جلسه چهارم؛ جمعه (29-2-1402)
(خوانسار بیت الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- خیرخواهی امام صادق(ع) برای مردم
- قلب، منبع تغذیۀ هفت عضو رئیسۀ بدن
- انسان بسان یک زمین متحرک
- عشق شگفتآور انبیا به گریه
- قرآن، عاشقانهترین کلام پروردگار
- اشتیاق متقین به وصال محبوب و معبود
- یادگاری ارزشمندی از حاج ملاهادی سبزواری
- ناشناختهبودن کتب و معارف دینی برای مردم
- پروردگار، محبت بینهایت و عاشق بندگان
- صفات مؤمن در کلام امیرالمؤمنین(ع)
- وقت مؤمن در طاعت پروردگار
- شکر والای مؤمن
- صبوری مؤمن در حوادث
- غرق در فکر و اندیشه
- کلام آخر؛ حسین جان، کفنت کو؟ به تن پیراهنت کو؟
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
خیرخواهی امام صادق(ع) برای مردم
روایت بسیار مهمی از وجود مبارک امام صادق(ع) در سه بخش نقل شد که فعلاً توضیح بخش اولش در این مجلس مطرح است: «طَلَبتُ نُورَ القَلبِ فوَجَدتُهُ في التَّفَكُّرِ و البُكاءِ»[1] البته حضرت دارند به ما درس میدهند؛ خودشان که نور قلبشان نور اتمّ و اکمل بود؛ قلب نیز در وجود حضرت، عرشالله و حرمالله بود. حضرت از روی خیرخواهی شدیدی که نسبت به مردم داشتند، مردم را به حقایق راهنمایی میکنند و اینها را به مردم میگویند. در واقع، خودشان را جای مردم گذاشتهاند و دربارهٔ خودشان میگویند. ایشان میفرمایند: من بهدنبال نور دل بودم، یافتم که این نور با دو مسئله در دل ظهور میکند: یکی اندیشه و یکی هم گریه.
قلب، منبع تغذیۀ هفت عضو رئیسۀ بدن
برای اینکه مطلب خیلی ناقص نماند، چون فرصت کاملکردن این روایت نیست، از هر شعاعِ این روایت مطلبی برایتان نقل میکنم؛ البته امشب بیشتر راجعبه خود قلب صحبت میکنم که عضوی مهمتر از آن در وجود انسان نیست. اگر مواظبش باشم و خوراک سالم به آن بدهم، تمام راههای بهشت را به روی من باز میکند. قلب اینقدر قدرت دارد! ما هفت عضو رئیسه در بدن داریم: چشم، گوش، زبان، دست، شکم، غریزهٔ جنسی و پا. اگر همه را روی هم جمع کنید، به گرد پای قلب نمیرسند. با کمک خداوند، این را برایتان ثابت میکنم؛ چون این هفت عضوِ رئیسه سرباز قلب هستند و خودشان کارهای نیستند. هر غذایی که قلب به این هفت تا بدهد، با آن غذا فعالیت میکنند و نیرو میگیرند؛ اما هیچکدامشان معدن غذا نیستند. تغذیهٔ هر هفت عضو به دست قلب سپرده شده است. خداوند محبت کند، یک گوشه از قلب را میگویم؛ چون میخواهم مسئلهٔ «تفکر و بُکاء» نمانَد.
انسان بسان یک زمین متحرک
«گریه» در دین ما یک اصل است و جزء مسائل فرعی نیست. هر کس میخواهد یک زمین بخرد، اول میپرسد چقدر آب دارد؟ یک اینچ، دو اینچ یا ده اینچ است؟ زمین به قنات وصل است یا چاه؟ باران منطقه خوب است؟ حال اگر صدهزار متر زمین را به خریداری ارائه کنند و بگویند اینجا یک قطره آب ندارد، اگر برای کشاورزی بخواهد، دیگر زمین ارزشی ندارد! یکوقت زمینی را میخرد که وسط شهر، بالای شهر یا یک جای خوب شهر افتاده است و زمین هیچچیزی هم ندارد؛ اما میشود خانهسازی کرد و با فروشش کمر مردم را شکست. افراد بیخانه مجبور میشوند النگو، گوشواره، گردنبند و انگشتر همسر و دخترهایشان را درآورده و آنها هم اشک بریزند (قرآن میگوید زن به زینت علاقه دارد و این یک امر طبیعی است). بعد هم، نمیدانم چهکار کردهاند که دو متر زمین که اندازهٔ قبر هم نمیشود، سیچهل میلیون تومان شده؛ در بعضی از مناطق تهران که زمین دویستسیصد میلیون تومان شده است. این پول زمین است؛ اما ساختمان ساختهشده بر روی این زمین چند میشود؟!
متأسفانه کاری شده که نسل جدید در بخش متوسط جامعه، نه میتواند خانه بخرد و نه ازدواج بکند؛ معطل مانده، ناامید و کسل و بدحال است. البته اینجا یک خوبی دارد و غیر از اروپا و آمریکاست. آمار خودکشی در اروپا و آمریکا خیلی بالا رفته است؛ ولی اینجا مردم تقریباً دارند فشارها را تحمل میکنند. برای مثال، از هر صدهزار نفر، یک دختر یا یک پسر، خودش را بهخاطر فشار زندگی بکشد. این خودکشی هم یقیناً به گردن پولدارهای مملکت و حکومت است.
این یک نوع زمین است که کاری به آن ندارم؛ اما کسی که هدفش واقعاً کشاورزی است، وقتی میبیند زمین آب ندارد، یک قِران هم برای زمین نمیدهد.
انسان به تعبیر روایات، یک زمین متحرک است. این زمین اگر آب نداشته باشد، آنهم آب قیمتی که سرچشمهاش سرِ انسان است، ارزشی ندارد. این زمین بیآب چهچیزی میخواهد برویاند؟ لذا قرآن «بکاء» را مطرح کرده و علتش را هم بیان کرده که علتش هم خیلی جالب است. سبب این گریه خیلی مهم و یک اصل است! برخی میگویند که دین، دین گریه نیست؛ در واقع، این حرفشان برای این است که نمیفهمد! نه قرآن را فهمیده که روی گریه سرمایهگذاری کرده است و نه روایات را درک کرده.
عشق شگفتآور انبیا به گریه
در انبیا گریهکنهایی بودند که اگر منبریها داستان واقعیشان را بگویند و شاخوبرگ به آن ندهند، شگفتآور است! اینها عاشق گریه بودند و گریه معشوقشان بود. مرحوم ملااحمد نراقی یکی از شخصیتهای بالای شیعه است و من اولین بار در نقل ایشان دیدم؛ البته کتابهای دیگر هم نقل کردهاند.
وجود مبارک حضرت شعیب(ع) که در مدین زندگی میکرد، کشاورز و دامدار بود و وضعش هم خوب بود. او بسیار گریه میکرد؛ اما گریهاش نه برای پول بود، نه زمین، نه مادیّت و نه کمبود. ایشان از نظر زندگی مادی کم نداشت و طبق آیات قرآن، گوسفنددار هم بود. حُسن این آدم درآمددار این بود که اهل جمعکردن نبود؛ هرچه پول درمیآورد، در راه وجود مقدس حضرت حق هزینه میکرد. بیرون از خانه که خیلی هزینه میکرد؛ یک سالن هم در خانهاش درست کرده بود که صبح، ظهر و شب سفره در آن پهن بود. همچنین طبق روایات، انواع فراوردههای لبنی و گوشتی سر این سفره بود و در هم باز بود. قیدی هم نزده بود که چه گرسنهای سر سفرهٔ من بیاید و مردم هم میدانستند؛ بتپرست، بیدین، بینماز، گنهکار و آدمهای بزرگوار میآمدند. یکی از افرادی هم که هشت سال سر این سفره بود و صبحانه، ناهار و شام خورد، وجود مبارک حضرت کلیمالله بود.
حضرت شعیب(ع) هیچچیزی کم نداشت! یکوقت من کم دارم، دلم میسوزد و ناراحتم، چشمم به دو تا بچهام میافتد و گریه میکنم و میگویم چرا ندارم؟ چرا به من نمیرسند؟ البته پولدارهای هر منطقهای فردای قیامت باید جواب این اشکها را بدهند! من چون ظرفیتم اینقدر است، از نداری گریه میکنم؛ ولی شعیب چیزی کم نداشت و گریه میکرد. گریهٔ زیاد یک مقدار دید چشم را ضعیف میکند و ایشان نیز بالاخره کور شد. هیچجا را نمیدید؛ اما ناراحت هم نبود! پروردگار عالم چشمش را به او برگرداند و صددرصد سالم شد؛ دوباره شروع به گریه کرد و دوباره کور شد! خداوند چشمش را دوباره به او داد و او دومرتبه گریه کرد تا کور شد! بار سوم که خدا چشمش را باز کرد، پروردگار به او گفت: برای چه اینقدر گریه میکنی؟
قرآن، عاشقانهترین کلام پروردگار
خدا میدانست شعیب(ع) برای چه گریه میکند؛ اما خداوند عاشق حرفزدن با بندهاش است. خدا با بندهٔ خوبش، چه غایب و چه در حضور عشق میکند! خداوند با خیلیها حرف زده که یک نفر حرفهای خدا را در یک کتاب هشتصدصفحهای جمع کرده است. چه حرفهایی با بندگانش زده و چقدر عاشقانه حرف زده است! البته عاشقانهترین حرفهای پروردگار، بدون شک قرآن مجید است. قرآن کتاب محبت، عشق، ارتباط و نیز کتاب حرفزدن خدا با بندهاش است.
اشتیاق متقین به وصال محبوب و معبود
آنهایی که مثل همامبنشریح کلاسشان خیلی بالا بوده، گاهی با شنیدن قرآن مردهاند و گاهی با خواندن قرآن، قلبشان از شدت عشق و محبت ایست کرده است. آنها میفهمیدند که محبوب چه میگوید، خودشان را لایق نمیدانستند که این در را به رویشان باز کرده و با آنها حرف میزند؛ از همین رو طاقت نمیآوردند و میمردند.
این کلام امیرالمؤمنین(ع) است؛ البته پیغمبر(ص) هم این کلام را دارند که حضرت باقر(ع) از پیغمبر(ص) نقل میکنند. سخن پیغمبر(ص) در جلد دوم «اصول کافی» آمده و جملهٔ امیرالمؤمنین(ع) در خطبهٔ متقین است. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «وَ لَوْ لَا الْأَجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ»[2] اگر پروردگار دست قدرتش را روی روح اینها نگه ندارد، روحشان از اشتیاق و بیم در قفس بدن نمیماند و میرود.
شاید شما به من بگویید: آقا، شما که پنجاهشصت سال است با قرآن و روایات و این حرفها سروکار داری، چرا اتفاقی برایت نیفتاده؟! من چون نمیفهمم و اینکه لیاقتش را ندارم، چنین اتفاقی برایم نیفتاده؛ اگر من هم مثل آنها قرآن را میفهمیدم، تا حالا نبودم!
یادگاری ارزشمندی از حاج ملاهادی سبزواری
من سهچهار بار برای ملاقات مرحوم حاج شیخ ولیالله اسراری، نبیرهٔ دختری حاج ملاهادی سبزواری به سبزوار رفتهام. روزها به خانهاش میرفتم و میگفتم: هرچه از جدّ مادریات، مرحوم حاج ملاهادی داری، برایم بگو؛ ایشان هم میگفت و من وقتی بیرون میآمدم، مینوشتم. روز آخر به من گفت: کتابی در شرح حال جدّم نوشتهام که پخش نشده است؛ میخواهم این کتاب را با قلم خودم بنویسم و به تو هدیه کنم. گفتم: این بالاترین هدیه است! متنی در کتاب برایم نوشت و آن را به من داد. من همیشه این کتاب را محفوظ نگه میدارم؛ آن یادگار خیلی مهمی است!
ناشناختهبودن کتب و معارف دینی برای مردم
نزدیک 150 تا 200 طلبهٔ عالِم (نه مثل من)، حکیم و عارف پای درس حاجی میآمد. یکی از طلبههای ایشان که بغل خودش هم دفن شده، حاج میرزاحسین سبزواری است که تمام «اصول کافی» را حفظ بود.
حالا اگر از هشتادمیلیون جمعیت ایران بپرسی که چند روایت از کتاب «کافی» حفظ هستی؛ میگوید همین آقای کافی که دعای ندبه میخواند؟ اصلاً نمیداند که «کافی» نام کتاب است یا شخص! بهراستی چرا این ملت تمام معارف الهی را حذف کردند و در آن را بستند؟ بهنظر من، هر شیعهای باید دویست تا کتاب اصولی به زبان فارسی در خانهاش باشد؛ خودشان، همسرانشان و بچههایشان بخوانند. این هم کار شد که دهدوازده ساعت از عمر را به فیلمهای تلویزیون و سریالها بفروشند؛ بعد هم، روز قیامت خدا به او بگوید: «عُمُرِک فِیمَا أَفْنَیت» برای هر یک لحظهٔ این هفتاد سال که به تو دادم، میلیاردها چرخ را گرداندم؛ این را کجا هزینه کردی؟ این هشتادمیلیون نفر چقدر عمرشان را هزینهٔ علم، معارف، قرآن و نهجالبلاغه میکنند؟ روزی معلمی سر کلاس به بچهها گفت: چه کسی درِ خیبر را کَند؟ بچهها جواب ندادند و معلم از کسی که میز جلو نشسته بود، پرسید؛ او گفت: آقا، به خدا ما نکندیم؛ گردن ما یکوقت نگذارید! این معرفت خیلی از بچهها به علیبنابیطالب(ع) و جنگ خیبر است. حالا بعضی از این جوانها پای این منبرها میآیند؛ اما بعضیهایشان هم عاشق مداحیاند و آخوند را قبول ندارند. این خیلی خوب است؛ پای منبر مداح برو که بیدین و دخترباز نشوی؛ حداقل مجذوب این اشعار دینی، گریه و سینهزنی شو. اینها عیبی ندارد؛ اما بهراست چقدر میدانی و میفهمی؟ جلساتی که به مردم علم ارائه میدادند، چه شد؟ روزگاری منبری این کشور مرحوم آیتاللهالعظمیبروجردی بود که سی سال در بروجرد به منبر رفت؛ اما حالا منبری این مملکت من هستم.
پروردگار، محبت بینهایت و عاشق بندگان
خدا که از حال شعیب(ع) خبر داشت؛ اما عشقش میکشید که با بندهاش - به قول لاتهای تهران- گپ بزند. من میگویم عشقش میکشید صدای بندهاش را بشنود؛ در روایات مهم ماست که شخصی گریه و ناله میکند، اما خداوند هم هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. ملائکه میگویند: خدایا! تو که قدرت و حکمت داری و ادارهٔ جهان هم در دست توست؛ او اینجور ناله و گریه میکند، چرا جوابش را نمیدهی؟ خطاب میرسد: اگر جوابش را بدهم، میرود و حالا حالاها نمیآید! جوابش را نمیدهم که دوباره هفتهٔ دیگر بیاید؛ من چون دوست دارم صدایش را بشنوم، نمیخواهم دعایش را مستجاب کنم.
اصلاً تمام کار خدا عشقی است. گاهی بچههای متجدد، دانشگاهی یا درسخواندههای اروپا در شهرهای بزرگ به من میگویند: خدا برای چه ما را خلق کرده است؟ من به آنها میگویم: خدا محبت بینهایت است و عشقش کشیده تو را خلق کند. اگر نمیخواهی باشی، به او بگو تو را به روزگاری برگرداند که حتی خاکت هم نبود؛ خداوند این دعا را مستجاب نمیکند. به او بگو مرا آزاد بگذار که عرق بخورم، زنا بکنم، ربا بخورم و لذتهای حرام را در خودم پر کنم، ولی جریمهام نکن؛ این دعا هم مستجاب نیست. حالا شما هرچه دلت میخواهد، پیش پلیس گریه کن که چهارمیلیون تومان جریمه برای من آمده، این را پاکش کن؛ پلیس میگوید: این قانون است و من پاک نمیکنم. ردشدن از چراغ قرمز خلاف است! تمام دنیا قانون دارند و خلافکارها را جریمه میکنند. حالا تو به خدا بگو من دومیلیون گناه کبیره میکنم، مرا به جهنم نبر؛ این دعا را هم مستجاب نمیکند. خداوند نه تو را به «عدم» برمیگرداند (البته اگر عدم باشد که من عدم را قبول ندارم)؛ اما اگر تو را برنگرداند و نگه دارد، تمام گناهان دنیا را هم مرتکب بشوی، قبول نمیکند که جریمهات نکند؛ فقط مسئلهٔ سوم میماند که با او بسازی و رفیق شوی. به خداوند بگو: حالا آن دو تا را قبول نمیکنی، عیبی ندارد! نمازی میخوانیم، روزهای میگیریم و کار خیری میکنیم؛ ما را نجات میدهی؟ خدا خواهد گفت: صددرصد نجات میدهم.
البته نمازهای ما که نماز انبیا و امیرالمؤمنین نیست. شخص لری در این منطقه، پشت همین کوهها تا حدودهای اندیمشک و اهواز گوسفندداری میکند. ظهر که گوسفندها غذا خورده و خوابیده بودند، سر تپه چشمهٔ آبی بود، وضو گرفت و رو به قبله ایستاد و نماز خواند. وقتی سلام نماز را داد، به پروردگار گفت: نمازی که من برایت خواندم، نماز نبود؛ تو بهعنوان نماز نگاهش نکن. نمازی که خواندم، فقط به این معنا بود که به تو بگویم من یاغی نیست! ما هم به همین مقدار که به او ثابت کنیم یاغی نیستیم، نماز بخوانیم.
حالا بار سوم است که خداوند چشم حضرت شعیب(ع) را برگردانده؛ بعد به او فرمود: شعیب، برای چه اینقدر گریه میکنی؟ اگر گریه میکنی که بهشت به تو بدهم، بهشت برای توست؛ اگر از جهنم میترسی، به تو امان میدهم و جهنم نمیروی. عرض کرد: خدایا! میدانی که من به طمع بهشتت گریه نمیکنم؛ از ترس جهنمت هم گریه نمیکنم. خداوند گفت: برای چه گریه میکنی؟ گفت: من عاشقم و باید اینقدر گریه کنم تا در عالم معنا به وصال تو برسم و این فراق بین من و تو برداشته بشود.
صفات مؤمن در کلام امیرالمؤمنین(ع)
این از ارزش گریه در روایات بود؛ البته نمیدانم فرصت میکنم یا نه که آیات گریه را بخوانم. فعلاً یک روایت در خصوص تفکر و اهمیت آن برایتان بخوانم. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند:
وقت مؤمن در طاعت پروردگار
«في صفةِ المُؤمن: مَشغولٌ وَقتُهُ»[3] یک آدم مؤمن تمام 24 ساعتش درگیر کار و فعالیت برای خداست؛ یک مقدار برای نماز، یک مقدار برای ذکر، یک مقدار برای خواندن قرآن، یک مقدار برای کسب حلال، یک مقدار هم برای خریدوفروش پاک و درست است و در کسبش هم اصلاً دروغ نمیگوید.
من در مشهد، در مغازهٔ یک عطاری نشسته بودم. جنسهای خیلی عالیاش (خاکشیر، گل گاوزبان، سنبل الطیب، شیرخشت و...) داخل شیشههای بزرگی بود. خیلی هم قشنگ چیده بود. پیرزنی آمد و سلام کرد و به فروشنده گفت: شیرخشت داری؟ گفت: بله دارم. یک شیشهٔ پر شیرخشت که رنگ سفید و عالیای داشت. پیرزن گفت: دو سیر بده. گفت: مادر، شیرخشت هندی میخواهی یا ایرانی؟ پیرزن گفت: شیرخشت هندی میخواهم. گفت: شیرخشت من ایرانی است و هندی ندارم؛ اما اگر هندی میخواهی، یک آدرس میدهم، فروشندهاش آدم درستوحسابی است. آنجا برو!
