قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

جوان مسيحي مسلمان شد

نيمه شبي در اطاق خودم كه كنار در حياط منزل آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي بود، خوابيده بودم ، ناگهان صداي پائي در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد من فورا از جا برخاستم . ديدم جواني وارد منزل شده و در وسط حياط ايستاده است نزد او رفتم و گفتم شما كه هستيد و چه ميخواهيد؟ مثل آنكه نميتوانست فورا جواب مرا بدهد حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجّه نشد كه من به فارسي به او چه ميگويم زيرا بعدا معلوم شد اواهل بغداد و عرب است ولي مرحوم آقاي بافقي قبل از آنكه او چيزي بگويد از داخل اطاق صدازد كه حاج عباس او يونس ارمني است و بامن كار دارد او را راهنمائي كن كه نزد من بيايد. من او را راهنمائي كردم او به اطاق آقاي بافقي رفت .

مرحوم آقاي بافقي وقتي چشمش به او افتاد بدون هيچ سؤ الي به او فرمود: احسنت ، مي خواهي مسلمان شوي ، او هم بدون هيچ گفتگوئي به ايشان گفت ، بلي براي تشرف به اسلام آمده ام .
مرحوم آقاي بافقي بدون معطلي بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرّف به دين مقدّس اسلام شد، من كه همه جريانات برايم غير عادّي بود از يونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جريان توچه بوده و چرا بدون مقدّمه به دين مقدس اسلام مشرف گرديدي و چرا اين موقع شب را براي اين عمل انتخاب نمودي ؟
او گفت : من اهل بغدادم و ماشين باري دارم و غالبا از شهري به شهري بار مي برم يك روز از بغداد به سوي كربلا مي رفتم ، ديدم در كنار جادّه پيرمردي افتاده و ازتشنگي نزديك به هلاكت است ، فورا ماشين را نگه داشتم و مقداري آب كه در قمقمه داشتم به او دادم ، سپس او را سوار ماشين كردم و به طرف كربلا بردم ، او نمي دانست كه من مسيحي و ارمني هستم ، وقتي پياده شد گفت : برو جوان حضرت ابوالفضل العبّاس اجر تو رابدهد. من از او خدا حافظي كردم و جدا شدم ، پس از چند روز باري به من دادند كه به تهران بياورم ، امشب سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم ، درعالم رؤ يا ديدم در منزلي هستم و شخصي در آن منزل را مي زند، پشت در رفتم و در را باز كردم ديدم شخصي سوار اسب است و مي گويد: من ابوالفضل العباس هستم ، آمده ام حقّي كه به ما پيدا كردي به تو بدهم . گفتم چه حقي ؟
فرمود: حق زحمتي كه براي آن پيرمرد كشيدي سپس اضافه فرمود و گفت :
وقتي از خواب بيدار شدي به شهر ري مي روي شخصي تو را بدون آنكه تو سئوال كني به منزل آقاي شيخ محمد تقي بافقي مي برد و قتي نزد ايشان رفتي به دين مقدّس اسلام مشرف مي گردي .
من گفتم چشم قربان و آن حضرت از من خدا حافظي كرد و رفت ، من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حركت كردم ، در بين راه آقائي را ديدم كه بامن تشريف مي آورند و بدون آنكه چيزي از ايشان سئوال كنم ، مرا راهنمائي كردند و به اينجا آوردند و من مسلمان شدم . وقتي ما از مرحوم آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي سئوال كرديم كه شما چگونه او را شناختيد و مي دانستيد كه او آمده است كه مسلمان بشود؟ فرمود: آن كس كه او را به اينجا راهنمائي كرد يعني حضرت حجة بن الحسمي آيد و چه نام دارد و چه مي خواهد.  


منبع : سایت عاشورا
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه