لطفا منتظر باشید

جلسه پنجم؛ سه‌شنبه (1-6-1401)

(تهران حسينيه هدايت )
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
15.43 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

سخن دربارهٔ حکیم‌بودن پروردگار مهربان عالم بود که تقریباً در اکثر سوره‌های قرآن مطرح است. کلمهٔ «حکیم» در روایات اهل‌بیت(علیهم‌السلام) و دعاها هم به‌کار گرفته شده است. ما اگر معنای عمقی حکیم را با دل و عقل دریافت کنیم، نسبت به پروردگار، جهان هستی، موجودات و خودمان هیچ اعتراضی برایمان پیش نمی‌آید. دربارهٔ حضرت او در مقام تسلیم قرار می‌گیریم و نهایتاً هرچه برایمان اتفاق بیفتد که میوهٔ تلخ گناه نباشد، خیلی راحت می‌گوییم «هرچه آن خسرو کند، شیرین بود».[1]

 

قرآن، کتاب حکیم و عاری از باطل

پروردگار در قرآن، خودش را حکیم معرفی کرده، یعنی دانای بی‌نهایتی که کارش استوار، محکم و دقیق است، بی‌علت و بی‌دلیل و بدون برهان نیست؛ غیر از این‌که خودش را حکیم معرفی کرده، قرآنش را هم حکیم معرفی کرده است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ × یس × وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ»[2] این یک کتاب استوار و دقیق است و آیاتش (به فارسی) بتون‌آرمه. در قرآن می‌فرماید: «لاَ یأْتِیهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَینِ یدَیهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ»[3] از هیچ طرف، باطل در این قرآن راه ندارد و جادهٔ باطل تا قیامت بر روی قرآن بسته است. در واقع، باطل نمی‌تواند عبور بکند که خودش را به قرآن برساند. 

 

پیامدهای درک و فهم حکیم‌بودن قرآن

وقتی همین حکیم‌بودن قرآن را با باطن و قلبم لمس کنم، تسلیم قرآن می‌شوم و می‌فهمم که همهٔ آیاتش درست و حق و حقیقت است؛ همچنین می‌فهمم که قرآن بالاترین کتاب خیرخواه همهٔ افراد بشر است. من وقتی جوان بودم، مقاله‌ای از یک دانشمند فرانسوی دیدم که در پاریس زندگی می‌کرد. این دانشمند فرانسوی که مسیحی هم بود، در حدی به حکیم‌بودن قرآن پی برده بود؛ نه اینکه آیاتی که لغت حکیم دارد، بخواند و رد بشود. حکیم‌بودن قرآن چیست؟ یعنی وقتی آیات در وجود مردم ظهور عملی پیدا می‌کند، پربرکت‌ترین آثار را در دنیا و آخرت برای مردم دارد؛ فقط یک‌خرده باید باور کرد. من داستان‌های عجیبی از اثرگذاری قرآن در گردن‌کلفت‌ترین دزدها دیده‌ام. نوشته‌اند دزدی بود که یک حکومت از پسش برنمی‌آمد؛ اما با شنیدن یک آیه تبدیل شد و تغییر پیدا کرد. این دزد به مدت سی سال به شاگردانش درس توحید، عرفان، ادب و تربیت می‌داد. دزدی که متکبر و مغرور بود، ببینید کارش با قرآن مجید به کجا رسید! شب عرفه در حج واجب، وقتی مردم برای رسیدن به عرفات رفته و تعداد اندکی در مسجدالحرام مانده بودند، مسجد هم چراغ و روشنایی نداشت، آنها هم می‌خواستند بعد از نماز صبح، کنار کعبه مُحرم بشوند و بروند، ایشان هم در مسجدالحرام مانده بود.

خود من هم نوعاً در حجی که رفتم، شب عرفه را در حرم مانده‌ام؛ چون داستان‌هایی از این شب عرفه می‌دانستم و با کاروان نرفتم. آدم گم هم نمی‌شود؛ صبح اتوبوس‌ها داد می‌زنند «عرفه، عرفه، عرفات»؛ آدم می‌رود و می‌رسد، خدا هم راهنمای انسان است. 

