جلسه هشتم؛ جمعه (2-10-1401)
(تهران حسینیه آیت الله بروجردی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید«بسم الله الرحمن الرحیم؛ الحمد لله رب العالمین، الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین»
جایگاه مؤمن نزد خداوند
مؤمن واقعی در پیشگاه پروردگار طبق آیات صریح قرآن، از همۀ جنبندگان عالم بهتر است: «إِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّةِ».[1] امام هشتم از قول پدرانش (از موسیبنجعفر(ع) تا رسول خدا(ص)) روایت مهمی را نقل میکند که پیغمبر اکرم(ص) فرمود: «فإنَّ مَثَلَ المُؤمِنِ عندَ اللَّه كَمَثَلِ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ»[2] مؤمن در پیشگاه خدا از فرشتۀ مقرب الهی برتر است (افضل یعنی برتر). قرآن در آیات اول سورۀ «مؤمنون» که حدود ده آیه است، نشانههای مؤمن واقعی را بیان میکند. وقتی این ده آیه نازل شد، پیغمبر برای اولین بار که میخواست برای مردم بخواند، روی منبر مسجد مدینه فرمود: «لَقَدْ أُنْزِلَتْ عَلِيَّ عَشْرُ آيَاتٍ، مَنْ أَقَامَهُنَّ» ده آیه به من نازل شده (این روایت را بزرگان دین ما نقل کردهاند) هرکسی (مرد یا زن)، در هرزمان و روزگاری به این ده آیه عمل کند و مصداق این آیات شود، «دَخَلَ الْجَنَّةَ» وارد بهشت میشود.[3]
حب به مؤمن، یکی از نشانههای ایمان
در آیات هفتاد به بعد سورۀ توبه دو آیه هست که پروردگار مهربان عالم نشانههای مؤمن را بیان میکند. من اول آن دو آیه را میخوانم که اگر در منزل خواستید مراجعه کنید، بدانید کدام آیه است. با همین کلمۀ «مؤمنون» هم شروع میشود: «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ» مردان مؤمن و زنان با ایمان، «بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ»[4] همدیگر را دوست دارند (این یک علامت). مؤمن اگر مؤمن باشد، نمیتواند دشمن مؤمن دیگر باشد. کینه کار دل مؤمن نیست؛ نرمی، محبت، رأفت، مهربانی و مهرورزی از اوصاف دل است. همۀ مردان مؤمن به همدیگر محبت دارند.
حالا اگر یک وقتی (خیلی کم اتفاق میافتد) مرد مؤمنی یک تلنگر عاطفی، اخلاقی و عملی به مؤمن دیگری زد، آن مؤمن که تلنگر را خورد، چهکار میکند؟ دو جای قرآن میفرماید: «يَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ»[5] آنکه تلنگر خورده، این بدی را با خوبی جواب میدهد. این خیلی اخلاق مهمی است که اگر مؤمن تلنگری خورد، پروردگار میگوید نشانۀ ایمان مؤمن است که بامحبت و خوبی رد میکند، میخواهد کینه و دشمنی ایجاد نشود و کلّ مؤمنین در موجی از محبت با همدیگر زندگی کنند.
نمونهای از آداب زیبای قدیم
من وقتی نوجوان بودم، بعضیها در محلۀ ما (این را با چشم خودم دیدم، کسی تعریف نکرده)، نیمساعت یا یک ساعت مانده به افطار سر کوچهها بیرون از خانه میایستادند و به مؤمنی که او را نمیشناختند و از کوچه رد میشد، میگفت: خانهات نزدیک است یا دور؟ میگفت: یکخرده دور است. میگفت: تابستان است و گرم، تا به خانهات برسی، روزه اذیتت میکند؛ من سفرهام حاضر است، بیا افطار بکن و برو! پیغمبر(ص) فرموده: مؤمن لازم است دعوت مؤمن را بپذیرد. او هم مؤمن بود و نشانه و علامت داشت. میگفت: عیبی ندارد.
یک شب هم یکی از همینها که نیمساعت به افطار از خانه بیرون میآمدند، من را صدا کرد و گفت: روزهای؟ گفتم: بله. گفت میخواهی بروی خانهتان افطار کنی؟ گفتم بله. گفت: افطار بیا خانۀ ما! گفتم: چشم، اصلاً او را نمیشناختم. شبی که مرا به خانهشان دعوت کرد، واقعاً یک سفرۀ افطار قدیمی انداخته بود و در آن حلوا، تخممرغ، نان برشته و بعد برنج و خورش بود.
بعد افطار هم چای و میوه میآوردند و سرگرم حرف میشدند. وقتی که مهمان میخواست برود، مؤمنِ مهماندار به او میگفت که میخواهی بروی؟ میگفت: اگر اجازه بدهید، میخواهم بروم. مهماندار میگفت: کاری، مشکلی نداری؟ پولی قرض، دستی یا بلاعوض نمیخواهی؟ بچههایت فرداشب افطاری چاقوچله دارند؟ چون مؤمن شنیده که پیغمبر میفرماید: مجلسی را برپا نکنید (گرچه دو نفر باشید)، مگر اینکه پیش از بلندشدن کار خیری انجام بدهید. این اخلاق مؤمنانه و چه دستور عالیای است!
شستن پای حواریون توسط عیسی(ع)
من این روایت را در چهارپنج کتاب دیدم که عیسیبنمریم(ع) چهارمین پیغمبر اولوالعزم الهی به چند نفر از رفقایش گفت: ناهار پیش من بیایید. این چند نفر هم آمدند. آن وقتها که قاشق و این چیزها نبود، با دست غذا میخوردند (میگویند جدیداً ثابت شده با دست غذاخوردن (بعد از شستن و پاکیزهکردن دست) در هضم غذا مؤثرتر است). اینها با دست غذا خوردند. عیسی(ع) این پیغمبر اولوالعزم یک ظرف و پارچ گلی آورد و گفت: تعارف نکنید! یکییکی دستتان را جلو بیاورید، من آب بریزم که آنها را بشویید. مهمانها دستشان را شستند. آن زمانها جوراب که نبود، در خانهها گاهی جوراب میبافتند. آسفالت، سنگفرش هم نبود، این چند نفر با کفش معمولی روی خاکها میرفتند و میآمدند. گفت: جلوی مرا هم نگیرید! پایتان را در این تشت دراز کنید تا پایتان را بشویم.[6]
این اخلاق مؤمن است، این محبت و پیوند میآورد و رابطۀ مستحکم ایجاد میکند؛ ولی بعضی از مردم (نه همه) در روزگار ما گرفتار شخصیت خودشاناند، مثلاً منِ طلبه آب بیاورم، دست دوسه نفر را بشویم یا بگویم پایتان را دراز کنید، پایتان را بشویم! این حجابها باعث دوری ما از هم میشود.
جایگاه تواضع و خودشکنی صحیح
«فإنَّ مَثَلَ المُؤمِنِ عندَ اللَّه كَمَثَلِ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ» این گفتار وجود مبارک رسول الهی است. قبری در بیرون سمنان هست که برای عارف متشرع «علاءالدوله سمنانی»[7] است؛ این قبر برای خیلی وقت پیش ( قرن چهارمپنجم یا یکخرده جلوتر) است. او چند کتاب نوشته که همۀ کتابهایش را دارم؛ یک دیوان شعر پر از شعرهای ناب و نصیحتی خیلی خوب دارد. یک تعداد هم رباعی دارد که یک رباعیاش این است:
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
وین وجد که میکنیم بازی نبود
با بیخبران بگو که ای بیخردان
بیهوده سخن به این درازی نبود
یعنی آدم در یک شب که مؤمن نمیشود. این ارزش عجیب مؤمن هم مسئلهای است! کار کرده، راه رفته، سالک الیالله بوده و در مواردی که اجازه دادند، خودشکن بوده. مواردی که اجازه ندادند، حرام است مؤمن خودش را در معرض خواری و تهمت قرار بدهد؛ اما جاهایی به ما اجازه دادند که خودشکنی کنیم، این خودشکنی «عبادتالله» است. جایی به ما اجازه دادند که کمال تواضع و فروتنی را بهکار بگیریم.
عظمت نام علی(ع)
شما همهتان میدانید، یعنی از خیلی وقت پیش، از کودکی اینقدر فضائل، مناقب و عظمت امیرالمؤمنین(ع) را شنیدهاید که برایتان خدا، پیغمبر(ص) و حضرت ولیاللهالاعظم، امیرالمؤمنین(ع) ثابت است.
فکر میکنم این روایتی که برایتان میگویم، بیش از پنجاه سال قبل در کتابی به نام «کبریت الأحمر» دیدم. نویسندهاش هم نه روضهخوان بوده، نه واعظ؛ در حدّ مرجعیت بالای شیعه بوده و آدم کمی نبوده. امثال من این مطالب را اگر در این نوع کتابها نبینند، احتیاط میکنند روی منبر بگویند؛ چون ما میدانیم کلمهبهکلمه که برای مردم میگوییم، باید فردا در دادگاه قیامت از پس جوابش دربیاییم.
ایشان در این کتاب نوشته که یک روز رسول خدا(ص) آمد خانۀ صدیقۀ طاهره(س) و فرمود: بابا، فاطمۀ من! خوبی؟ گفت:الحمدلله. فرمود: حسن جان! شما خوبی؟ گفت: الحمدلله. فرمود: حسین جان! شما خوبی؟ گفت: الحمدلله. بعد هم ساکت شد. در همان جلسه که همه نشسته بودند یا وقتی پیغمبر بلند شد که برود، صدیقۀ کبری(س) گفت: بابا! امروز از همۀ ما مثل همیشه با اسم احوالپرسی کردی، چرا از شوهر من احوالپرسی نکردی؟ فرمود: فاطمه جان! وضو ندارم، من بیوضو اسم او را نمیبرم. این عظمت امیرالمؤمنین است.
مهمانداری امیرالمؤمنین(ع)
پدر و پسری مهمان امام علی(ع) شدند. ناهارشان را که خوردند، حضرت آفتابه و لگن آورد و به مهمان گفت که دستت را جلو بیاور، من بشویم! بعد به محمد حنفیه فرمود: بابا! این آفتابه و لگن را از من بگیر، دست آقازادۀ این مهمان را بشور! بعد به فرزند این مهمان فرمود: اگر خودت تنها آمده بودی، من دستت را میشستم، اما به احترام پدرت من دستت را نشُستم و به فرزندم گفتم دستت را بشوید.[8] این خودشکنی نیست؟ این نوعی خودشکنی اخلاقی است. این خیلی عالی است!
ترحم ابیعبدالله(ع) نسبت به مساکین
ابیعبدالله(ع) در کوچه سواره میرفت(این را اهلسنت هم نوشتهاند، من در کتابهای آنها هم دیدم؛ اول هم از آنها یادداشت کردم) پنجشش باربر مغازهها که از این مغازه به آن مغازه بار میبردند، سفرهٔ غذایشان را باز کرده بودند. پولشان نرسیده بود که پنیر، انگور، حلواارده و یا غذای پختنی بخرند، میخواستند نان خشک بخورند. به همدیگر گفتند: اگر حسینبنعلی(ع) را دعوت کنیم، با ما ناهار میخورد؟ یکی از آنها گفت: چه میگویید؟! این گوشوارۀ عرش الهی، سبط پیغمبر و محبوب کل موجودات است، دعوتش کنیم که روی خاک بنشیند و با ما نان خشک بخورد؟! یکی از آنها که خیلی بامعرفت بود، گفت: نگران نباشید! من دعوتش میکنم که با ما ناهار بخورد. جلو آمد، بعد از سلام و علیک گفت: آقا! ناهار میل کردید؟ فرمود: نه. من هنوز به خانه نرفتم. گفت: آقا! اگر دعوتتان کنیم امروز با ما ناهار بخورید، میآیید؟ فرمود: بله. دهنۀ اسب را کشید و پیاده شد (ابیعبدالله(ع) را میگویم، نه شیخ نقی و شیخ تقی را) و روی خاکها نشست. بازیبازی هم نکرد، ناهار خورد و فرمود: من دعوت شما را قبول کردم و ناهار هم خوردم، حالا اگر شما را به خانهام دعوت کنم، میآیید؟ گفتند:
بدین مژده گر جان فشانم رواست
که این مژده آسایش جان ماست
همه را به خانه برد و لباس، کفش و کلاهشان را نو کرد، پولی هم به آنها داد و گفت: به سلامت! به حضرت گفتند: آقا! مگر چهکار کردند که اینقدر آنها را نونوار و جیبشان را پر کردی؟ فرمود: هرچه داشتند، به من تعارف کردند؛ من هم هرچه داشتم، به آنها دادم.[9] این خودشکنی است.
من چند تا خودشکنی دیدم و از بزرگواری در شیراز یک خودشکنی شنیدم، نهتنها برایم خیلی مهم بود، بلکه درسی هم برایم بود.
مؤمن در کلام امیرالمؤمنین(ع)
این اول آیۀ سورۀ «توبه» برای شناخت نشانههای مؤمن بود. یک بخش از آیات دربارۀ نشانههای مؤمن در قسمت پایانی سورۀ «فرقان»[10] و اواسط سورۀ مبارکۀ «معارج»[11] است. بعد از این آیات، حالا بیایید در روایات. مثلاً در جلد دوم عربی «اصول کافی» (ترجمهاش را نمیدانم جلد چندم میشود، من دو جلد اصول را ترجمه کردم، پنج جلد شده. فکر میکنم در جلد سوم ترجمۀ خودم، ترجمههای دیگر را نمیدانم، چون یادم نیست، دیدم، اما خبر ندارم. در جلد دوم عربی)، در هفتصد صفحهٔ جلد یازدهم «وسائلالشیعه» و در ده جلد از مجلدات «بحارالأنوار» باب کفر و ایمان، نشانههای مؤمن آمده. در این مجموعه روایات یک روایتی که چشم و چراغ روایات است، از امیرالمؤمنین(ع) است. ایشان هفت خصلت بیان میفرمایند، یکی این است: «الْمُؤْمِنُ مَنْ طَابَ مَكْسَبُهُ»[12] همۀ زندگی مؤمن (فرش، کفش، جوراب، پیراهن، لباس، خوراک و درآمدش) حلال و پاک است.
عاقبت مؤمن
حالا که همۀ زندگی این مؤمن پاک است، عاقبت این پاکی چه میشود؟ این هم از «اصول کافی» برایتان بگویم، خیلی مهم است! روایت از وجود مبارک حضرت باقر(ع) است؛ امام پنجم میفرماید: «وَ الْجَنَّةُ لَا يَدْخُلُهَا إِلَّا طَيِّبٌ»[13] حلالخور شایستۀ بهشت است؛ چون گوشت، پوست، استخوان، موی بدن و ناخن آدم حلالخور پاک است، این پاک برای آن محل پاک است. در قرآن هم آمده: «الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبينَ» یکی از پاکیها بهشت است که برای پاکان است.[14]
یک جملۀ مهم هم برایتان عرض بکنم و آن این است که در موارد تقوا، رشتۀ تقوای کسبی از بالاترین رشتههای تقواست که من در معاملات، خرید و فروش و اجتناب از محرمات و پرهیزکاری داشته باشم؛ هر پول و نانی را قبول نکنم و زیر بار هر خریدوفروشی نروم.
در کودکی در محلۀ منیریه و امیریه رفتوآمد داشتم، یادم است (شما عزیزانی که سنّتان یک مقدار بالاست هم یادتان است) وقتی در این بازار دروازۀ تهران، میدان اعدام، مولوی، میدان قیام و در محلۀ خیابان خراسان میرفتی که یک کیلو شکر بخری، آنوقت پلاستیک نبود، پاکتها همه کاغذی بود. کاسب اول یک پاکت میگذاشت اینطرف ترازو و سنگ را میگذاشت روی پاکت، بعد اینطرف یک پاکت شکر میریخت و میکشید. چای، زعفران و نخود و لوبیا هم همینطور. حرفش هم این بود که این مشتری از من شکر، نخود و لوبیا میخواهد، نه شکر، نخود و لوبیای مخلوط با کاغذ. این پاکت دو گرم است، این پول شکر میدهد، دو گرم کاغذ که قیمتش پول شکر نیست. در مشهد و اصفهان این مسئله رسم بود، من آن را دیده بودم. این کاسب مؤمن است.
بحث صفات مؤمن ماند. من از این هفت خصلتی که امیرالمؤمنین(ع) فرمود، همین خصلت اولش هم نشد که کاملاً توضیح بدهم. البته روایاتی را یادداشت کرده بود که خواندن و توضیحدادنش چهارپنج شب طول میکشید. این روایات نزد من است.
روضه
از قدیم در تهران رسم بود (شهرهای دیگر را نمیدانم)، شب آخر جلسات فاطمیه دست گدایی بهطرف وجود مبارک قمربنیهاشم(ع) دراز میکردند.
چنان خوابید نمود از باده مستَش
که داد از فــرط مَستی هر دو دستش
در آن مستی که حالی این چنین داشت
زبان حال با معشوق این داشت
الهی عاشقم عاشقترم کن
سرم را غرق خون، چون پیکرم کن
بزن تیری به چشم نازنینم
که غیر از دوست چیزی را نبینم
اگر دستم ز دستم رفت غم نیست
سرم را میدهم کز دست کم نیست
من همۀ گفتههای ابیعبدالله(ع) را بالای سر تکتک افرادی که بعد جنگ عمومی (که پنجاه نفر کشته شدند) شهید شدند، بالای سر علیاکبر، قاسم، حبیببنمظاهر، مسلمبنعوسجه و زهیربنقین دیدم، میدانم و حفظم؛ اما حرفهایی که کنار بدن قمربنیهاشم(ع) زد، کنار هیچ شهیدی نزد. حضرت فرمود: «الآنَ انکَسَرَ ظَهرِي و قَلَّت حِیلَتِي»؛ این جملهاش خیلی کشنده است: «و انْقَطَعَ رَجائِي»[15] من دیگر امید به پیروزی ندارم. من خودم را باید آمادۀ شهادت کنم و تمام اهلبیتم باید آمادۀ اسیری شوند.
دعای پایانی
اللهم! اغفر لنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حق علینا.
اللهم! بحق الحسین! اصلح امورنا اهلک اعدائنا.
اللهم! اجعل عاقبة امرنا خیرا.
[1]. سورۀ بینه: آیۀ ۷.
[2]. عیون أخبار الرضا(ع)، ج۱، ص۳۳.
[3]. تفسیر ابنکثیر، ج۵، ص۳۵۹.
[4]. سورۀ توبه: آیۀ ۷۱.
[5]. سورۀ قصص: آیۀ ۵۴؛ سورۀ رعد: آیۀ ۲۲.
[6]. وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۲۷۶: «وعنه، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن محمّد بن سنان رفعه قال: قال عيسى بن مريم عليه السلام للحواريين: لي إليكم حاجة اقضوها لي، فقالوا: قضيت حاجتك يا روح الله، فقام فغسل أقدامهم، فقالوا: كنّا أحقّ بهذا منك، فقال: إنّ أحق الناس بالخدمة العالم إنّما تواضعت هكذا لكيما تتواضعوا بعدي في الناس كتواضعي لكم، ثمّ قال عيسى عليه السلام: بالتواضع تعمر الحكمة لا بالتكبّر، وكذلك في السهل ينبت الزرع لا في الجبل».
[7]. شیخ علاءالدوله سمنانی از عرفای نامدار قرن هفتم در روستای بیابانک سمنان چشم به جهان گشود، پس از پانزدهسالگی به همراه عمویش، بیابانک سمنان را ترک و وارد درگاه شاه ایلخانی شد. چندی بعد، درگاه سلطان ایلخانی را ترک و راهی دیار کویر و زادگاهش سمنان شد. وی در بین مردم استان سمنان به نام احمدبنمحمدبناحمد البیابانکی سمنانی شناخته میشد، از لحاظ مقام دینی به لقب «رکنالدین» و به جهت خدمات جوانیاش در دستگاه دیوانی، «علاءالدوله» لقب گرفته است.
[8]. بحارالأنوار، ج۹، ص۵۹۸.
[9]. تفسیر عیاشی، ج۲، ص۲۵۷: «عن مسعدة بن صدقة قال مر الحسين بن علي بمساكين قد بسطوا كساء لهم فألقوا: عليه كسرا فقالوا هلم يا ابن رسول الله، فثنى وركه فأكل معهم، ثم تلا «إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ» ثم قال: قد أجبتكم فأجيبوني قالوا: نعم يا ابن رسول الله و تعمى عين، فقاموا معه حتى أتوا منزله، فقال للرباب: أخرجي ما كنت تدخرين».
[10]. سورۀ فرقان: آیات ۶۸-۷۴.
[11]. سورۀ معارج: آیات ۳۲-۳۴.
[12]. خصال، ج۲، ص۳۵۲.
[13]. الکافی (ط ـ اسلامیه)، ج۲، ص۲۷۰.
[14]. سورۀ نور: آیۀ ۲۶: «لْخَبيثاتُ لِلْخَبيثينَ وَ الْخَبيثُونَ لِلْخَبيثاتِ وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ أُولئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَريمٌ».
[15]. قمقام زخّار و صمصام بتّار، ص۵۱۲.