فارسی
جمعه 02 آذر 1403 - الجمعة 19 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
449
نفر 2
100% این مطلب را پسندیده اند

فقر انسان و غنای پروردگار

*داستان مرد بیابانی که برای حاکمش آب برد!*

 

عربی در بیابان چادرنشین بود، منطقه شان کم باران بود، یکبار باران آمد و چاله های در بیابان را آب گرفت، به زنش گفت: من شنیده ام شهری هست که اسمش بغداد است، آنجا یک نفر شاه است، اعلی حضرت است، قَدَرقدرت است(فکر می کرد آنجا هم آب پیدا نمی شود)، من یک مشک از این چاله پر بکنم و برای اعلی حضرت ببرم. زن گفت: پر کن و بِبر، شاید یک چیزی گیرمان بیاید! مشک را پر از آب کرد و روی شانه اش انداخت، پیاده راه افتاد، راه افتاد و به بغداد رسید؛ اتفاقاً مأمون از مرو برای شکست امین به بغداد آمده بود و آنجا بود. در دربار آمد و التماس کرد که من را پیش اعلی حضرت همایونی ببرید، او را بردند، گفت: قربان یک هدیهٔ عظیمی برایت آورده ام، گفت: چه آورده ای؟ گفت: یک مشک آب. مأمون آدم باسوادی بود و فهمید که این بندهٔ خدا دچار خطای در ارزیابی شده است، گفت: یک پولی به او بدهید، به یکی هم گفت: آهسته دستش را بگیر و دم دجله ببر، آن رود عظیمی که آب آن وسط بغداد جاری است. عرب را پول دادند و دم دجله آوردند، دریا دریا آب را نگاه کرد و دید عجب اشتباهی کرده است!

پول من پول تو در مقابل غنای پروردگار عالم چه چیزی هست؟! تازه این پول را وقتی به دنیا آمدی که نداشتی و لخت مادرزاد بودی بندهٔ خدا! بیست سانت پارچه از رحِم مادرت به تو نبسته بودند و لخت بیرون انداختند؛ بعد از مدتی هم برای اینکه بی احترامی به تو نشود و مردم جنازه ات را نبینند و بخندند، خدا گفته کفنش کنید و در چاله بیندازید! آن وقت هیچ چیزی نداری، زمان به دنیا آمدنت هم هیچ چیزی نداشتی.

مهدیه
متن کامل، صوت و سایر کلیپ های این سخنرانی را در اینجا (سلامت دل و قلب) ببینید.
انسان پروردگار فقر
449
100% (نفر 2)
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟




جدید ترین کلیپ ها

پربازدید ترین کلیپ ها

بیشترین امتیاز

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^