لطفا منتظر باشید

جلسه سوم چهار شنبه (12-7-1396)

(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)
محرم1439 ه.ق - مهر1396 ه.ش
15.72 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

خوی/ بقعهٔ شیخ نوایی/ دههٔ دوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

اهل اندیشه، اهل فکر و تعقل، از هزاران‌ سال قبل در مقام یک کار بسیار عظیمی برخاستند و اعتقادشان این بود که اگر این کار درست انجام بگیرد، تمام درهای خیر به روی انسان باز می‌شود؛ چنانچه این کار درست انجام نگیرد، انسان تقریباً از همهٔ فیوضات الهیه محروم می‌ماند. این کار هم عبارت بود از: خودشناختن و پاسخ‌دادن به این سؤال که من کیستم؟!

خود من دراین‌زمینه -البته با کمک خداوند- افکار و آرای بسیاری از گذشتگان را که در کتاب‌های مهم تدوین شده است، مطالعه کرده‌ام، به این مطلب بسیار جالب برخورد کرده‌ام که عرض کردم هزاران ‌سال پیش، انسان در این کرهٔ زمین در مقام شناخت خودش بوده است و پاسخ‌دادن به این پرسش که من کیستم؟! البته سؤالات دیگر هم به‌دنبال آن رخ نشان داد: از کجا هستم؟ به کجا آمده‌ام؟ برای چه آمده‌ام؟ به کجا خواهم رفت؟ پاسخ این سؤالات ساده نیست، چون گسترهٔ پاسخ این سؤالات از مبدأ تا اعماق معاد را می‌گیرد. آنچه که درهمین‌زمینه من به آن برخورد کرده‌ام، یکی‌اش این بود که چندهزار سال قبل در این کشور یونان، معبدی و به قول ما مسجدی را برای عبادت ساختند. این معبد را بر چه پایهٔ فکری-اعتقادی ساخته‌اند، ننوشته‌اند و فقط نوشته‌اند که یک معبد پرجاذبه‌ای را از نظر ساختمانی ساخته‌اند و یک سنگ بزرگ صافی را به‌صورت مایل بر سردرِ این معبد نصب کرده‌اند. روی سنگ حدود سی‌سانت، چهل‌سانت به‌طرف پایین بود و پشت آن را هم پر کرده بودند که بماند؛ به شکلی جاسازی کرده بودند که هرکسی می‌خواهد وارد این معبد بشود، سنگ را از بیست قدمی، سی قدمی تا جلو ببیند و با خط درشت بر روی سنگ نوشته بودند: خود را بشناس، یعنی همهٔ علم و همهٔ دانش و همهٔ حقیقت و همهٔ مایهٔ فکر را در این جمله ریخته بودند.

هزاران سال به این سؤال که من کیستم، حالا بیا خودت را بشناس، پاسخ داده‌اند، حرف زده‌اند و نوشته‌اند؛ تا اینکه به ظهور اسلام نوبت رسید. من مطالب قرآن و روایات را با نوشته‌های چندهزار سال قبل از اسلام -که البته به‌طور خلاصه در کتاب‌ها آمده- مقایسه کرده‌ام و دیدم که هیچ مدرسه‌ای، هیچ مکتبی و هیچ انسانی، اولاً این سؤالِ «کیستم» را مثل اسلام جواب نداده و مانند اسلام نیز «خود را بشناس» را شرح نداده است. علتش هم این است که علوم گذشتگان دراین‌زمینه با همهٔ احترامی که باید به عالمان و به زحماتشان گذاشت و چوب‌انداز ردّشان نکرد، علوم زمینی است؛ اگرچه خیلی زحمت کشیده‌اند، ولی خالق انسان نبوده‌اند که بفهمند انسان کیست و راه خودشناسی‌اش چیست! آن که انسان را آفریده و ظاهر و باطنش را می‌داند، او این سؤال را پاسخ داده که کیستی و با پاسخ به این سؤالِ کیستی، کاملاً خودشناسی را تعریف کرده است. این داستانْ داستانی است و دریایی از معارف است که اگر خداوند به من لطف کند و توفیق بدهد، خلاصه‌ای از دیدگاه اسلام را امشب برای شما می‌گویم، سعی می‌کنم مطلب ناتمام نماند و به جلسهٔ بعد منتقل نشود.

اولاً، برادران و خواهران! تحقیقات دانشمندان دربارهٔ انسان -که نود درصد آن تحقیقات رونمایی است و نه باطنی- نشان می‌دهد و این را ثبت کرده‌اند و نوشته‌اند، انسان به‌تنهایی موضوع هفت‌میلیون مسئله است. این چیزی است که تا حالا به‌دست‌ آمده و آینده‌ٔ آن را نمی‌دانم. مهم‌ترین دانشمند فرانسوی‌الاصل که بَرندهٔ جایزهٔ نوبل بوده، آن‌وقت‌هایی که جایزه را به حق و درست می‌دادند و تقلب در این جایزه نیامده بود، دزدی نیامده بود، سرقت روز روشن و رابطه نیامده بود. مردی مُرده بود و ثروتش را وقف کرده بود که هر سال در یک رشته‌ای به مهم‌ترین دانشمند آن رشته، این مقدار دلار بدهید. اسم آن جایزهٔ نوبل است، چون اسم وقف‌کنندهٔ ثروت نوبل بوده است. وقف خیلی زیبایی است، خیلی عالی است که آدم پولش را در راه رشد علم و دانش به جریان بیندازد، البته اگر بعد از مُردن خود آدم هزینه درست شود.

این برندهٔ جایزهٔ نوبل که من کاملاً او را می‌شناسم، مُرده است. او آدم باانصافی بود، آدم بااخلاقی بود، آدم باتربیتی بود؛ اگرچه مسیحی بود، ولی از دانش فراوانی برخوردار بود. دوتا کتاب او خیلی معروف است که در اغلب کشورهای جهان هم ترجمه شده است: یکی‌اش راه و رسم زندگی است که کتاب بسیار خوبی است و می‌گوید من با این تفکراتم، با این اندیشه‌ام، با این علمم، راهی را که تمدن امروز برای زندگی(این یک خارجی است و ما آخوندها نگفته‌ایم که برگردید بگویید شوخی نکن! این یک دانشمند معروف و قابل‌قبول است) به روی بشر باز کرده است، مسلماً پایانش نابودی و سقوط و جهنم است. این را آخوندهای قم و شهرهای ما نگفته‌اند، بلکه این را یک استاد برجسته گفته و کتاب آن هم حاضر است. کراراً در این کتاب راه و رسم زندگی از تمدن نالیده و حرفش هم این است که تمدن الآن به دست یک‌مُشت حیوان وحشیِ بی‌رحم به‌نام دولت‌های قُلدر و زورگو و طاغی و پَست است و این راه نمی‌تواند انسان را به سعادت، به خیر، به کمال و به رشد برساند.

برای خود من که خیلی زیباست! این‌جور کتاب‌ها را که می‌خوانم، ایمانم به قرآن، به پیغمبر و به ائمهٔ طاهرین اضافه می‌شود. تازه من معنی این آیه را در قرآن کریم فهمیده‌ام که پروردگار عالم دربارهٔ شما مردم مؤمن می‌گوید: «و زدناهم هدی»، یقین شما‌، هدایت شما، رشد شما و ایمان شما را اضافه می‌کنم. شما مؤمن هستید، ثابت‌قدم هم هستید، ولی اضافه می‌کنم. خب خدا با همین حرف‌ها ایمان انسان را اضافه می‌کند! وقتی می‌بیند یک دانشمندِ مشهورِ مسیحیِ خارجیِ بی‌خبر از اسلام می‌گوید جادهٔ ترسیم‌شده برای زندگی از قرن هجدهم تا الآن، جادهٔ جهنم است، جادهٔ سقوط است، جادهٔ نابودی است، جادهٔ آبروریزی است، آن‌وقت از جاده نشان‌دادنِ قرآن، جاده نشان‌دادن انبیا، جاده نشان‌دادن ائمه لذت می‌برد.

