جلسه هشتم؛ سهشنبه (3-5-1402)
(تهران امامزاده صالح)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- عظمت فیض کاشانی
- تحصیلات و آثار ارزشمند فیض کاشانی
- وصیت فیض کاشانی
- غزلیات عرفانی فیض کاشانی
- اهمیت نماز صبح
- مرام لاتهای جوانمرد
- صابر همدانی، سرهنگ ارتش طاغوت
- استفاده درست از عمر و تخصص
- نحوه بازشدن گره در قیامت
- تعریف سعادت
- توصیه به عیادت از مریض
- کمک به دیگران و تبلیغ امام حسین(ع)
- مسلمانشدن مسیحی با برخورد خوب
- سخنگفتن جهنم
- کلام آخر؛ روضه علیاکبر(ع)
«بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
عظمت فیض کاشانی
شخصی از وجود مبارک رسولخدا(ص) پرسید: «سعادت چیست؟». حضرت پاسخ مهمی دادند که من برای احترام و ادای حق نقلکنندۀ این روایت، چند دقیقهای دربارۀ او صحبت میکنم. به نظر میرسد صحبت دربارۀ این عالم کمنظیر برای نسل جوانی که در حال تحصیل است، مؤثر باشد. این روایت از (فیلسوف عظیم، عارف کمنظیر، روایتشناس خبیر و مؤلفی که همه عمرش را هزینه علم و دین، و تبلیغ علم و دین کرد) وجود مبارک ملامحسن فیض کاشانی است. کاشان یکی از شهرهای ایران است که در چهارپنج ماه از سال بسیار گرم و در منطقه کویری قرار دارد. این شهر از زمان بناگذاری، بسیار پُرفایده، پُربار و پُرمنفعت بوده و قبل از تولید ابزارهای صنعتی و پدیدآمدن کارخانهها مردمی بسیار سختکوش و مؤمن داشته است. مردم این شهر از ابتدای کار شیعه شدهاند و مکتب اهلبیت(علیهمالسلام) را قبول کردهاند.
حدود پانصد سال پیش فیض در یکی از محلات پایین کاشان به دنیا آمد و در همان محله هم دفن شد. برادران یا خواهرانی که سر قبر فیض رفتهاند، فکر کنم حس کردهاند که از این قبر تا هر جا در عالم بالا کار میکند، نور بالا میرود. وی مقداری از تحصیلاتش در این شهر بود، بعد به شیراز میرود و برای ادامه تحصیل به اصفهان میآید و جزو حلقه شاگردان فیلسوف کمنظیر شرق و غرب، صدرالمتألهین شیرازی قرار میگیرد. ایشان بهخاطر وزن علمی، ادبی، کرامت، بزرگواری و شخصیتی که داشت، داماد مرحوم ملاصدرا میشود. ملاصدرا خودش شیرازی و همسرش اهل همین منطقه ری بوده است.
تحصیلات و آثار ارزشمند فیض کاشانی
تحصیلات فیض خیلی اوج میگیرد و عالی میشود. من از زمان طلبگیام با آثار او آشنا بودهام. او در بیش از دوازده رشته علمی، استادِ بهتماممعنا میشود و به شهر خودش (کاشان) برمیگردد. آنجا هم به تربیت مردم میپردازد و در آن خانههای کاهگلی پانصد سال پیش که کل دستگاه خنککننده در چهار ماه گرمای شدید بادبزن بوده، نوشتن کتاب را شروع میکند. اینطور که خودش کتابهایش را فهرست کرده است، نوشتههایش در آن خانه کاهگلی، گرما و سرمای کویر، سیصد جلد میشود. ایشان هم مثل من و شما جوانی بوده که بعد از مدتی تحصیل، تحصیلاتش را (به قول حضرت مجتبی(ع)) با نوشتن حفظ کرده است؛ یعنی زحمت کشیده است و علوم یادگرفته را به نوشته برگردانده که بماند و ماندگار هم شده است.
من از دانشمند و متخصصی که اتفاقاً اهل کاشان بود، پرسیدم: اگر در این زمان بخواهند کتابهای فیض را چاپ کنند، چند جلد میشود؟ گفت: پانصد جلد. اینها را در خلوت خانه و بدون کمک نوشته است. الان بعضی از دانشمندانی که مؤلف هستند، ده نفر را استخدام میکنند و به آنها طرح میدهند تا بنویسند. ایشان در خلوت خانه، با زن و بچه، خدمت به مردم، حل مشکل مردم و پاسخ به سؤالات مردم، این پانصد جلد را (به چاپ این زمان) نوشته است.
یکی از آن پانصد جلد (یا سیصد جلد زمان خودش)، کتاب «وافی» در سیهزار صفحه است و شاهکار علمی اوست. شما در این یکماهه ببین حوصلهات میکشد صد صفحه مطلب بهدردبخور بنویسی؟ اینکه علمای بزرگ شیعه برای حفظ حقایق الهی، دین الهی و استفاده مرد و زن از چشمههای فیض الهی، چه زحمتی را متحمل شدهاند، برای ما قابلدرک نیست. نمیدانیم که اینها در سرما (کل گرمایش یکخرده زغال بوده) و گرمای سخت کویر (سرمایش یک بادبزن بوده)، چقدر عاشق دین، علم و مردم بودهاند که جانانه عمر خود را هزینه این امور مثبت کردهاند. ایشان بعد از تحصیلاتش کار را شروع کرد و تا پایان عمر (84سالگی) کار میکرد.
وصیت فیض کاشانی
وصیت عجیبی هم کرده است. وصیت کرده که قبر مرا در یک قبرستان عادی قرار بدهید و روی قبرم هیچچیزی نسازید. این هم خاکساری، تواضع و فروتنی است که چنین انسان کمنظیری را در قبرستان عمومی، کنار بقیه مردهها دفن کنند. پانصد سال است که روی قبرش، بنا به وصیتش چیزی ساخته نشده. البته مشکلی ندارد که به این وصیت عمل نشود؛ زیرا معلوم نیست این وصیت واجب باشد. من در کاشان به شهردار و فرماندار که پای منبر میآمدند، پیشنهاد دادم برای قبر این مرد کمنظیر صحن، حرم، گنبد و بارگاه بسازید؛ ولی تا حالا که انجام نشده است.
غزلیات عرفانی فیض کاشانی
بعضی از کتابهایش بالای دوهزار صفحه است. این روایت را در یک کتاب چهارهزارصفحهای نقل میکند. بیشتر کتابهایش را بسیار قوی، به قلم عربی و با انشایی زیبا نوشته است؛ یعنی اگر کسی نداند این را فیض نوشته، فکر میکند یک عالم بزرگ عرب نوشته است.
علاوه بر این سیصد جلد کتاب، دیوان شعر هم دارد. حافظ، سعدی، سنایی، مسعود سعدسلمان، رشیدالدین وِطواط، فردوسی، نظامی و باباطاهر، در کل عمرشان یک دیوان شعر بیشتر نداشتند؛ ولی ایشان با آن سیصد جلد کتاب خطی زمان خودش، یک دیوان کامل شعر هم دارد که در تهران (در سه جلد پانصدصفحهای) چاپ کردهاند. ببینید ایشان چقدر شعر دارد! خیلی فوقالعادگی دارد که یک نفر سه دیوان شعر داشته باشد؛ تمامش هم غزلیات، همه غزلیاتش هم عرفانی، با حال، با معنا و اثرگذار. دوسه خط از یک غزلش را بخوانم که حد شعری او را هم تقدیر کرده باشم.
شعرهایش را بیشتر نیمهشب میگفته و مثل مادر بچهمرده گریه میکرده و در نماز شبش حال عجیبی (دیوانهوار) داشته است.
نماز شب یازده رکعت است. پنج تا دو رکعت (مثل نماز صبح) و بعد از آن یک رکعت که قنوت فوقالعادهای دارد. پروردگار در قرآن میفرماید: به احدی در عالم پاداش این یازده رکعت را خبر ندادهام؛ نه ملائکه میدانند و نه انبیا و اولیا: «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِی لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْینٍ»[1] پاداش دلخوشکنندهای را که برای این یازده رکعت قرار دادهام، در این عالم به احدی آگاهی ندادهام. البته امام صادق(ع) هم یک روایت دارند؛ میفرمایند: پاداش گریه بر حسین ما از این یازده رکعت بیشتر است.
اهمیت نماز صبح
دو ساعت نماز شبش طول میکشیده و صبح هم (اول طلوع آفتاب) مشغول نوشتن میشده است. چقدر گریه میکرده! چه رکوعها، سجدهها و قنوتهای طولانی داشته است! اما الان بخش عمدهای از مردم (جوانها) بلند نمیشوند دو رکعت نماز صبح را که پنج دقیقه کمتر است، بخوانند. چرا؟ امام هشتم(ع) میفرمایند: اگر میخواهید خدا را برای همه نعمتهایی که به شما داده، شکر کنید، به نظر ما امامان معصوم، شکر خدا «نماز» است. کسی که نماز نمیخواند، ناسپاس و ناشکر است.
مرام لاتهای جوانمرد
من خیلی رفیق لات داشتهام. از اول جوانی و از اولی که طلبه شدم، با لاتهای معروف تهران رفیق بودهام. آنها هم پای منبرم میآمدند. دو ماه محرم و صفر هم نه کاباره میرفتند، نه چاقو میکشیدند، نه به کسی تلنگر میزدند. آنهایی که من دیده بودم و نمیخواهم اسمشان را ببرم، در گریه بر ابیعبدالله(ع) و ترک لاتبازی در محرم و صفر حرف اول را میزدند. الان که بیشتر لاتها آشغال هستند! آنها لاتِ مَرد، جوانمرد و اهل بزرگواری بودند و در هر محلهای هم که بودند، اینقدر به مردم ضعیف خدمت میکردند که خدا میداند. آنهایی که من یادم است، خیلی زیبا (مثلاً بعضیهایشان در حال گریه بر ابیعبدالله(ع)) از دنیا رفتند. اینها توبه کردند، مکه و کربلا رفتند و حسابهای مالیشان را با پروردگار تصفیه کردند. اما الان در تهران میلیاردرهایی داریم که بهاندازه یک نفر از آن لاتها با خدا حساب مالی ندارند؛ کسانی که میتوانند بیمارستان، مدرسه، درمانگاه و دویست خانه بسازند و مجانی به عروس و دامادی که واقعاً مستحق و شایستهاند، واگذار کنند.
به این تریلیاردرها میگویم: آیه 180 سورۀ آلعمران را بخوانید. خدا علناً میگوید: کل ثروتی که به شما دادم و در کار خیر هزینه نکردید و مُردید، در قیامت بهصورت یک گردنبند آتشین فلزی گردنتان میاندازم و میگویم: این ثروتتان! در دنیا بغلش میخوابیدید و لذت خیالی میبردید که من تریلیاردرم! بعد هم که همهاش را گذاشتید و مُردید. این ثروت را میخواهم چه کار کنم؟ برای خودتان باشد، اما آنچه را به آن بخل ورزیدند، بهصورت طوقی فلزی از آتش دوزخ «سَیطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا بِهِ»،[2] برای اینها گردنبند میکنم.
آن نماز شب و آن سیصد جلد علم (پانصد جلد به زمان ما)، آنوقت خیلی عجیب است که بعضیها بهعنوان تشکر از پروردگار، دو رکعت نماز نمیخوانند! برای کار خیر دستی در جیب نمیکنند! زبان خوبگویی ندارند!
دوسه خط از اشعار فیض را بخوانم.
اگر آهی کشم، دریا بسوزم
و گر شوری کنم، دریا بسوزم
کنم هرچند پنهان آتش جان
میان انجمن پیدا بسوزم
نه من مانَد، نه ما مانَد چو آیی
بیا تا بیمن و بیما بسوزم
غزلیاتش همه عرفانی است. به خدا میگوید: اگر من را نمیخواهی، من تو را میخواهم و رهایت نمیکنم. تو سازنده، خالق و روزیبخش من هستی. حیات، دنیا و آخرت، مرگ و برزخ، قلب و عقل من دست توست.
تو را خواهم، مرا گر تو نخواهی
تجلی بیشتر کن تا بسوزم
ز سوز جان اگر حرفی نویسم
ورق را سربهسر یکجا بسوزم
صابر همدانی، سرهنگ ارتش طاغوت
پیش از انقلاب، سرهنگی (ارتش زمان طاغوت) بود واقعاً یاقوت؛ متدین و اهل گریه بود و صبحهای جمعه در مهمترین جلسات تهران شرکت میکرد. یک دیوان دارد که نزدیک پانصد صفحه است. نام ایشان صابر همدانی است. غزلیات ایشان خیلی جنبهٔ نصیحتی قویای دارد.
یک غزل برایتان بخوانم. من این غزل را به خودم میبندم. عیبی ندارد، شماها محترم، باارزش و قابلتکریم هستید. خدایا، روی منبر پیغمبرت راست میگویم، به من میگوید که عمرم را چه کار کردم!
اگر فکر دل زاری نکردی
به عمر خویشتن کاری نکردی
تو را از روز آزادی چه حاصل
که رحمی بر گرفتاری نکردی
نچینی گل ز باغ زندگانی
گر از پایی برون خاری نکردی
ستمگر بر سرت ز آن شد مسلط
که خود دفع ستمکاری نکردی
شدی مغرور روز روشنی چند
دگر فکر شب تاری نکردی
بُوَد حال تو پیدا نزد صابر
به ظاهر گرچه اظهاری نکردی
این تک بیتِ شاهبیتش است.
کسی در سایه لطفت نیاسود
به گیتی کار دیواری نکردی
استفاده درست از عمر و تخصص
برادرانم، خواهرانم، جوانهای عزیزم، دختران جوان بزرگوار، بیایید یکهزارم فیض کاشانی عمرمان را هزینه کار مثبت و خدمت به دیگران کنیم و به علم، عملِ به علم و تحققدادن به علم بکوشیم. فردا اگر دکتر، فوقدکتر، مهندس، عالم و دانشمند صنعتی شدید، این علم را تجارت نکنید. از این علم برای زندگیتان سود مادی ببرید، اما نه به صورت تجارت. چه عیبی دارد که در یک ماه که سی جراحی میکنی، به جای سی تا پنجاه میلیون تومان، ده میلیون بگیری؟ از کسی هم که اشکش میریزد و میگوید ندارم، پول نگیر.
خیلی زیبا و عالی است که انسان خودش و علمش را در خدمت عباد خدا قرار بدهد. نمیخواهم از خودم چیزی بگویم؛ به خدا بدم میآید! اما باورتان بشود، من به اندازه تعداد موهایم و بیشتر، برای این مملکت و ملت منبر مجانی رفتهام. به هیچجا بر نخورده، کم نیاوردهام، گدا و تهیدست هم نشدهام! عالمان، دانشمندان، اساتید، جراحان، پزشکان، این خدمت را از زندگیتان حذف نکنید. اینجور خدمات برای قیامت شما کار میکند؛ چه کاری!
نحوه بازشدن گره در قیامت
روایت داریم: کسی در قیامت گیر میکند و یک گره دارد و اگر آن گره باز شود، نجات پیدا میکند. اصلاً پروردگار دوست دارد با بندهاش حرف بزند. خدا میداند که الان پرونده بندهاش گرهی دارد و نمیشود نجات پیدا کند. خطاب میرسد: بنده من، نمیخواهم تو را جهنم ببرم. فکر کن چه کار خیری در دنیا داشتهای، آن را به من ارائه بده. فکر میکند و میگوید: خدایا، شرمنده و خجالتزده هستم، اما روزی بنده مؤمن تو در منطقهای که آب نبود، میخواست نماز بخواند، من ظرف آبم را به او دادم و گفتم: من برای نوشیدن آب پیدا میکنم، تو با این آب وضو بگیر و نماز بخوان تا نمازت دیر نشود. خدا میفرماید: ملائکه، دیگر گرهی ندارد، راه بهشت را به او نشان بدهید! یعنی خدمت به بندگان خدا راه را برای بهشت، رحمت و مغفرت باز میکند.
تعریف سعادت
این مرد الهی (فیض) در کتاب «محجة البیضاء» (کتاب پرقیمتی است که چهارهزار صفحه دارد و از بس که مایهدار و مهم است، شاید تا حالا صد بار چاپ شده) نقل میکند: شخصی از پیغمبر(ص) پرسید: «مَا السَّعَادة؟» این سعادتی که همه میگویند و در کتابها و تاریخ نوشتهاند و دانشمندان گفتهاند، به نظر شما چیست؟ برای من معنا کنید. پیغمبر اکرم(ص) فرمودند: خوشبخت و سعادتمند انسانی است که «طولُ العُمُرِ فی طاعَةِ اللّهِ عزوجل»[3] عمرش طولانی بشود و آن را در عبادتالله (بهمعنای گستردهاش) هزینه کند؛ عیادت مریض مؤمن و غیرمؤمن عبادت است.
توصیه به عیادت از مریض
من اینقدر عیادتهای عجیب و غریب رفتهام؛ البته کیفیتش را یادم نیست که بنویسم. عیادتها و مریضهای عجیب! عیادت معتاد، هروئینی، مشروبخور (از بس زیاد مشروب خورده بود، مریض شده) بینماز، باربر و فقیر. اینها اثر هم داشته؛ مثلاً بالای سر اینها که میرفتم، تا قیافه و لباسم را میدیدند، زارزار گریه میکردند. آنها مرا نمیشناختند. میگفتم: چرا گریه میکنید؟ میگفتند: عمرمان را تلف کردهایم. میگفتم: نه، هنوز نمردهاید و وقت دارید؛ همین مقدار که مانده، قابلتوبه و آشتی است.
امیرالمؤمنین(ع) سفارش میکنند هیچکس را ناامید نکنید. به مردم امید و دلگرمی بدهید، به معتاد بگو خوب میشوی، من هم کمک میکنم و به عیادتت میآیم. عصرهای پنجشنبه و جمعه، پنجتاپنجتا به بیمارستانهای دولتی بروید و به بیماران فقیر سر بزنید. ببینید زن و بچهشان لَنگ نیستند. پنجتاپنجتا ماهی صد تومان روی هم بگذارید، پانصد تومان میشود. یک سال و پنج سالش خیلی میشود. اینها را میتوانید هزینههای خیلی خوبی کنید. من حتی در این بیابانها و دشتهای ایران برای دیدن عشایر رفتهام. اینهایی که گوسفند میچرانند، در صحرا چادر زدهاند و کسانی که رفتگری فرودگاهها بهعهدهشان است.
کمک به دیگران و تبلیغ امام حسین(ع)
گاهی که راهم خیلی دور است و با هواپیما میروم، چند تا پنجاه، صد یا دویست تومانی را یواشکی که کسی نبیند، به رفتگر میدهم و میبوسمش و میگویم: این را امام حسین(ع) داده (نه من) که امام حسین(ع) را هم تبلیغ کنم. شبها هم که منبرم دیر تمام میشود، گاهی با رفتگرها برخورد دارم. این چند شب ندیدم؛ وگرنه صدایشان میکردم، میبوسیدم و به نام سیدالشهدا(ع) به آنها پول میدادم. ما خیلی خوب میتوانیم خودمان را هزینه کنیم.
«طولُ العُمُرِ فی طاعَةِ اللّهِ عزوجل»[4] عبادت معنای خیلی گستردهای دارد؛ برایتان میگویم که پَر عبادت تا کجا را میگیرد. پیغمبر(ص) میفرمایند: در کوچه آشغال ریختهاند، سنگ یا آجر افتاده است و تو با کمال تواضع آشغال، آجر یا سنگ را از کوچه و خیابان جمع میکنی که سر راه مردم نباشد. برای این کار در نامه عمل تو صدقه در راه خدا نوشته میشود.
مسلمانشدن مسیحی با برخورد خوب
من هر برج برای یک مسیحی در شهری پول میفرستادم. یک روز این شخص از آن واسطه میپرسد که خرج ماه من را چه کسی میدهد؟ گفته بود: به من گفته که نگویم چه کسی است. آنقدر اصرار و گریه کرده بود که آن واسطه با من تماس گرفت و گفت: این مسیحی خیلی اصرار میکند تو را ببیند. گفتم: میترسم ببیند لباسِ تنم همان لباس کشیشهای خودشان است و شاید از آن کشیشها خوشش نیاید و از من هم خوشش نیاید، اما بگو باشد. من در همان شهر میآیم، بیاید منزل شما یا جای دیگر من را ببیند. آمد و به من گفت: قبل از اینکه حرفمان را شروع کنیم، من را مسلمان کن! گفتم عیبی ندارد. شهادتین را گفتم، او هم گفت. وقتی به «اشهد ان لا اله الا الله» و شهادت به نبوت پیغمبر(ص) رسیدیم، چنان جیغی کشید که بدحال شد. من فکر کردم از دنیا رفت. خانمهای خانه به حالش آوردند. گفتم: چه شد؟ گفت: وقتی شهادتین را میگفتم، نور عجیبی دیدم که طاقت نیاوردم. این عبادت است! خواه مسیحی باشد یا باربر، فقیر، پیرزن قدخمیدهای که کسی را ندارد یا پیرمرد قدخمیدهای که باید خرجی خانه را بدهد و بدنش نمیتواند کار بکند؛ خدا اسم اینها را مسکین یا زمینگیر گذاشته است.
سخنگفتن جهنم
یک روایت هم بخوانم که بدانید اگر عمرمان بد هزینه شود، چه بلایی هم در دنیا و هم آخرت سرمان میآید. پیغمبر(ص) میفرمایند: خدا در قیامت به آتش دوزخ اجازه میدهد بیرون بیاید. در ضمن، این آیه را هم عنایت کنید: «وَإِنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِی الْحَیوَانُ»[5] آخرت همهچیزش زنده است. آخرت مرگ و مُرده ندارد. جهنم زنده است، شعور دارد و حرف میزند. مدرک این حرف هم قرآن است که میگوید: وقتی کل جهنمیها را (از زمان آدم تا قیامت) در جهنم ریختند، پروردگار به دوزخ میگوید: «هَلِ امْتَلَأْتِ»[6] سیر شدی؟ جهنم جواب میدهد: «هَلْ مِنْ مَزیدٍ»[7] کجا سیر شدم! باز هم از اینها در من بریز.
دوزخ حرف میزند و شعور دارد. آتش بیرون میآید و دور محشر را میگیرد. پیغمبر(ص) میگویند: سه طایفه را مثل مرغی که ارزن جمع میکند، میبلعد و با آنها حرف میزند. طایفه اول، حاکمان، صندلیداران و قدرتمندان هستند که جهنم به آنها میگوید: خدا آن صندلی را زیر پایتان گذاشت، برای اینکه عدالت کنید؛ ولی ظلم کردید! خدا به شما حاکمیت داد که مشکلات مردم را حل کنید، رنجشان را بزدایید و غصهشان را برطرف کنید، اما شما مشغول خودتان شدید و ستم کردید! همه را جمع میکند و میبلعد.
بعد سراغ عالمان و دانشمندان از هر صنفی میآید و به آنها میگوید: شما در ظاهر خیلی آراسته بودید و ظاهرتان پیش مردم خوشنما بود. مردم میگفتند: عجب آدم خوبی است! عجب عالم و دانشمندی است! ولی در پنهان گناه کردید، دورو و خائن بودید! آنها را هم (مثل مرغی که دانه را جمع میکند) جمع میکند.
بعد آتش سراغ ثروتمندان میآید و به آنها میگوید: خدا این ثروت را در اختیار شما گذاشت که به بندگانش خدمت کنید. تو با زنت و یک بچه که نمیتوانستی هزار میلیارد بخوری! یک اتاق، رختخواب، تختخواب، لباس و یک ماشین میخواستی؛ چرا بقیه هزار میلیارد را بخل کردی؟ بخیل باید به جهنم برود. آنها را هم جمع میکند.
اما کسانی هم وارد قیامت میشوند که اهل عدالت، صفا، محبت، صمیمیت، عشقورزی و مهرورزی هستند؛ چه صندلیدار، چه عالم، چه ثروتمند. اینها هم مشتریهای بهشت هستند.
