لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم سه شنبه (31-5-1396)

(همدان مهدیه)
ذی القعده1438 ه.ق - مرداد1396 ه.ش
10.84 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

همدان/ مهدیهٔ عباس‌آباد/ دههٔ سوم ذی‌القعده/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

کلام در روایت بسیار مهم رسول خدا بود که در منبر به مردم فرمودند: «ان الله لا ینظر الی صورکم»، خدا نگاهی به قیافه و شکل و صورت شما ندارد. بنابراین، قیافهٔ هیچ‌کسی در پیشگاه خداوند ملاک ارزیابی حضرت حق نیست که به‌خاطر نقش صورت کسی به او نمره بدهد یا به او نمره ندهد؛ مارک خوبی به او بزند یا مارک بدی به او بزند. یکی از مسائلی که پیغمبر اکرم سعی در نابودکردنش داشت، این امتیازات اعتباری و ظاهری بود: «لا فخر للعرب علی العجم و لا للابیض علی الاسود»، برای عرب نسبت به غیرعرب هیچ افتخاری وجود ندارد، برای سپیدچهره بر سیاه‌چهره هیچ امتیازی وجود ندارد. کل مردم در اصل آفرینش مساوی هستند و پدر همهٔ مردم هم یک نفر است که حضرت آدم است.

چه ملاکی وجود دارد که عرب بر غیرعرب سینه سپر بکند و خود را ممتاز بداند؟ چه ملاکی وجود دارد که سپیدچهره و زیبا بر سیاه‌چهره فخر بفروشد و بگوید من بالاتر هستم؟ نژاد را پیغمبر اکرم کوبید: ما یک نژاد هستیم، آن‌هم نژاد انسانی و به یک ریشه هم برمی‌گردیم. در ابتدای سوره نساء می‌فرماید: «خلقناکم من نفس واحده»، شما همه از یک ریشه هستید، «و بث منها رجال کثیرا و نساء»، این ریشه دو شاخه پیدا کرده که یک شاخه‌اش مردان و یک شاخه‌اش زنان هستند.

این فخرفروشیِ به رنگ و قیافه و نژاد، دو مرتبه به‌وسیلهٔ غربیان پا گرفت و تقویت شد و به مسلمانان هم راه پیدا کرد و تِز لعنت‌شدهٔ ناسیونالیسمی و فخرفروشی سپیدرنگ‌ها بر سیاه رنگ‌ها را بر جوامع اسلامی حاکم کرد. حتماً در اخبار می‌بینید که آمریکایی‌ها با سیاه‌پوستان چه می‌کنند؟ یک غیردولتی، یک دولتی خیلی راحت هفت‌تیرش را می‌کِشد و زن سیاه‌پوست، مرد سیاه‌پوست، جوان سیاه‌پوست را می‌کُشد؛ مدرسهٔ سیاه‌پوستان با سپیدپوستان کاملاً جداست و در دانشگاه‌های ویژهٔ آمریکا هیچ سیاه‌پوستی را راه نمی‌دهند که همین‌ها باعث جنگ‌ها و خونریزی‌ها و اختلافات و تحقیرها و شکستن شخصیت انسان‌ها شده است.

بنابراین با تعلیمات رسول خدا نباید ذره‌ای از این امور ابلیسی به دل ما راه پیدا بکند. خانواده‌هایی که هنوز فرزندان پسر را بر دختران امتیاز می‌دهند و گاهی از ثروتشان به پسران می‌بخشند، درحالی‌که دختر را محروم می‌کنند، این از آثار فرهنگ جاهلیت پیش از طلوع اسلام است. خیلی عجیب است که پیغمبر اکرم برای دختران برای محبت‌شدن به آنها، جایگاه ویژه‌ای قرار داده است، اما هنوز این امتیازات و ترجیحات در خانواده‌های ایرانیِ مسلمان کار می‌کند؛ هنوز هم در بخشی از ایران، اگر دو تاقبیله به جان هم بیفتند و افرادی کشته شوند، بزرگان قبیله دو خانواده را جمع می‌کنند و شعارشان هم سنگ‌بست است! من در آن مناطق رفته‌ام و دراین‌زمینه هم خیلی سخنرانی کرده‌ام؛ حتی جلسات مختلفی در رادیوهای آن استان‌ها داشته‌ام و در این برنامه مطالب مهمی را از قرآن و روایات گفته‌ام. این دو طایفه را که می‌خواهند آشتی بدهند، راهش این است که طایفهٔ مقتول و قاتل ازدواج بکنند و پیوند برقرار بکنند؛ گاهی می‌آیند برای برقرارشدن آشتی، یک دختر چهارده-پانزده‌ساله را به یک پیرمرد هفتادساله می‌دهند. کاری که رسول خدا راضی نبودند و اینکه معروف است و متأسفانه در موبایل‌ها هم می‌ریزند که پیغمبر با عایشه ازدواج کرد، درحالی‌که رسول خدا 53سالش بود و عایشه نه‌سالش بود. من این را وقتی داشتم تفسیر سورهٔ احزاب را می‌نوشتم، به کتاب‌های بسیار مهم اهل‌سنّت مراجعه کردم و نه کتاب‌های خودمان، نه یک کتاب اهل‌سنت، بلکه هشت‌تا نه‌تا ده‌تا و دیدم این دروغ را بر ضد پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام عَلَم کرده‌اند و یک آتوی زشتی به‌دست اروپایی‌ها و غربی‌ها برای کوبیدن پیغمبر داده‌اند. کتاب‌های مهم یقینی اهل‌سنت نوشته‌اند: عایشه در مکه شوهر داشته و اختلاف با شوهر هم داشته، ابوبکر دیگر راضی به ادامهٔ ازدواج دخترش با آن شوهر بد نبود و فشار آورد که عایشه را آن شوهر طلاق بدهد، طلاق هم گرفت. وقتی که طلاق عایشه را گرفت، عایشه 25سالش بود و پیغمبر هنوز در مکه بود و ازدواجی هم صورت نگرفت. این خانواده بعد از هجرت آمدند و به پیغمبر التماس کردند که ما می‌خواهیم پیوندی با شما داشته باشیم برای دنیایمان، برای آخرتمان، برای برکات و فیوضات الهیه؛ تقاضا و خواهش پی‌درپی که پیغمبر با این خانم ازدواج بکند. اصلاً ابوبکر در سِنی نبود که بچه‌دار بشود و بچه‌اش در مدینه نه‌سالش باشد!

علاوه‌بر‌این مهم‌ترین کتاب‌های اهل‌سنت اعلام کرده‌اند که عایشه در مکه شوهر داشته، پدرش طلاقش را گرفته و خود اهل‌سنّت، روز مرگ عایشه را که نوشته‌اند، اختلاف هم ندارند؛ یعنی هم مالکی‌ها، هم شافعی‌ها، هم حنفی‌ها و هم حنبلی‌ها، سن عایشه را در وقت مُردن یک‌جور نوشته‌اند و اختلافی هم ندارند و در زمان حکومت معاویه مُرده است. آن سن را وقتی که ما با ازدواجش با پیغمبر ارزیابی می‌کنیم، سن او 24-25 سال می‌شود. از این تهمت‌ها در این کتاب‌ها به پیغمبر اسلام خیلی زده شده و پیغمبر نه‌تنها در زمان حیاتشان مورد تهمت بودند، بلکه در بعد از مرگشان هم مورد تهمت قرار گرفته‌اند؛ تا الآن که حتی بعضی از جوان‌های بی‌دین و جلف ایران، مطالبی را به‌عنوان مسخره‌کردن رسول خدا در همین موبایل‌ها پخش می‌کنند و نمی‌دانند که مسخره‌کردن پیغمبر با کفر مساوی است و دوزخی‌شدن مسخره‌کننده صد درصد حتمی است.

پیغمبر کسی است که در بین تمام انسان‌های عالم، خداوند نام مبارکش را کنار نام خودش گذاشته است و یک‌میلیاردوپانصدمیلیون نفر در تشهد به‌عنوان واجب، اسم خدا و پیغمبر را کنار هم می‌برند. به عنوان واجب، یعنی اگر در تشهد بگویند «اشهد ان لا اله الا الله، وحده لا شریک له، السلام علیکم و رحمه الله و برکاته» نماز باطل است و دوباره باید نماز را بخوانند؛ یعنی اگر کسی اسم پیغمبر را از پیکرهٔ نماز حذف بکند، بندهٔ خدا نیست و شیطان را عبادت کرده است؛ چون شیطان، یعنی ابلیس که در قرآن مطرح است، اولین دشمن پیغمبر اسلام است. حذف پیغمبر و مسخره‌کردن پیغمبر یک کار ابلیسی و یک فرهنگ ابلیسی است و حذف‌کردن نامش و مسخره‌کردنش در قیامت، حذف‌کننده و مسخره‌کننده را با ابلیس محشور می‌کند و در جهنم باید یکجا باشند؛ ابداً پیغمبر اکرم با آن سنّشان با دختر نه‌ساله ازدواج نکردند و این تهمت است! خب این کاری که با دختران چهارده-پانزده‌ساله در بعضی قبایل می‌کنند، کار بی‌عقلی است، کار جاهلانه است و نباید عواطف و احساسات یک دختر جوان را برای آشتی دو قبیله مورد هجوم قرار بدهند و به یک آدم هفتادساله شوهرش بدهند. الآن در سیستان‌وبلوچستان، غیرشیعه با پول این کار را می‌کند. من ده‌سال در سیستان‌وبلوچستان، از زابل، زاهدان و ایرانشهر و چابهار منبر می‌رفتم؛ یعنی تمام استان را غیر از چندتا شهر رفته‌ام و سخنرانی کرده‌ام و اوضاع غیرشیعه را دیده‌ام. در آنجا پیرمرد هشتادساله می‌آید و برای یک دختر چهارده‌ساله چهل‌میلیون مهریه می‌گذارد و با او ازدواج می‌کند! پیغمبران عادل بودند، مؤمن هم باید عادل باشد. رسول خدا امتیازات ابلیسی را نابود کرد، آمد و گفت: این افتخارات را دور بریزید، این امتیازات قلابی و شیطان‌ساخته را دفن بکنید، خداوند متعال ابداً به صورت شما نظر ندارد که تو سپیدی یا سیاهی، نژاد زرد هستی یا نژاد چینی هستی، نژاد ژرمن هستی یا نژاد آریایی هستی، اینها همه مزخرفات ساخته‌شدهٔ شما انسان‌هاست و در حریم پروردگار این ساخت‌وپاخت‌ها نبوده است. وقتی که مکه فتح شد، در بین ارتش اسلام، جوانان سپیدرویِ زیباچهرهٔ زیبا‌اندامِ بسیار خوش‌صدا در کنار پیغمبر اکرم بودند و پیغمبر از این جوان‌ها تعریف‌های خوبی کرده است. در این سن با هیجان شهوات، بچه‌های متدین، مطیع خدا، مطیع پیغمبر، ولی ده‌هزار نیرو را وارد مکه کرده، مکه‌ای‌ها مرد و زن‌هایشان، روی پشت‌بام‌ها و کنار جاده‌ها در محاصرهٔ مسجدالحرام دارند اوضاع را تماشا می‌کنند که یک‌مرتبه پیغمبر بین آن‌همه جوان زیبای خوش‌صدا به بلال فرمودند: برو و روی بام کعبه اذان بگو؛ یعنی من سیاه و سفید را قبول ندارم! من سیاه و سفید را کوبیدم! بلال به بالا رفت، نه قیافه داشت، نه صدا داشت، نه شکل خوبی داشت، نه موی خوبی داشت، اما چه اذانی گفت! پیغمبر دارد لذت می‌برد، خدا دارد رضایت می‌دهد. دو سه تا از این پولدارهای لوس و نُنُر با صدای بلند که همه بشنوند، گفتند: این مرد دیگر هیچ‌کس را غیر از این کلاغ سیاهِ قارقاری نداشت که بفرستد تا اذان بگوید؟! یعنی هنوز این حالت امتیاز خواستن و امتیازدهی در مردم حاکم بود. پیغمبر اکرم مسئله را البته خیلی هم نزدند که اختلافی بشود، دعوایی بشود؛ چون پیغمبر از اختلاف خیلی رنج می‌برد که دونفر با هم اختلاف داشته باشند، یک زن و شوهر با هم اختلاف داشته باشند، دوتا محل با هم اختلاف داشته باشند، دوتا پیش‌نماز با هم اختلاف داشته باشند، دوتا حوزه با هم اختلاف داشته باشند. خودشان می‌فرمودند: من برای بعد از مرگم، نه از زلزله برای امتم می‌ترسم، نه از سونامیِ دریایی و طوفان می‌ترسم، نه از مرگ‌های دسته‌جمعی می‌ترسم که با طاعون و وبا ایجاد می‌شود؛ طوفان می‌آید و یکی-دومیلیون را می‌برد، زلزله می‌آید و یک‌میلیون را زیر خاک می‌دهد، اینها برای من وحشت‌زا نیست و ترس من از این است که امت من با هم اختلاف پیدا کنند و درگیر بشوند! زن یک‌طرف، شوهر یک‌طرف، دائم خانه جهنم است و بعد هم مجبور می‌شوند که طلاق بگیرند. پیغمبر می‌فرمودند: منفورترین حکم پیش خدا همین طلاق است و خیلی مورد نفرت است، چون خدا خودش محبت بی‌نهایت است، لطف بی‌نهایت است، احسان بی‌نهایت است و زمختی را دوست ندارد، دعوا را دوست ندارد، اختلاف را دوست ندارد. نخواست در دهان این نامردها بزند که بعد یقهٔ همدیگر را بگیرند، مؤمنین بگویند چرا گفتی کلاغ سیاه؟ و او بگوید به تو چه! و مشت روی هم بلند کنند. پیغمبر عکس‌العمل نشان ندادند و اذان بلال تمام شد، پروردگار جواب این چند تا را داد. جبرئیل آمد و این آیه را خواند(حجرات در مدینه نازل شده و احتمالاً این آیه دوباره خوانده شده، یعنی دوبار نازل نشده است و خدا این سردوشی را برای بلال فرستاد):

«یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا»

 تا اینجای آیه حرف این است که من شکل‌هایتان را یکی نساختم، من سر انگشتانتان را یکی نساختم، من مردمک چشمتان را یکی نساختم، من صوتتان را یکی نساختم. من اگر یک‌دانه قالب فقط درست کرده بودم که تمام مردها تا قیامت یک شکل، یک رنگ، یک انگشت، یک چشم و تمام زن‌ها هم یک شکل، یک رنگ، یک چشم و یک مردمک، چطوری می‌خواستید زندگی کنید؟ آن‌وقت در بین این چندمیلیون زنِ یک شکل زن تو کدام‌ها بودند؟ در بین چندمیلیون قیافهٔ یک شکل برادرت کدام بود؟ پدرت چه‌کسی بود؟ طلبکار چه‌کسی بود؟ بدهکار چه‌کسی بود؟ چه‌کار می‌خواستید بکنید؟ ما هنرمند در این مملکت داشتیم، کمال‌الملک غفاری که در نقاشی بسیار هنرمند بود. کلاً در کاخ گلستان و موزهٔ ایران باستان، ایشان در مدت هشتاد‌سال عمر، چندتا تابلوی هنری ساخته است؟ پیکاسو مهم‌ترین و مشهورترین نقاش اروپا چندتا دانه تابلو از خودش به یادگار گذاشته است؟ خطاط‌های ایران، مثل نی‌ریزی در زمان صفویه چندجور خط نوشته است؟ من با یک خطاط در تهران رفیق بودم که در خط معرکه بود. یکبار من را به خانه‌شان برد و خط‌هایش را نشان داد، نهایتاً در 87سالگی توانسته بود 24 جور خط بنویسد و بیست‌و‌پنجم نشده بود. کمال‌الملک و پیکاسو و این خطاط نهایتاً هنرشان تا عدد 25 بوده، اما خداوند میلیاردها میلیارد انسان آفریده که دونفر خط‌های سر انگشت‌شان یکی نیست! مگر ده-بیست‌تا خط را چند جور می‌شود بالا و پایین کرد که با همدیگر اختلاف داشته باشد؟ چند جور؟ میلیاردها چهره ساخته و هنوز تمام نشده است، هنوز بیمارستان‌ها در دنیا دارند بچه می‌زایند که قیافه‌شان استقلال دارد، صدایشان استقلال دارد. واقعاً خدا را خیلی راحت می‌شود دید و آن که می‌گوید این عالم خدا ندارد، خیلی احمق است، خیلی بی‌شعور است؛ اگر عالم خدا ندارد، این صورت‌ها را چه‌کسی بوده که نقاشی کرده است؟ میلیاردها تابلو ساخته و هنوز هم دارد می‌سازد.

خدا که پیداست! وجود مبارک سیدالشهدا که جانم فدای خاک پای غلام سیاهش باشد! من چه هویتی دارم که فدای خود ابی‌عبدالله شوم؟ تازه فدای غلام سیاهش هم نمی‌توانم بشوم، فدای خاک کف پای آن غلام سیاه بشوم. چهار روز دیگر، پنجشنبهٔ دیگر، در دعای عرفه می‌گوید؛ نوشته‌اند درحالی‌که اشکش روی صورتش می‌ریخت، می‌گفت: «عمیت عین لا تراک»، کور باشد آن که تو را نمی‌بیند! تو که همه‌جا پیدا هستی، در خلقت ما پیدا هستی، در خلقت انگشت ما پیدا هستی، در خلقت مردمک چشم ما پیدا هستی، در خلقت آسمان‌ها و زمین پیدا هستی، در خلقت یک‌دانه گل پیدا هستی.

هر گیاهی که از زمین روید

وحده لا شریک له گوید

خب خدا به صورت‌هایتان کاری ندارد؛ سیاه هستی، سفید هستی، خوشگل هستی، متوسط هستی، با ریخت هستی، بی‌ریخت هستی، نه به قیافه‌ات نمره می‌دهد و نه نمره منفی، اصلاً به قیافه‌ات کاری ندارد: «لا ینظر الی صورکم و لا الی اجسادکم»، پروردگار به قدّت، به اندامت، به وزن بدنت، به شکل بدنت، به دستت، به شکمت، به چشمت، به گوشت، به این ترکیب یکبار هم نگاه نمی‌کند؛ اینها را که برادرم همهٔ حیوانات دارند! همهٔ حیوانات جنگل و صحرا و دریا و بالا و پایین، چشم دارند، گوش دارند، بدن دارند، اسکلت دارند، شیرده دارند، نر دارند، اولاد می‌زایند، اینها را که همهٔ حیوانات هم دارند و اصلاً ملاک نیست برای اینکه خدا به تو نمره بدهد و تو قبولی، آن یکی چون سکته کرده و نصف‌ تنه است، آن مردود است. همانی که سکته کرده، همانی که در جبهه قطع نخاع شده، همانی که الآن بدنش تحلیل رفته، همانی که ده‌سال است براثر بودن امواج جبهه و بودن این تیرهای پخش‌شده در بدن بر روی شکم خوابیده، همان، موسی به پروردگار گفت: خدا کجا پیدایت کنم و با تو حال کنم؟ خطاب رسید: کنار بستر بیمار مؤمنم، من آنجا هستم؛ می‌خواهی با من حال بکنی، کنایه از این است که می‌خواهی کارت را حل کنم، برو کنار بستر بندهٔ مؤمنم و دو کلمه با من حرف بزن، من جوابت را می‌دهم، من آنجا هستم. خدا به بدن کاری ندارد! چه‌کار به بدن دارد؟

یکی از زیباترین بدن‌ها در قدیم بدن عمروبن‌عبدود بوده است؛ خیلی خوش‌هیکل و خوش‌تیپ، اما امیرالمؤمنین با یک‌دانه شمشیر مثل گاو روی زمین انداخت، ولش کرد و رفت، حتی به کلاهخودش، به شمشیرش، به جبه‌اش، به لباسش اصلاً دست نزد؛ یعنی امیرالمؤمنین گفت این لباسی که تن این بدن نجس است، این لباس هم ارزش ندارد و نبُرد! آن‌وقت امیرالمؤمنین 23-24سالش بود، وقتی خواهر عمرو آمد، گفت: داداش نمی‌توانم برایت گریه کنم، قاتلت مرد بوده است؛ برای اینکه این‌همه لباس‌های قیمتی بر تن توست و نبرده است.