در این گیرودار، یکی از کارخانهدارهای تهران که او را میشناختم، وارد مغازه شد. این شخص چشمهٔ ایمان و خیر بود؛ خدا میداند که در عمرش با پولش چه کرد! اصلاً از اولیای خدا بود. وارد مغازه که شد، با هم سلاموعلیک کردیم و بعد به صاحب مغازه گفت: خاکشیر داری؟ عطار گفت: دارم. گفت: پنج سیر بده. گفت: حاج آقا، این خاکشیر من که برق میزند، تو نمیتوانی بفهمی، اما من میدانم که گرد و خاک قاتیاش است. من از این خاکشیر به تو میدهم، وزن گرد و خاکش را هم کم میکنم. وقتی به خانه بردی، دوسه بار باید بشوری تا به درد خوردن بخورد. مغازهاش هم کوچک بود. به او گفتم: خیلیها که میآیند، تو کیفیت جنست را میگویی، میگویند نمیخواهیم و میروند؛ پس تو چطوری زندگی میکنی؟ گفت: من با همین مغازه هفت تا دختر شوهر داده و جهیزیهٔ کامل هم دادهام، بیست بار به مکه و چند سفر هم به کربلا رفتهام. من باید راستش را بگویم. برکت در پاکی است! وقتی شخصی به من میگوید که مریض دارم و دکتر گفته که عسل خالص به او بدهم؛ این عسلهای داخل مغازهات خالص است؟ چند تا کاسب راستش را میگویند؟! چند تا طلبه (مثل ما) را وقتی برای منبر دعوت میکنند، میگویند ما خیلی سواد نداریم و دین را هم هنوز نشناختهایم؛ شرعی نیست که به منبر برویم؟!
شکر والای مؤمن
دیگر چطوری برای قلب نور میآید؟ «المُؤمن مَشغولٌ وَقتُهُ» نهتنها تمام اوقاتش را به عبادت تبدیل میکند، بلکه «شَكُورٌ» انسان مؤمن شُکر بالایی دارد. شکر یعنی چه؟ من به شما هملباسیهایم میگویم: «شکر یعنی چه»؟ یعنی یخچال تا گلویش پر و فرشها نخ ابریشم داشته باشد، تختخواب از ترکیه آمده باشد و کولر هم کولر آلمانی باشد. در این نعمتها بغلتم و یک بار هم بگویم «اَلْحَمْدُلِلّه رَبّ الْعَالَمِین»؟ واقعاً شکر در اسلام این است؟! حالا ببینید که قرآن شکر را چه معنا کرده؛ قرآن میفرماید: «اعْمَلُوا آلَ دَاوُودَ شُكْراً».[4] این «شُكْراً» از نظر عربی «مفعولٌ لأجله» است. عربی پنج تا مفعول دارد و این «مفعول لأجله» است؛ معنی آیه این است: برای تحقق شکر من، به دستوراتم عمل کنید. امیرالمؤمنین(ع)[5] در این باره میفرمایند: «شُکرُ کُلِّ نِعمَةٍ الوَرَعُ عن مَحارِمِ اللَّهِ»[6] شکر یعنی فرارکردن از همهٔ حرامها و تبدیل نعمتهای الهی به بندگی.
صبوری مؤمن در حوادث
«صَبُورٌ» انسان الهیمسلک همچنین از یک حادثه، تلخی و ده تا برخورد سخت اصلاً پشتش به خاک نمیرسد. وقتی به ادارهای میرود و کارش هم یکروزه انجام میگیرد؛ اما به او محل نمیگذارند یا امضا نمیکنند، یا کار را انجام نمیدهند و میگویند غروب یک نفر را میفرستیم، صد میلیون بده تا کارت را انجام بدهد؛ بیرون میآید و میخندد، میگوید: انجام نداد که نداد، مهم نیست! یک کار دیگر و یک جواز دیگر؛ من عمرم را حرام چهار تا ادارهای بکنم! البته به ادارهای خوب برنخورده؛ اگر برمیخورد، کارش حل میشد.
غرق در فکر و اندیشه
«مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ» مؤمن غرق در اندیشهکردن است؛ وقتی میخواهد بخوابد، به این فکر میکند که آیا من واقعاً عمر گذشتهام را درست هزینه کردهام؟ آیا با پولم همان معاملهای را کردهام که خدا در قرآن گفته است؟ آیا حق پدر و مادر، زن و بچهام را ادا کردهام؟ آیا حقّ نبوت پیغمبر(ص) و امامت ائمه(علیهمالسلام) را ادا کردهام؟ مؤمن غرق در فکر است.
خوشا آن دل که مأوای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
فرو ناید به ملک هر دو عالم
هر آن سر را که سودای تو باشد
سراپای دلم شیدای آن است
که شیدای سراپای تو باشد
غبار دل به آب دیده شویم
کنم پاکیزه تا جای تو باشد
نمیخواهد دلم گلگشت صحرا
مگر گلگشت که شیدای تو باشد
خوشی در عالم امکان ندیدم
مگر در قاف عنقای تو باشد
ز هجرانت به جان آمد دل فیض
وصالش ده اگر رأی تو باشد[7]
سنگینترین دردی که عاشقان کشیدهاند و هنوز هم میکشند، فراق است.
کلام آخر؛ حسین جان، کفنت کو؟ به تن پیراهنت کو؟
من کربوبلا را چو خزان دیدم و رفتم
چون مرغ شب از داغ تو نالیدم و رفتم
حسین جان، کفنت کو؟ به تن پیراهنت کو؟
ای باغ که داری تو بسی گل به گلستان
این خرمن گل را به تو بخشیدم و رفتم
حسین جان، کفنت کو؟ به تن پیراهنت کو؟
ای کربوبلا زینت آغوش نبی را
آوردم و غلتیده به خون دیدم و رفتم
حسین جان، کفنت کو؟ به تن پیراهنت کو؟
ممکن چو نشد حنجر پاک تو ببوسم
آن حنجر پرخون تو بوسیدم و رفتم
یاد آمدم آن روز که گفتی جگرم سوخت
چشم از تن صدچاک تو پوشیدم و رفتم
چون همره ما هست سر غرق به خونت
من یاد لب تشنهٔ تو بودم و رفتم
افتاد اگر دست علمدار تو از تن
پرچم به سر خاک تو کوبیدم و رفتم
بگسست اگر دشمن تو رشتهٔ دین را
با موی پریشان همه پیچیدم و رفتم
حسین جان، کفنت کو؟ به تن پیراهنت کو؟
دعای پایانی
الهی! دعاهای همهٔ خوبان عالم را در حق ما، خانواده و نسل ما مستجاب کن.
خدایا! از زمان آدم(ع) تا الآن، شهدایی که تقدیم تو شدهاند، سر سفرهٔ حسینت قرار بده.
خدایا! گذشتگان همهٔ ما (پدران، مادران، عمهها، خالهها، داییها، عموها، بچههایشان، دامادهایشان و عروسهایشان) را تا زمان آدم(ع) قرین رحمتت بفرما.
خدایا! به حقیقت ابیعبدالله(ع)، گریه را از ما نگیر.
خدایا! به حقیقت زینب کبری(س)، حسین(ع) را از ما نگیر.
خدایا! وجود مبارک امام زمان(عج) را دعاگوی ما، خانواده و نسل ما قرار بده.
[1]. مستدرکالوسائل، ج12، ص173.
[2]. نهجالبلاغه، خطبهٔ 193 (خطبهٔ متقین).
[3]. نهجالبلاغه، حکمت 333: «وقال علیه السلام في صفة المُؤمن: المُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَحُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ، أَوْسَعُ شَيْءٍ صَدْراً، وَأَذَلُّ شَىْءٍ نَفْساً. يَكْرَهُ الرَّفْعَةَ، وَيَشْنَأُ السُّمْعَةَ. طَوِيلٌ غَمُّهُ،بَعِيدٌ هَمُّهُ، كَثِيرٌ صَمْتُهُ، مَشْغُولٌ وَقْتُهُ. شَكُورٌ صَبُورٌ، مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ، ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ، سَهْلُ آلْخَلِيقَةِ، لَيِّنُ آلْعَرِيكَةِ! نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ،وَهُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ».
[4]. سورهٔ سبأ، آیهٔ 13.
[5]. امام صادق(ع) میفرمایند: «شُكرُ النِّعمَةِ اجتِنابُ المَحارِمِ و تَمامُ الشُّكرِ قولُ الرجُلِ: الحَمدُ للّهِ رَبِّ العالَمِينَ» (الکافی، ج2، ص95).
[6]. بحارالأنوار، ج68، ص56.
[7]. شعر از فیض کاشانی.