برادران و خواهران! امشب، فردا شب، پنج‌روز دیگر، شما یک زحمت مختصر به خودتان بدهید و دوتا خطبهٔ «نهج‌البلاغه»، دوتا نامهٔ امیرالمؤمنین مثل عهدنامهٔ مالک‌اشتر، چهارتا کلمات قصار و حکمت‌های کوتاهِ یک خطی و نیم‌خطی امیرالمؤمنین را بخوانید. امیرالمؤمنین غیر از خطبه‌های «نهج‌البلاغهٔ» فعلی و نامه‌ها، نُه برابر این «نهج‌البلاغه»، خطبه و نامه دارد و خوشبختانه چاپ هم شده است که با «نهج‌البلاغه»، ده جلدِ پانصد‌صفحه‌ای می‌شود. علی پنج‌هزار صفحه راه را نشان داده است، حجت تمام نیست؟ باز هم باید بنشینم و بگویم فدای تمدن؟ باید بنشینم بگویم اسلام دیگر کهنه شده و وقت این حرف‌ها نیست؟! جهانْ جهان زیردریایی و موشک و هواپیما و فضاپیما و رفتن به کُرات است! اینها چه ربطی به راه و انسانیت و آدمیت دارد؟ خب شبانه‌روز پنج‌هزار هواپیما از همهٔ کشورها در کرهٔ زمین روی هواست، این پنج‌هزارتا چه راهنمایی برای آدم‌شدن به ما می‌کند؟ اینها که دوتا موتور است، چهارتا موتور است، دوتا خلبان و کمک‌خلبان است و جنازه‌ها را از آمریکا به اروپا می‌آورد، از اروپا به آسیا می‌آورد و از آسیا به آفریقا می‌برد؛ اینکه جنازه می‌گویم، چون خدا در قرآن، در سورهٔ انفال می‌گوید: کل شما بدون من و پیغمبر مُرده هستید! «استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم»، من بدون خودم و پیغمبرم، همهٔ شما را مُرده می‌بینم. مدام دهانت را پر نکن و بگو دانشگاه هاروارد، دانشگاه آکسفورد، دانشگاه فلان، اساتید، بزرگان، دانشمندان، متفکران! همه را خدا می‌گوید که میّت هستید.

تکان‌هایی هم که به‌عنوان علم می‌خورید، آدم‌سازی نمی‌کند! بیماران را خوب می‌کند، جادهٔ خاکی‌ها را اتوبان می‌کند، باغ‌های قدیمی را صنعتی می‌کند، اینها برای آدم‌سازی به شما کاری ندارد. امیرالمؤمنین از این کلمات قصار، 1500سال قبل که نه مدینه مدرسه داشت، مکه که هیچ‌! مکه را خودشان در «نهج‌البلاغه» می‌گویند: من اهل مکه هستم و با پیغمبر مکه بودم. یک‌نفر در مکه نبود که نوشتن بلد باشد، یک‌نفر نبود که بتواند بخواند، همه کور و لَنگ بودند. حالا در مدینه باز چهار‌تا باسواد معمولی بود که خط بلد بودند بنویسند و نوشته را بلد بودند بخوانند؛ اصلاً استادی نبود، دانشمندی نبود، 1500سال قبل منهای خطبه‌ها و نامه‌هایش، همین کلمات نصف‌خطی و یک‌خطی یازده‌هزار حکمت الهی است. ما باید راه را از چه‌کسی بگیریم؟ چه‌کسی باید ما را راهنمایی کند که چگونه زیست کنیم؟ چگونه زندگی کنیم؟

این انسان است که در وجودش موضوع هفت‌میلیون مسئله است، اگر تعجب نکنید! من حالا به شیعه کاری ندارم، شیعه که غوغایی از علم است. یک سنّی که از نظر باطنی معمولی است و آن نورانیت و کرامت و عرشی‌بودن باطنی را ندارد؛ چون همهٔ اینها داده‌های اهل‌بیت است و دیگران نداشته‌اند که این داده‌ها را به مریدهایشان بدهند. این دانشمند سنّی یک تفسیر قرآن به‌نام «تفسیر کبیر» دارد که عالمانه‌ترین تفسیر اهل‌سنت و برای قرن هفتم است. در تفسیر سورهٔ حمد یاد می‌دهد، یعنی اگر می‌خواهی بفهمی، علامت می‌دهد. می‌گوید: آیهٔ «الحمدلله رب العالمین» که دو جمله است: «الحمدلله» و «رب العالمین»، این را هفت قرن قبل می‌گوید! می‌گوید: این آیه با یک‌میلیون معنا در ارتباط است. من طلبه بودم و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید! «الحمدلله رب العالمین» یعنی ستایش، نه سپاس و شکر؛ حمد یعنی ستایش و کسی را می‌ستایند که خودش جمیل است، فعل او هم جمیل است و این جمیل که فعل او جمیل است، مختار هم هست، آزاد است. «فانک فعال لما تشاء»، ستایش ویژهٔ چنین وجودی است، ستایش مخصوص الله است که مدبر جهانیان است. این فارسی «الحمدلله رب العالمین» است.

