لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم؛ چهارشنبه (7-10-1401)

(تهران حسینیه هدایت)
جمادی الثانی1444 ه.ق - دی1401 ه.ش
23.54 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

«بسم الله الرحمن الرحیم؛ الحمد لله رب العالمین، الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

خدا از دیدگاه عباد خدا

ریشۀ همۀ حرکات درونی و بیرونی عباد واقعی خدا، معرفت آنها بوده است. کاملاً از طریق وحی و نبوت انبیا یافته بودند که وجود مقدس حق مالک و مربی هستی است، خود مملوک‌اند و مالک نسبت به آنها نگاه تربیتی و کاملاً خیرخواهانه دارد و یک لحظه از نگاه تربیتی حضرت رب‌العالمین خودشان را دور نکردند. با درک این مالکیت و مملوکیت به‌معنای واقعی، «عبد‌الله» شدند. عوارضی که دنیای مادی دارد (حوادث بسیار تلخ و شیرین)، اثری در حرکت آنها به‌سوی مالک حقیقی نداشت. احتمالاً طبق متنی که در کتاب‌ها نقل شده: «البَلاءُ لِلْوِلاءِ»،[1] سنگین‌ترین امتحانات از طرف مالک متوجه آنها بود؛ چون طاقت و ظرفیت نشان می‌دادند (این کلمه را از قرآن برایتان عرض می‌کنم). این امتحانات سخت (باید به جای امتحانات گفت مسئولیت‌های سنگین) ابداً سبب نشد که شانه خالی کنند یا در یک چشم‌به‌هم‌زدن از مالک روی دل برگردانند.

 

یاری عباد خدا 

دل ثابتی در این دریافت‌ها و ارتباطشان داشتند. «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الآخِرَةِ»[2] آیۀ عجیبی است! یعنی ثابت‌قدمی کار خودشان نبود، کار من بود. خودشان مگر چقدر قدرت داشتند؟! این لیاقت و ظرفیتی که نشان دادند، این دریافت و درکی که از مالکیت مالک‌الملوک، مملوکیت خودشان، آثار ارتباط این مملوکیت و مالکیت و از آینده و قیامت داشتند (از شدت تنگی قافیه این تعبیر را می‌کنم)، پروردگار با همۀ وجود برای ثابت‌قدم نگه‌داشتن آنها به میدان زندگی‌شان آمد. یک‌وقتی به من می‌گویند در این کار، عمل و حرکت مثبت آدم ثابتی باش، نلغز، نلرز و جایگاه را از دست نده! یکی من را نصیحت می‌کند؛ اما آیه می‌فرماید: «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ» پشتوانۀ ثابت‌قدمی‌شان در برابر حوادث شیرین و تلخ که میلیون‌‌ها و میلیاردها نفر را از بندگی سرنگون می‌کند و از تخت بندگی پایین می‌کشد، من هستم. اینها را کمک می‌دادم که تا لحظۀ خروج از دنیا در کنار من، مملوکیت خودشان و مسئولیت‌هایی که به عهده‌شان گذاشتم، ثابت بمانند.

 

علت امتحان و آزمایش بندگان خدا

برای من یقینی شده علت ارائه مسئولیت‌هایی که بر عهدۀ همۀ عبادش قرار داده، چه در مسئولیت‌هایشان ماندند و چه فرار کردند و گفتند نخواستیم، عشق شدید خدا به عبدش بوده. در مسئولیت‌های عبادی (عبادت حق) و مسئولیت‌های انسانی (خدمت به خلق) که بر عهده‌شان گذاشته، در خدمت به خلق برایشان زکات، انفاق، عطا، بذل و صدقات رقم زده. او ثابت‌قدمی‌شان را در دایرۀ این مسئولیت‌ها کمک می‌کند و اینکه خیلی راحت تن به عبادت و خدمت به خلق می‌دهند، فقط برای دریافت مملوکیت خودشان است.

۹50 سال عمری است که خدا برای عبدش بیان می‌کند، در روایات هم کم و زیاد کنار این ۹۵۰ سال گذاشته‌اند، حالا ما متمرکز در عمرش در قرآن مجید بشویم. در 950 سال به‌اندازۀ یک پلک‌به‌هم‌زدن از احساس مملوکیت و مالکیت معدن «کل‌الکمالات»، «کل‌الجمال» و «کل‌الجلال» درنیامد. بین خودشان و وجود مقدس او عجب فضایی داشتند و به‌خاطر آن فضا، عوارض تلخ و شیرین واقعاً برایشان باد هوا بود. 

من این را در دیگران درک کردم، فکر نکنید یک ذره از مطالبی که می‌گویم، در خودم هست! روی منبر پیغمبر(ص) راست می‌گویم! خداوند فقط بیان روانی در این حرفه به من داده است. 

 

قدرت و عظمت سلیمان نبی

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان باد است 

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است

شما اصلاً امکان ندارد و نمی‌توانید این مطلبی که عرض می‌کنم، در همۀ مدیران دولتی کرۀ زمین، حتی در مدیران اینجا ببینید؛ به‌نظر می‌رسد جزء محالات است. کسی که درخواستی (باطناً معنوی بوده) از پروردگار کرده که چیز بی‌نظیری به او بدهد، او که آدم مادی‌ای نبوده، برای چه این درخواست را کرده؟! به وجود مقدس حضرت حق عرض کرد: «هَبْ لِي مُلْكًا لَا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي»[3] و خدا هم دعایش را مستجاب کرد. مملکت، ملک و حکومتی به او داد که جن و طیر برایش کار می‌کرد و بعضی از درباریانش از نظر معنوی، قوی‌ترین انسان زمان بودند؛ مثلاً وقتی که هدهد از غیبت برگشت، خودش با هدهد صحبت کرد و گفت: کجا بودی؟ غایب بودی؟ چه عذری داری؟ به سلیمان عرض کرد: در هوا پرواز می‌کردم، به مملکتی به نام «سبا» رسیدم (در قرآن هوش، درک، تسبیح و معرفت‌الله حیوانات بیان شده)، در آن مملکت خانمی پادشاه بود، تختی که این خانم روی آن حکومت می‌کرد، در هیچ جای دنیا نیست. سلیمان به بارگاه‌نشینانش گفت: «أیُّکُم یَأتِیني بِعَرشِهَا»[4] کدامتان می‌توانید از فلسطین تا سبا (یمن الآن که آن زمان هم پایتختش صنعا بود) بروید و این تخت را به فلسطین بیاورید؟ بیش از هزار کیلومتر فاصله بود، بروند تخت را از جا بکنند، بار کنند و بیاورند. هفت‌هشت ماه کار داشت. در آن بارگاه چه کسی می‌گذاشت که کسی به این تخت دست بزند؟! سلیمان همه را می‌دانست. بیهوده نپرسید، خبرهایی پیش اولیای خداست.

«قَالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ»[5] یک جن قدرتمند[6] گفت: «أنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقَامِكَ»[7] سلیمان! پیش از آنکه در بلند‌شدنت زمان بگذارم، تخت را می‌آورم. «قَبْلَ أَنْ تَقُومَ» اراده کنی (هنوز بلند نشدی، می‌خواهی بلند شوی) که از روی تخت بلند شوی، من تخت بلقیس را می‌آورم. سلیمان جواب نداد. «قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ»[8] سلیمان! پیش از اینکه پلک بالای چشمت پایین بیاید، تخت را می‌آورم؛ یعنی قبل از اینکه پلک بالا فاصلۀ کرۀ چشم را طی بکند. یک لحظه و گفت: این تخت. سلیمان دید تخت حاضر است.

هیچ هم احساس تکبر و قدرت نکرد، اصلاً این حرف‌ها بین مالک و مملوک یاوه است. «من» و قدرت من و بارگاه‌نشینان من وجود ندارد؛ چون بین مالک و مملوک اصلاً حجاب نبود. وقتی تخت را دید، گفت: «هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي»[9] من مملوکم و کاره‌ای نیستم. اینهایی که در بارگاه من هستند هم کاره‌ای نیستند؛ اینها هم مملوک‌اند. این تختی که الآن حاضر شد، از احسان مالک منِ مملوک بود. او هم نمی‌خواست با آمدن این تخت، دلم را خوش کند که تعجب کنم چه شد! مالک این کار را کرد، «لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ»[10] که ببیند واقعاً بندۀ شکرگزاری‌ام یا بندۀ ناسپاسی‌ام.

 

درک سلیمان نبی از وجود خود

حالا ببینید دریافت از مالکیت و مملوکیت چه بود و در چه حدی بود؟ در کرۀ زمین یک مدیر این‌گونه اصلاً نداریم. شما همین را به یک مدیرِ شیعه و نمازخوان پیشنهاد کن که هفته‌ای دو بار این کار را بکند، اگر خیلی آدم خوبی باشد، می‌گوید عذر می‌خواهم؛ اگر نباشد، دستش را می‌گذارد روی زنگ و مأمور می‌آید، می‌گوید: مردک دیوانه را بگیر! چه توهینی به من می‌کند! من مدیرم.

سلیمان(ع) هر روز، دو‌سه ساعت در خانه با حصیر زنبیل‌بافی می‌کرد یا آهنگری می‌کرد. یک مدیر در کرۀ زمین این‌کاره نیست و اگر این کار را به او پیشنهاد کنی، تعحب می‌کند، به پیشنهادکننده می‌گوید دیوانه و روانی! خودش با دست خودش (علت هم داشت، علت در پدرش ظهور کرد) زنبیل ها را می‌بافت، به کارگر دربار نمی‌داد که در بازار بفروشد، خودش با لباس معمولی در این کوچه و آن کوچه مثل همین جارزن‌های تهران (که می‌گویند هندوانه داریم، شب یلداست) جار می‌زد: زنبیل دارم، اگر کسی می‌خواهد، فروشنده‌ام. 

سلیمان را می‌گویم! همین پیغمبر الهی و کسی که دارای سلطنت و حکومت بی‌نظیر بوده، معاش و زن و بچه‌اش را با ‌قناعت از زنبیل‌بافی اداره می‌کرد. از آن حکومتی که خدا می‌گوید در‌ خواسته‌اش بی‌نظیر بود، تا از دنیا رفت، یک قِران برای خانه‌اش نبرد. اصلاً چشم باز نکرد ببیند. حوادث تلخ و شیرین در این مالکیت و مملوکیت زیر پایشان له بود؛ نه از حوادث شیرین مست می‌کردند، نه از حوادث تلخ پست می‌شدند.

 

ساده‌زیستی سلیمان(ع) در بین مردم 

این کار را هم یک مدیر در این کرۀ زمین نمی‌کند. هر شب با لباس کهنه که او را نشناسند، به یک معبد می‌رفت. معبد بزرگ در «بیت‌المقدس» بود، اما محله‌ها هم معبد داشت. این را استادم نقل می‌کرد، استادی داشتم از شاگردان مرحوم قاضی که خیلی الهی بود. از همان‌هایی که مالکیت مالک و مملوکیت خودش را یافته بود؛ یافته بود که خودش هیچ است، همه‌چیز خداست. اگر من این را بیابم، نانم حتماً در دنیا و آخرت در روغن است! 

استادم این جمله را با چه حالی می‌گفت! با این لباس کهنه (البته براساس روایات) در یک معبد در صف نماز می‌نشست. در زمان همۀ انبیا نماز بود، حتی در نماز جماعت (نمی‌دانم به چه کیفیتی بوده) خدا به مریم می‌گوید: «اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَاسْجُدِي وَارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ»[11] مریم! نمازهایت را با جماعت بخوان. در صف می‌نشست، اگر یکی بغل‌دستش بود، حس می‌کرد این کسی که امشب بغل‌دستش نشسته، عجب آدم باادب، ساکت و بافکری است، در متن روایات است که می‌گفت: «مَن أنتَ» آقا! شما کیستی؟ حاکم حکومتی بوده که تا الآن (چند هزار سال) برای کسی پیش نیامده. حقیقت را ببینید؛ حس مالکیت مالک حقیقی و حس مملوکیت حقیقی و قبول مسئولیت‌های عاشقانه، اینکه مالکم بر اثر عشق بی‌نهایتش این مسئولیت‌های بدنی، مالی، اخلاقی و اجتماعی را ارائه کرده؛ همۀ اینها را حس می‌کردند. او هم چه کمکی می‌داد: «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ».[12] اگر بگوید سلیمان هستم که مسجد به هم می‌ریزد، همه می‌ریزند به دست‌و‌پا‌بوسی. با آن حالی الهی‌اش می‌گفت: «أنا مِسکِینٌ مِنَ المَساکِین» من یک تهی‌دست از گروه تهی‌دستان عالم هستم. الآن در چه مدیری از مدیران کرۀ زمین است؟!

 

نمونه‌ای از عباد خدا 

یکی از شاگردهای ناب «آقا میرزا‌مهدی آشتیانی» حکیم، فیلسوف، فقیه و در علم و عمل بسیار بزرگ بود. کامل یادم می‌آید، هیچ‌وقت عبایش را روی دوش نمی‌انداخت. دنبالش راه می‌افتادم که فقط او را ببینم، عبایش همیشه زیر بغلش بود. سلمانی هم می‌رفت، سلمانی می‌گفت: آقا! صورتتان را چه‌کار کنم؟ می‌گفت: دو بزن! ریش می‌خواهم چه‌کار؟! من که نمی‌خواهم با این ریشم با مردم بازی کنم، ریش لازم ندارم. عکس‌هایش هست، همیشه موهای صورتش کوتاه بود. خیلی روحانی فوق‌العاده‌ای بود! ماه رمضان در مدارس افتاده بود، من که پیاده به مدرسه می‌رفتم (مدرسه‌ام در همین خیابان خراسان بود)، نزدیک ساعت یک کلاس تعطیل می‌شد، پیاده از مدرسه تا بازار تهران پای منبرش می‌رفتم. تا الآن هم نظیر منبرهایش را در داشتن عمق و حال‌ و در عرفان اهل‌بیت ندیدم. از آنهایی بود که شیرینی مزۀ مالکیت و مملوکیت را چشیده بود.

یک شب بعد از منبر، عبا زیر بغل از پله‌های نوروزخان بالا آمد و وارد خیابان بوذَرجمهری[13] شد. آن‌وقت هم خیلی تهران خلوت بود، همه زود می‌رفتند و هیچ‌کس نبود. فقط یک گاریچی کنار خیابان و بغل جوی، ندید که یک نفر می‌آید، داد می‌زد: به‌اندازۀ یک خر‌خوردن، خیار دارم، اگر کسی می‌خواهد، ببرد! جلو آمد، سلام کرد، بوسیدش و گفت: آن خری که دنبالش می‌گردی، من هستم؛ همۀ خیارها را بکش و به من بده!

هیچ‌چیزی برای خودشان نمی‌دیدند. برادران و خواهران! خودبینی بلای بسیار بدی است؛ چون خودبینی، خدابینی را از آدم می‌گیرد و نابود می‌کند. من شما را نمی‌شناسم و باطنتان را نمی‌دانم. خدا دستور داده با چشم درست بندگانم را ببین. شاید شما هم در همین قافلۀ بزرگان باشید.

مرا پیر دانای مرشد شهاب 

دو اندرز فرمود بر روی آب

یکی آنکه بر خویش خوش‌بین مباش

دگر آنکه بر خلق بدبین مباش

 

تأثیر نگاه مثبت در زندگی

نگاه باید مثبت باشد! اگر نگاه‌های وسیع مثبت باشد، گرفتاری مردم صفر می‌شود؛ یعنی اگر نگاه به خلق و عباد خدا دارای رنگ‌و‌بوی الهی باشد، هیچ‌کسی ناله نمی‌کند و درد نمی‌کشد. خدا هم که کمبودی برای مردم نگذاشته، دومین ثروت جهان زیر پای این مردم موج می‌زند. با آن نگاهی که خدا گفته، نگاه کنید؛ دائم عباد مرا در نظر داشته باشید و حقوقشان را رعایت کنید. اگر هم نمی‌توانید، بگو: آقا! این سماور را نمی‌توانم تعمیر بکنم، ببخشید! در مغازۀ من نگذار که یک هفتۀ دیگر خراب‌ترش کنم؛ به یک متخصص بده!

شاید شما هم در این قافله باشید! خدا وقتی می‌خواهد از این قافله در قرآن اسم ببرد، تمام این لقب‌ها را کنار گذاشته؛ چون این لقب‌ها عارضی است. ببینید از اینها چطور حرف می‌زند! «وَ وَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَيْمَانَ»[14] فرزندی به‌ نام «سلیمان» به داوود عطا کردم. آن‌وقت چشم رحمت خدا هم دنبال آنهاست که می‌داند اهل سلوک‌اند و به این مقام‌ها می‌رسند، یعنی کمک‌کار خودش است. «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ» من دنبال اینها هستم که آنها را ثابت نگه دارم. بعد می‌گوید: «نِعْمَ الْعَبْدُ»[15] سلیمان چه بندۀ خوبی بود! خدا اول به پیغمبر(ص)، بعد به ما و بعد هم به بعدی‌های ما تا قیامت می‌گوید. به خودش قسم، این «نِعْمَ الْعَبْدُ» گفتنش از کوه دماوند سنگین‌تر است! مگر هر‌کسی را «عبد» می‌گوید؟ «نِعْمَ الْعَبْدُ» یعنی کامل و جامع بود و در دریافت، عبادت، خدمت به خلق و پیوند به قیامت کم نداشت. «نِعْمَ الْعَبْدُ» تمام باطن و ظاهرش عبد بود. «إِنَّهُ أَوَّابٌ»[16] («أَوَّابٌ» صیغۀ مبالغه است)، سلیمان هرچه در این عالم بود، پشت‌سر انداخته و فقط رجوعش به‌طرف من بود، نگذاشت بین خودش و من یک مانع باشد. حجابی بین من و او نبود.

خدایا! این آیات را می‌خوانم، هم برای خودم و هم از جانب مردم می‌گویم: ما هم گداییم، دستمان خالی است؛ تا این فاطمیه تمام نشده، از دریایی که به اینها چشاندی، یک قاشق چای‌خوری به ما بچشان! ما هم مستحقیم! مگر در قرآن یاد ندادی که سائل را رد نکنیم، نرانیم، به او گوش بدهیم و چیزی در دست و کاسه‌اش بگذاریم! خودت گفتی، همین کار را در حق ما بکن!

 

عبد محض خداوند

پیغمبر دیگر ایوب است. «إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِراً»[17] من این پیغمبر را که به انواع بلاهای بدنی، مالی و اولادی گرفتار شد، صابر یافتم، تکان نخورد. آقا خیلی است! دوازده بچه‌اش جلوی چشمش مردند، خانه‌اش خراب شد، خرمن‌هایش آتش گرفت و هیچ‌چیزی نماند و بدنش هم دچار بیماری سخت شد، اما همیشه می‌گفت: ربّی (حرف‌هایش در قرآن نقل شده)، مالک من، من چه کسی‌ام؟! من چه‌کاره‌ام؟! «إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ»[18] بندۀ خوبی بود.

آیۀ سوم را توجه کنید! «وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ أُولِي الْأَيْدِي وَالْأَبْصَارِ»[19] به پیغمبر می‌گوید: حبیب من! یک نگاه قلبی به ابراهیم، اسحاق و یعقوب بکن؛ اینها در قدرت روحی و عقلی، باطن‌بینی، روشن‌بینی و در چشم دل، بسیار بی‌نظیر و قوی بودند.

مطالب واقعاً نفس‌گیر است! گاهی نمی‌توانم ادامه بدهم.

 

روضه

خوشا آن دل که مأوای تو باشد 

بلند آن سر که در پای تو باشد

فروناید به ملک هر دو عالم 

هر آن سر را که سودای تو باشد

سراپای دلم شیدای آن است

که شیدای سراپای تو باشد

این شعر را ترجمه کنم. این شعر از یک فقیه، مجتهد، حکیم و فیلسوف کم‌نظیری است. 

بیخودی دنبال ابی‌عبدالله(ع) راه نیفتاده‌ایم!

غبار دل به اشک دیده شویم

کنم پاکیزه تا جای تو باشد

نمی‌خواهد دلم گل‌گشت صحرا

مگر گل‌گشت صحرای تو باشد

خوشی در عالم امکان ندیدم 

مگر در قاف عنقای تو باشد

ز هجرانت به‌جان آمد دل فیض

وصالش ده، اگر رأی تو باشد[20]

من از قول شما یک مصیبت برای صدیقۀ کبری(س) بخوانم؛ سرش را از محمل بیرون کرد، یک نگاه به سر بریدۀ بالا نیزه انداخت. 

به مهمانی چرا در خانۀ بیگانگان رفتی 

بریدی از چه با ما، روزی آخر آشنا بودی

که بر روی جراحات سرت پاشیده خاکستر

مگر زخم تو را این‌گونه دارویی دوا بودی[21]

 

دعای پایانی

ای مالک و همه‌کارۀ ما! آنچه به خوبان عالم عطا کردی، به ما و خانواده و نسل ما هم عطا کن.

الهی! همۀ گذشتگان ما، به‌ویژه شهدا را قرین رحمتت فرما.

خدایا! با دست لطف و احسان خودت، با دست لطف ولی‌الله‌الأعظم، امام زمان(عج)، به گریه‌های زینب کبری(س)، به گریه‌های امیر‌المؤمنین(ع) کنار قبر زهرای مرضیه(س) قسم! این غول خطرناک پرشاخ و سم و دم گرانی را از این مردم بردار. چه‌کار کنیم؟! به جز دعا دردمان را به چه کسی بگوییم؟!

خدایا! این مردم را از مشکلات نجات بده.

خدایا! دنیا و آخرت ما را دنیا و آخرت انبیا قرار بده.

خدایا! امام زمان(عج) را دعاگوی ما و خانواده و نسل ما قرار بده.

 


[1]. این عبارت حدیث نیست، ولی احادیثی وجود دارد که مضمونش این سخن است، مثل: «عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ قَالَ: إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً وَ ثَجَّهُ بِالْبَلَاءِ ثَجّاً». الکافی (ط ـ اسلامیه)، ج۲، ص۲۵۳.
[2]. سورۀ ابراهیم: آیۀ ۲۷.
[3]. سورۀ ص: آیۀ ۳۵.
[4]. سورۀ نمل: آیۀ ۳۸.
[5]. سورۀ نمل: آیۀ ۳۹.
[6]. «عفریت» در محاورات عرفی در معنای بدی استعمال می‌شود، ولی در قرآن به‌معنای «قدرتمند» و «قوی» است.
[7]. همان.
[8]. سورۀ نمل: آیۀ ۴۰.
[9]. سورۀ نمل: آیۀ ۴۰.
[10]. همان.
[11]. سورۀ آل‌عمران: آیۀ ۴۳.
[12]. سورۀ ابراهیم: آیۀ ۲۷.
[13]. خیابان پانزده خرداد.
[14]. سورۀ ص: آیۀ ۳۰.
[15]. همان.
[16]. همان.
[17]. سورۀ ص: آیۀ ۴۴.
[18]. همان.
[19]. سورۀ ص: آیۀ ۴۵.
[20]. فیض کاشانی.
[21]. جودی.

برچسب ها :