قلب ابوالفضل از رنج و اندوه فشرده شده بود و آرزو مى كرد كه مرگ ، او را در رُبايد و شـاهـد ايـن حوادث هولناك ، كه هر زنده اى را از پا درمى آورد و بنياد صبر را واژگون مـى كـرد ـ و جـز صـاحـبـان عـزيـمـت از پـيـامـبران كه خداوند آنان را آزموده و بر بندگان برترى داده ، كسى طاقت آنها را نداشت ـ نباشد.
از جـمـله ايـن حـوادث هـولنـاك آن بـود كـه ابـوالفـضـل ( عـليـه السـّلام ) هـر لحـظه به اسـتـقـبال جوان نورسى مى شتافت كه شمشيرها و نيزه هاى بنى اميّه اندام او را پاره پاره كـرده بـودنـد و صـداى بـانـوان حـرم را مـى شنيد كه به سختى بر عزيز خود مويه مى كـردنـد و بـر صـورت خـود مى كوفتند و ماههاى شب چهارده را كه در راه دفاع از ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به خون تپيده بودند، در آغوش مى گرفتند.
عـلاوه بـر هـمـه ايـنـهـا، ابـوالفضل برادر تنهاى خود را ميان انبوه كركسانى مى ديد كه بـراى تـقـرب بـه جرثومه دنائت ، پسر مرجانه ، تشنه ريختن خون امام هستند، ليكن اين مـحـنـتها و رنجها عزم حضرت را براى پيكار با دشمنان خدا و جانبازى در راه نواده پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جزم مى كرد و ايشان مصمم تر مى شدند.
در اينجا به اختصار به بحث از شهادت حضرت و حوادث منجر به آن مى پردازيم .
عباس (ع ) با برادرانش
پـس از شـهادت جوانان اهل بيت ( عليهم السّلام ) عباس قهرمان كربلا به برادران خود رو كرد و گفت :
ايـنـك در مـيـدان نـبـرد درآئيد و مخلصانه در راه يارى دين خدا با دشمنان او كارزار نماييد زيرا يقين مى دانم از اين عمل ، زيانى نخواهيد ديد. (1)
از بـرادران بزرگوارش خواست خود را براى خدا قربانى كنند و خالصانه در راه خدا و رسـولش جـهـاد نـمـايـنـد و در جـانـبـازى خود به چيز ديگرى اعم از نسب و غيره نينديشند. ابوالفضل متوجه برادرش عبداللّه گشت و گفت :
((بـرادرم ! پـيش برو تا تو را كشته ببينم و نزد خدايت به حساب آورم )). (2)
آن رادمردان نداى حق را لبيك گفتند و براى دفاع از بزرگ خاندان نبوت و امامت ، حسين بن على ( عليه السّلام ) پيش تاختند.
از خنده آورترين و ناحق ترين سخنان ، گفتار ((ابن اثير)) است كه : ((عباس به برادران خود گفت : پيش برويد تا از شما ارث ببرم ؛ زيرا شما فرزندى نداريد!!)).
اين سخن را گفته اند تا از اهميت اين نادره اسلام و اين مايه افتخار مسلمانان بكاهند.
آيـا مـمـكـن اسـت مايه سرافرازى بنى هاشم در آن ساعات هولناك كه مرگ در يك قدمى او بـود و بـرادرش در مـحـاصـره گـرگـان امـوى قـرار داشت و يارى مى خواست و كسى به يـاريـش نـمـى آمـد و مـويـه بـانـوان حـرم رسـالت را مـى شـنـيـد، بـه مسايل مادى بينديشد؟! در حقيقت حضرت عباس در آن لحظات به يك چيز مى انديشيد و بس ؛ اداى وظـيـفـه و شـهـادت در راه سـبـط پـيـامـبـر هـمـان راهـى كـه اهل بيت او پيمودند.
عـلاوه بـر آن ، ام البـنـيـن مادر اين بزرگواران زنده بود و اگر قرار بود ارثى تقسيم شود، او بود كه ارث مى برد؛ زيرا در طبقه اول ميراث بران قرار داشت .
وانـگـهـى ، پـدرشـان امـيـرالمـؤ مـنـين هنگام وفات نه زرى بجا گذاشت و نه سيمى ، پس فرزندان امام از كجا دارايى به هم زده بودند؟!
به احتمال قوى عبارت حضرت عباس چنين بوده است :
((تـا انـتـقـام خـون شـما را بگيرم )) (3) ، ولى سخنان حضرت تصحيف يا تحريف شده است .
بـرادران عـبـاس ، نـدايـش را پـاسـخ مـثـبـت دادنـد، جهت كارزار بپاخاستند و براى دفاع از برادرشان ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) آماده جانبازى و مرگ گشتند.
عـبـداللّه فـرزنـد اميرالمؤمنين ( عليهما السّلام ) پيش تاخت و با سپاهيان اموى درآويخت در حالى كه اين رجز را مى خواند:
((پـدرم عـلى صـاحـب افـتـخارات والا، زاده هاشم نيك پى و برگزيده است . اينك اين حسين فرزند پيامبر مرسل است و ما با شمشير صيقل داده از او دفاع مى كنيم . جانم را فداى چنين بـرادر بزرگوارى مى كنم . پروردگارا! به من ثواب آخرت و سراى جاويد، عطا كن )). (4)
((عبداللّه )) در اين رجز، سربلندى و افتخار خود را نسبت به پدرش اميرالمؤ منين ـ باب مدينه علم پيامبر و وصى او ـ و برادرش سرور جوانان بهشت ، ابراز داشت و اعلام كرد در راه بـرادر جـانـبـازى خـواهـد كـرد زيـرا او پـسـر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله ) و بدين ترتيب ، خواستار ثواب اخروى و درجات رفيعه اى است كه پروردگارش عطا كند.
آن رادمـرد هـمـچـنـان بـه شـدت پـيـكـار مـى كـرد تـا آنـكـه يـكـى از پـليـدان اهل كوفه به نام ((هانى بن ثبيت حضرمى )) بر او تاخت و او را به شهادت رساند. (5)
پـس از او برادرش ((جعفر)) كه نوزده ساله بود، به پيكار پرداخت و دليرانه جنگيد تا آنكه قاتل برادرش او را نيز به شهادت رساند. (6)
پـس از آن ، برادرش ، ((عثمان )) كه 21 ساله بود به جنگ پرداخت . خولى او را با تير زد كـه نـاتـوانـش ساخت و مردى پليد از ((بنى دارم )) بر او تاخت و سرش را برگرفت تا بدان نزد پسر بدكاره ؛ عبيداللّه بن مرجانه تقرب جويد. (7)
ارواح پـاك آنـان بـه سـوى پـروردگارشان بالا رفت . آنان زيباترين جانبازى و ايمان به درستى راه و فناى در حق را به نمايش گذاشتند.
ابوالفضل بر كنار پيكرهاى پاره پاره برادران ايستاد، در چهره نورانى شان خيره شد، سـيرتهاى والا و وفادارى بى نظير آنان را يادآور گشت ، به تلخى بر آنان گريست و آرزو كـرد اى كاش قبل از آنان به شهادت رسيده بود و پس از آن آماده شهادت و دستيابى به رضوان خداوند گشت .
هـنـگـامـى كـه ابـوالفـضـل ، تـنـهـايـى بـرادر، كـشـتـه شـدن يـاران و اهـل بـيتش را كه هستى خود را به خداوند ارزانى داشتند، ديد، نزد او شتافت و از او رخصت خـواسـت تـا سـرنوشت درخشان خود را دنبال كند. امام به او اجازه نداد و با صدايى حزين فرمود: ((تو پرچمدار من هستى !)).
امـام بـا بـودن ابـوالفـضـل ، احـسـاس تـوانـمـنـدى مى كرد؛ زيرا عباس به عنوان نيروى بـازدارنـده و حـمـايـتـگـر در كـنـار او عـمـل مـى كـرد و تـرفـنـد دشـمنان را خنثى مى نمود. ابوالفضل با اصرار گفت :
((از دسـت ايـن مـنـافـقـيـن سـيـنه ام تنگ شده است ، مى خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگيرم )).
آرى ، هـنـگـامـى كه برادرانش ، عموزادگانش و ديگر افراد كاروان را چون ستارگانى در خـون نـشـسـتـه ديـد كـه بـر صـحـرا فـتـاده انـد و جـسـدهـاى پـاره پـاره آنـان دل را بـه درد مـى آورد، قـلبـش فـشرده شد و از زندگى بيزار گشت . لذا بر آن شد كه انتقام آنان را بگيرد و به آنان بپيوندد.
امـام از بـرادرش خـواسـت براى اطفالى كه تشنگى ، آنان را از پا درآورده است ، آب تهيه كـنـد. آن دلاور بـزرگـوار نـيـز به طرف آن مسخ شدگان ـ هم آنان كه دلهايشان تهى از مـهـربـانـى و عـطـوفـت بود ـ رفت ، آنان را پند داد، از عذاب و انتقام الهى برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه عمر سعد كرد و گفت :
((اى پسر سعد! اين حسين فرزند دختر پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) است كه اصحاب و اهـل بـيـتـش را كشته ايد و اينك خانواده و كودكانش تشنه اند، آنان را آب دهيد كه تشنگى ، جگرشان را آتش زده است . و اين حسين است كه باز مى گويد: مرا واگذاريد تا به سوى ((روم )) يا ((هند)) بروم و حجاز و عراق را براى شما بگذارم )).