اما آدم با دلالت این دانشمند به‌دنبال این جمله برود، به یک‌میلیون معنا می‌رسد؛ بعد علامهٔ طباطبایی، همشهری شما آذری‌های بزرگوار، مؤمن و با فکر آمد و گفت: بعضی از آیات قرآن از چندمیلیون معنا سر درمی‌آورد. حالا در آینده نمی‌دانیم می‌خواهند چه بگویند؟ این اعداد و ارقام هم برای ما آخوندهای شیعه از انسان‌ها خیلی خیبرگیر نیست که حالا انسان موضوع هفت میلیون علم است. انسان! بلند شو و کنار قرآن بیا؛ کنار همین کتاب دمِ دستی «اصول کافی» بیا که 1200سال پیش نوشته شده و پنج‌هزار صفحه است؛ بلند شو و کنار «نهج‌البلاغه» بیا؛ بلند شو و کنار صحیفه بیا تا بفهمی که انسان موضوع چندمیلیون علم است که هنوز نمی‌شود عدد آن را به‌دست آورد!

هیچ مکتبی و هیچ مدرسه‌ای مانند اسلام به خودشناسی اصرار نکرده است و چقدر زیباست که پیغمبر اسلام خودشناسی را به رب‌شناسی گره زده‌اند و می‌گویند خدا را می‌خواهی بشناسی؟ خدا بدون شناخت خودت شناخته نمی‌شود. این خیلی حرف است! «من عرف نفسه»، کسی که خود را بشناسد، «فقد عرف ربه»، پروردگارش را می‌شناسد؛ اما اگر خودش را نشناسد، کور است؛ حالا ده‌هزار بار هم درِ گوش او بگو خدا را ببین، می‌گوید: بابا! چرا به من اصرار می‌کنی؟ من کور هستم و عینک علمِ خودشناختن در چشم دل من نیست. این خیلی حرف است که خداشناسی در اسلام به خودشناسی گره خورده است. حافظ می‌گوید: کجا داری می‌روی، کجا می‌روی، آنچه که می‌خواهی، پیش خودت است و جای دیگری نیست.

 سال‌ها دلْ طلب جام جم از ما می‌کرد

 آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا می‌کرد

 خودم چه‌چیزی دارم؟ خودم و خدا را دارم، «وَ فِی أَنْفُسِکمْ أَ فَلاٰ تُبْصِرُونَ»﴿الذاریات، 21﴾، من در خود شما تجلی دارم، اما چشمتان باز نیست که من و خودتان را ببینید.

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

 به‌به! آنچه خود داشت، ز آمریکا و اروپا و دانشگاه‌های آنجا ز بیگانه تمنا می‌کرد!

خودش دارد، اما گردنش را کج کرده و به آنها می‌گوید: جناب نیچه، جناب هگل، جناب کارل مارکس، جناب لنین، جناب استالین، آقای داروین، آقای فروید، آقای دورکاین، شما من را به خودم بشناسانید، شما به من راه زندگی بدهید. من همهٔ کتاب‌های اینها را خوانده‌ام و چوب‌انداز حرف نمی‌زنم! شما راه زندگی را به من نشان بدهید. بدبخت‌ها خودشان یک عمر در ضلالت و حیرت و سرگردانی بودند و تا مرگشان هم راه را پیدا نکردند؛ چهارتا جوان در این کشورهای شرقی، مات آنها و مسحور آنها هستند و دست‌وپا می‌زنند تا جاده را از آنها بگیرند. والله! آنها نه جاده را بلد هستند و نه مخترع جاده هستند و خودشان گم‌شده هستند. مگر لنین نگفت جاده این است؟ مگر نگفت جاده جادهٔ ماتریالیسم است؟ مگر هفتادسالِ تمام پانزده کشور شوروی را در این جاده نینداخت؟ مگر یک مقدار از شرق، یعنی شمال اروپا یا شرق اروپا، مگر لهستان، مگر رومانی، مگر چین، مگر کوبا را در این جاده نینداخت؟ چرا بعد از هفتادسال که میلیون‌ها نفر از سالکِ این جاده مرده‌اند و نیستند که بگوییم شما را گول زده‌اند؛ ولی همین‌هایی که زنده بودند، بعد از هفتادسال، خود من نشسته بودم و داشتم گوش می‌دادم(به گرجستان هم رفتم و می‌خواستم به ملاقات گورباچُف بروم تا بیشتر از آنچه که گفت، از او بگیرم و بنویسم، اما در گرجستان نبود و مسافرت رفته بود)، وقتی که شوروی داشت پانزده‌قسمت و تکه‌تکه می‌شد، پشت تلویزیون مسکو آمد و  گفت: مشکل ما که الآن قطعه‌قطعه شده‌ایم، فقط و فقط نداشتن خدا بود! همان‌جا من گفتم: قرآن! تو چه هستی؟ آیه را ببینید، حرف گورباچف است و او عملاً دید که بشر تکه‌تکه شد، اما آیه را ببینید: «وَ أَنَّ هٰذٰا صِرٰاطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لاٰ تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکمْ»(الأنعام، 153﴾، از راه من بیرون نروید! در هر راهی بروید، قطعه‌قطعه می‌شوید، تکه‌تکه می‌شوید و متفرق می‌شوید! گفت: مشکل ما این بود که با خدا رابطه نداشتیم، مشکل ما این بود که از او جدا زیست کردیم. همین است و این راه چه راهی است که شبانه‌روز ده‌بار به ما واجب کرده که در نمازتان از من بخواهید: «اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِیمَ × صِرٰاطَ اَلَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ غَیرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَیهِمْ وَ لاَ اَلضّٰالِّینَ»﴿الفاتحة، 6-7﴾، راهی که راه کسانی بود که به آنها عنایت کردی، لطف کردی، انعام کردی که نه گمراه بودند و نه مورد خشم تو قرار گرفتند: «وَ مَنْ یطِعِ اَللّٰهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولٰئِک مَعَ اَلَّذِینَ أَنْعَمَ اَللّٰهُ عَلَیهِمْ مِنَ اَلنَّبِیینَ وَ اَلصِّدِّیقِینَ وَ اَلشُّهَدٰاءِ وَ اَلصّٰالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولٰئِک رَفِیقاً»﴿النساء، 69﴾. آیهٔ 69 سورهٔ نساء ترجمهٔ آیات سورهٔ حمد است. چهار طایفه در این جادهٔ من بودند: انبیا، صدیقین، شهدا و صالحین؛ بیرون از این جاده گمراهی است، سرگردانی است، ناامنی باطن است، حیرت است، بیچارگی است، پَستی است، خواری است، ذلت است، رسیدن به بن‌بست است و نهایتاً یا دیوانگی است یا خودکشی و یا از فشار روحی سکته‌کردن است.

حضرت نوح یک انسانی که در این جاده بود، 950‌سال زیر فشار شدید بود، در قرآن، سورهٔ نوح است که به پروردگار می‌گوید: «لیلا نهارا سرّا جهرا»، من این 950سال در شب برای هدایت بندگانت رفته‌ام، روز رفته‌ام، پنهان رفته‌ام، آشکار رفته‌ام، تنها جوابی که به من دادند، این بود که لباس‌های بلندشان را بلند می‌کردند و روی سر و صورتشان می‌انداختند که من را نبینند، انگشت‌هایشان را در گوششان می‌گذاشتند تا صدای من را نشنوند و گاهی هم بر سرش می‌ریختند و این‌قدر می‌زدند، خونین و مالین می‌کردند و از ضعف و ناتوانی روی زمین می‌افتاد. خدا به جبرئیل می‌گفت: برو و زیر بغل او را بگیر و بلند کن، به او تسلی و آرامش بده. بعد از 950سال هیچ سکتهٔ مغزی و قلبی نکرد، اما بیرون از این جاده می‌بینید که چه خبر است؟ نمی‌بینید چه خبر است؟

پریشب مرد و زن و بچه بی‌خبر از همه‌جا در یک قهوه‌خانهٔ بزرگ رفتند تا یک چای بخورند، یک نسکافه بخورند، شش‌تا وارد شدند و شصت‌نفر را با رگبار تکه‌تکه کردند و ششصدنفر را هم لت‌وپار کردند و خندیدند؛ اما جادهٔ الهی:

 میازار موری که دانه‌کش است

 که جان دارد و جان شیرین خوش است

 فردوسی حکمت‌های جالبی دارد! من با فردوسی خیلی آشنا هستم. می‌دانید فردوسی مضمون این شعر را از کجا را گرفته است؟ از «نهج‌البلاغه»، چون شیعه بود و چوب تشیع‌بودن خود را هم خورد. امیرالمؤمنین می‌گویند: والله قسم! اگر هفت آسمان را با هرچه در زیر آن است، به من بدهند، هفت آسمان «بما تحت افلاکها» و هرچه در زیر آن است، چقدر می‌شود؟ و بگویند: علی! در محضر به‌نام تو می‌کنیم، یک‌پوست جو دَمِ دهان یک‌مورچه است و دارد در لانه‌اش می‌برد، این هفت آسمان و «بما تحت افلاکها» را بگیر و برو این پوست جو را از دهان مورچه بِکِش، والله! این معامله را نمی‌کنم؛ والله! این جادهٔ الهی است.

اگر خودم را نشناسم، خدا را نمی‌شناسم، جاده را نمی‌شناسم، وظایفم را نمی‌شناسم، مسئولیت‌هایم را نمی‌شناسم و نمی‌فهمم از کجا درآورم؟! نمی‌فهمم کجا خرج کنم؟! نمی‌فهمم اگر مرد هستم، با چه زنی ازدواج کنم و اگر زن هستم، حالی‌ا‌م نیست با چه مردی ازدواج بکنم؟! پیغمبر می‌گویند: نتیجهٔ این ازدواج در این نفهمی‌ها، اگر این زن و شوهرها در آخرالزمان، مار و عقرب به‌جای اولاد بزایند، بهتر از زاییدن اولاد است؛ چون نمی‌فهمند! فهم من در این حدّ است که می‌گویم دختر را در پارک دیده‌ام، عجب زلفی! عجب قیافه‌ای! عجب آرایشی! مادر، پدر! یا این را برای من بگیرید یا اگر نگیرید، تا آخر عمر ازدواج نمی‌کنم؛ چون همهٔ دنیا و دین و وجود من در این دختر است. خب برو بگیر! می‌بینید که چه نسلی دارند بیرون می‌اندازند؟!

اگر خودم را نشناسم، واویلاست! غوغای عجیبی است در تاریکی زندگی‌کردن! این اصل مطلب است. خب حالا قواعد خودشناسی که این را باید برای جلسهٔ بعد نگه داریم. چهار-پنج‌تا قاعده است که از قرآن مستقیم گرفته و بعضی از روایات، برای شما عرض می‌کنم.

 گر بماندیم زنده بردوزیم

 جامه‌ای کز فراق چاک ‌شده

 ور بمردیم، عُذر ما بپذیر

 ای‌بسا آرزو که خاک‌ شده

 صدای حافظ را هم بشنوید و امشب حرف تمام!

 سال‌ها دلْ طلب جام‌جم از ما می‌کرد

 آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا می‌کرد

 بی‌دلی در همه‌ احوالْ خدا با او بود

 او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد!

یک رباعی پرقیمت دیگر:

 ای خسته! درون تو نهالی است

 کز هستیِ آن، تو را کمالی است

 «یعنی خدا و فی انفسکم».

 ای سایه‌نشین هر درختی

 بنشین به کنار خویش لَختی

 این‌همه زیر سایهٔ درخت‌ها می‌روی، یکبار هم زیر سایهٔ وجود خودت بنشین و کِیف عالم را بکن، ببین خدا چه ساخته است؟ ببین خدا چه‌کار کرده است؟ ببین چه‌کسانی را برای تو فرستاده است؟ 124هزار پیغمبر و دوازده امام را به‌دنبال تو فرستاده است: بروید دست بنده‌هایم را بگیرید و بیاورید که به من برسانید، چه لذتی دارد!

 

 

برچسب ها :