قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

آدم ثاني و طبقهاي آسماني

طاووس يماني گويد: سالي به حج شدم . خواستم كه سعي كنم ميان صفا و مروه . چون در كوه صفا شدم جواني را ديدم با جامه اي كهنه پوشيده ، آثار صالحان در روي او مشاهده كردم . چون بر درجه هاي صفا شد چشمش بر كعبه افتاد، رو به آسمان كرد و گفت : انا عريان كماتري ، انا جائع كماتري فيماتري يا من يري و لا يري . لرزه بر اعضاي من افتاد. نگاه كردم ، دو طبق ديدم كه از آسمان فرود آمد: دو برد بر زبر طبقها در پيش وي نهاده شد.
ميوه ها ديدم بر آن طبقها كه مثل آن هرگز نديده بودم . وي به من نگريست و گفت : يا طاووس ! گفتم : لبيك يا سيدي ! و تعجبم زيادت شد از آنكه وي مرا بشناخت . گفت : ترا بدين حاجت هست ؟ گفتم : به جامه ام حاجت نيست اما بدانچه در طبق است ، آري ، وي مشتي دو از آن به من داد. من آن را به طرف جامه احرام خود بستم . آنگه وي آن بردها يكي را رداي خود ساخت و يكي را ازار خود كرد و آن كهنه كه داشت به صدقه بداد و روي به مروه نهاد. و مي گفت : رب اغفروا رحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعز الاكرم . من در عقب وي برفتم . زحمت و انبوه خلق ميان من و او جدايي افكند. يكي را از صالحان ديدم و وي را از آن جوان پرسيدم . گفت : طاووس ! تو او را نمي شناسي ؟! او آدم دويم است ، او راهب عرب است ، او مولانا زين العابدين علي بن الحسين عليه السلام است . پس در فراق وي بودم و حسرت مي خوردم تا به خدمت وي رسيدم و از وي نفع بسيار بگرفتم.

 

نويسنده:کاظم مقدم


منبع : داستان عارفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه