قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

روایت دردهای زینب (س) – پس از حسین(ع)

اجساد شهدا در گوشه و كنار صحنه نبرد در خاك وخون افتاده و خيمه‌ها درحال سوختن است. بيش تر از سوختن خيمه‌ها، دل زينب مي‌سوزد كه سرماية خويش را در برابر چشمان خويش بي سر و عريان مشاهده مي‌كند.
عمر سعد دستور داده است تا احدي از اهل بيت را نگذارند بر بالين شهدا گريه كرده و مجلس عزايي برپا نمايند.
زينب برمي خيزد و به نيابت از پرچمدار خيمه‌ها، دور خيمه‌ها را مي‌گردد و حمايت از حريم خدا مي‌نمايد. او تمام زنان و كودكان را سفارش نموده است كه گريه بلند نكنند تا دشمن شاد گردد.

در خاطرات خويش سير مي‌كند كه ديشب، عباس برگرد خيمه‌ها مي‌چرخيد و بچه ‌ها در آرامش خيال، به خواب ناز رفته بودند، ديشب... صداي جانسوزي، زينب را ازخاطرات خوش خويش جدا مي‌سازد. خدايا! اين صداي ناله ي كيست؟ آري دل گرفته‌اي را كه مي‌خواند: «اصغرم! كودكم!»
با عجله راهي خيمة نيمه سوخته مي‌گردد و پردة‌ خيمه را بالا مي‌زند كه ناگهان رباب را مي‌بيند كه زانوان خويش را در بغل گرفته و گريه مي‌كند. با متانت خاص خود مي‌فرمايد: «همسر برادرم! چه شده؟ مگر قرار ما بر سكوت نبود؟!»
رباب به گرية خويش با خواهر همسرش تكلم مي‌كند: «امروز قدري آب خوردم، سينه‌ام قدري شير پيدا كرده و ياد علي اصغر و لب تشنة‌ او افتادم كه در اثر عطش بر سينة‌ من چنگ مي‌زد وتقاضاي آب داشت.»

 


منبع : سایت عاشورا
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه