لطفا منتظر باشید

سخنرانی استاد انصاریان

(تهران حسینیه هدایت)
جمادی الثانی1441 ه.ق - بهمن1398 ه.ش
20.7 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین، الصلاه والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین، حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی‌القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

 

معراج پیامبر(ص)

-گفت‌وگوی بسیار مهم عاشق و معشوق

کلام، در گفت‌وگوی بسیار مهم عاشق و معشوق در شب معراج بود. از وجود مبارک مهمانش سؤال می‌کند: «حبیب من! برای تو روشن است، چه نوع زندگی گواراتر و چه عمری پابرجاتر است؟» ادب می‌کند، با اینکه علم پاسخش را داشت، آن موقعیت هم، موقعیت ندانستن نبود، سفر برای علم بود: «لِنُرِیهُ مِنْ آیٰاتِنٰا»﴿الإسراء، 1﴾. در آنجا یک ذره جهل وجود نداشت، ولی سراپای او نسبت به محبوبش ادب بود. بنا شد وجود مقدس حضرت حق، جواب سؤال را بدهد. البته گفت‌وگو خیلی طولانی است، من نمی‌دانم توضیح این گفت‌وگو چقدر طول می‌کشد! شاید به باقی‌مانده عمر من کفاف ندهد، ولی از باب: آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید.

 

راه سخت و دست خالی

راه و مسیر را، با کمک خود او ادامه می‌دهیم، ببینیم در این راه چه گوهرهای گران بی‌نظیری نصیب ما می‌شود. مخصوصاً برای دنیای بعدمان. اینجا که چند روزی مهمانیم، پذیرایی‌مان هم برعهده خود اوست، کس دیگری از ما نمی‌تواند پذیرایی کند، نه مادی‌اش و نه معنوی‌اش را. در آغوش لطف و رحمت او افتادیم، اما جای دیگری هستیم. از نظر فکری و روحی تلاش و حرکت، ولی جالب این است که می‌بیند! ما دم بیگانگی از خودمان درمی‌آوریم با او، ردمان نمی‌کند. ما بیگانگی می‌کنیم، او بیگانگی نمی‌کند. بعضی روایات، تعبیر دیگری نمی‌توانم درباره‌اش بکنم، کشنده است. یکی این روایت است که فرشتگان از بیگانگی بندگان، این در و آن در زدن‌شان برای بدن، برای شهوات، خسته می‌شوند؛ چون تماشاگرند، می‌دانند، می‌بینند. به پروردگار می‌گویند: چرا دخلش را نمی‌آوری؟ کم است، این‌همه بار کرده؟ آن‌هم علیه تو! خطاب می‌رسد: منتظر آشتی‌اش هستم. شما می‌گویید: او را بزن، من اهل زدن نیستم. 

نوع این روایات، در معتبرترین کتاب‌ها برای اهلش خیلی فشار دارد، فشار روحی. نهایتاً، حرفش این است که: این چند روزی که مهمان من هستید گول نخورید، از آغوش من که نمی‌توانید بروید بیرون، ولی فکرتان را، نیت‌تان را این طرف و آن طرف نبرید، چون کسی در این عالم نیست به‌دادتان برسد، آنهایی که باید به‌دادتان برسند آنها را هم توجه داشته باشید. «یشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّٰ بِإِذْنِهِ»﴿البقره، 255﴾، من باید به پیغمبرم(ص)، به فاطمه زهرا(س)، به حسینم(ع) زحمت بدهم، بگویم دستش را بگیر، هیچ کس دیگری نیست برایتان کاری بکند، واقعاً هم نیست. جمله‌ای زین‌العابدین(ع) دارند، در قنوت‌های نمازتان بخوانید. من هم گاهی می‌خوانم اگر یادم باشد. در قنوت‌های نماز واجب‌تان، هر چه هم می‌خواهید گریه کنید، داد بزنید، نمازتان باطل نمی‌شود، خودش هم که پیغام داده: «من گریه بنده‌ام را دوست دارم، ناله‌اش را دوست دارم، فریادش را دوست دارم». حالا چه چیزی گیر او می‌آید که می‌گوید دوست دارم؟ چیزی گیر او نمی‌آید؟ همه چیز گیر من می‌آید، او می‌گوید دوست دارم. عیبی ندارد، در قنوت بگویید. زن و بچه‌مان هم که کاره‌ای نیستند، کلید هیچ چیز دست آنها نیست که حالا برای خوشامد آنها یک چنین قنوتی را بگوییم. یا اگر با دوسه‌تا، مسافرت بودم برای خوشامد. آن‌ها چه کاره هستند؟ آن‌ها هیچ کاره‌اند. همه هیچ‌کاره‌اند. یک تعدادی عاشق دارد که به آنها اجازه می‌دهد که یک کاری بکنند. و آن جمله این است(یعنی چقدر زین‌العابدین(ع) دقیق، دنیا را دیده، مردم دنیا را دیده، زن و بچه را دیده، که زار می‌زند): «ارحم فی هذه الدنیا غربتی». واقعاً، ارحم فی هذه الدنیا غربتی.

 

ز کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟

چند سال پیش، مقدار سالش را نمی‌دانم، خواستم بروم حرم حضرت رضا(ع). کسی اولین بار بود دیدمش و آخرین بار، بیش از سی سال است. یک‌بار دیدمش دیگر هم ندیدمش. من یک‌جا صحبت می‌کردم، او هم آمده بود گوشه‌ای نشسته بود. معلوم بود که در حال گوش دادن حرف، روی کاغذ پاره این رباعی را نوشته بود. در رفتنم به طرف حرم داد به من و گفت: بعداً می‌آیم می‌پرسم؛ اما نیامد خودش. می‌فرماید: به همه احترام کن، همه را بزرگ بدان چون رفیق‌های من بین مردم گم هستند، آنها را نمی‌شناسی، ممکن است یک کهنه‌پوشی یک لنگه‌کفش به پایی به تور تو بخورد. یک دمی بخواهد به تو بزند و تو کوچکش بدانی. او هم دم را بردارد برود. بگوید: این هنوز لیاقت پیدا نکرده، برویم ببینیم باز او را می‌بینیم! اگر لیاقت داشت این دم را به او می‌زنیم. خیلی متواضعانه، لباسش هم کهنه بود، کاغذ را داد و رفت. نوشته بود، حال خودش را گفته بود، بارک‌الله به کسی که حال خودش را بفهمد. بفهمد کجاست و در چه موقعیتی است! اگر آدم بفهمد، تمام سنگینی‌ها را می‌ریزد. اگر آدم بفهمد، هیچ چیز را به خودش نمی‌بندد. همین، فقط می‌گوید: غریبم، نیاز دارم به من محبت کنی، آن‌هم زین‌العابدین(ع)؛ خود فهمیدن، که من چه هستم؟ چه کسی هستم؟ چه‌کاره‌ام؟ از کجا آمده‌ام؟ کجا می‌خواهم بروم؟ اصلاً اینهایی که دارم برای من است؟ تو که از مادر برهنه به دنیا آمدی، هیچ چیز نداشتی، روز رفتن هم که -حالا احتراماً تو را آرام می‌گذارند، داخل چاله نمی‌اندازند تو را- چه داری این وسط، چه کسی هستی؟ آنهایی که خوب خودشان را نگاه می‌کردند، نیمه‌شب از گریه آرام نبودند و می‌گفتند: «آه من قلة الزاد و بعد السفر» خدایا! علی با این دست خالی چه کار کند؟ با این طول سفر چه کار کند؟ چون می‌دیدند همه چیز از یک نفر است، خودشان چیزی ندارند. دست پُرها را اگر قبول نکند آنها هم می‌شوند دست خالی. اصرار داشت، نمی‌خواهم مصیبت بخوانم، روی فهمش، روی علمش اصرار داشت. قبل از اینکه با پیغمبر(ص) حرف بزند، با مادرش حرف بزند، با برادرش حرف بزند. چون با همه حرف زده، قبل از اینکه با همه حرف بزند، اول پای مطلب را بتون‌آرمه کرد، دستش را برد زیر بدن قطعه‌قطعه، با پروردگار حرف زد: «اللهم تَقبّل منّی». اگر قبول نکنی، چیزی نمی‌ماند که ببینید. در همین جمله، زینب کبری(س) می‌گوید: دستت هم که پر باشد گدایی، اگر قبول نکند خداحافظ. شما سرت را بینداز پایین، با ادب برو جهنم. ان‌شاءالله که به ما نگویند. نمی‌گویند، یقیناً نمی‌گویند لَنگی داری، هستم. کسانی را گذاشته که مشکل لَنگی‌ات را حل کنند. پیغمبر اکرم(ص) اعلام کرد: کسی علنی مرتکب گناهی شده بود، اگر علنی نبود که پیغمبر(ص) اعلام نمی‌کرد. پیغمبر اکرم، به عمر شصت‌وسه ساله‌شان، گناه احدی را به رُخش نکشیدند، می‌دانستند و هیچ چیز نمی‌گفتند، احترام هم می‌کردند. فرمودند: «این را اگر دیدید دستگیرش کنید، بیاوریدش مسجد». ترسید، در خانه خودش نایستاد، رفت آخرهای مدینه، یک اتاقی اجاره کرد به‌عنوان آدم ناشناس. آن صاحب‌خانه هم او را نمی‌شناخت. روزها از صبح می‌آمد، از لای درز در داخل کوچه را نگاه می‌کرد. برای چه این کار را می‌کنی؟ صبح می‌آیی تا ظهر نماز می‌خوانی، ناهار می‌خوری، یک استراحت دوباره می‌آیی. گفت: من هم عشقم این است چه کارم داری؟ بگو دیوانه‌ام، آن چند روزی که نشست منتظر بود که یک نیرویی ببیند، مشکلش را حل کند، دید که حسن و حسین دستشان در دست هم است، دارند می‌روند، چهارپنج سالشان است. روز درگذشت پیغمبر(ص) امام مجتبی(ع) هفت سالش بود، در را باز کرد، گفت: گیر آوردم. راست گفت، گیر آورد، بدو! گیر بیاوری، ببین! گیر بیاوری. یک خرده از این چهارچوب‌های مغازه و کارخانه و علم و استادی و این حرف‌های پوک باید دربیایم که ببینم، بشناسم، لَنگی‌ام را این حل می‌کند. نهایتاً در دلم پیدایش کنم، بعد متوسل شوم، چون در اصول کافی هم هست: «ما را می‌توانید در دلتان پیدا کنید، ما چهارده‌تا پیش‌تان هستیم». یک‌خرده نور لازم است، یک نوری لازم است بزند به آن چشم دلت ما را ببینی. آن وقت هر کاری دارید با ما در میان بگذارید. خدا به ما اجازه داده همه کاری برایتان بکنیم، و همه کاری هم می‌کنیم. در را باز کرد، پرید بیرون، امام مجتبی را نشاند روی شانه راستش، ابی‌عبدالله را روی شانه چپش. با اطمینان، که اگر بروم پیغمبر کاری با من ندارد. باز بارک‌الله به معرفتت؛ گناه کرده بودی، اما می‌دانستی اگر با این دوتا بروی پیغمبر کاریت ندارد، بارک‌الله. از در مسجد که وارد شد پیغمبر(ص) روی منبر بود، فرمود: هر دو را بگذار زمین، تو را بخشیدم.

 

نزدیک‌تر از رگ گردن

ما با خودش از غربت درمی‌آییم، با پیغمبرش از غربت درمی‌آییم، با اهل‌بیت از غربت درمی‌آییم، با قرآن از غربت درمی‌آییم. دیگر غریب نمی‌مانیم، آشنا می‌شویم، آن وقت فرشتگان هم برای ما کار می‌کنند. در سوره فصلت است: «نَحْنُ أَوْلِیٰاؤُکمْ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا»﴿فصلت، 31﴾ ما در زندگی دنیایتان رفیق‌تان بودیم، نمی‌دیدید ما را، اما خیلی برایتان کار کردیم. این متن قرآن است: «نَحْنُ أَوْلِیٰاؤُکمْ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا وَ فِی اَلْآخِرَةِ»﴿فصلت، 31﴾ ما تا دم در بهشت بدرقه‌تان می‌کنیم. وقتی از غربت دربیایم، از بیگانگی دربیایم، نگویم: خدا لعنت کند شهوات را، شهوات را چرا لعنت کند؟ به ما داده به‌عنوان ابزار که مثبت به‌کار بگیریم. به‌کارگرفتن مثبتش هم ما را راه به‌طرف او می‌برد. بالاخره این بدن و این دهان و این شکم و این شهوت و این قدم را او به ما داده. در رحم، مادر لازم داشتیم اگر نه که نمی‌داد. با اینها هم می‌توانیم حرکت کنیم. والله بالله! حرف افراد را گوش ندهیم که بخواهند عرفان‌بازی دربیاورند. پیغمبر(ص) با روحش معراج رفت؟ قرآن قبول ندارد، قرآن می‌گوید: «سُبْحٰانَ اَلَّذِی أَسْریٰ بِعَبْدِهِ»﴿الإسراء، 1﴾ نه «بروحه». با همین بدن رفت معراج، با همین بدن بار یافت به حضور محبوب. این بدن خیلی ارزش دارد، در سرش نزن، با دوتا لقمه حرام، با دوتا شهوت حرام نکوبش. خیلی مصیبت است کوبیدنش، آن وقت می‌بینید که در سوره توبه می‌گوید: «اِثّٰاقَلْتُمْ إِلَی اَلْأَرْضِ»﴿التوبه، 38﴾ چسبیدید به مادی‌گری، تکان نمی‌خورید! چه‌تان است؟ در سر بدن نزنید که روی زمین پهن شود، نتواند به‌طرف خدا حرکت کند.

 

کدام بقا

خب برویم سراغ گفت‌وگوی عاشق و معشوق: ادب کرد و جواب نداد. خطاب رسید: حالا این جمله اولش است، پرسید: چه شکل زندگی گواراست و چه عمری بقا دارد؟ بقای باحال و با سعادت؟ والا جهنمی‌ها هم بقا دارند. منظور پروردگار بقای مثبت بود، اولی‌اش را خود حضرت حق جواب داد: هیچ زندگی گواراتر از این نیست که کسی از توجه قلبی به من و یاد من و بودن با من سست نشود. همیشه با من باشد، همیشه به من توجه داشته باشد. اینجا کتاب، کتاب حرف است. کتاب، کتاب مطلب است. من دو سه کلمه برایتان بگویم که چه خبر است؛ ما وقتی خواستیم به دنیا حرکت کنیم، یعنی به این مهمان‌خانه که همه چیز را هم قبل از آمدن انسان آماده کرده بود: «خَلَقَ لَکمْ مٰا فِی اَلْأَرْضِ جَمِیعاً»﴿البقره، 29﴾ اول سفره را انداختم، اول سفره را پر کردم، بعد تو را آوردم اینجا. و بعد هم برای اینکه درست از این سفره استفاده کنی «فَإِمّٰا یأْتِینَّکمْ مِنِّی هُدی»﴿البقره، 38﴾ چراغ هدایت برایت فرستادم که با این زندگی، با این سفره، با این خوردن، با این شکم، با این شهوت، با این چشم، با این زبان، با این زن و بچه، با این مردم، با این عمر چگونه رفتار کنی. چراغ فرستادم، خیلی هم چراغ سر راهت گذاشتم، صدوبیست‌وچهار هزار پیغمبر، دوازده امام، اولیائم را گذاشتم. خیلی سفره‌ات گسترده است بشر. هم مادیت و هم معنویت. حرکت ما به‌طرف دنیا از بارگاه ربوبی بود. یادتان نرود رب؛ آمدیم اینجا از میلیاردها چرخ عبورمان داد، از تحولات خاک و گیاه و گوشت حیوانات حلال‌گوشت عبورمان داد. بعد از رحم مادر، ما را وارد اینجا کرد. خیلی جاده را طی کردیم تا آمدیم اینجا. قرآن برای این آمده که یادت نرود انبیا برای این آمدند. یادت نرود خیلی جاده طی کردیم. حالا که آمدیم اینجا، لحظه‌ای که از مادر متولد شدیم، یک بدن بودیم و تهی‌دست، هیچ‌چیز هم حالی‌مان نبود. «وَ اَللّٰهُ أَخْرَجَکمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهٰاتِکمْ لاٰ تَعْلَمُونَ شَیئاً»﴿النحل، 78﴾ یک سرمایه سرشار به تو دادم و یک نیروی فوق‌العاده. اما سرمایه سرشارت که عجیب برایت می‌تواند کار کند «جَعَلَ لَکمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصٰارَ وَ اَلْأَفْئِدَةَ»﴿النحل، 78﴾ گوش دادم بشنوی، خیلی حرف خوب برایت گذاشته بودم بشنوی، خیلی زبان پاک برایت گذاشته بودم بشنوی. «والابصار»، خیلی حقایق را برایت گذاشته بودم بتوانی با چشم سر ببینی. ببینی در باغ که می‌روی، با این چشمی که به تو دادم، یک برگ را ببین. بیشتر نه، نمی‌خواهم هیکل یک درخت را ببینی، یک برگ را ببین. در دبیرستان خواندید که در کتاب‌های طبیعی یک برگ چه دنیایی است! پیوندی که با شاخه دارد، رگ‌هایی که داخل برگ است، رنگی که برگ دارد، اتصالی که به ریشه داد، پمپاژی که ریشه می‌کند، مواد را تا نوک درخت گردو می‌برد وبه برگ می‌رساند. همین یک دانه را ببین، 

برگ درختان سبز در نظر هوشیار/ هر ورقش دفتری است معرفت کردگار.

 

