قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه آشنایی با استاد انصاریان سخنرانیها مقالات دینی و اخلاقی پاسخ به شبهات دینی و اعتقادی اخبار و گزارش ها کلیپ ها نگارخانه تالیفات مرکز نشر برنامه سخنرانیها سخنرانی مکتوب کتابخانه دیجیتال سخنرانی مکتوب عضویت در خبرنامه اینترنتی
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حکایت عبدالرحمن بن سیابه و وصیت امام صادق(ع) به او

دعای جامع از حضرت باقر(علیه السلام)
در بیان بعضی از حرزها و دعاهای مختصر

انتخاب صوت:
عبدالرحمن نقل کرده: وقتی پدرم سیابه از دنیا رفت، مردی از دوستانش درِ منزل ما را کوبید، من به سویش رفتم، به من تسلیت گفت، سپس پرسید: پدرت چیزی برای شما گذاشته؟ گفتم: نه! کیسه‌ای که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت: نیکو محافظت کن و با آن به کسب معاش برخیز؛ من خوشحال شده، نزد مادرم رفتم و او را به این مسئله خبر دادم.

در پایان آن روز، نزد یکی از دوستان پدرم رفتم که برای من کسبی مهیا کند، او برایم سرمایه‌ای از جامه‌های سابری خرید؛ در مغازه‌ای نشستم و مشغول کسب شدم.

حق‌تعالی مرا از آن کسب خیر بسیاری نصیب فرمود؛ وقت حج رسید، به قلبم افتاد به حج روم، نزد مادر رفته و او را به حجّ‌ رفتنم خبر کردم، مادر گفت: هزار درهم آن مرد را بازگردان؛

پول آن مرد را آماده و به او پرداختم، اینکه پول را به او بخشیدم خوشحال شد، ولی به من گفت:
شاید پولی که به تو دادم کم بوده و نتوانستی با آن کسب کنی، اگر می‌خواهی بیش از این در اختیارت بگذارم؟ گفتم: نه قصد حجّ دارم، خواستم پول شما را بازگردانم.

به مکه رفتم، اعمال حج را بجا آوردم، به مدینه شرفیاب شدم و با گروهی از مردم در وقتی که اذن عام می‌دادند خدمت حضرت صادق(علیه‌السلام) رفتم، چون جوان بودم و ناشناخته، آخر جمعیت نشستم، مردم شروع به پرسش کردند و حضرت پاسخ آنان را لطف می‌فرمود. پس از گرفتن پاسخ می‌رفتند تا جمعیت کم شد؛

حضرت به سوی من اشاره کردند و فرمودند: آیا حاجتی داری؟ گفتم: فدایت شوم، من عبدالرحمن بن سیابه هستم. احوال پدرم را پرسیدند. گفتم: از دنیا رفت، محزون و غمگین شدند، گویا حضرت را دردی گرفت، فرمودند: خدا او را رحمت کند.

پرسیدند: چیزی گذاشت؟ گفتم: نه. فرمودند: از کجا توانستی به حج بیایی؟ قصه آن مردی را که هزار درهم به من داد را شروع کردم، حضرت فرصت تمام کردن قصه را ندادند و فرمودند: حج آمدی، هزار درهم آن مرد را چه کردی؟ گفتم: به صاحبش بازگردانم. فرمود: احسنت؛

سپس فرمودند: آیا تو را وصیتی نکنم؟ گفتم: چرا، فرمودند:
به راستی در گفتار و ادای امانت پای‌بند باش، تا با مردم در اموالشان شریک شوی، آنگاه بین دو انگشت خود را جمع کرد، یعنی اگر گفتارت صادقانه شد و دروغ نگفتی، و خلاف وعده ننمودی و در موعد معینی که وعده کردی مال مردم را بازگردانی و حق مردم را نخوری، از مردم هرچه بخواهی به تو می‌دهند، روی این حساب، به خاطر امانت و صداقتی که در تو وجود دارد شریک مردم در اموالشان می‌شوی.

من این وصیت را از حضرت حفظ کردم، یعنی به آن عمل نمودم و آن‌قدر مال یافتم که زکات سیصد هزار درهم را پرداختم.


- حکایت سفر صافی خادم امام هادی(ع) به مشهد
- حکایت حاجی علی بغدادی(ع)
- حکایت عبور و نماز حضرت امیرالمومنین(ع) در طاق کسری
- حکایت سجده طولانی امام موسی کاظم(ع) و بعضی از اصحاب آن حضرت
- حکایت عجیب حرز امام هشتم حضرت امام رضا(علیه‌السلام)
- حکایت قرآنی که در دریا افتاد و همه کلماتش پاک شد جز یک آیه
- حکایت و دعایی سودمند برای گشایش در کارها و مشکلات
دعای جامع از حضرت باقر(علیه السلام)
در بیان بعضی از حرزها و دعاهای مختصر