از امام باقر عليه السلام روايت شده : اميرالمؤمنين على عليه السلام آن گاه كه در عراق بود ، روزى پس از نماز صبح ، به وعظ و نصيحت پرداخت و از خوف خدا گريست و ديگران هم از گريه حضرت به گريه نشستند ، آن گاه فرمود : به خدا قسم كه از زمان دوستم رسول خدا صلى الله عليه و آله اقوامى را به ياد دارم كه صبح مى نمودند و شب مى كردند ، در حالى كه چهره ها گرفته و احوالشان پريشان و شكم ها از گرسنگى به پشت چسبيده و پيشانى آنان از اثر سجده چون زانوى شتر بود ! ! شب را در حال سجده و قيام براى پروردگارشان به روز مى آوردند ، گاهى مى ايستادند و گاهى پيشانى به خاك مى نهادند و با خداى خود سرگرم گفتگو و مناجات بودند و آزادى خويش را از آتش جهنم از حضرت او مى خواستند ، به خدا سوگند با همه اين احوال آنان را مى ديدم كه بيمناك و هراسانند ! !
و در بعضى از روايات به دنباله اين گفتار آمده كه : آنان چنان بودند كه گويا صداى افروخته شدن آتش در گوش آن ها است ، هرگاه نزد آنان نام خدا برده مى شد ، چون درخت خم مى شدند و چنان بودند كه گويا شب را در غفلت به روز آورده اند . راوى مى گويد : پس از اين سخنان ، ديگر آن حضرت را خندان نديدند ، تا به جوار رحمت حضرت حق منتقل شد
منبع : برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان