قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حضرت یحیی (ع) و مقام نبوت در خردسالی (2)

ویژگی‌ های  یحیی (ع) و زهد و ارتباط با خدا

 

قیام یحیی به امور در خردسالی

مدتی بود كه بنی اسرائیل بدون پیامبر و رهبر مانده بودند و همین امر موجب آشوب و بروز بلاهای بسیاری در میانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت یحیی (ع) به هفت سالگی رسید. آن حضرت در این سن و سال برای هدایت مردم قیام كرد و در محل اجتماع مردم سخنرانی نمود. پس از حمد و ثنای الهی، ایام خدا را به یاد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتاری‌ها و بلاها بر اثر گناهانی است كه در میان بنی اسرائیل رایج شده است، و عاقبت نیك از آن پرهیزكاران است، و آنها را به آمدن حضرت مسیح (ع) بشارت داد.(1)

 

روزی كودكان نزد یحیی (ع) آمدند و گفتند:«اِذهب بِنا نلعبْ؛ بیا برویم و با هم بازی كنیم.»

یحیی (ع) در پاسخ فرمود:«ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما برای بازی كردن آفریده نشده‌ایم.»(2)

آری یحیی (ع) در همان خردسالی ره صد ساله می‌پیمود، هرگز به كارهای بیهوده دست نمی‌زد، و اهداف منطقی و سودمند را بر سرگرمی‌های بی‌حاصل، ترجیح می‌داد.

 

خوف و پارسایی یحیی (ع) در خردسالی

یحیی (ع) در همان خردسالی از پارسایان برجسته بود. هرگز دلبستگی به دنیا نداشت و همواره به خدا و آخرت می‌اندیشید. او در عصر پدرش زكریا (ع) به مسجد بیت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را دید كه پیراهن موئین و كلاه پشمینه و زبر پوشیده‌اند و با وضع دلخراشی خود را به دیوار مسجد بسته‌اند و مشغول عبادت هستند، یحیی (ع) با دیدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت:

 «برای من پیراهن موئین و كلاه پشمینه بباف تا بپوشم و به مسجد بیت المقدس بروم و با راهبان و علمای عابد بنی اسرائیل به عبادت خدا اشتغال ورزم.»

مادرش گفت: «صبر كن تا پیامبر خدا پدرت بیاید و با او در این مورد مشورت كنیم.»

صبر كردند تا حضرت زكریا (ع) آمد، مادر یحیی (ع) جریان را به حضرت زكریا (ع) خبر داد، زكریا (ع) به یحیی گفت:

«چه موجب شده كه به این فكرها افتاده‌ای، با این كه هنوز كودك هستی؟»

یحیی (ع) گفت: «پدرجان! آیا ندیده‌ای افرادی را كه كوچكتر از من بودند، حادثه مرگ را چشیدند؟»

زكریا گفت: آری چنین افرادی را دیده‌ام. آن گاه به مادر یحیی (ع) دستور داد تا چنان لباس و كلاه را برای یحیی آماده سازد. مادر به این دستور عمل كرد، یحیی (ع) لباس و كلاه زبر و موئین پوشید به مسجد بیت المقدس رفت و در كنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت ریاضت كشید كه پیراهن موئین گوشت بدنش را آب كرد. روزی به بدن لاغر و نحیف خود نگاه كرد و گریست.

 

خداوند به یحیی (ع) وحی كرد:

«آیا به خاطر آن كه اندامت را نحیف و لاغر می‌بینی گریه می‌كنی، به عزت و جلالم اگر یك بار بر آتش دوزخ نگاهی افكنده بودی، بجای پیراهن بافته شده سفت و زبر، پیراهن آهنین می‌پوشیدی.»

یحیی (ع) بسیار گریه كرد، به گونه‌ای كه آثار سخت گریه در چهره‌اش آشكار شد، این خبر به مادرش رسید، او نزد پسرش یحیی (ع) آمد، از سوی دیگر زكریا نیز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكریا (ع) وقتی كه آن وضع دلخراش را از یحیی (ع) دید فرمود: «پسر جان! این چه حالی است كه در تو می‌نگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسیله تو چشمم را روشن سازد.»

یحیی (ع) گفت: پدر جان تو مرا به این كار و حال امر نمودی.

زكریا (ع) فرمود: كی تو را چنین دستور دادم؟

یحیی (ع) عرض كرد: «آیا نگفتی كه بین بهشت و دوزخ عقَبه (گردنه)ای است كه جز گریه كنندگان از خوف خدا، كسی از آن عبور نمی‌كند؟»

زكریا (ع) فرمود: «حال كه چنین است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غیر از حال و شأن من است.»

یحیی (ع) برخاست و پیراهن موئین خود را از تن بیرون آورد، و به جای آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.

یحیی (ع) آن قدر از خوف خدا گریه كرد كه اشكهایش جاری شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهای او خیس شدند، و قطره‌های اشكش از سر انگشتانش فرو می‌چكید. زكریا (ع) وقتی كه حال و وضع پسرش یحیی (ع) را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: «خدایا! این پسر من است، و این اشكهای چشمانش می‌باشد، ای خدایی كه مهربانترین مهربانان هستی.»(3)

 

خوف شدید یحیی (ع) از خدا

هرگاه حضرت زكریا (ع) می‌خواست بنی اسرائیل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه می‌كرد، اگر یحیی (ع) را در میان جمعیت می‌دید از بهشت و دوزخ سخنی نمی‌گفت.

روزی بر مسند نشست تا بنی اسرائیل را موعظه كند، یحیی (ع) كه عبایش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشه‌ای در میان جمعیت نشست. زكریا (ع) به جمعیت نگریست، و یحیی (ع) را ندید، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:

«ای بنی اسرائیل! دوستم جبرئیل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهی به نام «سُكران» وجود دارد،‌ در پایین این كوه دره‌ای هست كه نامش «غَضبان» است، زیرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در میان آن دره چاهی هست كه طول آن به اندازه مسیر صد سال راه است، در میان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در میان هر یك از آن تابوت‌ها چند صندوق آتشین و لباس آتشین و زنجیرهای آتشین هست.»

یحیی (ع) تا این سخن را شنید برخاست و با شیون، فریاد كشید و گفت: «واغفلتاه مِنُ السكران؛ وای بر من از غافل شدنم از كوه سكران!»

سپس حیران و سرگردان، سراسیمه از مجلس خارج شد و سر به بیابان گذاشت و از شهر خارج شد.

زكریا (ع) بی‌درنگ از مجلس بیرون آمد و نزد مادر یحیی (ع) رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت:

«هم اكنون برخیز و به جستجوی یحیی (ع) بپرداز، من ترس آن دارم كه دیگر او را نبینیم مگر این كه دستخوش مرگ شده باشد.»

مادر یحیی (ع) برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوی یحیی (ع) پرداخت، در بیابان چند جوان را دید، از آنها جویای یحیی (ع) شد، آنها اظهار بی‌اطلاعی كردند، مادر یحیی (ع) همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپانی را در بیابان دیدند، مادر یحیی (ع) از او پرسید: «آیا جوانی با قیافه چنین و چنان ندیدی؟»

چوپان گفت: «گویا در جستجوی یحیی پسر زكریا (ع) هستی؟»

مادر یحیی گفت: «آری، او پسر من است نامی از دوزخ در نزد او بردند،‌ او بر اثر شدت خوف، سراسیمه سر به بیابان گذاشته و رفته است.»

چوپان گفت: من همین ساعت او را در كنار گردنه فلان كوه دیدم كه پاهایش را در میان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنین مناجات می‌كرد: «و عِزتكُ مُولای لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتی اَنظر منزلتی مِنكُ؛ ای خدا و ای مولای من به عزتت سوگند آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پیشگاه تو چه مقامی دارم؟»

مادر یحیی (ع) به سوی آن كوه حركت كرد، یحیی (ع) را در آن جا یافت، نزدیكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، ‌و او را سوگند داد كه برخیز و با هم به خانه بازگردیم.

یحیی (ع) برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذیرایی گرمی كرد، ولی او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهای زِبر موئین را از مادرش طلبید و پوشید و به سوی مسجد بیت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگیری می‌كرد، زكریا (ع) به مادر یحیی (ع) فرمود:«دُعیهِ فاِن ولدی قد كُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ینتفع بالعیشِ؛رهایش كن، این پسرم به گونه‌ای است كه پرده حجاب از روی قلبش برداشته شده، كه زندگی دنیا هرگز روح و روانش را اشباع نمی‌كند و به او سود نمی‌بخشد.»

یحیی (ع) خود را به مسجد بیت المقدس رسانید، و در كنار علما و عابدان بنی اسرائیل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.»(4)

وارستگی حضرت یحیی (ع) و گفتگوی او با ابلیس زهد و پارسایی حضرت یحیی (ع) در سطح بسیار بالایی بود، هرگز در زندگی او دلبستگی به دنیا نبود، او ساده می‌زیست، غذایش بیشتر سبزیجات و نان جو بود، و به اندازه تأمین یك شبانه روز خود غذا نمی‌اندوخت. روزی دارای یك قرص نان جو گردید، ابلیس نزد او آمد و گفت:

«تو می‌پنداری زاهد هستی با این كه برای خود یك قرص نان اندوخته‌ای؟»

یحیی (ع) جواب داد: ای ملعون! این قرص نان به اندازه قوت (و مورد نیاز یك شبانه روز) من است.

