جلسه سوم
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید«بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین»
شخصیت والای اهلبیت و اصحاب سیدالشهدا(ع)
یاران وجود مبارک حضرت ابیعبداللهالحسین(ع) بهترین انسانها در بین گذشتگان و آیندگاناند. این کلام حضرت ابیعبداللهالحسین(ع) است: «إنّی لا أعرفُ أصحاباً هم خيرٌ مِن أصحابي».[1]
البته دربارهٔ اهلبیتش هم نظر دیگری دارد و آنها را با عناوین دیگری تعریف کرده است. گاهی بهصورت جمعی تحت عنوان «اهلبیتم»، گاهی هم بهصورت فردی مثل تعریف از قمربنیهاشم، علیاکبر، زینب کبری و حضرت سکینه(علیهمالسلام)؛ مثلاً حضرت دربارهٔ حضرت سکینه(س) دو تعریف دارد: یکی اینکه میفرماید: «خِيرةُ النِسوان»[2] در بین تمام زنان طایفهٔ ما بهترین زن است؛ یک تعریف هم این است که وقتی پسر برادرش (پسر حضرت مجتبی(ع)، حسنبنحسن) برای خواستگاری آمد، فرمود: دخترم فاطمه(س) را خواستگاری کن! دخترم سکینه(س) به مقام «انسلاخ» رسیده و من در بین مردان هموزن او را ندارم، و الا شوهرش میدادم. این مقام «انسلاخ» هم مقام عالی عرفانی و آخرین منزل عارفان واقعی تربیتشدهٔ مکتب اهلبیت است. آن آخرین منزل را سکینه(س) در همان اولین قدم سلوک طی کرده بود. پروندهٔ این مقام خیلی قابل بحث و تفسیر است؛ ولی فعلاً سخن دربارهٔ اصحاب است.
یکی از مصادیق «خیر البریه»
اگر بنا باشد آخرین آیهٔ سورهٔ «بینه» بهصورت جمع معنی شود، یاران ابیعبدالله(ع) مصداق این آیه هستند که پروردگار میفرماید: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ»[3] این نگاه خداست؛ اهل ایمان و عمل صالح، بهترین جنبنده در عالم خلقت هستند. این بزرگواران هر کدامشان طبق گنجایش وجودیشان از همهٔ ارزشهای انسانی، ملکوتی و الهی برخوردار بودهاند. ممکن است شما در باطن خودتان بفرمایید این افراد با این محدودیت زمانی (بهخصوص بعضیهایشان که نصف روز وقت داشتند، بعضیهایشان هجدهنوزده سال در این دنیا بودند؛ نهایت عمر زیادی که برای اصحاب نوشتهاند، افراد کمی بین هفتادهشتاد سال بودند)، چطور میشود در یک مدت کوتاه به اینهمه ارزشهای انسانی و ملکوتی برسند؟
وسیلهٔ نجات
یک وقتی خود من هم این فکر را میکردم که چگونه میشود؟ در نوشتهٔ یکی از حکمای الهی خواندم؛ من او را دیده بودم و بهنظر من یک امتیاز بالایی نسبت به هملباسیهایش داشت. البته امتیازات علمیاش خوب بود، بعضی از امتیازاتش فوقالعاده بود و در همین دوران معاصر او را تک نفر قرار داده بود؛ ولی آن امتیاز بسیار باارزش که من از آن خبر نداشتم و یک بار علتش را در تنهایی خودم و خودش به من گفت (نمیدانم که چرا این حرف را به من زد و بروز داد؛ شاید میخواست تشویقی برای منبر و بهخصوص برای ذکر مصیبت باشد؛ شاید هم نیتش این نبوده. بیست روز بعد هم از دنیا رفت): به هیچکدام از نمازهایی که در این هفتاد سال خواندهام، روزههایی که گرفتهام، تحصیلاتی که در نجف و قم نزد بزرگترین مراجع داشتهام، هشتادنود جلد کتاب مطرحی که نوشتهام و درسهایی که دادهام، امید، اطمینان و آرامشی ندارم که وسیلهٔ نجاتم در آخرت شوند. من نمیتوانم به عبادات، نوشتهها، درسها و درسخواندنهایم تکیه کنم؛ تنها حقیقتی که به آن اعتماد و اطمینان صد درصد دارم که وسیلهٔ نجات قطعی من در قیامت است، فقط ارتباط با حضرت ابیعبداللهالحسین(ع) است؛ نظری هم به بقیهٔ کارهایم ندارم که فردای قیامت به خدا بگویم من «شرح نهجالبلاغه» نوشتهام، تفسیر قرآن کردهام، هفتاد سال نماز خواندهام، روزه گرفتهام. اصلاً بهنظرم نمیآید اینها را بتوانم ارائه بدهم؛ اما توسلم، گریهام و ارتباطم به ابیعبدالله(ع) را اطمینان کامل و صد درصد دارم.