اما یک بدنی در مدینه بود که امام صادق می‌گویند: روزهای آخر غیر از پوست و استخوان از مادرم هیچ‌چیزی نمانده بود! این یک بدن! خب بدنی که دیگر گوشت ندارد و اندامی که دیگر آن حالت را ندارد، خب چه بدنی است؟ بدنی از مادرم غیر از پوست و اسکلت نمانده بود و اشکش بند نمی‌آمد. مادرم آخرِ کار، چند روزه صدا هم دیگر نداشت، فقط نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد، جوهرهٔ صدا نداشت؛ اما همین بدن چقدر مورداحترام امیرالمؤمنین بود که کنار قبرش بلند شدند و دو رکعت نماز خواندند و گفتند: خدایا! بدون کمک تو، من این بدن را نمی‌توانم دفن بکنم! و کتاب‌هایمان نوشته‌اند: این بدن را وقتی سرازیر میان قبر کرد، در آن تاریکی دید که دو دست مثل دست‌های پیغمبر دراز شد و این بدن را گرفت. خدا به بدن کاری ندارد که چه‌کسی لاغر است، چه‌کسی گوشت ندارد، چه‌کسی کج شده، چه‌کسی در جبهه قطع نخاع شده، چه‌کسی الآن جزء ورزشکاران مهم است، اصلاً برای خدا ملاک نیست! نمره به بدن نمی‌دهند و مارک منفی هم به‌خاطر بدن نمی‌زنند.

بنابراین، برادران! خواهران! هیچ‌وقت هیچ بدنی را مسخره نکنید که خدا را مسخره کرده‌اید؛ هیچ بدنی را حتی با اشارهٔ ابرو! چون پروردگار فرموده که اهانت به مؤمن، اهانت به من است. پروردگار فرموده هرکسی می‌خواهد به مؤمن اهانت بکند، به من اعلام جنگ بدهد. بدن را خدا ساخته و ملک خداست، محترم است، ولی ملاک ارزیابی نیست!

 «و لا الی اموالکم»، به این چندرغاز پول‌هایتان هم نگاه نمی‌کند، شما میلیون، دهانتان را پر می‌کنید و می‌گویید میلیارد! «لله میراث السماوات و الارض»، پروردگار عالم مالک و فرمانروای تمام آسمان‌ها و زمین است، چندرغاز پول تو را می‌خواهد برای چه نگاه کند؟

عربی در بیابان چادرنشین بود، منطقه‌شان کم‌باران بود، یکبار باران آمد و چاله‌های در بیابان را آب گرفت، به زنش گفت: من شنیده‌ام شهری هست که اسمش بغداد است، آنجا یک‌نفر شاه است، اعلی‌حضرت است، قَدَرقدرت است(فکر می‌کرد آنجا هم آب پیدا نمی‌شود)، من یک مشک از این چاله پر بکنم و برای اعلی‌حضرت ببرم. زن گفت: پر کن و بِبر، شاید یک چیزی گیرمان بیاید! مشک را پر از آب کرد و روی شانه‌اش انداخت، پیاده راه افتاد، راه افتاد و به بغداد رسید؛ اتفاقاً مأمون از مرو برای شکست امین به بغداد آمده بود و آنجا بود. در دربار آمد و التماس کرد که من را پیش اعلی‌حضرت همایونی ببرید، او را بردند، گفت: قربان یک هدیهٔ عظیمی برایت آورده‌ام، گفت: چه آورده‌ای؟ گفت: یک مشک آب. مأمون آدم باسوادی بود و فهمید که این بندهٔ خدا دچار خطای در ارزیابی شده است، گفت: یک پولی به او بدهید، به یکی هم گفت: آهسته دستش را بگیر و دم دجله ببر، آن رود عظیمی که آب آن وسط بغداد جاری است. عرب را پول دادند و دم دجله آوردند، دریا دریا آب را نگاه کرد و دید عجب اشتباهی کرده است!

