جلسه پانزدهم سه شنبه (31-2-1398)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
کلمات الله
سخن در کلمات «الله» بود. طبق آیهای در سورۀ مبارکۀ کهف و آیهای در سورۀ مبارکۀ لقمان تمام موجودات هستی غیبی شهودی، ملکی و ملکوتی کلمات خداوند هستند؛ انسان هم در همین کاروان کلمات به سر میبرد، هر یک فرد انسان یک کلمه است.
«کلمه» حقیقتی است که ترکیب درستی دارد و بهخاطر ترکیب درست و صحیحش معنا دارد، وقتی میگوییم «رحیم» این یک کلمه چهار حرفی است، درست حروفش ترکیب شده و درست ساختمانسازی شده است؛ به معنای کسی است که رحمت و مهربانی او گسترده و تمام نشدنی است. اگر ما بیاییم حروف این کلمه را به هم بریزیم، جابهجا بکنیم، برعکس بکنیم رحیم را که میشود میحر، دیگر هیچ معنی نمیدهد، میشود یک کلمه باطل و بیهوده و به درد نخور، هیچ جا هم کاربرد ندارد. به هر عالم و استاد و دانشمند فهمیدهای بگوییم میحر یعنی چه؟ میگوید: هیچ، یک کلمۀ پوچ است، باطن و حقیقت ندارد.
معنای تکوینی پدیدههای طبیعی
طبق آن دو آیه که تمام موجودات کلمات الله هستند، (انسان و جن را فعلاً در ذهن مبارکتان کنار بگذارید) پروردگار مهربان هر کلمهای را که ساخت معنادار ساخت و به هیچ کلمهای هم نگفت که خودت خودت را معنی کن، از اول معنیدار ساخته شد. در عالم شهود یعنی عالم ظاهر، کلمات الله معانیشان را در حد سعۀ وجودیشان در این عالم پخش میکنند. آب یک معنی وجودی دارد و تشنه را سیراب میکند، اگر بیمعنی بود آتش تشنگی را فرو نمینشاند. آب کویر را مرغزار میکند، گلزار میکند، سرسبز میکند؛ این معنی تکوینی آب است.
بقیۀ کلمات الهی هم همینطور هستند، همه معنادار آفریده شدند، از اول تا پایان هم در این کتاب هستی معنیشان را حفظ میکنند، مگر اینکه یک روزی برسد خود پروردگار معنی آنها را از آنان بگیرد. این را هم در سورههای آخر قرآن ببینید یک روزی میآید که معنی کلمات تکوینی را میگیرد.
دریا چقدر معنی دارد؟ هیچکس تا حالا به دست نیاورده ولی همه میگویند معنی دارد، همه یعنی همۀ اهل دل و همۀ اهل خدا نه آنهایی که در دلشان بسته است و چشمشان هم چشم گاو است. آنها دریا را میبینند نظری هم نسبت به معنای تکوینی آن ندارند چون کوردل هستند، چشم ظاهرشان هم کار نمیکند، نقاشیها را میبینند.
حالا برو کنار زینالعابدین(ع) بشین که اصلاً لب دریا نرفته و دریا ندیده، چون ایشان مدینه متولد شده و سفرش مکه و کربلا و شام بوده و دریا ندیده است. حالا حرفش را میفهمند؟ یقیناً زمان خودش حرفش را نفهمیدند. وقتی با پروردگار وارد راز و نیاز میشود، وارد عشقبازی میشود میگوید: «یا من فی البحار عجائبه» ای وجود مقدسی که شگفتیهای آفرینشش در دریاهاست. دریا معنی دارد، معنی الهی دارد، معنی تکوینی دارد، معنی طبیعی دارد، یک معنیش این است که بخشی از خوراک مردم جهان را دریا میدهد: ماهی میگو و به قول قرآن مجید لؤلؤ و مرجان، حالا این چهار تاست، شگفتیهایش قابل شمارش نیست.
خداوند معنای آنها را یک روز میگیرد، «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَت»(تکویر، 1) وقتی معنی تکوینی خورشید را بگیرد، به هم میپیچد کارش تمام میشود، آن روز دیگر بیمعنی است و به درد نمیخورد، متلاشی میشود. «وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَت»(تکویر، 2) تمام ستارگان کدر میشوند یعنی دیگر نوری ندارند و تاریک میشوند.
«وَ إِذَا الْجِبالُ سُيِّرَت»(تکویر، 3)، در بعضی آیات دارد «كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوش»(قارعه، 5)، از سلسله جبال هیمالیا که بلندترین قله را دارد تا کوههای کوچک پروردگار میفرماید مثل پنبه کنار زه حلاج زده میشود، یعنی کل گرد و غبار میشود و به باد میرود، اصلاً یک کوه برای نمونه نمیماند، دیگر معنی ندارد و وجود ندارد که بروی سراغش و بگویی اینجا معدن طلاست، اینجا معدن روی است، اینجا معدن نقره است، اینجا معدن فیروزه است، اینجا معدن عقیق است، نیست که معنی بدهد، نابودش کردم.
قرآن میگوید و این را دانش امروز یعنی دانشمندان هم به آن رسیده، من خواندم نوشتههایشان نه یکی و دو تا میگویند: دریاها یعنی اقیانوس کبیر و اطلس و هند و منجمد شمالی و منجمد جنوبی، نقطۀ آخر اقیانوسها این است که در یک لحظه کل این اقیانوسها شعلهور میشود و آتش میگیرد و تمام میشود. اما تا وجود مقدس او معنی آنان را نگیرد اینها در عالم معنی میدهند.
نعمتهای بیشمار خداوند
(ابر و باد و مه و خورشید و فلک ـ همه معنی میدهند ـ در کارند/ تا تو نانی به کف آری و به غفلت مخوری/ همه از بحر تو سرگشته و فرمانبردار...) ما که هستیم که مهار خلقت با معانیش را کف دست ما گذاشته است. شما خیال میکنید ما اینجا نشستیم نعمت ما همین نون و پنیر و کره و مربا و گوشت و برنج و نخود و لوبیا و عدس و لپه است؟ اگر این کره دور خودش نمیگشت که شب و روز به وجود بیاید، اگر سالی یک بار دور خورشید نمیگشت که چهار فصل به وجود بیاید، اگر هوای روز زمین در حد اعتدال تا پختن برنج و میوهها نبود، اگر سرمای شب طول سال زیر صفر بود؛ ما اصلاً اینجا نبودیم که بنشینیم، همۀ موجودات نابود بودند.
تمام این خلقت را یعنی به قول قدیمیها این گنبد دوار و به قول قرآن این هفت آسمان و به قول دانشمندان علم هیئت هفت فلک را با کرۀ زمین را عین یک حیوان رام و شیر بده، گوشت بده، هوا بده، نور بده، آب بده، مهارش را کف دست تو گذاشته است. در قرآن میگوید میخواهی نعمتهای من را بشماری؟ عددی پیدا نمیکنی که نعمتهای من را بشماری، اصلاً عدد پیدا نمیکنی. در سورۀ ابراهیم میگوید: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها»(ابراهیم، 34) چه را میخواهی بشماری؟
در بعضی جاهای پوست بدنت ـ در یک محدودۀ بسیار اندک ـ پنج هزار دکمه عصبی کار میکند، حالا اینها را بشمار. اگر رگهای بدن هر کدام از شما را درآورند یک میخی به زمین بکوبند سر رگ را به میخ گره بزنند باز بکنند و بروند تا کره ماه باید بروند، یک دور باید دور کرۀ ماه بپیچند و دوباره برگردند که سر آنطرفش را به این میخ گره بزنند؛ اینقدر لولهکشی در بدنت است.
طبیعت رام در اختیار انسان
بیانصاف! نعمت همین پلو و یک کیلو گوشت است؟ دو روز نعمت زمین را به تو تنگ گرفته، چرا اینقدر دادت بلند شده؟ چرا اینقدر فریاد میزنی؟ چرا سر من داد میکشی که خدایا این چه وضعی است؟ بلد نیستی خدایی کنی بده دست یکی دیگر، اصلاً با این اوضاع من با تو قهرم و رابطهام را میبرّم. اینقدر حلال و حرام کردی که زندگی ما اینقدر سخت است، ما که راحت میتوانیم روزی ده بیست میلیون پول نجس به جیب بزنیم، برای چه کنار تو بمانیم و سختی بکشیم؟
چه خبرت است؟ مگر نعمت همینهاست که روی زمین است؟ این برای موجودات است، یعنی کلمات الله در عالم تکوین یا در عالم غیب که از اول آنان را معنیدار میسازد. هیچکدام از موجودات در پخش کردن معنای تکوینی خودشان بخل ندارند، تمام موجودات سخاوتمند هستند. میلیونها سال است معلوم نیست بشر روزی چند تا گاو و گوسفند و بز را میکشد، به سلاخخانه میکشد و با ساطور تکهتکه میکند و باز گاو و گوسفند و بز آرام به سلاخخانه میآیند. در قرآن میگوید اینها را من ذلول آفریدم یعنی نوکرت باشند، افسار هم نمیخواهد، دو روز که به آنان علف بدهی عاشقت میشوند و هر جا که بروی دنبالت میآیند.
بندۀ من! همۀ بلای عالم یک گرانی جنس است؟ این گرانی چه ارتباطی به من دارد؟ مربوط به اشتباهکارهاست، مربوط به بیهنرهاست، مربوط به ستمگران است، مربوط به ظالمان است، مربوط به دزدها و اختلاسگرهاست؛ به من ربطی ندارد. این بلاها را همنوع خودت سرت آوردند، چرا دادش را سر من میکشی؟ خیلی من آقا هستم با اینکه داد سرم میکشی با تو کاری ندارم، یک اشاره به قلبت نمیکنم بگویم خاموش شو، با یک اشاره باید صبح تو را ببرند بهشت زهرا، خودت که دیگر پا نداری بروی.
هدایت و گمراهی جن
داستان جن و معنا شدنش را شما در سورۀ مبارکۀ جن بخوانید، آن از بحث من بیرون است. یک جنهایی هستند که خودشان را با هدایت خدا رستگار کردند. آنان از اول معنیدار آفریده نشدند، خداوند از اول یک ذات به آنان داده، حیات شعوری دارند، به آنان گفته خودتان را معنی کنید و راه معنی شدن را هم یادشان داده است.
هنر به خرج بدهید در همان سوره ببینید، از آیات راه معنی شدن جن را به دست خودشان ببینید. خداوند آنان را راهنمایی کرده، ولی معنی شدنش به دست خودشان است، میتوانند خودشان را معنی نکنند، اگر معنی نکنند آن وقت مصداق این آیه هستند: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُون»(اعراف، 179) اینها معنی نمیدهند.
در سوره جن میگوید: «فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا»(جن، 15) هیزم دوزخ هستند، چون معنی نمیدهند باید آنان را دور انداخت، کجا نگهشان دارم؟ در بارگاه ربوبی نگهشان دارم؟ در بهشتی که جای انبیا و ائمه و اولیا و عاشقان و اهل ایمان و اهل عمل صالح است نگه دارم؟ اینها یک طویله پر از آتش دارند اسمش جهنم است، باید آنجا بروند. آنان هیزم هستند، زنده نیستند، آن حیات معنوی را ندارند.
اتصال حضرت ابراهیم به عالم غیب
خداوند گفته انسان! من تو را راهنمایی میکنم، یعنی نیروی پذیرش راهنمایی را به تو میدهم و تو را به توحید راهنمایی میکنم، بیا با من معنی شو. تو را راهنمایی میکنم به انبیا، برو با نبوت معنی شو. راهنماییت میکنم به امامان، برو با امامت معنی شو. راهنماییت میکنم با قرآن برو با قرآن معنی شو.
چندین لطیفۀ خیلی پرقیمت برایتان بگویم. اینهایی که میگویم کلمات الهی هستند بهصورت انسان که خودشان را در بارگاه ربوبی یعنی زیر نظر مالکیت و مربی بودن خدا معنی کردند.
ابراهیم تمام سازمان و ساختمان بدنش از همین خاک زمین و آب بوده، از گِل و لای یا به تعبیر قرآن «مِنْ طِينٍ لازِب»(صافات، 11)، «مِنْ حَمَإٍ مَسْنُون»(حجر، 26)، «خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَة»(نحل، 4)، این تعبیرات مختلف برای ادوار مختلف به وجود آمدن است که یک بار میگوید: «طِين»، یک بار میگوید: «من طِينٍ لازِب»، یک بار میگوید: «مِنْ حَمَإٍ مَسْنُون»، این تناقض در قرآن نیست، سیر خلقت بدن را میگوید که دوره به دوره این بوده، بعد شده «فَإِذا سَوَّيْتُه»(حجر، 29) یک بدن آراسته که این بدن هیچ چیزش از عالم غیب نیست. بدن همه انبیا مادی است، «إِنَّما أَنَا بَشَرٌ»(کهف، 110) بشر نه انسان، بشر جنبه مادی انسان است؛ لذا هر جا صحبت از خلقت بشر آمده کلمه بشر آورده «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِين»(ص، 71)
واقعا ابراهیم با بدن ابراهیم شد؟ پس چرا بقیه با بدن ابراهیم نشدند؟ اگر بدن استعداد ابراهیم شدن دارد، همۀ بدنها باید ابراهیم بشوند، چه چیز در ابراهیم بوده؟ روح الهی. ابراهیم کار کرده، دعاهایش را در قرآن ببینید «رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِين»(شعرا، 83). بعضیها میگویند «حکم» یعنی معرفت کامل، «وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِين» من جزو مردم عادی نباشم.
مولای من! «وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِين» او با روح کار کرده، برای بدن که کار زیادی لازم نیست؛ کار برای بدن خوردن است، آشامیدن است، خوابیدن، یک کاسبی برای تأمین معاش بدن، بیشتر کار نداریم. ابراهیم با روح کار کرد، روح به عالم غیب متصل شد، به اسباب پشت پرده متصل شد، با این اتصال آثار روی پرده را میتوانست به صفر برساند.
آتش میسوزاند و خاکستر میکند، فولاد را آب میکند، مس را آب میکند، آهن را آب میکند؛ این روح ابراهیمی که متصل به قدرت غیبی بینهایت و به اسباب پشت پرده است، آن قدرت غیبی و اسباب پشت پرده نفوذ آتش را صفر میکند و همان آتش را برایش گلستان میکند. او را بینداز در آتش، آتشی که چند کیلومتری آن کبوتر و کلاغ و گنجشک رد نمیشود کباب میشد.
پاکان را کوچک نگاه نکن، اینها با این روحی که متصل به پشت پرده است و با اتصال به اسباب پشت پرده، تمام سببها و مسببات این طرف پرده را راحت خنثی میکنند.
داستان گوسفندان شیبان
در کتابهای قابل توجه ما اسم یک آقایی را میبرند، شیبان راعی (راعی یعنی چوپان)، این از آنهایی است که با روح معنی شده است. ایشان هر وقت کار دارد و از صحرا میخواهد برود خانه میداند پشت تپه، در دره، روی کوه، گرگ حریص طمعکار درنده است که هیچ چیزی جلودارش نیست.
او گله را یک جا جمع میکرد، یک خطی دور گله میکشید، نه یک دانه گوسفندش از آن خط میتوانست بیاید بیرون و نه گرگ میتوانست وارد این خط بشود. گرگ به اول دایره که میرسید حرص و طمع و درندگیاش صفر میشد، این کار انسان با معناست که با روح و عقل معنی شده است.
مبارزه با گرگ هوای نفس
ما با بدن که معنی نمیشویم، ما میتوانیم به طول و عرض بدن و حجم بدن اضافه کنیم، به جای یک چلوکباب دو دست بخوریم، به جای یک بشقاب برنج سه تا دیس بخوریم، به جای یک دیزی آبگوشت شش تا بخوریم، هفت هشت ماه که بگذرد میشویم صد و پنجاه کیلو، این که معنی نیست، بعد هم کاری نمیتوانیم بکنیم.
آن چیزی که در وجود ما کار میکند، آن روح ملکوتی است که بدن را تسخیر میکند و دنبال خودش با محبت میکشد و بدن را تحویل بهشت میدهد. اگر به روح نرسم و آن را معنی نکنم روح یک زندانی در این جسم خاکی میشود. جسم تا جهنم جاده را میرود، آنجا دیگر متوقف میشود و روح بیچاره را هم با خودش میکشد در جهنم و آن را هم بهصورت ابدی حبس میکند.
دلم نمیخواهد اینطوری حرف بزنم، اما حالا بگذارید به خودم بگویم، اصلاً شما در نظرم نیستید. ماه رو به سرازیری میرود، اندازۀ آن چوپان صحرا هم نشدی که آتش حرص و طمع گرگ را با یک خط کشیدن دور گوسفندها به صفر میکشاند، گرگ میآید تا کنار خط ولی داخل نمیتواند بیاید. ما دور روح و عقل و قلبمان خط کشیدیم که گرگ هوای نفس داخل نیاید، نزند، نبرد، غارت نکند؟ ما اصلاً تا حالا در مقام خط کشیدن دور خودمان برآمدیم؟
عذاب قوم هود
این را من با چشم خودم دیدم، من یک دوستی داشتم مشهد زندگی میکرد، سالی دو سه بار او را میدیدم. یک دانه چاقو در جیبش بود از این چاقو قدیمیها، هر جا میرفتیم، صحرا، قطار، ماشین، هر جا بود شب که میخواست بخوابد دعای وقت خواب را میخواند، به اندازۀ جایش چاقو را برمیداشت یک خط میکشید. به او میگفتم: این خط چیست؟ میگفت: این خط نفوذ مار و عقرب و رتیل و حیوانات بسیار موذی را اول خط به نقطه صفر میرساند، من هم راحت میخوابم تا برای نماز شب بلند شوم.
خدا به هود فرمود: هفت شبانهروز میخواهم باد بوزانم که این باد هر چه ساختمان و کاخ و قصر سنگی و آجری و گلی است همه را از روی زمین بکند، هیچی را نگذارد. هود گفت: خدایا! اگر حق این بندگانت میبینی که هفت شبانهروز باد بوزانی این کار را بکن. چند تا مؤمن بیشتر نبودند، هود به ایشان گفت: از شهر بیرون بیایید. بیرون شهر باد هم میآید در شهر که فقط نمیآید، باد سنگین در کوه و دره و تپه و شهر و ده بود. به مؤمنین گفت: ما هفت شبانهروز باید اینجا باشیم. در معارف الهیه دارد که دور این مؤمنین را یک خط کشید و گفت: باد که خوابید میرویم یک زندگی جدیدی را شروع میکنیم.
قرآن از این باد مخرب یاد میکند هفت شبانهروز باد آمد و دیاری را به جا نگذاشت، یک خانه را سالم به جا نگذاشت؛ اما باد کنار این خط که میآمد نمیوزید، رد میشد. جسم هود این کار را کرد؟ آن ارتباط روح با قدرت بینهایت و با اسباب پشت پرده که آن اسباب این اسباب روی پرده را ریشهکن میکرد.
غرق شدن فرعون و نجات موسی
موسی که وجود مادیاش از این خاک و گِل آفریده شده بود، اما چه شد که وقتی با قومش وارد دریای نیل شد فرعون و فرعونیان هم وارد دریا شدند، فرعون و فرعونیان تا آن نفر آخر در امواج شدید رود نیل غرق شدند، آب از موسی و مؤمنین پذیرایی کرد و خوشآمد به آنان گفت و خودش را از دو طرف کنار کشید و از کف دریای خشک موسی با قومش رد شدند، دو طرفشان هم دیوار آب بود نمیریخت.
آیا این کار بدن موسی بود؟ کار معنای موسی بود، این آب که همان آب بود، موسی در همین آب آمد، فرعون در همین آب آمد، مؤمنان در همین آب آمدند، فرعونیان در همین آب آمدند.
برادران و خواهران! خاک معدن روزی ماست، خاک مرکز گل است، خاک مرکز مرغزار است، خاک مرکز باغ و گلستان است، خاک مرکز سبزهزار است، همین خاک قارون را فرو برد و هنوز بهطرف جهنم فرو میبرد. این خاک که معدن این همه نعمت است چرا قارون را فرو برد؟ چون قارون روح نداشت، معنی نداشت، به درد فرو رفتن میخورد.
احیای روح
یک آیه بخوانم و این حرفهای غصهدار امشبم تمام بشود. «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُول إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُم»(انفال، 24) جواب من و پیغمبرم را بدهید «إِذا دَعاكُمْ» من شخص خودم دعوتتان میکنم، پیغمبرم دعوتتان میکند، با این دعوت میخواهم چه کار بکنم؟ پیغمبرم میخواهد چه کار بکند؟ «لِما يُحْيِيكُم» میخواهم روح قوی به تو بدهم که با آن طرف وصل بشوی، این طرف آتش را گلستان کند، وصل بشوی با یک خط کشیدن گرگ حریص و طمعکار درندۀ نفست را بینفوذ کنی، بیکارش کنی.
حالا باور کنید این مسئله را دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر، مخصوصا از امشب به بعد، که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود، کرمش نامتناهی، یعنی میگوید سفرهای که دعوتتان کردم تمام شدنی نیست از اینجا کشیدم این سفره را پهن کردم تا ابدیت، اعلام هم نکردم چقدر بردار اعلامم این است هر چی میخواهی بردار اما چقدر بردار در کار من نیست من کریم هستم، کرمش نامتناهی نعمش بیپایان، هیچ خواهنده نرفت از در او بیمقصود، داود سراغ داری گدایی پیش من آمده باشد من ردّ کرده باشم، اگر سراغ داری بگو.
مناجات با خدا
(یار را روی دل به سوی من است/ منبع لطف روبهروی من است/ نظر لطف هر جا فکنم/ گوشه چشم او به سوی من است/ چشم او ساغر و نگاهش می/ قهر و لطفش خم و سبوی من است/ هر کجا فتنهای و آشوبی است/ شرح احوال تو به توی من است/ نالهای گر ز خستهای شنوی/ آن صدایی ز های و هوی من است) چهل سال است با این دو خط شعر این غزل خیلی انس دارم و زندگی میکنم (سخنم گفتگوی اوست مدام/ سخنش نیز گفتگوی من است).
من روی خاک حرفش را میزنم، او هم در عالم غیب حرف من را میزند، میگوید: ملائکه شما بدن مادی ندارید، شما شکم ندارید، شما غریزه ندارید، اگر عبادت میکنید برای من طبیعی است؛ اما الان یک نگاه به زمین بیندازید و ببینید چه کسانی در خانهام آمدند.
این شعر را آدم کمی نگفته، شعر برای یک عارف و محدث و فقیه و اصولی و مفسر و از بزرگترین علمای مکتب اهلبیت است. درست است شانزده شب است کارم این است (کار من جستجوی او دائم/ کار او نیز جستجوی من است) من دنبال او هستم و او هم دنبال من است. مولاجان! (کار من جستجوی او دائم/ کار او نیز جستجوی من است) اگر تو دنبال ما نبودی چرا ما دنبال تو هستیم؟ این که دنبالت هستیم معلوم میشود تو اول دنبال ما آمدی. «نسئلک و ندعوک»
«اللهم اذقنا حلاوة ذکرک، اللهم اذقنا حلاوة عبادتک، اللهم اذقنا حلاوة معرفتک، اللهم اذقنا حلاوة قربک، اللهم اذقنا حلاوة مشاهدتک، اللهم اذقنا حلاوة وصالک، اللهم اذقنا حلاوة رحمتک، اللهم اذقنا حلاوة محبتک».
(دلم را بهر عشقت خانه کردم/ به دست خود دلم دیوانه کردم)
به حقیقتت مرگ ما را در نماز قرار بده، مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده، مرگ ما را در دعای عرفه قرار بده، مرگ ما را در عاشورا قرار بده. به عزت و جلالت، به انبیائت، به امامان، به آیات قرآن، به گریههای شب یازدهم زینب کبری، مرگ ما را در حال گریه بر ابیعبدالله(ع) قرار بده. لحظۀ مرگ پروندۀ ما را به امضای امیرالمؤمنین(ع) برسان. لحظۀ مرگ صورتهای ناقابل ما را روی قدمهای حسینت قرار بده.
تهران/ حسینیۀ همدانیها / رمضان/ بهار1398ه.ش./ سخنرانی پانزدهم