گاهی آدم در فکر میرود؛ انسان در یک زمان کم (هجده سال، بیست سال، ده سال و نصف روز) چطور به اینهمه کمالات و ارزشها میرسد. در نوشتههای ایشان دیدم (آدم مغزنویسی بود) که با چند دلیل ثابت کرده سرعت سیر باطنی انسان با سرعت نور قابلمقایسه نیست! اگر نور خورشید، از ۱۵۰ میلیون کیلومتری حرکت میکند و در کمتر از ده دقیقه خودش را به زمین میرساند؛ اما یک انسان مثل «حر» سرعت سیرش در این حد بود که آفتابنزده جزء افراد طبقهٔ هفتم دوزخ بود، هنوز اللّهاکبر ظهر را نگفته بودند که در فردوس اعلی قرار گرفت. این فاصلهٔ بین عمق جهنم و عالیترین مرتبهٔ بهشت است.
منبع خیر و خوبیها
این ارزشها و کمالات طبق قرآن، نور است. کسی که یکمرتبه بیدار میشود و آینهٔ وجودش را روبهروی پروردگار میگیرد، وقتی آدم آینه را بهطرف پروردگار میگیرد و خداوند این نور را بر آن میتاباند (فلاسفهٔ الهی تعریف خوبی از آن نور دارند و میگویند نور وجود منبع کل خیر است)، همهٔ ارزشها در آن موج میزند. یکی از بهترین دلایل این مسئله، داستان جادوگران زمان فرعون است که یک بار آیاتش را توضیح دادهام. نوکران حلقهبهگوش، حقوقبگیر و نانخور فرعون که منبع تمام فسادها بودند، به نیت شکستدادن پیغمبر اولوالعزم خدا آمدند. جادوگران میخواستند با سحر و جادوگری آبروی این پیغمبر اولوالعزم را ببرند؛ چون فرعون به آنها گفته بود میخواهم با جادوگریتان مقام من را بالا و آبروی این گلیمپوش را ببرید. به قول امروزیها سکهٔ یک پولش کنید. این کار را میکنید؟ گفتند: بله. در جادوگری خیلی به خودشان مطمئن بودند. کاری کردند که خدا در قرآن میگوید موسی با دیدن ابزار جادویی اینها ترسید؛ از ترسیدن پیغمبر اولوالعزم خدا آدم میفهمد اینها در جادوگری چه قدرتی به میدان آوردند!
ابزار جادوگری زمان حال
آن جادوگری دیگر جمع شده و نیست.الآن با مغز ملتها جادو میکنند و ابزار جادوگریشان هم ماهوارههاست. قویترین ابزار دورهٔ تاریخ است که شب دیندار را بیدین میکنند و بیدین تحویل صبح میدهند، روز دیندار را بیدین میکنند و کافر تحویل شب میدهند. دیگر جادو از این بالاتر نیست. خیلی جادوگریشان قوی است. من در یک شهر انگلیس (فکر کنم منچستر) برای تبلیغ رفته بودم؛ آنهایی که دعوت کرده بودند، قبلاً ایران پای منبر میآمدند و حالا مقیم آنجا هستند. یکی را به من نشان دادند و گفتند: این از حوزهٔ علمیهٔ نجف، با زن و دوتا بچهاش برای تبلیغ دین اینجا آمد که نماز بخواند، حلال و حرام بیان کند و دین خدا را به مردم برساند؛ اما الآن خودش کتوشلواری و کراواتی است، زن و دو دخترش هم مثل زنان انگلستان نیمهعریان هستند؛ این جادوست.
عاقبتبهخیری ساحران فرعون
اگر روحیه و خلق موسایی در ما نباشد، جادویمان میکنند؛ ولی اگر باشد، یکذره میترسیم، بعد پروردگار ترس ما را علاج میکند که به موسی خطاب شد: «لَا تَخَفْ إِنِّي لَا يَخَافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ»[4] موسی، از جادوگریهای اینها نترس! اینها حقیقت ندارد، پوک، پوچ و چشمبندی است و واقعیت نیست. موسی! انبیا در حریم من اهل ترس نیستند، «أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ»[5] عصایت را بینداز! یک چوبدستی که آن هم دست نجاری نبوده که بتراشد، رنگش کند و روغن به آن بزند؛ زمانی که چوپانی میکرد، شاخههای درخت خشک افتاده را کنده و عصا کرده بود که همان دستش بود. خدا گفت بینداز و او انداخت. «فَإِذَا هِيَ ثُعْبَانٌ مُبِينٌ»[6] یعنی کار موسی چشمبندی نبود و حقیقت آشکار بود. وقتی که عصا تبدیل به اژدهای زنده شد که هیکلش یک گوشهٔ میدان را پر کرد، لب پایینش را کنار این تپهٔ ابزار و لب بالایش را روی این تپه گذاشت، فقط یک لقمهاش کرد، بلعید و هیچچیز روی زمین نماند. به او گفتند: حالا آن را بگیر! بهمحض اینکه دست موسی به این اژدها رسید، همان چوب شد؛ نه پوستی، گوشتی، دهانی، دندانی، نفیری و زهری.
خداوند میفرماید: کل جادوگران (نه اینکه دهبیست نفرشان تقسیم شوند) به خاک افتادند و همانجا گفتند: «وَلَقَدْ مَنَنَّا عَلَى مُوسَى وَهَارُون» [7]و مؤمن شدند؛ یعنی در آنها نور تابید و مؤمن، حقشناس، عارف، متصل به منبع نبوت، قیامت و «توحید تام» شدند. من اینها را از آیات میگویم؛ میدانید «توحید تام» چیست؟ یقیناً از من که برایتان میگویم تا شما برادران و مردانی که دارید میشنوید، دارای «توحید تام» نیستیم. «توحید تام» یعنی تجلی وحدت الهیه در وجود که انسان غیر از او را نبیند و نخواهد، میل رفتن به دنبال غیر از او نداشته باشد و اگر حادثهای پیش آمد، راحت از همهچیزش گذشت کند. فرعون هم گفت که شما را میکشم، دست و پایتان را قطع میکنم و به دارتان میکشم. گفتند: «فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ»[8] هرکاری از دستت برمیآید، کم نگذار!
شما ببینید این نقطه چه نقطهای است؛ گذشت از زن و بچه، خانه، پستهای مهم دولتی (اینها پیش فرعون خیلی عزیز بودند)، گذشت از بدن (بنا شد برعکس همدیگر یک دست و پایشان را با ساطور بزنند) و بعد هم گذشت از جان. گفتند «فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ» هرکاری دلت میخواهد، اصلاً کم نگذار! همه هم شهید شدند. این سرعت سِیر که از نور بیشتر است. انسان میتواند در زمان کم و خیلی زود از آخرین درجات جهنم تا فردوس اعلی سفر کند.
