در ايـامـى که اهل بيت امام حسين (ع ) در شام به سر مى بردند يزيد مجلسى در مسجد ترتيب داد وخطيبى را به منبر فرستاد تا از حسين بن على (ع ) و پدر بزرگوارش على (ع ) بدگويى کند.
خـطـيـب به منبر رفت و تا توانست به آن دو بزرگوار ناسزا گفت و در مدح يزيد و پدرش معاويه سـخنان بيهوده گفت امام سجاد (ع ) که در مجلس حضور داشت بانگ برآورد و فرمود: واى بر تو اى خـطـيـب ! بـه بهاى خشم الهى , رضاى مخلوق را خريدى و جايگاه خويش در آتش مهيا کردى آنگاه رو به يزيد کرده فرمود: اى يزيد! به من اجازه بده بر بالاى اين چوبها روم و سخنانى بگويم که خـدا را خوش آيد و اهل مجلس را اجر و پاداشى باشد يزيد, مخالفت کرد ولى مردم به او گفتند او را اجازه بده چه بسا چيزى براى گفتن داشته باشد.
يزيد گفت : اگر او به منبر رود تا من و خاندان ابوسفيان را رسوا نکند پايين نخواهد آمد.
گفتند: آخر او چه مى تواند بگويد؟ .
گفت : او از خاندانى است که علم و دانش با جانشان در آميخته .
ولى مردم همچنان اصرار مى کردند تا يزيد ناچار شد اجازه دهد.
حـضـرت بـه منبر رفت نخست سپاس و ستايش خداى به جا آورد, آنگاه خطبه اى خواند که قلبها رالرزاند و چشمها را گرياند.
بخشى از بيانات آن حضرت اين است :.
اى مـردم بـه مـا شـش چيز داده شده و با هفت چيز ديگر بر ساير مردم برترى يافته ايم : به ما علم وبـردبـارى و سـخـاوت و فـصـاحـت و شـجـاعت و محبت در قلوب مؤمنين را داده اند و سر آمد دگرانيم , زيرامحمد پيامبر (ص ) برگزيده از ماست صديق اين امت (على ((ع ))) از ماست , جعفر طيار از ماست , حمزه شير خدا و رسول از ماست , فاطمه بتول بانوى زنان عالم از ماست و دو سبط اين امت آقاى جوانان بهشتى از ما هستند هرکسى مرا مى شناسد, مى شناسد و هر کسى نمى شناسد حـسـب و نـسـبم را برايش مى گويم : من فرزند مکه و منايم , من فرزند زمزم و صفايم , من فرزند کـسـى هستم که زکات را با رداى خويش حمل مى کرد من پسر بهترين کسى هستم که در جهان لباس پوشيد, من پسر بهترين کسى هستم که با کفش يا پاى برهنه راه رفت , من پسر بهترين کسى هـسـتـم کـه طـواف کرد و سعى به جا آورد, من پسربهترين کسى هستم که حج گزارد و لبيک گفت من پسر کسى هستم که با براق به هوا برده شد, من پسرکسى هستم که از مسجد الحرام به مـسـجـد اقـصـى بـرده شـد ـ مـنزه باد آن که او را برد ـ, من پسر کسى هستم که جبرئيل او را تا سـدرة الـمـنتهى برد, من پسر کسى هستم که نزديک و نزديک تر شد تا به اندازه دو کمان ياکمتر فـاصـلـه داشت , من پسر کسى هستم که امام جماعت فرشتگان آسمان شد, من پسر کسى هستم کـه خـداى بـزرگ بـه او وحى فرستاد, من پسر محمد مصطفايم , من پسر على مرتضايم , من پسر کـسـى هـستم که در راه احياى لا اله الا اللّه مبارزه کرد, من پسر کسى هستم که در رکاب رسول خدا با دو شمشيرجنگيد, با دو نيزه نبرد کرد, دوبار هجرت کرد, دوبار بيعت کرد, به دو قبله نماز آورد, در بـدر و حـنـين جنگيد و يک لحظه کفر نورزيد من پسر بهترين مؤمنين و وارث پيامبران کـوبـنده کافران , سيد و سالارمسلمانان و مجاهدين , زنيت عابدين , تاج سر گريه گنندگان (از خوف خدا) صبورترين مردم , برترين پيشوا از آل ياسين و از خاندان رسول پروردگار عالميانم .
حـضـرت هـمچنان در معرفى خود سخن مى راند و مى فرمود من , من , تا صداى گريه و زارى از مـجـلـس بـرخاست يزيد به هراس افتاد, ترسيد آشوبى به پا شود, به مؤذن دستور داد اذان بگويد, مؤذن در بين کلام حضرت اذان گفت حضرت ساکت شد.
مـؤذن گـفـت : اللّه اکـبـر حضرت فرمود: بزرگ است بسيار بزرگ , قابل مقايسه نيست , با حواس درک نمى شود, چيزى از خدا بزرگتر نيست .
مـؤذن گـفـت : اشـهـد ان لا اله الا اللّه حضرت فرمود: مو, پوست , گوشت , خون مغز و استخوان من شهادت مى دهد که جز او خدايى نيست .
مـؤذن گـفت : اشهد ان محمدا رسول اللّه حضرت از بالاى منبر رو به يزيد کرد و فرمود: اى يزيد! اين محمد جد من است يا جد تو؟
اگر بگويى جد توست دروغ گفته اى و اگر بگويى جد من , پس چرا عترت و خاندان او را کشتى ؟
منبع : تبیان زنجان