ابلیس گفت: كمتر از قوت، برای كسی كه می‌میرد كافی است.

خداوند به یحیی (ع) وحی كرد، این سخن ابلیس را (كه سخن حكمت آمیز است) فراگیر.(5)

روز دیگری ابلیس نزد یحیی (ع) آمد، یحیی (ع) او را شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نیرنگ و وسائل فریب دادن را داری برای من به كار بگیر. »

(تا ببینم می‌توانی مرا گول بزنی.)

ابلیس جواب مثبت داد و فردای آن روز را برای این كار تعیین كرد، یحیی (ع) در میان كوخی كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابلیس از سوراخی كه در دیوار آن كوخ بود وارد شد، یحیی (ع) او را در هیئت و قیافه‌ای بسیار عجب دید كه دارای زرق و برق و انواع وسایلی بود كه برای به دام انداختن انسانها به كار می‌گرفت، همه را با خود آورده بود، تا یحیی (ع) را به خود جذب كند.

یحیی (ع) از او سؤالاتی كرد و از جمله پرسید: «چه چیزی از همه بیشتر چشم تو را روشن می‌سازد؟»

ابلیس گفت: «زنها، آنها تله‌ها و دامهای من هستند (توسط زرق و برق آنها، دلها را می‌ربایم و انسانها را گمراه می‌كنم.) هرگاه نفرین‌ها و لعنت‌های صالحان در مورد من مرا غمگین می‌كند، نگرانی خودم را به وسیله آنها آرامش می‌دهم.»

یحیی (ع) پرسید: «آیا هیچ گاه بر من چیره شده‌ای؟»

ابلیس گفت: نه، ولی تو دارای یك خصلت هستی كه مرا خشنود كرده (و امیدوار نموده كه بتوانم به وسیله این خصلت بر تو راه یابم.)

یحیی گفت: آن خصلت چیست؟

ابلیس گفت: تو سیر خورنده هستی، امید آن را دارم كه از همین راه وارد شوم، و تو را از بعضی شب زنده داری، و نمازهای شب باز دارم.

یحیی (ع) به این موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابلیس گفت:

«اِنی اُعطی اللهَ عهداً الا اشبع مِنُ الطعامِ حُتی القاهْ؛

من با خدا عهد كردم كه هیچ گاه تا آخر عمر، ‌از غذای سیر نخورم.»

ابلیس گفت: «من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هیچ مسلمانی را نصیحت نكنم.» سپس ابلیس از نزد یحیی (ع) رفت و دیگر هرگز نزد یحیی (ع) نیامد.(6) به این ترتیب یحیی (ع) مراقب بود كه هر گونه اعمال زمینه ساز نفوذ شیطان را از خود دور سازد.

 

مقام ارجمند یحیی (ع) در پیشگاه خدا

یحیی (ع) بر اثر پاك زیستی و رابطه تنگاتنگ با خدا، مقامش به جایی رسید كه خداوند او را (در سوره مریم آیه 12 تا 15) به داشتن شش خصلت برجسته ستوده سپس به او سلام می‌كند (در آیه 13 مریم) می‌فرماید:«وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاهً وَ كانَ تَقِیا؛

ما یحیی (ع) را مشمول رحمت و محبت خود ساختیم، و پاكی روح و عمل به او دادیم، او انسان پرهیزكاری بود.»

 

ابوحمزه می‌گوید: از امام باقر (ع) پرسیدم: منظور از این آیه چیست؟ فرمود: «منظور رحمت و لطف سرشار خدا به یحیی (ع) است.» عرض كردم: تا چه اندازه؟ فرمود: رحمت و لطف سرشار خدا (ع) به اندازه‌ای است كه وقتی كه او خدا را صدا می‌زد و می‌گفت: «یا رب؛ ای پروردگار من!» خداوند بی‌درنگ می‌فرمود:«لبیك یا یحیی؛ بلی ای یحیی!»(7)

---------------------------------------------------------

پى نوشتها:‌

 

(1). كمال الدین صدوق، ص 91 و 95؛ بحار، ج 14، ص 179.

(2). تفسیر نور الثقلین، ج 3، ص 325.

(3). بحار، ج 14، ص 165 و 166.

(4). اقتباس از بحار، ج 14، ص 166 و 167، به نقل از امالی شیخ صدوق، ص 18ـ20.

(5). بحار، ج 14، ص 189.

(6). بحار، ج 14، ص 172 و 173 (با تلخیص) به نقل از امالی ابن الطوسی.

(7). اصول كافی، ج 2، ص 535.

 

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه