و شیخ مفید نقل کرده:
روزی هارونالرشید به آهنگ شکار از کوفه بیرون رفت و به جانب «غَریَّیْن» و «ثَوِیَّه» توجّه نمود و در آنجا آهوانی دید، فرمان داد تا بازهای شکاری و کِلاب مُعَلَّم (سگان تعلیم دیده) را برای شکار آهوان رها کردند و بر آنها بتاختند. آهوان که چنین دیدند فرار کرده به پشتهای پناه بردند و در آنجا بیارمیدند، بازها در ناحیهای بیفتادند و تازیها باز شدند و رشید از این مطلب در عجب شد.
دیگر باره آهوان از فراز پشته به نشیب آمدند، بازها و تازیها آهنگ ایشان نمودند، دیگر باره آهوان به آن پشته پناه بردند و جانوران شکاری از قصد ایشان برگشتند تا سه مرتبه کار بدینگونه رفت.
هارون سخت در عجب شد؛ غلامان خود را امر کرد که تعجیل کنید و مردی را که از حال این مکان با خبر باشد بیاورید؛ غلامان رفتند و از قبیله بنی اسد پیرمردی را حاضر کردند؛ هارون از وی پرسید که حال این پُشته چیست و در این مکان چه کیفیّتی است؟
گفت: اگر مرا امان میدهی قصّه آن را به عرض می رسانم؛ گفت: با خدا عهد کردم که تو را اذیّت نکنم و در امان باشی، الحال آنچه دانی بگو؛
گفت: خبر داد مرا پدرم از پدران خود که میگفتند «قبر مطهّر امیرالمؤمنین»(علیهالسلام) در این پشته واقع است و حقتعالی آن را حرم امن و امان خود قرار داده که هر چه به آن پناه بِبَرَد در امان باشد.