدایا! اهلبیت ما و نسل ما را شیعهٔ واقعی قرار بده.
خدایا! به حقیقت ابیعبدالله(ع)، از جا بلندنشده، ما را بیامرز.
خدایا! بیماران ما را شفا بده.
خدایا! دشمنان را ذلیل و زمینگیر کن.
خدایا! امام زمان(عج) را دعاگوی ما و اهلبیت و نسل ما قرار بده.
خدایا! میدانیم خیلی از ما راضی نیست؛ به ابیعبدالله(ع) قسم، قلب ایشان را از ما راضی کن.
خدایا! شهدا و اموات را با ابیعبدالله(ع) محشور کن.
[1]. سورهٔ تکویر، آیهٔ 28.
[2]. اعتقادات، مجلسی، ص29؛ بحارالأنوار، ج79، ص248.
[3]. الکافی، ج3، ص265؛ من لایحضرهالفقیه، ج1، ص210.
[4]. خصال، ج1، ص321؛ امالی شیخ صدوق، ج1، ص90.
[5]. بحارالأنوار، ج77، ص149.
[6]. الإقبال بالأعمالالحسنه، سیدبنطاووس، ج1، ص467.
[7]. فرازی از زیارت ناحیهٔ مقدسه.
[8]. همان.
[9]. همان؛ بحارالأنوار، ج98، ص322.