راوى این داستان عجیب مى گوید : در شهر بصره وارد بازار آهنگران شدم ، آهنگرى را دیدم آهن تفتیده را با دست روى سندان گذاشته و شاگردانش با پتک بر آن آهن مى کوبند .
به تعجّب آمدم که چگونه آهن تفتیده دست او را صدمه نمى زند ؟ از آهنگر سبب این معنا را پرسیدم ، گفت : سالى بصره دچار قحطى شدید شد به طورى که مردم از گرسنگى تلف مى شدند ، روزى زنى جوان که همسایه من بود پیش من آمد و گفت : از تلف شدن بچه هایم مى ترسم چیزى به من کمک کن ، چون جمالش را دیدم فریفته او شدم ، پیشنهاد غیر اخلاقى به او کردم ، زن دچار خجالت شد و به سرعت از خانه ام بیرون رفت .
پس از چند روز به خانه ام آمد و گفت : اى مرد ! بیم تلف شدن فرزندان یتیمم مى رود ، از خدا بترس و به من کمک کن ، باز خواهشم را تکرار کردم ، زن خجالت زده و شرمنده خانه ام را ترک کرد .
دو روز بعد مراجعه کرد و گفت : به خاطر حفظ جان فرزندان یتیمم تسلیم خواسته توام . مرا به محلّى ببر که جز من و تو کسى نباشد ، او را به محلّى خلوت بردم ، چون به او نزدیک شدم به شدّت لرزید ، گفتم : تو را چه مى شود ؟ گفت : به من وعده جاى خلوت دادى ، اکنون مى بینم مى خواهى در برابر پنج بیننده محترم مرتکب این عمل نامشروع شوى ، گفتم : اى زن ! کسى در این خانه نیست ، چه جاى این که پنج نفر باشند ، گفت : دو فرشته موکل بر من ، دو فرشته موکل بر تو و علاوه بر این چهار فرشته ، خداوند بزرگ هم ناظر اعمال ماست ، من چگونه در برابر اینان مرتکب این عمل زشت شوم ؟
کلام آن زن در من چنان اثر گذاشت که بر اندامم لرزه افتاد و نگذاشتم در آن عرصه سخت دامنش آلوده شود ، از او دست برداشتم ، به او کمک کردم و تا پایان قحطى جان او و فرزندان یتیمش را حفظ نمودم ، او به من به این صورت دعا کرد :
خداوندا ! چنانکه این مرد آتش شهوتش را به خاطر تو فرو نشاند ، تو هم آتش دنیا و آخرت را بر او حرام گردان . بر اثر دعاى آن زن از صدمه آتش دنیا در امان ماندم(83) .