شب هشتم شنبه (4-8-1398)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- حقیقت معنایی تجلی در کلام خدا و روایات
- -رب العالمین، فاعل تجلیّات
- -تجلی ذات خداوند، فوق همهٔ تجلیّات
- سه تجلی خداوند در ساختمان وجودی رسول اکرم(ص)
- -رسول خدا(ص)، تجلی نورالله
- -جلوهای از رحمت خداوند در وجود رسول اکرم(ص)
- -رسول اکرم(ص)، دارای عالیترین درجهٔ مهرورزی
- نمونههایی از مهرورزی رسول خدا(ص) در تاریخ
- -محبت رسول خدا(ص) به جوان یهودی
- -رأفت رسول خدا(ص) در بخشش قاتل عموی خود
- -مهربانی بینهایت رسول خدا(ص) نسبت به امت خویش
- -رسول خدا(ص)، ناجی زنان از بدترین بلاها
- -روزیِ معنوی جهانیان در دستان رسول خدا(ص)
- بار امت بر دوش رسول خدا(ص)
- کلام آخر؛ وداع رسول خدا(ص) با ابیعبدالله(ع) در لحظات آخر
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
حقیقت معنایی تجلی در کلام خدا و روایات
مطلبی در کتاب خدا، قرآن مجید است که هنوز عمق این مطلب روشن نشده است. به یقین باید گفت که وجود مبارک رسول خدا(ص)، ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) و صدیقهٔ کبری(س) عمق این مطلب را میدانستند. حالا چرا آن دریافتی که داشتند، برای ما بیان نکردهاند، حتماً میدانستند عقل ما در حد و قدرتی نیست که این مطلب را درک کند. درکش برای خودشان قلبی بوده و این مطلب هم بهصورت فعل ماضی است. تنها سورهای که در قرآن این مطلب را به این شکل مطرح کرده، سورهٔ مبارکهٔ أعراف است. مصدر این فعل ماضی، «تجلی» است. خود فعل که در قرآن کریم مطرح است، «تجلیٰ» است و معنی این فعل ماضی، «جلوه کرد» است؛ اما کیفیت این جلوه روشن نیست. این مقدار تفسیری که من از شیعه و غیرشیعه دیدم، چه قدیم و چه جدید، آنها هم عمق مسئله را بیان نکردهاند که کیفیت این تجلی چیست و چه بوده است. آنچه معلوم است، این است که این تجلی صورت گرفته، چون در قرآن است. این مسئله بعد از قرآن مجید هم در پارهای از دعاها و روایات مطرح شده است.
-رب العالمین، فاعل تجلیّات
فاعل این تجلی چه کسی است؟ فاعلش با ظرافتی که قرآن کریم دارد، «رَب» است؛ یعنی این تجلی، تجلی ربوبیتی است. من امروز که در آیه دقت میکردم، اگر درست فهمیده باشم، تجلی تجلیِ ذات است؛ اینکه اصلاً قابلفهم نیست، اما وجود مبارک حضرت رب دو تجلی دیگر هم دارد؛ الله، رحمان و رحیم نه، بلکه رب. اصلاً همهٔ لطافت آیه در همین رب و تجلی ربوبیت است. ربوبیت واقعیتی در پروردگار است که یک دانهٔ نباتی را در زمین به آن منتها درجهٔ کمالش میرساند؛ یعنی هر چیزی که قابلیت رشد، هدایت و کمال دارد، به ربوبیت پروردگار مهربان عالم مربوط است. هر موجودی در تمام جهان هستی قابلیت کمال و هدایت دارد؛ حالا یا هدایت تکوینی یا تشریعی، کمال تکوینی یا تشریعی. در این زمینه در کتابها خیلی بحث شده است. این معنی رب است؛ لذا این آیه را در اول سورهٔ حمد، بعد از «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم» میبینید: «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ»(سورهٔ فاتحه، آیهٔ 2). ربی که تمام موجودات عالم هستی را از ذره بودن، اتم بودن و نامرئی بودن رشد داده، جلو آورده و خورشید، ماه ستارگان و زمین شده است. دانشمندان فعلی هم این را نوشتهاند که کل عالم هستی در ابتدا یک ذره و واحد بوده و پروردگار عالم این واحد را دو واحد، سه واحد، چهار واحد، هشت واحد، شانزده واحد و میلیارد واحد کرده که زمین و آسمانها شده است؛ ولی در سایهٔ حرارت ربوبیتش.
-تجلی ذات خداوند، فوق همهٔ تجلیّات
البته تجلی ذات، فوق همهٔ این مسائل است که ما آن را نمیفهمیم و نمیدانیم؛ چون اگر آدم بخواهد خودش به تنهایی یا با کمک چهار کتاب داخلی و خارجی به این بحث وارد شود، به کفرگویی میافتد؛ برای همین است که ما اجازه نداریم وارد این حوزه بشویم. ما میدانیم که ذات غیب است و این غیب تجلیاش را آشکار میکند و آن تجلی دیگر غیب نیست. وقتی این تجلی از غیب وجود و ذات خودش ظهور میکند، آثاری ایجاد میکند. حالا آیه را ببینید: «فَلَمّٰا تَجَلّٰی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکا وَ خَرَّ مُوسیٰ صَعِقاً»(سورهٔ أعراف، آیهٔ 143). پروردگار در کوه طور بحثی با کلیمالله دارد. کلیمالله درخواست معنوی بینظیری دارد که این درخواست معنوی به قلب مربوط است هیچ ربطی به چشم ندارد. پروردگار عالم میفرماید: درخواستی که در اینجا، یعنی کوه طور از من داری، تحققش نسبت به شخص تو که کلیمالله هستی، ممکن نیست و برای اینکه قدرت تجلی مرا ببینی، این کوه را نگاه کن: «فَلَمّٰا تَجَلّٰی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکا». وقتی پروردگار به کوه تجلی کرد، هیچچیزی از کوه نماند. موسی(ع) با دیدن وضع کوه نه، با دیدن تجلیاش، چون آن تجلی دیدنی نبود، «وَ خَرَّ مُوسیٰ صَعِقاً» روی زمین بیهوش افتاد و تکان نمیخورد. انگار دیدن آثار آن تجلی تمام علائم حیاتی را از موسیبنعمران گرفت و مدتی روی زمین افتاده بود تا بعد به هوش آمد. بیهوش شد، یعنی دیگر هیچچیز از مشاعر و عقل به درون و برون موسی(ع) فرمان نمیداد و مثل مُرده افتاده بود.
سه تجلی خداوند در ساختمان وجودی رسول اکرم(ص)
این مقدمه را شنیدید؟ با اینکه خود من هم نفهمیدم کیفیت اینهایی که گفتم، چیست! پروردگار عالم یکجا، یعنی از ازل تا آن نقطه، بعد از آن نقطه تا ابد، دیگر این تجلی را ندارد. در یک نقطه سه تجلی کرده و موجودی که به آن تجلی شده، چقدر قدرت باطنی داشته است که این تجلی یکذره در او ایجاد اختلال نکرد. به موسی(ع) تجلی نشد، بلکه به کوه شد، موسی(ع) افتاد و بیهوش شد. سه تجلی بود که یک تجلی از ناحیهٔ ذات، یک تجلی از ناحیهٔ صفات و یک تجلی هم از ناحیهٔ افعال است؛ یعنی تجلی ذاتالله، تجلی صفاتالله و تجلی افعالالله.
-رسول خدا(ص)، تجلی نورالله
بحث در اینجا دیگر مقداری برای خود من هم آسان است؛ چون آثار تجلی ذات، صفات و افعال در آن روزی که این تجلیها صورت گرفته، قابلمشاهده بوده است. حالا خود آنکسی که به او تجلی شده نیست، ولی آثارش در قرآن، دعاها و روایات بیان شده است. ساختمان وجودی، هویتی، ذاتی و حقیقتی وجود مبارک رسول خدا(ص) با تجلی ذات صورت گرفت. اینجا موسی غش کرد، بیهوش شد و داشت میمرد؛ اما این موجود از چه قدرت باطنی و ظاهری برخوردار شد که پروردگار عالم با ظهور نور ذات هویت او را آفرید. هویت او هم اگر خودش نمیگفت، ما که نمیفهمیدیم. هویت او هم نور محض است. نور از ذات جلوه کرد و هویت و حقیقت اصلیِ او را بهوجود آورد، خودش خودش را معرفی کرد که «اول ما خلق الله نوری». خیلی سنگین است! بله خیلی سنگین است! پیغمبر اکرم(ص) تجلی نورالله است. خیلی سنگین است و چون خیلی سنگین است، آدم نمیفهمد که این نور نورِ جلوهٔ ذات است.
-جلوهای از رحمت خداوند در وجود رسول اکرم(ص)
صفاتش را هم در وجود مقدس او تجلی داد؛ صفت قدرت و رزاقیت و رحمتش را هم تجلی داد. اینها را دیگر میشود از قرآن بهراحتی بیان کرد. یک نفر است، ولی خدا میگوید: «وَ مٰا أَرْسَلْنٰاک إِلاّٰ رَحْمَةً لِلْعٰالَمِینَ»(سورهٔ أنبیاء، آیهٔ 107). این در قرآن است؛ یعنی جلوهای از رحمتم را در تو کردم و این رحمتی که پیش توست، اگر بخواهی هزینهٔ تمام عالمیان کنی، میتوانی و کم نمیآوری. در ضمن هم در باطن آیه میگوید: محبوب من، تمام عالمیان گدای رحمت تو هستند؛ اگر از تو گدایی نکنند، باید در قیامت سرشان را پایین بیندازند و به جهنم بروند. مردم باید در قیامت جلوهٔ رحمت و نور تو بشوند؛ یعنی اگر این انسانها -مردها، زنها، جوانها و دخترها- جلوهٔ نور تو نباشند، آلوده، پلید، نَجِس و نَجَس هستند؛ حتی یکخرده بالاتر، میّت هستند. حالا بدون جلوهٔ نور تو بر آنها روی زمین راه میروند، داد میکشند، میخندند، میخرند، میخورند و ازدواج میکنند؛ اگر قبول نکنند! تو میتابی، ولی اگر این تابش تو را نگیرند، «اِسْتَجِیبُوا لِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذٰا دَعٰاکمْ لِمٰا یحْییکمْ»(سورهٔ أنفال، آیهٔ 24)، حبیب من، انسانها بدون تو میّت هستند. حالا بالاترین استاد دانشگاه هاروارد یا پهلوانترین پهلوانها باشند، به دید من میّت هستند. اصلاً حیات قابلقبول من از انسانها، برای انسانهایی است که با تجلی نور تو زنده شدهاند و مثل سلمان، مقداد، عمار و شما شدهاند.
-رسول اکرم(ص)، دارای عالیترین درجهٔ مهرورزی
وقتی پیغمبر(ص) خبر شهادت ابیعبدالله(ع) را به مادرش میدهند، زهرا(س) مسائلی را مطرح میکند که یکی این است: شما در زمان شهادت او هستی؟ پدرش هست؟ من هستم؟ برادرش هست؟ حضرت فرمودند: نه! زهرا(س) فرمود: پس چه کسی همراه حسین من است؟ پیغمبر(ص) فرمودند: قرنبهقرن، «جِیلاً بعد جیل» مردان و زنانی میآیند که رابطهٔ شدیدی با حسین تو دارند و برای بچهٔ تو مثل مادر داغدیده گریه میکنند. این نور یعنی تجلی ذات بهصورت نور، هویت پیغمبر(ص) را میسازد و تجلی صفات هم پیغمبر(ص) را چنان سرمایهدار میکند که به او میگوید: تو «رحمة للعالمین» هستی؛ حبیب من، «بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 128) تو نسبت به مردم مؤمن در عالیترین درجهٔ مهرورزی هستی. این اخلاق خداست. «رئوف» صفت خداست و پروردگار در نهایت کمال که هیچچیزی کم ندارد، نسبت به بندگانش رئوف است.
