جلسه هشتم؛ جمعه (4-6-1401)
(تهران حسينيه هدايت )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- آخرین قلۀ معرفت
- آیات الهی، بهترین راه شناخت پروردگار
- تعبیر امیرالمؤمنین(ع) از حجربنعدی
- محبت و توجه ائمه به شیعیان حقیقی
- معرفت عجیب حجربنعدی به امیرالمؤمنین(ع)
- تغییر نگاه انسان به هستی در پرتو معرفتاللّه
- همراهی دل با قافلۀ خوبان عالم
- سوگند پروردگار به دستگیری از بندگان
- کلام آخر؛ بیتابی ذوالجناح در شهادت ابیعبدالله(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
آخرین قلۀ معرفت
کلام در حکیمبودن پروردگار مهربان هستی بود؛ گاهی در قرآن مجید، مستقیم خودش را حکیم معرفی کرده است. کسی خودش را حکیم معرفی میکند که علمش بینهایت است و هیچکسی مانند خودش خودش را نمیشناسد. این شناخت خودش نسبت به خودش، بالاترین، برترین و عمیقترین شناخت است. در دعاهای اهلبیت(علیهمالسلام) هم آمده یا نقل شده است: «اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ»[1] خدایا! خودت خودت را به ما بشناسان. این شناخت، آخرین قلهٔ معرفت است و بالاتر از آن نیست. حضرت زینالعابدین(ع) در ابتدای دعای ابوحمزه به پیشگاه مقدسش عرض میکند: «بِكَ عَرَفْتُكَ» شناخت من از وجود مقدس تو کار خود توست.
آیات الهی، بهترین راه شناخت پروردگار
دانش و علم و فکر ما محدود است و بر ظاهر و باطن عالم احاطه ندارد. بهترین راهی هم که انسان میتواند وجود مقدس او را آنچنان که هست بشناسد، همین آیات قرآن، مخصوصاً آیات پایانی سورهٔ حشر است که بسیار عالمانه، عاشقانه، عاطفی و معرفتی است. اگر مایل بودید، امروز بعد از جلسه، در منزلتان یا جای دیگر، حتماً آیات پایانی سورهٔ حشر را ببینید. خداوند خودش را به این مفصّلی در قرآن معرفی نکرده است. برای عرفان به حضرت او، میتوانید از دعای جوشنکبیر هم کمک بگیرید؛ حالا هر مقدار و هر بندش را که خواندید. این مسئلهٔ خیلی عجیبی است که کسی خودش را از نظر تصفیه و نور باطن به جایی برساند و پروردگار بهطور مستقیم، معلم معرفت او نسبت به خودش بشود.
واقعاً چه باید بکنیم، غیر از اینکه حسرت و غصه بخوریم و ناراحت شویم از اینکه بین ما و شناخت پروردگار خیلی فاصله هست. به قول حافظ، «آنقدر هست که بانگ جرسی میآید». ما یک صدا از توحید شنیدهایم؛ ولی لمس و درکی از توحید نداریم. معرفت ما باید بهگونهای بشود که معشوقی برای ما غیر از او نماند، هر چیزی هم که خواست برای ما چهرهٔ معشوق بگیرد، زیرمجموعهٔ آن عشق بشود، بر ما تسلط پیدا نکند و ما را به این طرف و آن طرف نکشد.
تعبیر امیرالمؤمنین(ع) از حجربنعدی
حجربنعدی که در تعابیر ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) و پیغمبر(ص) نسبت به یارانشان این تعبیر را ندیدهام و تکتعبیر است، وقتی روز بیستم به کنار بستر امیرالمؤمنین(ع) آمد، امام فرمودند: «یا حُجْرَ الْخَیْرِ». من این تعبیر را دربارهٔ هیچکس دیگری از زبان پیغمبر(ص) و ائمه ندیدهام.
برادران روحانی میدانند که امیرالمؤمنین(ع) اینجا چه فن عجیبی برخلاف قواعد عرب بهکار بردهاند! عرب همیشه برای معرفی یک چیز نکره (یعنی ناشناخته) کلمه را به مَعرفه اضافه میکند و بعد، آن شناخته میشود؛ مثلاً وقتی میخواهند کتابی را معرفی کنند که مردم نمیشناسند، میگویند: «کِتابُ عَلیٍّ». کتاب «الف» و «لام» ندارد و نکره است؛ یعنی یک کتاب نامعلوم است. حالا وقتی به «علی» اضافه میشود که همه او را در محل یا جلسه میشناسند و یا امیرالمؤمنین(ع) است، معلوم میشود این کتاب نوشتهٔ امیرالمؤمنین(ع) است. برای مثال، زینالعابدین(ع) یک روایت در هشت بخش دارند که روایت خیلی نخبهای است! حضرت میفرمایند: «وَجَدْنَا فِي كِتَابِ»؛ کتاب در اینجا نکره است و مستمع عرب نمیداند که این کتاب چیست! اگر «الف» و «لام» داشت، «الف» و «لام» عهد ذهنی میشد و مستمع میفهمید که کدام کتاب را میگوید؛ اما کلمهٔ کتاب را به نام مبارک و نورانی جدّ بزرگوارشان «علی(ع)» اضافه کرده و فرمودهاند: «وَجَدْنا في كتابِ عَليٍّ». این برای همه روشن بود که کتاب به تنظیم امیرالمؤمنین(ع) است.
این قاعدهٔ عرب است؛ اگر میخواهید نکره را بفهمانید، یعنی چیزی که شناختهشده نیست، به یک معرفه اضافه کن: «کِتابُ عَلیٍّ». این «کتاب» از نظر ادبی، «مُضاف» است، یعنی اضافهشده؛ «علیٍّ» مضافالیه است، یعنی «کتاب» به «علی» از نظر ارتباطی، اضافه شده است.
امیرالمؤمنین(ع) در این متنِ روز بیستم، اسم «عَلَم» را که برای همهٔ مردم کوفه شناختهشده بود («عَلَم» در اصطلاح ادبیات عرب، یعنی یک شناختهشده)، به یک «معرفه» اضافه کرد؛ یعنی این جمله دیگر «معرفهٔ در معرفه» شد. «الف و لام» «اَلْخَیر» معرفه است؛ یعنی هرچه که خیر فکر میکنید. «یا حُجْرَ الْخَیْرِ» ای کسی که دیگر نمیشود به تو «خیّر» گفت. «خیّر» یعنی کسی که کار خوب میکند؛ ممکن است گاهی هم قطع کند یا نکند. این اتفاق میافتد! در حالی که امیرالمؤمنین(ع) به حجر فرمودند کل وجودت خیر شده است؛ یعنی دیگر خیّر نیستی، بلکه خود خِیر هستی. این تعبیر امیرالمؤمنین(ع) است.
حجر خیلی موردمحبت امیرالمؤمنین(ع) بود. روز بیستم ماه رمضان هم چون عیادت ممنوع شده بود و درِ خانه را به روی عیادتکنندگان باز نمیکردند، خودش به عیادت نیامد. امیرالمؤمنین(ع) چند لحظه بیحال شدند، بعد چشمشان را باز کردند و به امام حسن(ع) فرمودند (یک امام به امام دیگر امر کرد): به درِ خانهٔ حجر برو، او را بردار و بیاور؛ دلم برایش تنگ شده است.
محبت و توجه ائمه به شیعیان حقیقی
چقدر خوب بود که همهٔ شیعیان و ما آخوندها به این نقطه میرسیدیم؛ البته این اتفاق افتاده است و من داستانهای عجیبی بهدست آوردهام. حالا اگر فرصتی پیش بیاید، برایتان بگویم؛ ولی یقین بدانید که این اتفاق افتاده است! گاهی برای کسی مشکل سختی پیش آمده؛ مثلاً یک بار یک زائر اصفهانی قصد کرده بود که برای زیارت ائمه (امیرالمؤمنین، امام شهدا، موسیبنجعفر، حضرت جواد، امام هادی و امام عسکری) به عراق برود و بعد هم به مکه برود. دزدان عرب در عراق کل خورجینش را زدند و دیگر یک قِران هم نداشت که یک نصفه نان خالی بخرد. این شخص به مسجد سهله رفت و به امام عصر(عج) متوسل شد. بعد در آن حال که همهچیزش را برده بودند (آدم وقتی همهچیزش را ببرند، خیلی حال پیدا میکند) و درمانده و مضطر بود، یک انسان باکرامت با یک دنیا ادب کنارش قرار گرفت و به او گفتند: چه شده است؟ زائر گفت: دزدان عرب همهچیز مرا بردند. این انسان باکرامت هم فرمودند: مشکلی نیست؛ من یک نفر را میفرستم که تمام جنسهایت را پس بگیرد. گفت: دزدان بیابانی تمام آن را گرفتند و بردند و رفتند! حضرت به شخصی فرمودند (این داستان خیلی مفصّل است و یک منبر طول میکشد؛ یک وقت اگر خدا لطف کرد، میگویم): هالو![2] بار این زائر را از دزدان عرب بگیر و به او بده؛ کاروانش هم رفته است، خودت او را به مسجدالحرام برسان. هالو هم ادب کرد و آن مرد اصفهانی دیگر بغلدستیاش را ندید. هالو به او گفت: اینجا باش من تا بار تو را بگیرم و بیاورم. هالو رفت، بارش را سالم گرفت و آورد؛ همهچیزش هم سالم بود. بعد به او گفت: کاروانت رفته است؛ من تو را به مکه میبرم. زائر اصفهانی گفت: از اینجا تا مکه کجاست شتر و اسب؟! گفت: من شتر و اسب نمیخواهم. دستت را به دست من بده و دوسه قدم با من راه بیا. با هالو دوسه قدم رفت، بعد هالو گفت: این درِ ورودی مسجدالحرام است. منم خداحافظ! هرچه به او گفت که دو دقیقه بمان، گفت: مأموریت من تمام شده است.
آدم به یک جایی برسد که امام زمان(عج) بهدنبالش بفرستند، آنهم یک حمال و باربر! بعد هم بگویند این مشکل شیعهٔ من را حل کن. دنبال ما که تا حالا نفرستادهای! حتماً ما لایق نبودیم؛ البته میتوانیم هم به این لیاقت برسیم.
معرفت عجیب حجربنعدی به امیرالمؤمنین(ع)
حجر آدم پرقدرت و توانمندی بود. این خیلی حال است که به امیرالمؤمنین(ع) گفت: علی جان! از لحظهای که تو را دیدم تا الآن، به نیت هیچچیز بهدنبالت نیامدهام. حجر در جایی این حرف را زد که مردم کوفه امیرالمؤمنین(ع) را در حرفهایشان با معاویه یکی کردند. حضرت در همین باره میفرمایند: «الدَّهْرُ انْزَلَنِی ثُمَّ انْزَلَنِی، ثَّم انْزَلَنِی حَتّی يُقال مُعاوِيَةُ وَ عَلِیّ»[3] روزگار اینقدر مرا پَست کرد که مردم، این کوردلان بدبخت، در گفتوگوهایشان نام علی و معاویه را کنار هم میآورند. حال بین اینهمه کوردل، حجر به امیرالمؤمنین(ع) عرض کرد: از لحظهای که تو را دیدم تا الآن، به نیت هیچچیز بهدنبالت نیامدهام. اصلاً در ذهنم نبوده که من بیایم تا مرا فرماندار و استاندار کنی و کاری به دستم بدهی. از لحظهای که بهدنبالت آمدم، بهخاطر شناختی است که از تو دارم. تو ولیاللهالأعظم، بندهٔ ویژهٔ خدا، درِ علم پیغمبر(ص)، باب حکمت، عینالله، اُذُنالله و یدالله هستی؛ از وقتی تو را شناختهام، فقط به کنارت آمدهام که به خدا برسم. من کار دیگری ندارم!
تغییر نگاه انسان به هستی در پرتو معرفتاللّه
این معرفت است! اگر کسی به حضرت حق نشان آمادگی بدهد تا خودش خودش را بشناساند، یک مرتبه در قلب انسان تجلی کند و آدم او را بفهمد، همهچیزش عوض میشود. اصلاً نگاهش به تمام جهان عوض میشود! هرچه اثر مثبت از موجودات عالم میبیند، اصلاً اعتقاد پیدا نمیکند که این اثر برای آتش، آب، هوا، خورشید یا گردش زمین است.
در آن نورانیت شناختِ خدا، تمام آثار موجودات را آثارالله میگوید و این تفاوت دید را با دیگران پیدا میکند؛ میگوید آب چهکاره است که اثرش رفع تشنگی باشد؟ اثر «مِنَ اللّه» است، نه «مِنَ الماء»! وقتی آتشی میبیند، میگوید این سوزاندن برای آتش نیست، بلکه اثر سوزاندن «مِنَ اللّه» است.
شما ببینید که حالا مردم دنیا کجا گیر هستند و کسانی که خدا را شناختهاند، تا کجا رفتهاند! من نمیدانم شاعر این شعر به عمق شعرهایی هم که گفته، واقف بوده و میفهمیده یا نه! شعرش که خیلی بالاست؛ برای خانمی است که در 33 سالگی فوت کرد.
سوزن ما دوخت هرجا هرچه دوخت
ز آتش ما سوخت هرجا هرچه سوخت
قطره کهاز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است[4]
چنین شخصی اثر همهٔ موجودات را «مِن الله» میگوید؛ اصلاً موجودات را نفی میکند و میگوید: سوزانندگی آتش «مِن الله» است، نه «مِن النار»؛ رفع تشنگی آب «مِن الله» است، نه «مِن الماء»؛ آثار غذا در بدن «مِن الله» است، نه «مِن الطعام». من این شعر را وقتی کلاس هفتم مدرسه بودم، یاد گرفتم؛ مدرسهٔ ما هم در همین محل بود.
یک شبی مجنون به خلوتگاه ناز
با خدای خویشتن میکرد راز
کهای خدا نامم تو مجنون کردهای
بهر آن لیلا دلم خون کردهای
ای خدا! آخر نصیب من کجاست
مردم از حسرت، طبیب من کجاست
پس ندا آمد کهای شوریدهحال
تا توانی، اندر این درگه بنال
کار لیلا نیست، آن کار من است
حُسن خوبان عکس رخسار من است
لیلی و مجنون خود از نور ماست
مست یا هوشیار، خود مخمور ماست[5]
هر صفت خوبی که در موجودات عالم میبیند، نمیگوید برای این موجود است، بلکه میگوید این صفات «مِن الله» است. موجود چهکاره است؟! هر ذاتی از موجودات میبیند، میگوید این جلوهٔ قدرت ذات است. باطنش از حقیقت، عرفان و معرفت پر شده است که فقط خدا را میبیند و آثار، صفات، ذات و افعال بقیهٔ هستی را «مِنَ اللّه» میگوید.
همراهی دل با قافلۀ خوبان عالم
آیا این مطالبی که عرض شد، توضیح این آیه است؟ آیه میفرماید: «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ»[6] فقط بگو خدا و بقیه را رها کن؛ هیچکس و هیچچیزی در این عالم کارهای نیست. ما همین جاده را تا کجا طی کردهایم؟ خدایا! من به بندگانت نمیگویم؛ من اهل جسارت و بیادب نیستم، بلکه خودم را میگویم. به خودم میگویم: برای اینکه چنین چشمی و چنین حالی پیدا بکنم، تا کجای این راه را رفتهام؟ تا کجایش را نمیدانم، فقط اینقدر میدانم که لااقل میتوانم به محضر مقدس او یک حرف راست بزنم و بگویم:
نادیده و نشناخته ای قافلهسالار
من نیز دلی همره این قافله کردم
من تو را نه با چشم دل دیدهام و نه شناختهام؛ من دیدهام که انبیا و ائمه تو را شناختهاند و بهدنبالت میدوند، من دیدهام که ابیعبدالله(ع) در گودال به وصال تو رسید. من خودم ندیدهام و نشناختهام؛ ولی اینها را قبول دارم و دلم را همراه این قافله کردهام.
اگر روز قیامت به من بگویی: بندهٔ من! هفتاد سال عمر به تو دادهام، آیا من را شناختی؟ میگویم: نه! فقط دیدم خوبان عالم بهدنبالت هستند و من هم خودم را در این قافله انداختم؛ بالاخره قافله به هرجا که رسید، مرا هم میرساند.
اگر بگویی: آیا پیغمبر را شناختی؟ میگویم: نه! من مگر چقدر عقلم میرسید که کسی را بشناسم که از همهٔ هستی بزرگتر بود؟ کجا او را شناختم؟! بگویی: پس در دورهٔ عمرت چهکار کردهای؟ میگویم: پنجاهشصت سال پشت سر پیغمبر(ص) آرام گفتهام من هم تشنه هستم؛ یک قاشق چایخوری از آن دریایی که به تو دادهاند، به من هم بده. من بیشتر از این نشناختهام.
اگر بگویی: در این هفتادهشتاد سال که در دنیا بودی، حسین را شناختی؟ میگویم: نه! کجا شناختم؟ بگویی: پس چهکار میکردی؟ میگویم: هیچ کاری نمیکردم؛ صبح زود یا ساعت ده و یازده شب از خانه بیرون میآمدم و به جلسهای میرفتم که برای ابیعبدالله(ع) گریه میکنند. من همین مقدار او را شناختم که شایسته است برایش عزاداری بکنم.
سوگند پروردگار به دستگیری از بندگان
با این یک ذره دید که نسبت به خودش، پیغمبرش و اهلبیت داریم، آیا روز قیامت چیزی هم به ما میدهند یا باید ناامید باشیم و غصه بخوریم؟ مرحوم صدوق سیصد جلد کتاب در عصر غیبت نوشته شده است. پدر صدوق وکیل امام حسن عسکری(ع) در شهر قم بوده است. در واقع، صدوق به عصر ائمه(علیهمالسلام) وصل بود. ایشان کتابی به نام «توحید» دارد؛ آنجا با سند درست و یقینآور نقل میکند که پروردگار به بالاترین قسم سوگند خورده است. بالاترین سوگند هم عزتش است. حالا من عمق این عزت را نمیفهمم؛ ولی در روایتی دیدم که امیرالمؤمنین(ع) با یارانشان از جایی رد میشدند، جوانی صورتش را به دیوار گذاشته بود، گریه میکرد و میگفت: خدایا! به عزتت، مرا قبول کن و ببخش و از من بگذر. امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: دعای این جوان صددرصد مستجاب است. به حضرت گفتند: علی جان، چرا؟ فرمودند: نمیبینی که چطور خدا را قسم میدهد؟ در دعای کمیل هم دیدهاید که امیرالمؤمنین(ع) در اوج دعا، خدا را به عزتش قسم میدهند و میگویند: «فَبِعِزَّتِكَ». در یکسوم اول دعاست. علی(ع) قسم میدهد؛ نه من، نه فلان معمار و بقال و عطار! دلِ علی(ع) دلِ علی(ع)، زبانِ علی(ع) زبانِ علی(ع) است! در فرازی از دعا میگویند: «فَاَسْئَلُكَ بِعِزَّتِكَ اَنْ لا يَحْجُبَ عَنْكَ دُعائى»[7] فارسی فارسیاش این است: الهی به عزتت! روی خودت را از من برنگردان. یکخرده فارسیترش، به زبان لاتهای قدیم تهران میشود (کسانی که من آنها را دیده بودم، خیلی بودند. در این کتاب خاطراتم همه را نوشتهام؛ پای منبرم میآمدند. آنوقت من جوان بودم و همهٔ آنها در اوج عاقبتبهخیری از دنیا رفتند. من گاهی در مناجاتشان تکههای عجیبی را میشنیدم): خدایا! به عزتت قسم، به من نگو برو گمشو؛ من کجا و پیش چه کسی بروم؟! تو اگر من را رها بکنی، کارم به کجا میکشد؟ حالا همهٔ ما میتوانیم به او بگوییم که معرفت ما همین یک ذره است و بیشتر کاسبی نکردهایم؛ اگر میتوانستیم بیشتر کاسبی بکنیم و نکردیم، ما را ببخش! همهٔ ما همین هستیم که جامی در دیوان بیش از هزار صفحهایاش، در چهار پنج خط شعر میگوید:
دید مجنون را یکی صحرانورد
در میان بادیه بنشسته فرد
صحرانوردی مجنون را دید که در بیابان تکوتنها نشسته و کاری دارد میکند.
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
میزند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شیدا، چیست این
مینویسی نامه، سوی کیست این
ما در معرفت به تو، پیغمبرت و اهلبیتش همین مقداریم؛ خود این اقرار هم عبادت است.
گفت شرح حُسن لیلی میدهم
خاطر خود را تسلی میدهم
ناچشیده جرعهای از جام او
عشقبازی میکنم با نام او
ما هم در این هفتادهشتاد سال، با «یا الله» و «یا رب»، همین مقدار بلد شدیم؛ یعنی تو با این آقاییات، نمیخواهی به ما عقبماندهها نگاه کنی؟
کل حرفِ امروزم ماند و نشد بگویم؛ خداوند در قرآن، گاهی خودش را «حکیم» معرفی میکند، گاهی ملائکه او را حکیم معرفی میکنند و گاهی هم انبیا، مثل ابراهیم(ع) در دعای آخرش کنار کعبه. اگر بشود و برسم، اگر توفیق بدهد و زنده بمانم، فردا آن آیه را میخوانم؛ آیهٔ خیلی فوقالعادهای است! شاید بتوانم شنبه و یکشنبه آن آیه را تمام کنم.
کلام آخر؛ بیتابی ذوالجناح در شهادت ابیعبدالله(ع)
ذوالجناح یک بار (آخرین بار) رفت و ابیعبدالله(ع) را برد؛ یک بار هم برگشت، اما ابیعبدالله(ع) را نیاورده بود. آن دفعه که رفت، اصلاً سروصدا نداشت. اسب خیلی تربیتشده بود! ابیعبدالله(ع) سوارش بود، نه همهمه میکرد، نه صدا میداد و نه ناله میزد؛ آرام و ساکت بود. امام(ع) که رفتند، ذوالجناح را تا دم شریعهٔ فرات کشاندند و اشاره کردند که آب بخور؛ دوسه روز است تشنه هستی. باز هم همهمه نکرد، ادب کرد و فقط سرش را بالا آورد و گفت نمیخورم؛ خودت آب بخور! کنار شریعه یک تیر زدند که از بغل صورت رد شد و صورت را خراش داد. یک نفر هم عربده کشید: حسین! آب میخواهی بخوری؛ به خیمههایت حمله کردند. امام سریع برگشتند. این یک بار رفتنشان بود و برگشتند. در کتابهای متعدد نقل شده است که امام زمان(عج) میفرمایند: اسب در برگشتن دیگر آرام نبود؛ به هر شکل ممکن، سُم به زمین میکوبید، سرش را به زمین میزد و سروصدا میکرد.
دختر است دیگر! از میان 84 زن و بچه، اول از همه سکینه(س) بیرون آمد و دید زین اسب واژگون است و یالش غرق خون. نالهٔ سکینه همه را بیرون ریخت. امام زمان(عج) میفرمایند: این 84 نفر منظرهٔ اسب را که دیدند، شروع به کندن موهایشان کردند و با کف دست به صورت و سینه لطمه زدند. امام زمان(عج) میگویند: اینها به خیمه برنگشتند که حداقل کفش پایشان کنند؛ در آن رملها و تیغها با پاهای برهنه بهطرف میدان دویدند. وقتی رسیدند، «وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ».[8]
[1]. بحارالأنوار، ج52، ص146.
[2]. «هالو» در بازار اصفهان بهمعنای حمال و باربر بود.
[3]. شرح نهجالبلاغهٔ ابن ابیالحدید، ج20، ص326؛ حدیقةالشیعه، ج1، ص208.
[4]. شعر از پروین اعتصامی.
[5]. شعر از محمدرضا قلیپور.
[6]. سورهٔ انعام، آیهٔ 91.
[7]. فرازی از دعای کمیل.
[8]. بحارالأنوار، ج98، ص322.