قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

روایت دردهای زینب (س) - مصيبت تاسوعا

غروب در حال آمدن است. سيّد الشهداء قدري استراحت مي‌كند؛ بلكه خستگي از جان او به در رود. لحظاتي به خواب مي‌رود كه صداي عقيلة بني هاشم او را بيدار مي‌كند: «آيا صداي همهمة لشكر دشمن را نمي‌شنوي؟» امام مشاهده مي‌كند لشكري بر لشكر عمر سعد اضافه گشته و صداي هلهله آن ها بلند است. همه درحال خوشحالي و نشاط هستند، زيرا اضافه شدن لشكر جديد را علامت پيروزي كامل خويش بر حسين تلقي مي‌نمايند.

عقيلة بني هاشم كه صحنه را زير نگاه خويش دارد، از برادر مي‌شنود كه «خواهرم! الان جد پدرم و مادرم را درخواب ديدم. جدم مرا خطاب نمود كه: يا بُنَّي اَنْتَ شَهيدً هَذِهِ اًالمَّه وَ يَنْتًظ اهًلُ السَمواتِ لِقُدْومِكَ. عَعَجّلْ. "فرزندم! تو شهيد اين امت هستي و تو را مي‌كشند. پس در كار خود تعجيل نما كه اهل آسمان ها منتظر ورود تو هستند."
سيّدالشهداء سپس رو به علمدار لشكر نمود و فرمود: «برادرم عباس! برو امشب را برايمان مهلت بگير تا آن ها حمله و هجومشان را تأخير بيندازند، تا امشب را براي راز و نياز با خدا قرار دهيم. خدا مي‌داند چقدر دوست دارم راز و نياز نمايم و از او طلب غفران و بخشش نمايم.»


منبع : سایت عاشورا
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه