*داستان مرد بیابانی که برای حاکمش آب برد!*
عربی در بیابان چادرنشین بود، منطقه شان کم باران بود، یکبار باران آمد و چاله های در بیابان را آب گرفت، به زنش گفت: من شنیده ام شهری هست که اسمش بغداد است، آنجا یک نفر شاه است، اعلی حضرت است، قَدَرقدرت است(فکر می کرد آنجا هم آب پیدا نمی شود)، من یک مشک از این چاله پر بکنم و برای اعلی حضرت ببرم. زن گفت: پر کن و بِبر، شاید یک چیزی گیرمان بیاید! مشک را پر از آب کرد و روی شانه اش انداخت، پیاده راه افتاد، راه افتاد و به بغداد رسید؛ اتفاقاً مأمون از مرو برای شکست امین به بغداد آمده بود و آنجا بود. در دربار آمد و التماس کرد که من را پیش اعلی حضرت همایونی ببرید، او را بردند، گفت: قربان یک هدیهٔ عظیمی برایت آورده ام، گفت: چه آورده ای؟ گفت: یک مشک آب. مأمون آدم باسوادی بود و فهمید که این بندهٔ خدا دچار خطای در ارزیابی شده است، گفت: یک پولی به او بدهید، به یکی هم گفت: آهسته دستش را بگیر و دم دجله ببر، آن رود عظیمی که آب آن وسط بغداد جاری است. عرب را پول دادند و دم دجله آوردند، دریا دریا آب را نگاه کرد و دید عجب اشتباهی کرده است!
پول من پول تو در مقابل غنای پروردگار عالم چه چیزی هست؟! تازه این پول را وقتی به دنیا آمدی که نداشتی و لخت مادرزاد بودی بندهٔ خدا! بیست سانت پارچه از رحِم مادرت به تو نبسته بودند و لخت بیرون انداختند؛ بعد از مدتی هم برای اینکه بی احترامی به تو نشود و مردم جنازه ات را نبینند و بخندند، خدا گفته کفنش کنید و در چاله بیندازید! آن وقت هیچ چیزی نداری، زمان به دنیا آمدنت هم هیچ چیزی نداشتی.