روایت شده که قمر بنیهاشم به هنگام شهادت سیوچهار ساله بود و امّ البنین مادر آن حضرت در ماتم او و سه برادر دیگر عباس به بقیع میرفت و چنان ندبه و گریه میکرد که هر شخصی از آنجا میگذشت گریان میشد، گریستن دوستان عجبی نیست، مروان بن حکم که از بزرگترین دشمنان خاندان نبوّت بود، چون بر ماتم امّ البنین عبور میکرد، از اثر گریه او گریه میکرد و این اشعار از امّ البنین در مرثیه قمر بنیهاشم و دیگر پسرانش روایت شده است:
يَا مَنْ رَأَى الْعَبَّاسَ كَرَّ عَلَى جَمَاهِيرِ النَّقَدِ
وَ وَرَاهُ مِنْ أَبْنَاءِ حَيْدَرَ كُلُّ لَيْثٍ ذِي لَبَدٍ
ای که عباس را دیدی حمله میکرد بر تودههای فرومایه
و از فرزندان حیدر هر شیر یال داری دنبال او بود
أُنْبِئْتُ أَنَّ ابْنِي أُصِيبَ بِرَأْسِهِ مَقْطُوعَ يَدٍ
وَيْلِي عَلَى شِبْلِي أَمَالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ
خبردار شدهام که به سر فرزندم ضربت وارد شده درحالیکه بریده دست بود
وای بر من بر شیر بچهام که ضربت عمود سرش را خمیده کرد
لَوْ كَانَ سَيْفُكَ فِي يَدِيْكَ
لَمَا دَنَا مِنْهُ أَحَدٌ
اگر شمشیرت در دستت بود
کسی نمیتوانست به تو نزدیک شود
و نیز از اوست:
لا تَدْعُوِنِّي وَيْكِ أُمَّ الْبَنِينَ
تُذَكِّرِينِي بِلِيُوثِ الْعَرِينِ
وای بر تو مرا دیگر مادر پسران مخوان
که مرا به یاد شیران بیشهام میاندازی
كَانَتْ بَنُونَ لِي أُدْعَى بِهِمْ
وَ الْيَوْمَ أَصْبَحْتُ وَ لا مِنْ بَنِينَ
مرا پسرانی بود که به آنان خوانده میشدم
اما امروز برای من پسرانی نیست
أَرْبَعَةٌ مِثْلُ نُسُورِ الرُّبَى
قَدْ وَاصَلُوا الْمَوْتَ بِقَطْعِ الْوَتِينِ
چهار پسر مانند کرکسان بلندیها
که با بریده شدن رگ حیات یکی پس از دیگری به مرگ پیوستند
تَنَازَعَ الْخِرْصَانُ أَشْلاءَهُمْ
فَكُلُّهُمْ أَمْسَى صَرِيعاً طَعِينَ
نیزهها بر پیکرهایشان ستیزه داشتند
همه آنان با تن مجروح به خاک افتادند
يَا لَيْتَ شِعْرِي أَكَمَا أَخْبَرُوا
بِأَنَّ عَبَّاسا قَطِيعُ الْيَمِينِ
ای کاش میدانستم آنچنان است که خبر دادند
این که دست عباسم بریده شده بود