پزشک تربیتشده در مکتب اهلبیت
روحانی یک شهر (شاید پانزدهشانزده سال پیش) من را دعوت کرد. روحانی خوبی بود! خوبی او هم این بود که نسبت به مردم شهر خیلی دلسوز و بامحبت بود و دغدغهٔ دین مردم را داشت. گفت: میخواهم شما ده شب اینجا بیایید که خوب و مفید است. خودش هم آدم خوشبیانی بود و منبرهای خوبی داشت و شهرهای مختلف هم منبر رفته بود؛ اما دیگر نمیتوانست برود و مقیم بود. گفتم: شما خودتان خوشبیان هستید؛ من قم که طلبه بودم، شما را میدیدم و خوب هم درس خواندی؛ خودت برای مردم منبر برو. گفت: من که برای مردم منبر میروم، مردم به من گفتهاند این آقا را دعوت کن؛ خوب است. بیا! گفتم میآیم. خیلی خوب و اثرگذار بود.
چیز جالبی که آنجا دیدم، این بود (واقعاً آدم گاهی از این انسانها لذت میبرد! نمیدانم یکدفعه چطور به فکرشان میافتد که کار خیلی خوبی کنند، خرج هم ندارد؛ البته اینهایی که به ذهن آدم میافتد، خدایی است؛ کار هیچکس نیست و معلم اینها خداست): یک شب بعد از منبر (شب سومچهارم بود) آقایی آمد؛ من کنار آن عالم نشسته بودم که دیدم آن عالم تمامقد برایش بلند شد و من هم بلند شدم. نمیدانستم کیست! بعد دوتایی نشستیم و آن عالم به من گفت: ایشان دکتر این شهر است. سرش هم شلوغ است؛ از چهار بعدازظهر تا ده شب 35-40 تا بیمار دارد. این دکتر دو تا مطلب به من گفت: اول اینکه من شبی سیچهل مریض دارم که ۲۵ نفر برای دهاتهای اطراف است (منطقه کشاورزی بود). گفت: اینها از بیستسی کیلومتری میآیند و ماشین هم ندارند (آدمهای متوسطی و کشاورز هستند)، بعد هم باید با این مینیبوسها شبانه برگردند. من هر شب نسخه را که به آنها میدهم، میگویم پنج نفرتان بمانید، من خودم با ماشین شما را میرسانم. این پنج تا را پای منبر میآورم؛ چون اینها اگر مسائل الهی را بفهمند، در دهشان اثر میگذارند. بهنوبت پنج نفر اول، پنج نفر دوم را آوردم، بعد دیدم خودشان پول روی هم میگذارند و با مینیبوس میآیند؛ گفتم: پول مینیبوس را از من بگیرید.
راه تبلیغ درست دین
گاهی میگویند دکترها چه زیرمیزیهایی میگیرند؛ ما دکتر هم داریم که به مریض زیرمیزی میدهد؛ این یکی از آنهاست. به اینطور دکترها که من برخوردهام، گفتهام: شما تربیتشدهٔ چه کسی هستید؟ گفتهاند: ما وقتی در شهری دانشجو بودیم، در ماه رمضان و دیگر ایام پای منبر این جلسات میآمدیم که به نام حضرت ابیعبداللهالحسین(ع) است؛ او کار میکند، نه منبری.
اثر کلام اهلبیت در جذب مردم
اما کار دوم این پزشک را خود ما هم میتوانیم بکنیم؛ آنهایی که با ماشین برای منبر صبح یا شب میآیند و ماشین هم خالی است، پیش چهار تا جوان که سر چهارراه یا در قهوهخانهای ایستادهاند، بروند و بامحبت سلام کنند، دست بدهند و بگویند امشب یک چای یا شام مهمان من باش (بعضی جلسات که شام هم میدهند). خیلی اثر دارد! امام هشتم(ع) میفرماید: اگر حرفهای ما را به مردم بگویید، «لتبعونا» مردم از ما پیروی میکنند؛ بهشرط اینکه منبری اخبار تلویزیون بیبیسی و آمریکا و کانالهای اروپا را برای مردم نگوید یا روزنامه نخواند. «لو عَرفَ النّاسُ محاسِنَ کلامِنا لتَّبِعُونا»[9] این دیگر تجربهٔ چهلسالهٔ من است.
ضرورت جذب مردم به دین
این پزشک گفت: با یک لات سبیلکلفت پولدار صحبت کردهام، چون وضع کسبش خوب است، اما اهل این حرفها و مسجد و منبر ابداً نیست. دو روز است که او را پختهام؛ بگینگی گفته حالا دنبالم بیا، ببینم چه میشود. اگر زورم برسد، میخواهم فرداشب او را بیاورم، ولی قول نمیدهم. گفتم: فرداشب قبل از اینکه او را به منبر بیاوری، وقتی که هنوز مطبت مریض زیاد نیامده، دعوتش کن و ماشین بفرست دنبال من که من هم بیایم. گفت: برای چه؟ گفتم: بگذار خود من بیایم و دعوتش کنم که نه نگوید. قبول نمیکرد. مثلاً فکر میکرد خیلی بد است که عالم دین بهدنبال یک لات برود و به او بگوید بلند شو و پای منبر من بیا؛ چون خیلیها از این کارها را یادشان نمیآید انجام بدهند. من از اول شروع منبرم قویترین لاتهای تهران پای منبرم میآمدند و همهشان هم الهی شدند و مردند. دیگر راه و رسم آنها را یاد گرفتهام و بلد شدهام.
امروز هم روزی است که باید دنبالشان رفت. مثل شما نیستند که مجذوب دین و حسین(ع) باشند؛ کسی لازم نیست دنبال شما بیاید. اینهمه ترافیک را طی میکنید، پول بنزین میدهید، وقت میگذارید و میآیید؛ شما را دیگر خدا در آغوش رحمتش گرفته و کسی نباید دنبال شما بیاید، خدا دنبالتان آمده است.
معقولبودن سرعت زیاد سیر تکامل انسان
گفت: یعنی شما میآیید؟! گفتم: یعنی شما میآیید چیست؟! گفت: باشد. گفتم: به من خبر بده. تلفن کرد و گفت: حاضر شده به مطب بیاید، ولی گفته که بدبخت! آخوندها کلاهبردار هستند و این هم سرت کلاه گذاشته. تو درس دکتری خواندهای، این به مطب تو میآید که من را ببیند؟! میگویند آدم معروفی است، من که او را ندیدهام و نمیشناسم. من میآیم، اما میفهمی که اینها دروغ میگویند. در کلهشان کردهاند که ما دروغ میگوییم؛ همهمان هم دروغ نمیگوییم، بعضیهایمان راست میگوییم؛ من از راستگویانشان هستم.
ساعت پنج رفتم، دیدم میوه و شربت گذاشته. گفتم: کجاست؟ گفت: الآن میآید. نمیدانم چند دقیقه گذشت، در اتاق را باز کرد و آمد؛ دیدم یک چیز نتراشیده و نخراشیدهای است که مرا یک لقمه میکند. سلام گردنکلفتی کرد، بلند شدم و دست دادم، بغلش گرفتم و او را بوسیدم. حالش خیلی عوض و رنگبهرنگ شد. زبان حالش بود که نمیخواهد دعوتم کنی بیایم، خودم شب میآیم.
شب آمد و من یک منبر برای او رفتم. خودش نفهمید برای او میروم، اما منبر برای شخص او بود؛ منبر عاطفی، بامحبت و نرم. نشاندادن راه بهشت که سخت نیست، ساده است و اینکه اگر کسی مثل «حر» اهل جهنم است، چند ثانیه میتواند از عمق جهنم تا فردوس اعلی برود. از منبر پایین آمدم. او با دکتر رفت. صبح دکتر به من زنگ زد و گفت: او گفته فرداشب بعد از منبر شصت نفر از همکارها و رفیقهایم را به عشق این آخوند دعوت کردم، بگو بیاید. به او گفتم میخواهی بهخاطر من به شصت نفر شام بدهی؟! دو نفر را شام بده. یاد این شعر افتادم:
کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی[10]
میخواست ما را به خانهاش ببرد، انگشتنما کند و بگوید این دستدادنش، بغلکردنش و حرفزدنش مثل خودمان است؛ بالأخره شصت نفر تغییر پیدا کردند. بعد هم پول خمس و سهمش را داد و پیش آخوند آن شهر آمد (او به من گفت)، قلم و چک آورد و گفت: ده سال چای، قند، کرایه ماشین و بلندگو را حساب کن (به قول مردم تورمش را هم حساب کن) و ایشان را دعوت کن، ببین کل ده سال چقدر میشود، همین الآن بنویس، تاریخ روز امضا کنم. گفت: چهکار کنم؟ گفتم: به او بگو من مزد کارِ نکرده را نمیگیرم؛ هر سال میآیم و تو مخارج این جلسه را به همین آخوند بده. این سرعت سِیر است.
پس دیگر تعجب نمیکنیم که بعضی از یاران امام روز عاشورا برگشتند و چطور اینهمه کمالات و ارزشها در آنها تجلی کرد. این یکیدو نمونهاش است (جادوگران و آن بزرگواری که در آن شهر گفتم)؛ خوشبهحال اینها!
خوشا آنانکه در میزان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند
خوشا آنانکه بر این عرصه خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند
خوشا آنانکه بذر آدمیت
در این ویرانه پاشیدند و رفتند
خوشا آنانکه پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند
خوشا آنانکه بار دوستی را
کشیدند و نرنجیدند و رفتند[11]
روضه
دو نفر از اسب روی زمین افتادند، حسین(ع) را صدا نزدند. گفتند: ما چه قابلی داریم، چه لیاقتی داریم که مزاحم ابیعبدالله(ع) بشویم که بالای سرمان بیاید! اینقدر دستوپا میزنیم تا جان بدهیم. هر دو در خاک و خون غلتیده بودند و نمیدیدند.
نفر اول حر بود؛ دید سرش را از روی زمین بلند کردند، فکر کرد افراد لشکر آمدهاند سر را از بدنش جدا کنند که یکمرتبه صدای ابیعبدالله(ع) را شنید: «أنت سعید فی الدنیا و الآخرة».[12]
نفر دوم هم غلام سیاهش بود؛ اما لشکر دیدند علاوهبر اینکه سرش را به دامن گرفت، یک امتیاز هم به او داد. خم شد، صورت روی صورت غلامش گذاشت و فرمود: «اللهم! بَیِّض وَجهَهُ».[13]
[1]. بحارالأنوار (ط ـ احیاء التراث)، ج۴۴، ص۳۱۶: «اللهم إني لا أعرف أهل بيت أبر ولا أزكى ولا أطهر من أهل بيتي ولا أصحابا هم خير من أصحابي».
[2]. مناقب آلابیطالب، ج۲، ص۲۵۷.
[3]. سورهٔ بینه: آیهٔ ۷.
[4]. سورهٔ نمل: آیهٔ ۱۰.
[5]. سورهٔ طه: آیهٔ ۶۹.
[6]. سورهٔ اعراف: آیهٔ ۱۰۷.
[7]. سورهٔ صافات: آیهٔ ۱۱۴.
[8]. سورهٔ طه: آیهٔ ۷۲.
[9]. معانیالأخبار، ص۱۸۰: «حدثنا عبد الواحد بن محمد بن عبدوس ـ رحمهالله ـ قال: حدثنا علي بن محمد بن قتيبة النيسابوري، عن حمدان بن سليمان، عن عبد السلام بن صالح الهروي، قال: سمعت أبا الحسن الرضا عليهالسلام يقول: رحم الله عبدا أحيا أمرنا. فقلت له: فكيف يحيي أمركم قال: يتعلم علومنا ويعلمها الناس فإن الناس لو علموا محاسن كلامنا لاتبعونا».
[10]. فروغی بسطامی.
[11]. پروین اعتصامی.
[12]. ینابیعالمودة، ج۲، ص۷۷: «ما أخطأت أمّك إذ سمّتك حرا، فأنت و اللّه حر في الدنيا و سعيد في الآخرة».
[13]. بحارالأنوار ( ط ـ احیاء التراث)، ج۴۵، ص۲۳: «ثم قاتل حتى قتل فوقف عليه الحسين عليه السلام وقال اللهم بيض وجهه وطيب ريحه واحشره مع الأبرار وعرف بينه وبين محمد وآل محمد».