چند میلیارد کتاب معرفت در اختیار ماست، چند میلیارد؟ امیرالمؤمنین(ع) خیلی جالب فرموده (در نهج‌البلاغه است): «هرچه را می‌بینی، با یک‌ذره پیه می‌بینی؛ هرچه را می‌گویی، با یک نوک گوشت می‌گویی؛ هرچه را می‌شنوی، با دو سه‌تا استخوان می‌شنوی». بعد خودش به پروردگار می‌گوید: «ای منزه از هر عیب و نقص! چه کار کردی چه کردی؟» اولاً اندازه چشم ما چقدر است؟ چطور وقتی می‌رویم در بیابان، کل آسمان را می‌تواند ببیند. شرق آسمان و غرب آسمان را، چه کار کرده با این یک‌ذره پیه که شب می‌توانید میلیون‌ها ستاره را ببیند؟ چه‌کار کرده با این پیه که همه چیز را می‌تواند ببیند؟ بعد می‌گوید: «گوش هم که به تو دادم». ببین علی(ع)، در دیدن چه می‌گوید؟ «ما رأیت شیئاً الا و رأیت الله قبله و معه و بعده». هرچه در این شصت‌وسه ساله نگاه کردم، قبل از آن تو را دیدم و با او تو را دیدم، بعد از او تو را دیدم. تو هم این چشم را برمی‌داری می‌بری دنبال نامحرمان که چه چیزی گیرت بیاید؟ غیر از کوردلی چیزی گیرت نمی‌آید. اگر نامحرم را می‌بینی، داری دلت را که جای من است بمباران می‌کنی. وقتی خلاف داری می‌شنوی، حالا هر چه خلاف است؛ غیبت است، تهمت است، فحش است، موسیقی حرام است، داری دلت را کور می‌کنی که دیگر من در آن تجلی نداشته باشم. «جَعَلَ لَکمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصٰارَ وَ اَلْأَفْئِدَةَ»﴿النحل، 78﴾ نیروی درک به تو دادم برای چه؟ «لَعَلَّکمْ تَشْکرُونَ»﴿النحل، 78﴾ «تشکرون» اینجا طبق یک آیه دیگر به معنی بندگی کردن است: «اِعْمَلُوا آلَ دٰاوُدَ شُکراً»﴿سبأ، 13﴾، «اعملوا شکراً» این سرمایه عظیم. یک نیروی خیلی قوی هم به تو دادم، این است: بدن که بودی چیزی نبودی. به فرشتگان گفتم: «فَإِذٰا نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ سٰاجِدِینَ»﴿الحجر، 29﴾ من از طرف خودم روحی را در او می‌دمم که تا حرکت کرد کل‌تان سجده کنید. من چنین نیروی عظیمی هم به تو دادم. بعد برای مصرف صحیح سرمایه‌های سرشار و این نیروی عظیم؛ راهنمایی مثل قرآن و اهل‌بیت قرار دادم که از آنها یاد بگیری این سرمایه سرشار و این نیروی عظیم را چطوری تبدیل کنی به آثار ماندگار دائم؟ «وَ اَلْبٰاقِیٰاتُ اَلصّٰالِحٰاتُ خَیرٌ»﴿الکهف، 46﴾ «الباقیات» بقا. حالا برای به‌کار گرفتن مسائل قرآن و اهل‌بیت، برای درست مصرف کردن این سرمایه‌های سرشار نیاز دارد که در حال توجه باشد. سنگین بود بحث، ببخشید.

 

اثر حضور در مجالس اهل‌بیت

من یک داستان هم برایتان بگویم و در این شب عزیز حرفم را تمام کنم. مرد بزرگی بود در همین تهران، نتوانستم به‌دست بیاورم چه وقتی بوده، به نام شیخ محمود حکیم، آدم بزرگی بوده، آدم عالمی بوده، آدم قدرتمندی در دانش بوده، شاگردهای خوبی هم داشت. بین شاگردان، یک شاگرد داشت به نام شیخ محمدرحیم، خیلی خوب درسش را می‌فهمید، علاقه به این شاگردش داشت، به‌خاطر خوب فهمیدنش، خوب درس خواندنش، خوب عمل کردنش. از اینجا به بعد را شیخ محمدرحیم یا کریم، شیخ محمدکریم نقل می‌کند، می‌گوید: پنجشنبه بود، درس هم پنجشنبه تعطیل بود. استاد وارد مدرسه شد، ما تعجب کردیم، این به من گفت: شیخ محمدکریم! کسلم، گرفته‌ام، خسته‌ام، بی‌حالم، دارم می‌روم در محل هفت تن، از یک غذافروشی یک تاس‌کباب بخرم بخورم. تنها هم از گلویم پایین نمی‌رود، من می‌روم، تو طلبه‌ها را با خودت بردار بیاور. من برای همه‌شان تاس‌کباب بخرم. بیایی! چشم آقا، می‌آییم.

استاد رفت، بین طلبه‌ها نزاعی در گرفت، خوب نبود. من ایستادم این دعوا را خاتمه بدهم، نزاع را خاتمه بدهم. الله‌اکبر اذان را گفتند. هوا تاریک شد، دیگر نشد برویم، فردا صبح از مدرسه خواستم بروم خانه‌مان یک سری بزنم. مسیرم داخل کوچه‌ای بود که شیخ محمود حکیم-استاد عارفم- آنجا نمازجماعت می‌خواند. یک لنگه در باز بود، آمدم دیدم که زانویش را بغل گرفته، خیلی در فکر است و درهم. گفتم: استاد، حکیم چیزی شده؟ گفت: نمی‌دانی چه شده؟ چیزی شده، چیز عجیبی شده، چه شده؟ توجه به خدا، وای چه کار می‌کند! گفت: چرا دیروز نیامدی؟ گفتم: آقا دعوایی در مدرسه شد، ایستادیم حل کنیم، غروب شد. گفت: خیلی خب. من دیروز عصر داشتم می‌رفتم طرف هفت تن برای تاس‌کباب، در راه دیدم ژنده‌پوشی مثل همانی که من در مشهد دیدم، و به من نوشته بود: می‌آیم، می‌پرسم از تو. می‌آمد هم، من نمی‌فهمیدم! جوابش را. نوشته بود: 

نه در مسجد گذارندم که رندی/ نه در میخانه کاین خمار خام است

میان مسجد و میخانه رهی هست/ غریبم، عاشقم، آن ره کدام است؟

 

خوش‌به‌حالتان که می‌آیید برای پیدا کردن راه. خدا می‌داند این قدم‌هایی که از خانه‌هایتان، محل کارتان برمی‌دارید، می‌آیید در این مجالس، نه در این مجلس، در این مجالس. در «اصول کافی» است؛ با سند صحیح، پیغمبر(ص) می‌فرمایند: «اگر به آن جلسه نرسد، بمیرد. کسی که دارد می‌آید؛ مات شهیدا». خب، این قدم دنبال معرفت خیلی قدم با عظمتی است، خیلی. حالا به من هم نگاه نکنید، مثلاً در دلتان بگویید خوش به حالش دارد می‌گوید که ما بدانیم. من در حالی که دارم برایتان می‌گویم در دل خودم هم از یک طرف دیگر با او دارم صحبت می‌کنم، که قیامت آبروی من را پیش اینها نبر. داستانی است، لطافت علم. او هم نیامد بپرسد، می‌آمد هم من بلد نبودم. 

نه در مسجد گذارندم که رندی/ نه در میخانه کاین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است/ غریبم، عاشقم، آن ره کدام است؟

 

گفت: ژنده‌پوشی را دیدم، روی یک تکه حصیر نشسته، من این طرف کوچه بودم، او آن طرف کوچه. دو سه‌تا داد کشیدم: آی بدبخت، بیچاره، بی‌شعور. اینها را نوشته: چطوری خودتان را به‌عنوان عارف و درویش و نمی‌دانم حقیقت‌شناس جا انداختید و سوار گرده مردم شدید؟ مردک؛ هیچ چیز نگفت. چه باید بگویم من؟ خدا در قرآن گفته: «إِنَّ اَللّٰهَ یدٰافِعُ عَنِ اَلَّذِینَ آمَنُوا»﴿الحج، 38﴾ بنده مؤمنم! بگذار من خودم دفاع کنم از تو، تو چه‌کار داری دهانت را باز می‌کنی؟ تو که اهل دعوا نیستی. خب بگذار بگوید. می‌گوید دهانش کف می‌کند، می‌رود. خب بگوید. بد و بیراه‌های من را گوش داد و با یک لبخند ملیح گفت که: حالا چند دقیقه بیا کنار من، روی این حصیر بنشین، یک عشقی با هم بکنیم، ببینیم چه می‌شود. گفت: شیخ محمود! من حس کردم من را خرید، من حس کردم اراده من را سلب کرد، من حس کردم من را گیر خودش انداخت. همین که گفت: بیا بنشین. تمام حرارت وجودم رفت، آمدم روبه‌رویش نشستم. گفت که: بلند شو برو سر این حوض مسجد یک وضو بگیر بیا، یک دمی با هم راه بیندازیم. برگشتم به او گفتم: قصه بلدی بگویی؟ گفت: نه. قصیده و شعر بلدی بخوانی؟ گفت: نه. حکایت به دردخوری داری بگویی؟ نه. خب نه که، این اصلاً هیچ چیز ندارد. اما بد نگاه نکن، خوب نگاه کن. وضو گرفتم، آمدم نشستم. گفت: من به تو گفتم برو وضو بگیر؟ گفت: پس من چه کار کردم؟ گفت: از اول وضویت تا آخر وضو اصلاً یک چشم بهم زدن در وضو نبودی، بیرون بودی. کدام وضو؟ فکر کردی با این خیس کردن دست و صورتت پاک شدی؟ تو وضو گرفتی! حالا من هم حالی‌ام نیست، اصلاً چه دارد می‌گذرد؟ بعد به من گفت: یک ذکر بگو. گفتم: چه بگویم؟ بالاترین ذکر. این ذکر هم توجه قلبی می‌خواهد. از دل باید شروع شود، بیاید سر زبان، از زبان برود در چشم و گوش و دست و پا و شکم و اعضا. یک ذکر بگو. چه بگویم؟ گفت: بگو «لا اله الا الله، غریبم عاشقم آن ره کدام است؟» تا گفتم: «لا اله الا الله»؛ دیدم تمام صفحات آسمان، زمین، برگ درختان، دیوار، در، کوچه، نقش «لا اله الا الله» دارد. بعد به من گفت: بخواب، روی حصیر خوابیدم. چیزی انداختم روی صورتم، اما دیدم خودش مشغول ذکر شد. نفهمیدم چه می‌گوید؟ فقط یک‌خرده گوشم را از آن پارچه بیرون گذاشتم. گفت: مگر به تو نگفتم بخواب؟ اصلاً خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم نیست. به خادم گفتم: این آقا کجا رفت؟ گفت: من نمی‌دانم. دیگر هم پیدایش نشد.