نمونههایی از مهرورزی رسول خدا(ص) در تاریخ
-محبت رسول خدا(ص) به جوان یهودی
شیخ طوسی نقل میکند: پسربچهٔ چهاردهپانزدهسالهای بعضی از روزها به بیرون مسجد میآمد، مسجد هم پنجره نداشت و دیوارهایش هم نیممتر بیشتر نبود، کنار دیوار میایستاد و تا جایی که سیر بشود، فقط پیغمبر(ص) را نگاه میکرد، بعد هم میرفت. یک روز نیامد، پیغمبر(ص) به اصحاب فرمودند: این دوست ما کجاست؟ گفتند: همان بچهٔ یهودی را میگویی؟ فرمودند: دوستم را میگویم؛ به یهودی بودن او چهکار دارم! این حرفها چیست! همسایهشان گفت: مریض است. فرمودند: هر کس میخواهد، با من بیاید تا به دیدنش برویم. این نهایت مهرورزی است. طرف من یهودی است، من را دوست دارد و من باید به دیدنش بروم؛ اما اینکه من با این عظمتم بالای سر جوانِ مریض یهودی بروم؟ من کجا و او کجا!
-رأفت رسول خدا(ص) در بخشش قاتل عموی خود
این «رحمة للعالمین» بهطور کلی فاصلهٔ بین او و عباد خدا را برداشته است. من کاری به کل داستان ندارم، یکی از داغهای سنگینی که پیغمبر(ص) دیدند، داغ عمویشان حمزه بود. داغ سختی بود! پیغمبر(ص) عاشق عمویشان بودند؛ ولی آنچه پیغمبر را در کنار این داغ بسیار ناراحت کرد، این بود که وقتی بالای سر عمویشان آمدند، دیدند انگشتهای دست و پایش را بریدهاند، شکمش را پاره کردهاند، لبها و دماغش را بریدهاند. در حالی که گریه میکردند، گفتند: اگر من قاتلت را گیر بیاورم، میدانم با او چه کار کنم! سهچهار سال بعد، قاتل نامهای به پیغمبر(ص) نوشت و گفت: من میخواهم به مدینه بیایم و مسلمان بشوم. جبرئیل آمد و گفت(این نهایت و کمال رأفت و مهرورزی خداست): آقا جوابش را بنویس و بگو بیا، قبول میکنم. او جلوهٔ صفاتالله است.
-مهربانی بینهایت رسول خدا(ص) نسبت به امت خویش
یک جمله هم از زینالعابدین(ع) برای آنهایی بگویم که میفهمند. جمله دیوانهکننده است! زینالعابدین(ع) میگویند: اگر میخواهی مرا در قیامت به جهنم ببری، ببر؛ اگر من را به جهنم ببری، دشمنان تو در این هفت طبقهٔ دوزخ هستند و معاندین از جهنم رفتن من خوشحال میشوند؛ اما یک نفر از جهنم رفتن من قلبش گُر میگیرد، آتش میگیرد! تو راضی هستی که آن قلب گُر بگیرد؟ آنهم پیغمبرت است که تحمل جهنم رفتن امتش را ندارد. اصلاً تحملش را ندارد! میگیرید چه میگویم؟!
او که اینقدر به ما مهربان است، شما به او چقدر مهربانید؟ او که تحمل ندارد ما به جهنم برویم، شما چرا جواب مهرورزیاش را نمیدهید؟ شما را نمیگویم، منظورم آنهایی هستند که بعداً میشنوند. شما که شما هستید؛ من و شما را یقیناً در قیامت با هم به بهشت میبرند. او که در کمال مهرورزی است، چرا بعضیها جواب مهرورزیاش را نمیدهند که حرفهایش را گوش بدهند؟! میگوید زنا نکن، بدون حجاب نباش و مو و بدن و روی خود را در معرض دید نامحرمان و چشمهای نجس قرار نده، ربا نخور، حرام نخور، بیتالمال را ندزد؛ چرا گوش نمیدهی؟! او که با شما هم مهربان است. اینقدر به شما مهربان است که وقتی میخواست در شب معراج برگردد، انگار مکث داشت. خطاب رسید: حبیب من، حرف من و تو تمام شد، برای چه برنمیگردی؟ مثل اینکه میخواهی چیزی به من بگویی. حضرت به پروردگار گفت: بله مولای من. تا برنگشتهام، خیال من را راحت میکنی؟ خطاب رسید: بله، چرا خیالت را راحت نمیکنم! چه میخواهی؟ گفت: به من خبر قطعی بده که میخواهی در قیامت با امت من چهکار بکنی؟ «بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ» یعنی نسبت به مردم مؤمن و زنان اهل ایمان در کمال مهرورزی است. خطاب رسید: حبیب من، تو وقتی وارد قیامت بشوی، من به تو میگویم که از یک طرف محشر با آن صدای الهیات فریاد بزن «أُمتی، أُمتی عِباد»؛ باز هم قید را فراموش نکنید: «بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ»؛ من جوابت را میدهم: «رحمتی، رحمتی». خیالت راحت شد؟
-رسول خدا(ص)، ناجی زنان از بدترین بلاها
او که اینقدر مهربان است، خانمها و دخترهای ایران، شما هم با او مهربان باشید. پیغمبر اکرم(ص) شما را از بدترین بلاها نجات داد. قبل از بعثت پیغمبر(ص)، زن در کشور ایران از نظر قانون حق بیستمَن جو بهعنوان مال داشته، اما مالک زمین و مال نبود! دادگاههای ایران فقط بیستمَن جو برای زن مِلکیت قائل بودند؛ در دادگاههای رم، وقتی زنی با شوهرش درگیر میشد، شوهر با بچهها دست به یکی میکردند و زن را لخت میکردند، در دیگی از روغن زیتون میجوشاندند تا تمام بشود؛ در کشور یونان، وقتی خانمی که تازه ازدواج کرده، شکم اول دختر میزایید، جریمه میشد! شکم دوم هم جریمه میشد و شکم سوم اگر دختر میزایید، دادگاه یونان -گهوارهٔ فلسفه و حکمت- حکم به اعدام زن میداد؛ در عربستان، کنار گوش ایران، قرآن میگوید: «وَ إِذٰا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثیٰ ظَلَّ وَجْهُهُ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 58). وقتی به مرد میگفتند زنت دختر زاییده، به داخل خانه میدوید و قنداقه را زیر بغلش میگذاشت، به بیرون مکه میرفت و چاله میکَند، داخل آن میانداخت و میایستاد تا صدایش بند بیاید و برگردد؛ اروپا و آمریکا را هم که میدانید با زن چه کرده است! شما چرا جواب پیغمبر(ص) را نمیدهید و برخلاف خواستهاش عمل میکنید؟! مگر قرآنش نمیگوید حجاب، مگر خودش نمیگوید حجاب، مگر خودش طبق قدیمیترین کتابها نمیگوید که در آخرالزمان، زنان امت من با لباسی بیرون میروند که هم پوشیده هستند و هم عریان. با نازکترین لباس، موی آرایشکرده و بدنی که لباسش چسب بدن است، بیرون میروند. زنان مخصوصاً بیرون میآیند که خودشان را به مردها بنمایانند! من از آن زنان و دختران بیزارم، آنها هم از من بیزارند. چرا میخواهی در این بیزاری زندگی کنی؟ رباخوار، تو چرا؟ دزدان بیتالمال، شما چرا؟ ستمگران، شما چرا؟ اداریهایی که به مردم محل نمیگذارید، همینهایی که امت پیغمبرند، کار یکروزهشان را به یک ماه و یک ماه را به ده ماه، ده ماه را به دو سال میاندازید، شما چرا؟ مگر پیغمبر(ص) نمیگویند: «إنک لعلی خلق عظیم» هیچچیزی از اخلاق پیغمبر(ص) کسب نکردهاید؟ نه مهربانی، نه احسان، نه لطف.
-روزیِ معنوی جهانیان در دستان رسول خدا(ص)
خودشان در زدند، پدر این جوان یهودی در را باز کرد، خیلی چهرهاش درهم شد که چرا پیغمبر(ص) به در خانهٔ من آمده است! با پیغمبر(ص) خیلی دشمن بودند. بالاخره چارهای نداشت و گفت آقا بفرمایید. بالای سر این جوان چهاردهپانزدهساله آمدند و دیدند در حال احتضار است، فرمودند: بگو «لا اله الا الله». پدر به او خشمگینانه نگاه کرد، جوان ترسید. پیغمبر(ص) یکبار دیگر با محبت فرمودند: بگو «اشهد ان لا اله الله». بالاخره بار سوم گفت و مُرد، پیغمبر(ص) به اصحاب فرمودند: جنازهاش را به بقیع بیاورید، خودم هم میآیم تا تمام کارهایش را انجام بدهیم. این بچه اهل بهشت است.
اینطور جلوهٔ تربیتی، جلوهٔ محبتی و جلوهٔ افعال خدا هم در وجود مقدس او بود؛ جلوهٔ فعلی، ذاتی و صفاتی. چند سال است که از دنیا رفته است؟ 1500 سال است! خدا خودش را رزاق معرفی کرده است: «إِنَّ اَللّٰهَ هُوَ اَلرَّزّٰاقُ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 58)، پیغمبر اکرم(ص) پانزده قرن است که به جهانیان روزی معنوی میدهد و میخوراند، تمام هم نشده است. این پرونده خیلی گسترده است؛ به گستردگی تمام آفرینش! حرفهای پیچیده و ناشناختهام در این زمینه تمام شد.
بار امت بر دوش رسول خدا(ص)
هوا خیلی گرم بود، پیغمبر(ص) در بیابانی حرکت میکنند و از تمام روی مبارک و بدن پیغمبر(ص) عرق میریزد. خانم پیرزنی سه فرزند دارد، چندبار به این بچهها گفته بود که یکبار مرا به مدینه ببرید تا من او را ببینم. کاری ندارم، فقط میخواهم قیافه را ببینم. خودش هم گفته بود: «مَنْ رآنی فَقَد رَأَی الحَقَّ» هر کس من را ببیند، خدا را دیده است. میگفتند تو را میبریم، اما نشد و نبردند. کار داشتند و گوسفندها و شترها را به صحرا برده بودند. رسول خدا(ص) در آن گرما با چهار پنج نفر به آن منطقه رسیدند. پیرزن بند مَشک را گرفته و در چاه انداخته بود تا آب دربیاورد. هنوز مشک آب داخل چاه نرفته بود، رسول خدا(ص) فرمودند: مادر، من کمکت بدهم تا این مشک آب را بیرون بیاورم؟ گفت: اگر این کار را بکنی، من برای پدر و مادرت دعا میکنم. رسول خدا(ص) مشک را انداختند، مشکها بزرگ و سنگین است، آنها را پر کردند و بیرون آوردند، روی دوش خودشان انداختند و به پیرزن گفتند: کجا باید ببرم؟ پیرزن گفت: آن چادرها برای ماست، به آنجا ببر. ایشان حرکت کردند، حالا گرما و سنگینی مشک بود، اصحاب خیلی آرام که پیرزن نفهمد، گفتند: آقا این مشک را بدهید که ما بیاوریم. من طاقت گفتنش را ندارم! حضرت فرمودند: نه من دوست دارم بار امتم را خودم به دوش بکشم.
وقتی مرحوم آیتاللهالعظمی(واقعاً عُظمی) حاج شیخمرتضی آشتیانی را در چهار قدمی قبر حضرت رضا(ع) دفن کردند، درِ قبر را بستند و تمام شد، شب یکی از چهرههای پاک، نورانی و بزرگوار خانوادهاش در عالم رؤیا آقا شیخمرتضی را دید و گفت: شیخ، میدانم مردهای، ابتدای کار در برزخ با تو چهکار کردند و چقدر داد سرت کشیدند؟ چه گفتند؟ گفت: من را که در قبر خواباندند، دیدم رسول خدا(ص) و ائمه(علیهمالسلام) بالای سرم ایستادهاند، نکیر و منکر آمدند و گفتند: «من ربک». پیغمبر(ص) فرمودند: او تازه از دنیا رفته و خسته است، هر سؤالی دارید، از من بپرسید. یکبار دیگر جملهاش را بگویم: دوست دارم بار امتم را خودم به دوش بکشم.
کلام آخر؛ وداع رسول خدا(ص) با ابیعبدالله(ع) در لحظات آخر
جریان فردا صبح را بهصورت کامل برایتان بگویم که ببینید چه خبر شد! دیگر حس کرد باید برود؛ یعنی پروردگار عالم پروندهٔ دنیایش را میبندد و باید برود. به امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: هر کس در این اتاق است، خیلی بامحبت بگو بیرون بروند. علی جان! همهٔ زنان من، افراد من و عموزادهها بروند و فقط خودت، زهرا، حسن و حسین بمانید، در را هم ببند تا کسی نیاید. امیرالمؤمنین(ع) میگویند: ما چهارتا بودیم، چهارتا که نه، زینب کبری و امکلثوم هم بودند. ما ششتا داخل اتاق بودیم و پیغمبر(ص) تقریباً در حال انتقال به عالم بعد بودند. همهٔ ما شنیدهایم که میگویند سینهٔ محتضر را سبک کنید؛ اگر پتو یا شمدی روی اوست، بردارید و دکمهٔ پیراهنش را باز کنید. کجا رفتیم! سینهٔ محتضر را سبک کنید؛ «وا محمدا، وا علیا، وا حسنا». حضرت چشمشان را باز کردند، خیلی آرام و با یک دنیا محبت فرمودند: علی جان، تا وقتی من از دنیا نرفتهام و نفس دارم، حسین را بیاور و روی سینهٔ من بگذار. امر نبی است و باید اطاعت بشود. امیرالمؤمنین(ع) حسین را که آنوقت هفتساله بود، بغل کرد؛ ابیعبدالله(ع) مثل باران اشک میریخت، او را آورد و روی سینهٔ پیغمبر(ص) خواباند. زهرا(س) نگاه میکند، علی(ع) نگاه میکند، امام مجتبی(ع) نگاه میکند، زینب(ع) نگاه میکند. همه دیدند پیغمبر(ص) دستهایشان را بلند کردند و به گردن ابیعبدالله(ع) انداختند، حسین(ع) را به سینهشان چسباندند و پیشانیاش را بوسیدند، بعد پایینتر آمدند و لبهایش را بوسیدند، پایینتر آمدند و گلویش را بوسیدند، پایینتر آمدند و سینهاش را بوسیدند، بعد گفتند: یزید، من با تو چهکار کردم؟ بعد ناله زدند و از دنیا رفتند.
زینب(س) آن روز دید که حسینش در بالاترین جای عالم قرار گرفته است. آن روز گذشت، پنجاه سال بعد، نزدیک گودال آمده است. امام صادق(ع) میگویند: «فَأَحْدَقُوا بِک َ مِنْ کُلّ ِالْجِهاتِ» تو در گودال بودی و همهٔ گودال را محاصره کرده بودند؛ یعنی راهی نگذاشته بودند که اگر بخواهی، بلند بشوی و بیرون بروی. گودال در محاصره بود. «وَ أَثْخَنُوک َ بِالْجِراحِ» اینقدر به تو زخم زده بودند که دیگر قدرت تکان خوردن نداشتی؛ نه میتوانستی به راست بگردی و نه به چپ بگردی. «وَحالُوا بَیْنَک َ وَ بَیْنَ الرَّواحِ» بین تو و استراحت کردن فاصله افتاده بودند، «وَ لَمْ یَبْقَ لَک َ ناصِرٌ» یک یار برایت نمانده بود و آخرین سربازت بچهٔ ششماههات بود که او هم رفته بود. «وَ أَنْتَ مُحْتَسِبٌ صابِرٌ» و در حالی که افتاده بودی، «تَذُبُّ عَنْ نِسْوَتِک َ وَ أَوْلادِک» به دشمن میگفتی که هر کاری دارید بکنید، اما به خیمهها نروید! من حاضرم، مرا تکهتکه بکنید!
ای شمر بِبُر از تن سر من ××××××××××××× سیلی تو مزن بر دختر من
اهلبیت(علیهمالسلام) میگویند: ما در مجلس یزید سر بریده را میدیدیم، تا میخواستیم گریه کنیم، مأمورها با نوک نیزه به سر ما میزدند و میگفتند گریه نکنید. زیر و روی بدنت زخم بود و افتاده بودی. این دیگر روایت نیست، امام باقر(ع) خودشان میگویند: من در کربلا بودم، چهارساله بودم، پدرم در گودال افتاده بود که سوارها همه با هم وارد گودال شدند. بابا پیاده میشدید و داخل گودال میرفتید! چرا سواره رفتید؟ امام صادق(ع) میفرمایند: زنده بودی و هنوز نفسنفس میزدی، «تَطَؤُک الْخُیُولُ بِحَوافِرِها» با سُم اسبها تو را کوبیدند. بمیرم برایت! پایین میآمدید و نیزه و شمشیر میزدید. امام صادق(ع) میگویند: برای اینکه زخمها کاری بشود، از بالای اسب نیزه میزدند، از بالای اسب با نوک شمشیر میزدند. نمیدانم به زینب(س) چه گذشت...