شما جوانها، از امشب به بعد سعی کنید عمرتان بیخودی و به باطل هزینه نشود. همین الان با استعداد، بدن سالم و زبان شیرینی که خدا به شما داده، کارهای خیر زیادی میتوانید انجام بدهید. شما در این عالم یک سرمشق هم دارید كه اسم مبارکش علیاکبر است.
کلام آخر؛ روضه علیاکبر(ع)
وقتی که علیاکبر(ع) بهسمت میدان حرکت کرد، امام حسین(ع) سرمشقبودن او را بیان کردند. محاسنشان را روی دست گرفتند و به پروردگار عرض کردند: «فَقَدْ بَرَزَ إِلَیهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً»؛[8] «خَلْقاً» تکوینی است؛«خُلقا» یا «خُلُقا». خدایا، این جوان من، در اخلاق شبیهترین مردم به پیغمبرت و «مَنْطِقاً» منطق او منطق پیغمبر(ص) است. این سرمشق، الگو و اسوه است.
چقدر بامعرفت بود. به میدان رفت و جنگ شدیدی کرد. نزدیک صد نفر را (کتابهای مختلف نوشتهاند) کشت. بعد به خودش گفت: پدرت کنار خیمه است، برگرد. اگر بابا تو را ببیند، عبادت و حق است و اگر دل حسین(ع) از دیدن تو شاد بشود، دل پیغمبر(ص)، زهرا و علی(علیهماالسلام) شاد میشود.
جنگ را تمام کرد و برگشت. اینقدر ابیعبدالله(ع) خوشحال شدند. حدود بیستسی قدمی برای احترام به پدر از اسبش پایین آمد. ابیعبدالله(ع) هم او را که دیدند، جوانشان را بغل گرفتند.
دوسه جمله به بابا گفت: «یا أَبَتِ، الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِی وَ ثِقْلُ الْحَدِیدِ قَدْ أَجْهَدَنِی».[9] ابیعبدالله(ع) چه کار کردند! دو تا برنامه داد: یکی دهان مبارکشان را باز کردند و فرمودند: پسرم، زبانت را در دهان من بگذار. زبان را در دهان ابیعبدالله(ع) گذاشت، اما سریع بیرون کشید. دید لب، دندان و زبان خشک است! و به او فرمودند: برگرد. امیدوارم آفتاب امروز غروب نکند، جدت بالای سرت بیاید و تو را سیراب کند!
نمیتوانم همه مصیبت را بخوانم. فقط این جمله را بگویم که فکر کنم در این شصت سال منبرم، یک بار ترجمه کردهام. لشکر دورش را گرفتند، راهها را بستند. علیاکبر نمیتوانست برود. در این محاصره که گیر کرد، فرقش را شکافتند. خون روی صورتش و چشمهای اسبش ریخت. اسب حرکت کرد. لشکر که محاصرهاش کرده بودند، از ترس کنار رفتند. به جای اینکه اسب اکبر را به خیمه ببرد، وسط لشکر آورد؛ چون چشم اسب پرخون بود. ابیعبدالله(ع) دیدند وسط لشکر شمشیر بالا و پایین میرود. «فَقَطعوه بِسیُوف»[10] این جمله فقط برای علیاکبر گفته شده است که بدنش را قطعهقطعه کردند. لشکر فرار کردند و بدن اکبر روی زمین بود. ابیعبدالله(ع) خواستند بدن را حرکت بدهدند، دیدند نمیشود! هر جا را که بلند میکردند، قطعه دیگر بدن میماند! روی دو زانو، رو به خیمه بلند شدند.
جوانان بنیهاشم بیایید
علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم
علی را بر در خیمه رسانم
[1] . سورۀ سجده: آیهٔ 17.
[2] . سورۀ آلعمران: آیهٔ 180.
[3]. محجةالبیضاء، ج5، ص103.
[4]. محجةالبیضاء، ج5، ص103.
[5]. سورۀ عنکبوت: آیهٔ 64.
[6]. سورهٔ ق: آیهٔ 30.
[7]. همان.
[8] . لهوف، ص113.
[9] . همان.
[10] . بحارالأنوار (ط - بیروت)، ج45، ص44.