 پول من پول تو در مقابل غنای پروردگار عالم چه‌چیزی هست؟! تازه این پول را وقتی به‌دنیا آمدی که نداشتی و لخت مادرزاد بودی بندهٔ خدا! بیست‌سانت پارچه از رحِم مادرت به تو نبسته بودند و لخت بیرون انداختند؛ بعد از مدتی هم برای اینکه بی‌احترامی به تو نشود و مردم جنازه‌ات را نبینند و بخندند، خدا گفته کفنش کنید و در چاله بیندازید! آن‌وقت هیچ‌چیزی نداری، زمان به‌دنیا‌آمدنت هم هیچ‌چیزی نداشتی؛ حالا این یک‌ذره پول وسط کار چیست که به رخ بکشی؟ «و لا الی اموالکم»، پس خدا به چه‌چیزی نظر دارد؟ «و لکن ینظر الی قلوبکم»، خدا فقط به دلتان نگاه دارد و با دلتان ارزیابی‌تان می‌کند، با دل تقسیمتان می‌کند؛ این جهنمی است، به‌خاطر دلش؛ این ملعون است، به‌خاطر دلش؛ این منافق است، به‌خاطر دلش؛ این پاک است، به‌خاطر دلش؛ این باتقواست، به‌خاطر دلش؛ این را من دوستش دارم، به‌خاطر دلش؛ این اهل بهشت است، به‌خاطر دلش؛ تا به سراغ تفسیر روایتی برویم که در کنار این روایت به آن اشاره کردم که پیغمبر اکرم دربارهٔ دل چه فرمودند؟ غیر از این روایتی که این سه-چهار روزه شنیدید.

دل چه‌کار می‌کند! برادران روحانی، نمی‌دانم این روایت کجاست، ولی کراراً شنیده‌ام و این‌قدر هم کار دارم که وقت گشتن در این کامیپوترها و سی‌دی‌ها را ندارم؛ ولی آدم‌هایی هم که این روایت را روی منبر گفته‌اند، آدم‌های کمی نبوده‌اند و بعضی‌هایشان مجتهد بوده‌اند. من جوان و نوجوان بودم، پای منبرشان می‌رفتم. بچه‌هایتان را تشویق کنید که پای منبرها بیایند، ساخته می‌شوند. من امروز خودم را نگاه می‌کنم، می‌بینم ساخته‌شدهٔ منبرها هستم و نه درس و تحصیل؛ مُغنی که آدم نمی‌سازد! جامع‌المقدمات و سیوطی که آدم نمی‌سازد! کتاب فیزیک و شیمی و ریاضی کلاس که آدم نمی‌سازد! فقط یک‌مُشت الفاظ را به کلهٔ آدم انتقال می‌دهد؛ ولی این منبرهایی که قرآن و اهل‌بیت را به مردم انتقال می‌دهد، اینها مربی است، اینها تربیت‌کننده است، آنها می‌گفتند؛ خدا همه‌شان را با شهدای کربلا همنشین کند که چه آخوندهایی بودند و چه منبرهایی داشتند! به‌به! خیلی‌هایشان را من از شش-هفت‌سالگی به پای منبرشان می‌رفتم، ده‌دقیقه که حرف می‌زدند، حدود چهل‌دقیقهٔ دیگر که می‌شد پنجاه‌دقیقه، چهل‌دقیقهٔ دیگر اشکشان بند نمی‌آمد و از این ریششان روی سیرتشان بر روی منبر می‌ریخت. ما که حالا گریه نداریم و زمین خشک شده‌ایم. زمینی که آب ندارد، گران نمی‌خرند؛ اما زمینی که می‌خواهند بخرند، اول می‌پرسند که چقدر آب دارد و خوب می‌خرند. آنها می‌گفتند: بعضی از مرده‌ها را که در قبر می‌گذارند و روحشان وارد برزخ می‌شوند، خب این یقینی است، دوتا فرشته برای سؤال می‌آیند، وقتی وارد برزخ این میّت می‌شوند، آن که مهم‌تر است، به آن دومی می‌گوید: برگردیم! دومی می‌گوید: آخر ما سؤال و جواب نکرده‌ایم! ما باید الآن بایستیم و بپرسیم: مَن ربک؟ مَن نبیک؟ ما قِبلتک؟ ما کتابک؟ مَن اِمامک؟ می‌گوید: اصلاً لازم نیست، چون یک مقدار بو بکش، ببین دلش بوی حسین را می‌دهد؛ این دیگر سؤال و جواب ندارد! «و لکن ینظر الی قلوبکم».

یابن‌الرضا! شما جوان بودی و بالاخره آخر کار با احترام غسلت دادند، کفنت کردند، تشییع کردند و کنار قبر جدت موسی‌بن‌جعفر آوردند و دفن کردند؛ اما یابن‌رسول‌الله! ما نمی‌دانیم، شما می‌دانید که ابی‌عبدالله در کنار بدن جوانش چه کشید!

 

برچسب ها :