سـكـوتـى هـولنـاك نـيروهاى پسر سعد را فرا گرفت ، بيشترشان سر فرو افكندند و آرزو كردند كه به زمين فرو روند.
پس شمر بن ذى الجوشن پليد و ناپاك ، چنين پاسخ داد:
((اى پـسـر ابـوتـراب ! اگـر سطح زمين همه آب بود و در اختيار ما قرار داشت ، قطره اى به شما نمى داديم تا آنكه تن به بيعت با يزيد بدهيد)).
دنـائت طـبـع ، پـسـت فـطـرتـى و لئامـت ، ايـن نـاجـوانـمـرد را تـا بدين درجه از ناپاكى تنزل داده بود. ابوالفضل به سوى برادر بازگشت ، طغيان و سركشى آنان را بازگو كـرد، صـداى دردنـاك كـودكـان را شـنـيـد كه آواى العطش سرداده بودند، لبهاى خشكيده و رنـگـهـاى پـريـده آنـان را ديـد و مـشـاهـده كرد كه از شدت تشنگى در آستانه مرگ هستند، هـراسـان شد؛ درياى درد، در اعماق وجود حضرت موج مى زد، دردى كوبنده خطوط چهره اش را درهم كشيد و با شجاعت به فريادرسى آنان برخاست ؛ مشك را برداشت ، بر اسب نشست ، بـه طـرف شـريعه فرات تاخت ، با نگهبانان درآويخت ، آنان را پراكنده ساخت ، حلقه مـحـاصـره را درهم شكست و آنجا را در اختيار گرفت . جگرش از شدت تشنگى چون اخگرى مـى سـوخـت ، مـشتى آب برگرفت تا بنوشد، ليكن به ياد تشنگى برادرش و بانوان و كودكان افتاد، آب را ريخت ، عطش خود را فرونشاند و گفت :
((اى نفس ! پس از حسين ، پست شو و پس از آن مباد كه باقى باشى ، اين حسين است كه جام مـرگ مـى نـوشـد ولى تـو آب خنك مى نوشى ، به خدا اين كار خلاف دين من است )).
انـسـانـيـت ، اين فداكارى را پاس مى دارد و اين روح بزرگوار را كه در دنياى فضيلت و اسـلام مـى درخـشـد و زيـبـاتـريـن درسـها را از كرامت انسانى به نسلهاى مختلف مى آموزد، بزرگ مى شمارد.
ايـن ايـثـار كـه در چـهـار چـوب زمـان و مكان نمى گنجد از بارزترين ويژگيهاى آقايمان ابـوالفـضـل بـود. شـخـصـيـت مـجـذوب حـضـرت و شـيـفـتـه امـام نـمى توانست بپذيرد كه قبل از برادر آب بنوشد. كدام ايثار از اين صادقانه تر و والاتر است ؟!
قـمـر بـنى هاشم ، سرافراز، پس از پر كردن مشك آب ، راه خيمه ها را در پيش گرفت و ايـن عـزيـزتـريـن هـديـه را كـه از جـان گـرامـيـتـر مـى داشـت بـا خـود حـمـل مـى كـرد. در بـازگشت ، با دشمنان خدا و انسانهاى بى مقدار، درآويخت ، او را از همه طـرف محاصره كردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند. حضرت با خواندن رجز زير، آنان را تار و مار كرد و بسيارى را كشت :
((از مـرگ هـنـگـامـى كـه روى آورد بيمى ندارم ، تا آنكه ميان دلاوران به خاك افتم ، جانم پـنـاه نواده مصطفى باد! منم عباس كه براى تشنگان آب مى آورم و روز نبرد از هيچ شرى هراس ندارم )).
بـا اين رجز، دليرى بى مانند خود را آشكار ساخت ، بى باكى خود را از مرگ نشان داد و گـفـت كـه : بـا چـهـره خـنـدان بـراى دفـاع از حـق و جـانـبـازى در راه بـرادر بـه اسـتـقـبـال مـرگ خـواهـد شـتـافـت . سـر افـراز بـود از ايـنـكه مشكى پرآب براى تشنگان اهل بيت مى برد.
سـپـاهـيـان از بـرابر او هراسان مى گريختند، عباس آنان را به ياد قهرمانيهاى پدرش ، فـاتـح خـيـبـر و درهـم كـوبـنـده پـايـه هـاى شـرك ، مـى انـداخت ؛ ليكن يكى از بزدلان و ناجوانمردان كوفه در كمين حضرت نشست و از پشت به ايشان حمله كرد و دست راستشان را قطع كرد؛ دستى كه همواره بر سر محرومان و ستمديدگان بود و از حقوق آنان دفاع مى كرد. قهرمان كربلا اين ضربه را به هيچ گرفت و به رجزخوانى پرداخت :
((بـه خـدا قـسم ! اگر دست راستم را قطع كرديد، من همچنان از دينم دفاع خواهم كرد و از امام درست باور خود، فرزند پيامبر امين و پاك ، حمايت خواهم نمود)).
بـا ايـن رجـز، اهـداف بزرگ و آرمانهاى والايى را كه به خاطر آنها مى جنگيد، نشان داد و روشن كرد كه براى دفاع از اسلام و امام مسلمانان و سيد جوانان بهشت ، پيكار مى كند.
انـدكـى دور نـشـده بود كه يكى ديگر از ناجوانمردان و پليدان كوفه به نام ((حكيم بن طفيل ))دركمين حضرت نشست و دست چپ ايشان را قطع كرد.حضرت ـ به گفته برخى منابع ـ مـشك را به دندان گرفت و بدون توجه به خونريزى و درد بسيار، براى رساندن آب به تشنگان اهل بيت شروع به دويدن كرد.
حقيقتاً اين بالاترين مرحله شرف ، وفادارى و محبت است كه انسانى از خود نشان مى دهد. در حـالى كـه مـى دويـد تـيـرى بـه مـشـك اصـابت كرد و آب آن را فروريخت . سردار كربلا ايـسـتـاد، اندوه او را فراگرفت ، ريخته شدن آب برايش سنگين تر از جدا شدن دستانش بـود. نـاگـهـان يكى از آن پليدان به حضرت حمله ور شد و با عمود آهنين بر سر ايشان كـوفـت ، فـرق ايـشـان شـكـافـت و حـضرت بر زمين افتاد، آخرين سلام و درودش را براى برادر فرستاد:
((يا اباعبداللّه ! سلامم را بپذير)).
باد،صداى عباس رابه امام رساند،قلبش شرحه شرحه شد،دلش ازهم گسيخت ، به طرف عـلقـمـه شـتـافـت ، بـا دشـمنان درآويخت ، بر سر پيكر برادر ايستاد، خود را بر روى او انداخت با اشكش او را شستشو داد و با قلبى آكنده از درد و اندوه گفت :
((آه ! اينك كمرم شكست و راهها بر من بسته شد و دشمنشاد شدم )).
امام با اندامى درهم شكسته ، نيرويى فروريخته و آرزوهايى بر باد رفته به برادرش خـيـره شـد و آرزو كرد قبل از او به شهادت رسيده باشد. ((سيد جعفر حلى )) حالت امام را در آن لحظات ، چنين وصف كرده است :
((حـسـيـن بـه طرف شهادتگاه عباس رفت در حالى كه چشمانش از خيمه ها تا آنجا را كاوش مـى كـرد. جـمـال بـرادر رانهان يافت ، گويى ماه شب چهارده كه زير نيزه ها شكسته نهان بـاشـد، بر پيكر او افتاد و اشكش زمين را گلگون كرد. خواست او را ببوسد، ليكن جايى در بـدن او در امـان از زخـم سلاح نيافت تا ببوسد، فريادى كشيد كه در صحرا پيچيد و سنگهاى سخت را از اندوهش به درد آورد:
برادرم ! بهشت بر تو مبارك باد، هرگز گمان نداشتم راضى شوى كه در تنعم باشى و من مصيبت تو را ببينم .
برادرم ! ديگر چه كسى دختران محمد را حمايت خواهد كرد، كه ترحم مى خواهند ليكن كسى به آنان رحم نمى كند.
پس از تو نمى پنداشتم كه دستانم از كار بيفتد، چشمانم نابينا شود و كمرم بشكند.
بـراى غـير تو سيلى به گونه مى نوازند و اينك براى تو است كه با شمشيرهاى آخته به پيشانيم كوبيده مى شود.
ميان شهادت جانگداز تو و شهادت من ، جز آنكه تو را مى خوانم و تو از نعيم بهره مندى ، فاصله اى نيست .
ايـن شمشير تو است ، ديگر چه كسى با آن ، دشمنان را خوار مى كند؟! اين پرچم توست ، ديـگـر چه كسى با آن پيش خواهد رفت ؟! برادرم ! مرگ فرزندانم را بر من سبك كردى و زخم را تنها زخم دردناكتر، تسكين مى دهد)).
اين شعر توصيف دقيقى است از مصايبى كه امام پس از فقدان برادر، به آنها دچار شدند. شاعر ديگرى به نام ((حاج محمد رضا ازدى )) وضعيت امام را چنين توصيف مى كند:
((خود را بر او انداخت درحالى كه مى گفت :
امروز شمشير از كف افتاد، امروز سردار سپاه از دست رفت ، امروز راه يافتگان ، امام خود را از دست دادند، امروز جمعيت ما پريشان شد. امروز پايه ها از هم گسيخت ، امروز چشمانى كه بـا بـودنـت بـه خـواب نـمـى رفـتـنـد آرام گرفتندوخوابيدندوچشمانى كه به راحتى مى خوابيدند از خفتن محروم شدند.
اى جـان بـرادر! آيـا مـى دانـى كـه پـس از تـو لئيـمـان بر تو تاختند و يورش آوردند، گـويـى آسـمـان بـه زمـين آمده است يا آنكه قله هاى كوهها فرو ريخته است ، ليكن يك چيز مـصـيـبـت تو را برايم آسان مى كند؛ اينكه به زوردى به تو ملحق مى شوم و اين خواسته پروردگار داناست )).
با اين همه هرچه شاعران و نويسندگان بگويند و بنويسند، نمى توانند ابعاد مصيبت امام ، رنـج و انـدوه كـمـرشـكـن و سـوگ او را كـامـلاً تـصـويـر كـنـنـد. نـويـسـنـدگـان مـقـتـلهـا نـقـل مـى كـنـنـد امـام هنگامى كه از كنار پيكر برادر برخاست ، نمى توانست قدم بردارد و شكست برايشان عارض شده بود، ليكن حضرت صبور بود، با چشمانى اشكبار به طرف خيمه ها رفت ، سكينه به استقبالش آمد و گفت :
((عمويم ابوالفضل كجاست ؟)).
امـام غـرق گـريـه شـد و با كلماتى بريده بريده از شدت گريه خبر شهادت او را داد. سـكـيـنـه دهـشـت زده مـويه اش بلند شد. هنگامى كه نواده پيامبر اكرم ، زينب كبرى ( عليها السـّلام ) از شـهـادت بـرادرش كه همه گونه خدمتى به خواهر كرده بود، مطلع شد، دست بـر قـلب آتش گرفته خود نهاد و فرياد زد: ((آه برادرم ! آه عباسم ! چقدر فقدانت بر ما سنگين است واى از اين فاجعه ! واى از اين سوگ بزرگ !)).
زمـيـن از شـدت گـريـه و مـويه لرزيدن گرفت و بانوان حرم كه يقين به فقدان برادر يافته بودند، سيلى به گونه ها نواختند. سوگوار اندوهگين ، پدر شهيدان نيز در غم و سوگ آنان شريك شد و گفت :
((يا اباالفضل ! چقدر فقدانت بر ما سنگين است !)).
امـام پـس از فـقـدان برادر كه در نيكى و وفادارى مانندى نداشت ، احساس تنهايى و بى كـسـى كـرد. فاجعه مرگ برادر، سخت ترين فاجعه اى بود كه امام را غمين كرد و او را از پا انداخت .
بدرود، اى قمر بنى هاشم !
بدرود، اى سپيده هر شب !
بدرود، اى سمبل وفادارى و جانبازى !
سـلام بر تو! روزى كه زاده شدى ، روزى كه شهيد شدى و روزى كه زنده ، برانگيخته مى شوى .
نويسنده: علامه محقق حاج شيخ باقر شريف قرشي
پي نوشت :
1- ارشاد، ص 269.
2- مقاتل الطالبيين ، ص 82.
3- عـبـارت ابـن اثـيـر چـنـيـن اسـت : ((حـتـى ارثـكـم )). احتمال مؤ لف چنين است : ((حتى اثاءركم )) ـ (م ).
4- شـيـخـى عـلى ذوالفـخـار الاطـوال مـن هـاشـم الخـيـر الكـريـم المفضل
هـذا حـسـيـن بـن النـبـى المـرسـل
عـنـه نـحـامـى بـالحـسـام المصقل
تـفـديـه نـفـسـى مـن اخٍ مـبـجـّل
يـا رب فـامـنـحـنـى ثـواب المنزل
5- حياة الامام الحسين ، ج 3، ص 262.
6- ارشاد، ص 269.
7- مقاتل الطالبيين ، ص 83.
منبع : زندگاني حضرت ابوالفضل العباس (ع)ش