کسی آمد و بغل‌دست این دزدِ تغییر پیداکرده و تبدیل‌شده، این شراب بسیار خطرناکِ سرکه‌شده که دیگر با سرکه‌شدنش، طبیب و دارو و معالج‌کننده شده است، نشست و سؤالی کرد. شما ببینید با قرآن، آدم چه تغییر عجیبی می‌کند؛ البته اگر به قرآن و آیات آن دل بدهد. این شخص به او گفت: این سی‌چهل نفری که امشب مانده و به عرفات نرفته‌اند (چون عرفات واجب است و از اذان ظهر است تا اذان مغرب)، اینها را چگونه می‌بینی؟ یعنی مثلاً خدا برایشان کار می‌کند، قبولشان می‌کند و رحمت و مغفرتش را نصیبشان می‌کند؟ 

یادم نمی‌رود که من یک بار همین مطلب را در عرفات، در یک چادر که چند نفر روحانی و مهندس بودند، گفتم. چادر من هم آنجا نبود؛ می‌خواستم رد بشوم، دیدم یکی از رفقا در این چادر است که مهندس درس‌خوانده در شوروی سابق بود. این مطلب را که گفتم، جمع به‌هم ریخت و هیچ‌کس نمی‌توانست از گریه خودداری بکند. گریهٔ آن دوستان بیش از یک ساعت طول کشید و خود من هم حال سختی پیدا کردم و گلوگیر شده بودم. عمق بعضی از مطالب خیلی عجیب است! 

وقتی این شخص از او پرسید که مهمان‌های امشبِ شب نهم را چگونه می‌بینی؟ حالا ببینید آدمی که قبلاً قداره‌کش و دزد بوده و کاروان می‌زده، از او واقعاً می‌ترسیدند، قرآن او را در فهم، فروتنی، خاکساری و تواضع به کجا کشانده! این دزد گریه کرد و گفت: یقیناً خدا همهٔ این چهل‌پنجاه نفر را می‌آمرزد، می‌بخشد و مورد رحمت قرار می‌دهد؛ البته اگر من بلند شوم و از مسجد‌الحرام بیرون بروم؛ چون من خیلی بد هستم! حالا این زمانی بود که در اوج خوبی بود. اگر اینجا بنشینم، می‌ترسم خدا به اینها هم نگاه و توجه نکند. سعدی می‌گوید:

تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر به خاک اندر اندازدت

و در جای دیگری هم می‌گوید:

چون گردن کشید آتش هولناک

به بیچارگی تن بینداخت خاک

چو آن سرفرازی نمود این کمی

از آن دیو کردند، از این آدمی

 

پروردگار، خواستار کمال در بندگان

این داستان انسان با پروردگار در قرآن است. خیلی هم جالب است که در قرآن می‌گوید: شما بندگانم اگر بخواهید؛ من که می‌خواهم، اما شما هم باید بخواهید. قرآنِ من، «إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ لِلْعَالَمِینَ × لِمَنْ شَاءَ مِنْکُمْ أَنْ یسْتَقِیمَ».[4] من که می‌خواهم شما به تمام کمالات برسید، اما شما هم باید بخواهید. وقتی خودتان نخواهید، زوری نمی‌شود دوا را در حلق شما بریزند و شما را معالجه کنند. خود شما هم باید بخواهید و اگر نخواهید، چیزی گیر شما نمی‌آید. یک نفر تشنه است، یک لیوان آب برای او می‌آورند، اما وقتی می‌گوید نمی‌خواهم، دیگر آب گیرش نمی‌آید؛ بیا این غذا را بخور، نمی‌خواهم؛ بیا این لباس را بگیر، نمی‌خواهم؛ وقتی نمی‌خواهد، چه‌کار باید کرد؟ 

 

روش حکیمانهٔ پروردگار در هدایت بندگان

کار پروردگار عالم هم زوری نیست، بلکه اختیاری، عاشقانه و حکیمانه است. پروردگار اصلاً دست فشار روی کسی ندارد؛ چون اگر دست فشار روی کسی بگذارد و با فشار به مسائل مثبت وادار کند، ثواب و پاداش، رحمت و مغفرت ندارد. یکی می‌گوید من نماز را دوست ندارم و خوشم نمی‌آید؛ وقتی خوشش نمی‌آید، حالا یکی هفت‌تیرش را پر بکند و دستش را هم روی ماشه بگذارد، نشانش هم بدهد و بگوید این هفت‌تیر پر است، یا با من به مسجد می‌آیی و به آقا اقتدا می‌کنی و نمازت را می‌خوانی یا ماشه را می‌زنم و تو را می‌کشم! او هم می‌گوید می‌آیم و نماز می‌خوانم؛ ولی این نماز را نمی‌خواهد و خوشش نمی‌آید. این نمازی که می‌خواند، یک جو ارزش ندارد؛ چون این نماز را نمی‌خواهد. 

پروردگار عالم دست اجبار روی کسی ندارد و این حسن و کرامت است که می‌خواهد من با اختیار خودم مؤمن، اهل عمل صالح و اخلاق حسنه بشوم، حسابی به من پاداش بدهد. خدا می‌گوید: تو چهل‌پنجاه سال به حرف من گوش بده و از من و پیغمبرم اطاعت کن. بعد از مردنت و تمام‌شدن برزخ، وقتی وارد قیامت شدی، «جَنَّاتُ عَدْنٍ یدْخُلُونَهَا وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّیاتِهِمْ»[5] من تو را با پدران شایستهٔ قبل از خودت (پدر و پدربزرگت، جدت و بالاتر از آن) که آنها هم آدم‌های خوبی بودند، همچنین نسلت (دختر و پسرت، نوه‌های دختری و پسری‌ات، نبیره‌های دختری و پسری‌ات) که آنها هم خودشان دین مرا انتخاب کردند، همه را با هم به بهشت می‌برم که همیشگی هم هست. این‌گونه خوب است؛ اما کار اجباری ثوابی ندارد! 

 

پاداش پروردگار بر مبنای نیت قلبی بندگان

من اگر حکیم‌بودن قرآن را هم بفهمم، واقعاً عاشق همهٔ آیاتش می‌شوم. آنجایی که وظیفه‌ام اقتضا می‌کند، عمل می‌کنم؛ آنجایی هم که اقتضا نمی‌کند، طلا و نقره ندارم که به آیات زکات قرآن عمل بکنم، پولی ندارم که سر سال خمس بدهم، پولی ندارم که حج بروم؛ اما دلم می‌خواهد، «لِمَنْ شَاءَ مِنْکُمْ أَنْ یسْتَقِیمَ»[6] و می‌گویم ای کاش، من هم مایه داشتم و می‌توانستم زکات و خمس بدهم، به حج و کربلا بروم. شما یقین بدانید که طبق آیات قرآن، ثواب همهٔ اعمالی را که در حیطهٔ وظیفه‌تان نبوده و در کل عمرتان هم انجام نگرفته، ولی دلتان می‌خواسته که انجام بگیرد، به شما عنایت می‌کنند. 

فرق خدا با دیگران همین است. همین مطلب در قرآن دلیل دارد؛ پروردگار به ابراهیم(ع) فرمود: اسماعیل را ببر و ذبحش کن. ابراهیم(ع) با آن علم دریاوارش می‌داند که خدا حکیم است و بی‌خودی حکم نمی‌کند. ابراهیم(ع) می‌داند که اسماعیل مملوک پروردگار است و او مالک این بچه نیست. ابراهیم(ع) سبب به‌دنیاآمدن این بچه شده است و کارهٔ دیگری نیست. در حقیقت، خداوند ربّ و مالک و همه‌کارهٔ این بچه است. حالا می‌گوید که مِلک من را ببر و سرش را ببر. به من چه ربطی دارد که اعتراض بکنم؟ مالک می‌خواهد در مِلک خودش این‌جوری تصرف بکند، چه جایی برای اعتراض است؟ مگر من نسبت به اسماعیل کاره‌ای هستم؟ 

ابراهیم(ع) او را برد؛ می‌گویند و معروف است که هفتاد بار خنجرش را به گلوی نازک بچهٔ چهارده‌ساله‌اش کشید، اما نبُرّید. متأثر شد، خنجر را به یک سنگ زد، نوک خنجر یک تکه از سنگ را پراند. به خنجر گفت: من هفتاد بار به گلوی اسماعیل کشیدم، اما نبریدی. اکنون یک بار به این سنگ خوردی، یک تکه‌اش را پراندی. از خنجر صدا درآمد.  

شما می‌دانید که قرآن می‌گوید: «أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ»[7] خدا هر موجودی را که بخواهد، به صدا درمی‌آورد؛ مهم نیست زبان و گلو نداشته باشد. مگر سخن‌گفتن حتماً زبان و گلو می‌خواهد؟ خدا صدا را بدون گلو و زبان خلق می‌کند. آدم با قرآن به همه‌چیز مطمئن می‌شود و دیگر نمی‌گوید خنجر آهنی حرف می‌زند؟ سر بریده روی نیزه قرآن می‌خواند؟ این حرف‌ها چیست؟! این برای این است که به قرآن آشنایی ندارد؛ و الّا این متن قرآن است: «شَهِدَ عَلَیهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصَارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ»[8] روز قیامت، مجرمان دنیا چشمشان، گوششان و پوستشان بر جُرمشان گواهی می‌دهد؛ مثلاً از پوست صدا درمی‌آید که بله، من با دختر جوان نامحرم دست دادم و زنا کردم، تقلب کردم و در اداره یک امضا کردم، یکی را بیچاره کردم و به خاک نشاندم. می‌گوید بعد اینها در قیامت به پوستشان اعتراض می‌کنند و سر پوستشان داد می‌زنند: «لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَینَا»[9] برای چه بر ضد ما شهادت دادی؟ به چشم و گوش و پوستشان می‌گویند و آنها هم می‌گویند که این شهادت‌دادن دست خودمان نبود. «أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ»[10] صدای ما را کسی درآورد که می‌تواند صدای همهٔ موجودات را در بیاورد. این چیز مشکلی نیست! اگر قرآن حکیم است، باید گوش داد و تسلیم و عاشق بود. 

وقتی ابراهیم(ع) به خنجر گفت پس چرا نبریدی؛ من هفتاد بار تو را به گلوی بچه‌ام کشیدم! این یک تکه آهن ابراهیم(ع) را می‌شناخت، به صدا درآمد (در سورهٔ إسراء و نور می‌گوید که همهٔ موجودات، هم شعور دارند، هم علم و هم نطق. در هر دو سوره ببینید؛ من پارسال دربارهٔ این دو آیه که کل موجودات شعور، نطق و علم دارند، پنجاه جلسه صحبت کردم. آنها دارد برای چاپ آماده می‌شود) و گفت: «الْخَلیلُ یأمُرنی وَ الْجَلیلُ یَنهانِی»[11] تو دوست خدایی و به من می‌گویی ببُر؛ اما خدا می‌گوید نبُر! من که نمی‌توانم به حرف تو گوش بدهم؛ من باید به حرف بالاترم گوش دهم. چقدر جالب است! 

اسماعیل(ع) ذبح نشد؛ اما خداوند ذبح‌شدن واقعی اسماعیل(ع) را از ابراهیم(ع) قبول کرد. در قرآن می‌خوانیم: «وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ × قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا»[12] من ذبح‌شدن اسماعیل را از تو قبول کردم. تو می‌خواستی ذبحش کنی، ولی من نگذاشتم که ذبحش کنی؛ همین خواسته‌ات عین عمل است. حالا من پول ندارم به مکه بروم، اما آرزو دارم بروم؛ اربعین است و پول ندارم، عجیب و غریب هم بلیت گران است و می‌گویند دوازده‌میلیون بده، یک‌ساعته به نجف برو، بعد هم با ماشین به زیارت ابی‌عبد‌الله(ع) برو. من دومیلیونش را هم ندارم، چه برسد به دوازده میلیون! اگر دیدید که دوازده‌میلیون برای رفتن پیش ابی‌عبد‌الله(ع) گران است، بلیت کشورهای دیگر دومیلیون و سه‌میلیون است، به آنجا بروید. روز قیامت طبق قرآن، همین آیهٔ «قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا» و طبق روایات کتاب «کامل‌الزیارات»، زیارت اربعین ابی‌عبدالله(ع) را در پرونده‌تان می‌بینید؛ ممکن است شگفت‌زده هم بشوید و به پروردگار بگویید: من یک بار هم به کربلا نرفته‌ام، اما نوشته‌اید که من به کربلا رفته‌ام، گریه کرده‌ام، پیاده‌روی کرده‌ام! خدا هم می‌گوید: نیتش را داشتی و پولش را نداشتی، من به پایت نوشتم.

اما بقیهٔ آیات قرآن که با مسئولیتم می‌سازد و می‌توانم عمل کنم، باید عمل بکنم. 

 

خصوصیت مهم پیامبر(ص) و اهل‌بیت(علیهم‌السلام)

خدا حکیم است. قرآن حکیم است. جالب است که در قرآن، پیغمبر اکرم(ص) را چهار بار این‌جوری معرفی می‌کند: «وَ یعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَ الْحِکْمَةَ»[13] پیغمبر من معلم حکمت است؛ یعنی تمام وجود او حکیم است. وقتی قرآن می‌گوید همهٔ وجودش حکیم است، باید تسلیم پیغمبر(ص) هم بود. وقتی ما دربارهٔ اهل‌بیت در روایات می‌خوانیم «حُکَماء»، پس امیرالمؤمنین(ع)، صدیقهٔ کبری(س)، امام مجتبی(ع) و ابی‌عبدالله(ع) حکیم هستند و ما باید تسلیم باشیم. حکیم کار بیهوده نمی‌کند. 

 

آگاهی و علم شهدای کربلا به حکیم‌بودن امام

برادرانم و خواهرانم! من با اینکه 55 سال است به منبر می‌روم و دربارهٔ اصحاب ابی‌عبدالله(ع) خیلی مطالعه داشته‌ام، چهار تا کتاب هم دربارهٔ این‌ها نوشته‌ام، اما هنوز از این اصحاب شگفت‌زده هستم! حقیقتاً اینها چقدر ایمانشان به حکیم‌بودن ابی‌عبد‌الله(ع) اکمل بوده که وقتی حضرت از مدینه راه افتادند، عده‌ای از اصحاب (نه اهل‌بیت) از مدینه با ایشان آمدند، عده‌ای در مکه به حضرت پیوستند، چند نفر هم از بصره آمدند و چند تا درجه یک و بی‌نمونه هم از کوفه که اهل کوفه بودند، آمدند و خودشان را رساندند. این کوفیان عجیب انسان‌هایی هستند! حبیب‌بن‌مظاهر و مسلم‌بن‌عوسجه، زهیربن‌قین بجلی و سعیدبن‌عبدالله حنفی، یارانی بودند که از کوفه آمدند. یک سرباز اگر در جبهه ببیند نیروی دشمن بیشتر است و اسلحه‌اش زیادتر، نمی‌تواند تحمل کند و به فرمانده می‌گوید این جنگ نابرابر عقلی است؟! ما صددرصد می‌دانیم که پیروز نمی‌شویم، برای چه مانده‌ای؟! جمع کن تا نصفه شب فرار کنیم! اما این پنجاه‌وچند نفر (چون هفده نفرشان از اهل‌بیت بودند)، نه اهل مدینه، نه بصره‌ای‌ها و نه کوفی‌ها، یک بار به ابی‌عبدالله(ع) نگفتند که ما 72 نفریم و دشمن سی‌هزار؛ آیا این جنگ جنگ درستی است؟ نگفتند، چون امامشان را حکیم می‌دانستند؛ اصلاً جای پرسش و اعتراض هم نداشت. شب عاشورا وقتی امام فرمودند اگر بمانید، همه کشته می‌شوید؛ راه باز است، من هم بیعتم را از شما برداشتم و گیر قیامتی ندارید و بروید. اصلاً هیچ پیغمبر و امامی نگفته که من بیعتم را برداشتم، گیر قیامتی ندارید و بروید! یک نفر تکان نخورد و همهٔ سرها پایین بود. امام هم به ستون خیمه تکیه داده بودند و حرف می‌زدند. به چند نفر برای نمونه اشاره کردند؛ به یکی فرمودند: شما نمی‌روی؟ گفت: نه، نمی‌روم. فرمودند: چرا نمی‌روی؟ گفت: برای چه بروم؟ بعد از تو، زندگی چه معنایی دارد! به یک نفر دیگر فرمودند: نمی‌روی؟ گفت: نه، نمی‌روم. فرمودند: چرا نمی‌روی؟ گفت: روز قیامت جواب مادرت را چه بدهم؟ اگر بگوید حسین مرا بین سی‌هزار گرگ گذاشتی و رفتی، چه بگویم؟ اینها حرف‌های امام زمان(عج) است که دارند شب عاشورا را نقل می‌کنند. به یکی فرمودند: نمی‌روی؟ گفت: آقا! من نمی‌دانم کرهٔ زمین چقدر کوه، دره، بیابان و تپه دارد؛ اما اگر مرا با پای‌برهنه در تمام کرهٔ زمین (تپه‌ها، دره‌ها، کوه‌ها و خارستان‌ها) بدوانند، مثلاً ده سال می‌کشد که مرا پابرهنه بدوانند، من دست از تو برنمی‌دارم. اینها امامشان را حکیم می‌دانستند!

 

کلام آخر؛ زبان‌حال حضرت زین‌العابدین(ع) 

زبان‌حالی هم از زین‌العابدین(ع) بشنوید:

کسی گُل را به چشم تر نبوسید

کسی گل را ز من بهتر نبوسید

کسی چون من گلش نشکفت در خون

کسی چون من گل پرپر نبوسید

کسی غیر از من و زینب در آن دشت

به‌تنهایی تن بی‌سر نبوسید

به عَزم بوسه لَعل لب نهادیم

به آن جا که پیغمبر نبوسید

وقتی زین‌العابدین(ع) را سوار مرکب کردند، زینب کبری(س) کنار بدن قطعه‌قطعه بود که یک مرتبه از گودال چشمش به زین‌العابدین(ع) افتاد و دید دارد جان می‌کَنَد. خانم بدن را رها کرد و دوید و صدا زد: ای حجت باقی‌ماندگان و ای یادگار گذشتگان! چرا با جان خودت بازی می‌کنی؟ تو حجت خدایی! حضرت فرمودند: عمه! مگر این بدن حجت خدا نیست؟ همهٔ بدن‌های خبیثشان را دفن کردند، ولی بابای مرا قطعه‌قطعه روی خاک بیابان گذاشتند. 

وقتی هم به مدینه برگشتند، تا چهل سال آرام نبودند. گاهی از کوچه که رد می‌شدند و می‌دیدند سه‌چهار تا دختر سه‌چهارساله بازی می‌کنند و دنبال هم می‌دوند، به دیوار تکیه می‌دادند، بچه‌ها را نگاه کرده و گریه می‌کردند؛ یاد می‌کردند از آن وقتی که با آتش‌گرفتن خیمه‌ها، این بچه‌ها در بیابان می‌دویدند. 

روزی از کنار مغازهٔ قصابی عبور می‌کردند، قصاب گوسفند را رو به قبله خوابانده بود و می‌خواست ذبح کند. حضرت جلو آمدند و فرمودند: به این حیوان آب داده‌ای؟!

دعای پایانی

خدایا! به حقیقت زین‌العابدین(ع)، آنچه به خوبان عالم عنایت کرده‌ای، به ما و زن و بچه و نسل ما عنایت فرما.

خدایا! هر بدی‌ای که از اهل ایمان دور کرده‌ای، از ما و نسل ما دور کن.

خدایا! برای چشم به‌هم‌زدنی هم بین ما و خودت، قرآن، پیغمبر(ص) و اهل‌بیتت جدایی نینداز.

خدایا! مرگ و حیات ما را مرگ و حیات محمد و آل‌محمد قرار بده.

خدایا! به زین‌العابدین و سیدالساجدین(ع)، در همین اول صبح، امام زمان(عج) را دعاگوی ما و نسل ما قرار بده.

خدایا! به حقیقت زینب کبری(س)، در نسل ما و بین دختران ما بی‌حجاب قرار نده.

 


[1]. شعر از مولانا.
[2]. سورهٔ یس، آیات 1 و 2.
[3]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 42.
[4]. سورهٔ تکویر، آیات 27 و 28.
[5]. سورهٔ رعد، آیهٔ 23.
[6]. سورهٔ تکویر، آیهٔ 28.
[7]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 21.
[8]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 20.
[9]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 21.
[10]. همان.
[11]. راه نجات در دعای سمات، ج1، ص326.
[12]. سورهٔ صافات، آیات 104 و 105.
[13]. سورهٔ جمعه، آیهٔ 2.

برچسب ها :