 

وای! خوش‌به‌حال بندگانت پروردگار، تو چه رفیق‌هایی داری! اینها را یکی‌ دوتایشان را هم به ما بشناسان، ما هم گداییم. اگر حرفمان خیلی عادی است تو را به صدیقه کبری قسم، اینها را به ما بنمایان، ما هم محتاجیم. ما بعضی‌هایمان نزدیک آمدنمان است، یک کاری بکن برای ما.

«وکلّ سیئهٍ امرتَ باثباتها الکرامَ الکاتبینَ، الذین وکّلتَهُم بحفظِ ما یکون منّی، وجعلتَهُم شهوداً علیَّ مع جوارحی، وکنتَ أنتَ الرغیبَ علیَّ مِن وَرائِهم، والشّاهدَ لِما خَفیَ عنهم، وبرحمَتکَ أخفَیتَ». چه شد، بعد از یک عمری گناه آبرویم را نبردی؟ «وبفَضلکَ سَترتَ، وأن تُوَفِّرَ حَظّی مِن کُلِّ خَیرٍ تُنزِلُه، أو احسانٍ تُفَضِّلُه، أو بِرٍّ تَنشُرُه، أو رِزقٍ تَبسُطُه، أو خطأٍ تَستُره، أو ذَنبٍ تَغفِرُه، یاربِّ یاربِّ یاربِّ، یا الهی وربّی وسیّدی ومولای ومالک رِقّی، یا مَن بیدِه ناصیَتی، یا عَلیماً بضُرّی ومَسکَنتی، یا خَبیراً بفَقری وفاقَتی، یاربِّ یاربِّ یاربّ».

 

 دود بود و دود بود و دود بود/ گُل میان آتشِ نمرود بود

دست گلچین هیچ پروایی نداشت/ داغ گُل را بر دلِ بلبل نهاد

شعله می‌پیچید بر گِرد بهار/ خونِ‌دل می‌خورد حیدر بار بار

یک طرف گلبرگ اما بی‌سپر/ یک طرف دیوار بود و میخ در

 

تهران، حسینیه هدایت، جمادی‌الاول 1441، جلسهٔ ماهیانه

برچسب ها :