جلسه نهم دوشنبه (18-6-1398)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- نگاه عظیم پروردگار به پیامبر اکرم(ص) در قرآن
- الف) پیامبر اکرم(ص)، دربردارندۀ همۀ صفات الهیه و ربوبی
- ب) رسول خدا(ص)، بشارتدهندۀ به بندگان مؤمن
- ج) هشدار رسول خدا(ص) به غافلان و بیخبران عالم
- د) دعوت پیامبر خدا(ص) از همۀ مردم جهان
- ه) پیامبر اکرم(ص)، سراج منیر
- کسب نور قمربنیهاشم از وجود چهار خورشید
- -قمربنیهاشم(ع)، معدن همۀ ارزشها و در کمال تقوا
- عبادت ویژۀ قمربنیهاشم(ع)، حفاظت از اهلبیت رسول خدا(ص)
- ادب و احترام قمربنیهاشم(ع) به خورشید امامت
- ارزش زیارت ابیعبدالله(ع) و گریۀ بر ایشان
- کلام آخر؛ اوج عظمت قمربنیهاشم(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
نگاه عظیم پروردگار به پیامبر اکرم(ص) در قرآن
پروردگار در سورهٔ مبارکهٔ احزاب پنج وصف برای وجود مبارک پیغمبر اسلام بیان میکند. در این آیۀ شریفه(اواخر سورهٔ احزاب)، نگاه پروردگار عالم به پیغمبرش است که این نگاه عظیم است. اگر خداوند با همین یک آیه توفیق درکش را بدهد، پیغمبرش را میشناساند که این یکنفر در جهان هستی کیست. ما برای شناخت حضرت، باید دیدگاههای پروردگار را ببینیم تا برایمان روشن باشد که او در عالم مُلک و ملکوت، غیب و شهود، ظاهر و باطن، نمونه و هموزن ندارد.
الف) پیامبر اکرم(ص)، دربردارندۀ همۀ صفات الهیه و ربوبی
«إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِدًا»(سورهٔ احزاب، آیهٔ 45). در اول آیه «أنا؛ من» نمیگوید و با چه عظمتی از خودش اسم میبرد! معنی ظاهر و فارسی «إِنَّا» یعنی ما، ولی در حقیقت میفرماید: «کل الکمال، کل الجمال و کل الجلال» تو را فرستاد؛ یعنی همهٔ صفات الهیه و ربوبیتم را در فرستادن تو بدرقهٔ تو کردهام. «إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِدًا» تا مردم تو را ببینند؛ وجود تو، ارزشهای تو، روح تو، عقل تو، دانش تو و آگاهی تو گواه بر این است که عالم خدا دارد. خیلی سنگین است! من اگر بخواهم خودم را به تمام موجودات صاحب عقلم معرفی بکنم، به تو معرفی میکنم.
ب) رسول خدا(ص)، بشارتدهندۀ به بندگان مؤمن
«وَمُبَشِّرًا» تو را فرستادم تا به تمام بندگان من، آنهایی که اهل ایمان و عمل صالح هستند، مژده بدهی. زبان تو به رحمت، مغفرت، رضایت و جنت من مژده بدهد که خیال نکنند من ایمان و عمل صالح آنها را کم حساب میکنم. من ایمان و عمل صالح بندگانم را با رحمت، مغفرت، لطف، احسان، رضایت و جنت خودم محاسبه میکنم؛ یعنی بندگان من، ایمان و عمل صالح برای شما بالاترین سرمایه است.
ج) هشدار رسول خدا(ص) به غافلان و بیخبران عالم
«وَنَذِيرًا» من تو را فرستادم تا به غافلان، بیخبران، هواپرستان و خوابها هشدار بدهی که ضرر میکنید و تمام حرکات شما بهطرف خسارت است. در آیهٔ دیگری به این گروه میفرماید: «أینَ تَذْهَبون» به کجا میروید؟ آخر و عاقبتش را میدانید؟ هیکل مادیتان را هزینهٔ هر نوع گناهی میکنید، به کجا میروید؟
د) دعوت پیامبر خدا(ص) از همۀ مردم جهان
«وَدَاعِيًا إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ»(سورهٔ احزاب، آیهٔ 46)، با توفیق من فرستاده شدی که همهٔ مردم جهان را بهسوی من دعوت کنی و به آنها بفهمانی که بتهای جاندار و بیجان تکیهگاه نیستند و هیچ کاری از دستشان برای شما برنمیآید. تو را فرستادهام که دستشان را در دست رحمت من بگذاری تا همهچیز، هم در دنیا و هم در آخرت گیرشان بیاید.
دو ریال پول نداشت تا نان تافتون معمولی بگیرد و شب با زن و بچهاش بخورد، عثمان گفت: عجب فرصت طلایی است که او را بخریم. به غلامش گفت: سههزار دینار طلا به در خانهٔ ابوذر ببر و بگو این هدیه است؛ اگر به او قبولاندی، آزادت میکنم. غلام در زد، ابوذر دم در آمد و گفت: هدیهٔ اعلیحضرت است. ابوذر گفت: از مِلک شخصیاش است؟ او که من میدانم مِلک شخصی ندارد! او مکهای و گدا بود و پابرهنه به مدینه آمد. به او ارث رسیده است؟ پدرش ارثی نگذاشت! پول برای کیست؟ غلام گفت: برای بیتالمال و وزارت دارایی است. ابوذر گفت: به همهٔ مسلمانها سههزار دینار دادهاند؟! گفت: نه! ابوذر گفت: پول را بردار و برو. گفت: قبول کن، من آزاد میشوم! ابوذر گفت: اگر من قبول بکنم، من بردهٔ کل جامعهٔ اسلامی میشوم؛ چون حق همهٔ آنها به گردن من میافتد و من هم جوابی ندارم که در قیامت بدهم. این را ببر و پس بده، به او بگو دیگر از این کارها دربارهٔ من نکن! من در این مدینه آدم بسیار سرمایهداری هستم؛ خیلی دارم که نمیشود حساب کرد. غلام گفت: ابوذر، تو نان نداری بخوری، چهچیزی داری؟ ابوذر گفت: شما هم نمیفهمید، اربابت هم نمیفهمد! «اصبحت بولایة مولای امیرالمؤمنین» من خیلی سرمایه دارم و گدا نیستم، گدا خودتان هستید که علی را ندارید! شما هیچچیزی ندارید.
ه) پیامبر اکرم(ص)، سراج منیر
«وَدَاعِيًا إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ» من تو را فرستادم که مردم را بهسوی من دعوت کنی. «وَسِرَاجًا مُّنِيرًا»، این پنجمی ربطی به تبلیغ پیغمبر(ص) و مسئولیتهایش ندارد.
-خورشید اول
سراج در سورۀ «عم یتسائلون» دربارهٔ خورشید بهکار گرفته شده است، آنجایی که میفرماید: «وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ لِبَاسًا × وَجَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشًا»(سورهٔ نبأ، آیات 10-11). تا به خورشید میرسد: «وَجَعَلْنَا سِرَاجًا وَهَّاجًا»(سورهٔ نبأ، آیهٔ 13)، تو ای حبیب من، در فلک هستی، منظومهٔ معنویت و مرکز منظومه، خورشید پخشکنندهٔ نور هستی. اینها را دنبال من در ذهن خودتان نگه دارید و حفظ بکنید. این یک خورشید است؛ خورشیدی که نورش را فقط و فقط از پروردگار میگیرد، مستقیم هم میگیرد و واسطه ندارد. خود پیغمبر(ص) واسطهٔ بین خدا و کل است؛ حالا چه کسی بین او و خدا واسطه بشود؟ چنین قدرتی در عالم نیست که بین نورالله و رسولالله واسطه بشود.
-خورشید دوم
به سراغ خورشید دوم میرویم؛ ما در آیهٔ مباهله میخوانیم که به نصاری نجران بگو: «تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 61). «أَنْفُس» جمع عربی است که به «نا» ضمیر جمع اضافه شده و «أَنْفُسَنَا» شده است. ما همهٔ بچههایمان و زنهایمان را میآوریم؛ چون همه جمع است: «أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ». همهٔ وجودمان و هرچه داریم، به میدان میآوریم، شما هم بیاورید. یک عالمِ محدثِ مفسرِ غیرشیعه در ذیل این آیه ننوشته که پیغمبر(ص) کسی را غیر از حسن و حسین و فاطمه و علی(علیهمالسلام) در میدان مباهله آورده باشد. تعبیر عجیبی است! به عبارت دیگر، به نصارای نجران بگو: ما همه جانمان را میآوریم! با اینکه یک نفر را آورده، ولی گفت همهٔ جان خودمان را میآوریم؛ پس امیرالمؤمنین(ع) همان پیغمبر است که «مِن نورٍ واحد» و «مِن روحٍ واحد» هستند، «الا أنه لا نبی بعدی»؛ یعنی وقتی پیغمبر(ص) سراج منیر است، جانش هم سراج منیر است.
-خورشید سوم
ده سال امامت امام مجتبی(ع) در ظاهرِ عالم برپا بود. شما هر کتابی که دلتان میخواهد، ببینید؛ سنی، شیعه، تاریخنویس. در این دهساله که حضرت مجتبی(ع) امام بودند، حضرت ابیعبدالله(ع) یک روایت، یک منبر یا یک رأی و پیشنهاد ندارد. هر کسی هم هرچه به ایشان میگفت، میگفتند: امام واجبالاطاعة من حضرت مجتبی(ع) است. فعلاً او خورشید هدایت در این عالم است.
-خورشید چهارم
وقتی امام مجتبی(ع) میخواستند از دنیا بروند، تمام ودایع نبوت و امامت را که ما نمیدانیم چیست، در یک لحظه به ابیعبدالله(ع) انتقال دادند و ابیعبدالله(ع) خورشید هدایت شدند. بله ابیعبدالله(ع) خورشید هدایت شد، پیغمبر(ص) دربارهٔ او میگویند: «حسین منی و انا من حسین» من و حسین یکی هستیم. ما دو اسم و دو بدن داریم، ولی یک روح و یک حقیقت هستیم؛ اگر من خورشید هستم، علی، حسن و حسین هم خورشید هستند.
کسب نور قمربنیهاشم از وجود چهار خورشید
حالا در منظومهٔ شمسی مادی میرویم؛ او زبان ندارد که جواب ما را بدهد، ولی هزاران دانشمند حرفش را میزنند و قبل از اینها هم قرآن حرفش را زده، اسم آن هم در قرآن آمده است: «لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَنْ تُدْرِکَ الْقَمَرَ»(سورهٔ یس، آیهٔ 40)، از قمر میپرسد نورت را از کجا میآوری؟ خیلی جالب است که قرآن از قمر به «وَ الْقَمَرَ نُوراً» تعبیر میکند. نورت را از کجا میآوری؟ قمر میگوید: من از خورشید میگیرم، از هیچجای دیگر نور نمیگیرم. قمربنیهاشم(ع) از این چهار خورشید کسب نور کرده است. پیغمبر(ص) را ندیده، اما علی(ع) را دیده است. علی(ع) همان پیغمبر(ص) بود، «الا أنه لانبی بعدی». علی، امام مجتبی و ابیعبدالله(علیهمالسلام) خورشید بودند و این قمر از چهار خورشید، آنهم در منظومهٔ هدایت و فلک معنویت، کسب نور کامل کرده است. ما هم مؤمن هستیم، اما ایمان هیچکدام ما صد نیست؛ اگر ایمان شما صد است، پس شما یک پیغمبر یا امام هستید. ایمان شما صد نیست، ایمان هیچکس صد نیست! ما بعد از انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) ایمان صد نداریم. وزن ایمان امثال سلمان، مقداد، ابوذر و عمار به وزن ایمان انبیا و ائمه نبود و وزن بعد از آنها بود.
-قمربنیهاشم(ع)، معدن همۀ ارزشها و در کمال تقوا
قمربنیهاشم(ع) در 33 سال عمرش کمال نور را از این چهار خورشید گرفت. یکبار قمربنیهاشم(ع) را ببین، البته نه در این عکسها که غلط است، بلکه در دلت ببین! چون ائمه(علیهمالسلام) میگویند ما در قلوب شیعیانمان هستیم. ما یعنی همهٔ ما؛ امام حسین(ع) هر جا هست، قمربنیهاشم(ع) هم هست. ذات و معنویت قمربنیهاشم(ع) را در دلت ببین، میبینی پیغمبر(ص)، علی، حسن و حسین(علیهمالسلام) است. با این نوری که کسب کرده، ببینید وجود مقدس او در این سن کم، یعنی 33 سال به کجا رسیده است: «کان فاضلاً عالماً عابداً زاهداً فقیهاً تقیاً» این قمربنیهاشم(ع) است. اصلاً کوه میخواهد متلاشی بشود! آدم چطوری میتواند تحمل این حرفها را داشته باشد، وقتی ایمان صد نباشد!
«کان فاضلاً عالماً»، فاضل یعنی معدن همهٔ ارزشها بود؛ «عالماً» هم «الف» و «لام» ندارد، یعنی آگاهی کاملی به باطن و ظاهر عالم داشت؛ «عابداً»، در بندگی خدا حرف اول را میزد؛ «زاهداً» قلبش بهاندازه یکمیلیونم، یکمیلیاردم ذره به امور مادی اتصال نداشت. از آنهایی بود که حافظ میگوید:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ××××××××××××× ز هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است
«فقیهاً»، این فقه در «فقیهاً» به این معنا نیست که علم مرجع تقلیدی داشته است، بلکه «فقیهاً» به لغتش برگردانده میشود و کمال دانایی را داشت؛ «تقیاً»، در کمال تقوای الهی بود.
عبادت ویژۀ قمربنیهاشم(ع)، حفاظت از اهلبیت رسول خدا(ص)
یک شب از عمرش را بشنوید؛ حالا تمام این حقایق که در وجود او تجلی داشت و کار میکرد. من متنها را دقیق میخوانم که ایشان را بشناسید. تا حالا فرصت شناساندن ایشان را در حد سوادم نداشتم و این بار ایشان را میشناسانم. «ان اصحاب الحسین باتوا لیلة العاشر من المحرّم ما بین قائم و راکع و ساجد» شب عاشورا این 71 نفر یا تا صبح در حال ایستاده عبادت میکردند یا در حال رکوع بودند یا در حال سجود بودند. اینها آن شب خود را اینجوری گذراندند. عبادت آن شب عباس(ع) چه بود؟ «لکن خصص العباس من بینهم» عباس بین این 72نفر ویژهٔ این کار شد: «بحفظ بنات رسول الله و اهل بیته» گفت من امشب تا صبح نمیخوابم تا مراقب خانوادهٔ پیغمبر(ص)، دختران و اهلبیت پیغمبر(ص) را باشم. «کان رکابا جواده» از غروب آفتاب سوار بر اسبش شد و «متقلدا سیفه» شمشیرش را به گردنش انداخت. شمشیر را به کمرش هم نگذاشت که برای کشیدنش وقت نباشد و سریع بکشد. «و اخذ رمحه» نیزهاش هم در دستش بود، «یطوف حول الخیم» دور این خیمهها طواف میکرد. طواف کعبهٔ دل میکرد! حاجیها به دور سنگ و گل طواف میکردند و عباس به دور حسین، زینب، خواهران، بنیعقیل و بنیهاشم طواف میکرد. یک حاجی در عالم چنین طوافی گیر او نیامده است! این کار آن شب او اهلبیت(علیهمالسلام) را با آرامش کامل در خیمهها خواباند. خانمها، دخترها و بچهها خوابیدند و هیچ نگرانیای نداشتند؛ اگر بچهای هم خوابش نمیبرد، میگفت: عمویت بیدار است، بخواب! اما این خواب شب یازدهم برعکس شد؛ لشکر راحت خوابیدند و زن و بچه در این بیابانها میدویدند. دیگر عمو نبود! به نظرتان بیاید؛ بچههای کوچک را که نگذاشته بودند خیلی از اوضاع خبر بگیرند، در آن شب یازدهم در این خیمهٔ نیمسوخته، در آن خیمه میدویدند و به همدیگر میگفتند: امشب عمو کجاست؟ چطور ما را رها کرده و رفته است!
ادب و احترام قمربنیهاشم(ع) به خورشید امامت
این نوری که از این چهار خورشید گرفت، چه ادبی به او داد! نور این چهار خورشید با وجود قمربنیهاشم(ع) چهکار کرد! خیلی سنگین است؛ آخر من دو کلمه درس خواندهام و میگویم من، آقا من هم کسی هستم، به حساب بیاورید. مسئله غیر از این است که فکر میکنید. من اول ایشان را شناساندم: «کان فاضلاً عالماً عابداً زاهداً فقیهاً تقیاً» یعنی همهٔ کمالات در او جمع بود و خودش پایگاهی در این آفرینش داشت.
حالا گوش بدهید که این را بخوانم: «ما کان یجلس إلا بإذنه» تا ابیعبدالله(ع) به او نمیگفتند بنشین، نمینشست و همینجوری بغل ابیعبدالله(ع) ایستاده بود. برادرها و خانمها! ایشان به ما یاد میدهد که نسبت به ابیعبدالله(ع) چگونه احترام کنید. مبادا در دورهٔ عمرتان(شاید ما آنوقت نباشیم) به ارتباط شما با ابیعبدالله(ع) ضربه بخورد! مبادا گریهتان خشک بشود! مبادا از این مجالس ببرّید!
«کان کالعبدِ الذلیل بین یدی المولی الجلیل» عین بردهای ذلیل در برابر ابیعبدالله(ع) قرار میگرفت. «و کان مُتمسلاً لِأوامره و نواهی و مطیعاً له» فقط برابر ابیعبدالله(ع) گوش بود، زبان نبود! «لم یکن یخاطب الحسین» از زمانی که بهدنیا آمد و زبان درآورد، تا روز عاشورا که شهید شد، هر وقت میخواست با امام حسین(ع) حرف بزند، میگفت: «یا سیدی؛ آقای من»، «یا اباعبدالله»، «یابنرسولالله». «ما کان یخاطبه بالاخوة فی مدت عمره» یکبار در این 33 سال اتفاق نیفتاد که به ابیعبدالله(ع) بگوید برادر! «الّا مرة واحده» یکبار برادر گفت و آن وقتی بود که از اسب افتاد؛ همان یکبار گفت برادر. برای چه برادر گفت؟ میخواست بگوید بیا به دادم برس یا دوایی برایم بیاور؟ نه، دلش میخواست سرش در وقت جان دادن روی دامن ابیعبدالله(ع) باشد و علت دیگری نداشت.
ارزش زیارت ابیعبدالله(ع) و گریۀ بر ایشان
موسی(ع) در کوه طور بود، خود خدا داستان کربلا را برای موسی(ع) گفت؛ چون خدا بیواسطه حرف میزد. بعد داستان عزاداری را برایش گفت: موسی، این مردم قرن به قرن جلسه تشکیل میدهند، پول خرج میکنند، کمک میکنند، از صبح زود بیدارند، کفش جفت میکنند. موسی(ع) گفت: مجلس برای چه تشکیل میدهند؟ خطاب رسید: من ارزشها و فضایل گریهٔ بر ابیعبدالله را برای تو میگویم که بدانی آن مجالس چقدر قیمت دارد! موسی(ع) گفت: خدایا ممکن است مرا تا بعد از عاشورا زنده نگه داری تا من هم به این جلسهها بروم و گریه کنم. خدا میداند گریهٔ بر حسین(ع)، بودن با حسین(ع) و کمک به ابیعبدالله(ع) به هر شکلی، زیارت ابیعبدالله(ع) چقدر ارزش دارد!
شما اربعینیها که پیاده میروید، این روایت را بنویسید و در جیبتان بگذارید. پیرمرد محاسنسفید در سامره خدمت امام هادی(ع) آمد و گفت: آقا برای زیارت شما آمدهام. حضرت فرمودند: خیلی وقت است نیامدهای. گفت: پیش نیامد؛ حالا هم که آمدهام، میخواهم اجازه بگیرم و از اینجا پیاده به کربلا بروم. امام هادی(ع) دعایش کردند، بعد فرمودند: پارسال که پیش من آمدی و میخواستی پیاده بروی، پسر و عروست هم بودند، چرا آنها را نیاوردی؟ گفت: نشد! یکی به او گفت: مگر از امام رودربایستی داری؟ به او بگو! پیرمرد گفت: یابنرسولالله، این شخص میگوید بگو، میگویم! پارسال در پیادهروی اربعین، مأمورهای متوکل هر دو را کشتند. امام به پهنای صورتشان گریه کردند و فرمودند: خدا پسر و عروست را غریق رحمتش کند که در چه راهی کشته شدند!
کلام آخر؛ اوج عظمت قمربنیهاشم(ع)
در کتاب «عدةالشهور» است؛ من یک مقدار توضیح میدهم. شب بیستویکم است، امیرالمؤمنین(ع) گاهی از حال میروند و پلکهایشان روی هم میافتد، گاهی به حال میآیند و چشمشان را باز میکنند. دیگر پنج دقیقه ده دقیقه به شهادتشان مانده، چشمشان را باز کردند، خوابیده بودند و نمیتوانستند سرشان را حرکت بدهند. ضربت تا روی بینی را شکافته بود، یک لحظه چشمشان را باز کردند و گفتند: حسین کجاست؟ ابیعبدالله(ع) گفت: بابا کنار دستت نشستهام. فرمودند: عباس کجاست؟ عباس سیزدهساله هم انتهای اتاق سرش را به دیوار گذاشته بود و ناله میزد. فرمودند: او را بیاورید. زینب(س) آمد و گفت: داداش، بابا تو را میخواهد. دست قمربنیهاشم(ع) را گرفت و کنار امیرالمؤمنین(ع) آورد. حضرت از حال رفتند و دوباره به حال آمدند، فرمودند: عباس، دستت را در دست من بگذار؛ حسین جان، تو هم دستت را در دست من بگذار. دست عباس را در دست ابیعبدالله گذاشتند و فرمودند: پسرم تو پسر من هستی، حسین پسر فاطمه(س) است. من یک وصیت به تو دارم که این متنش است: «ایاک ان تشرب الماء» عباس جان از خوردن آب بپرهیز «و اخوک الحسین عطشان» در آن وقتی که جگرگوشهٔ من عطشان است.
حالا میخواهم اوج عظمت عباس را بگویم! همهٔ اینهایی که گفتم، اوج نبود؛ اوج اینجاست. پیغمبر(ص) با دست خودشان شربتی بهاندازهٔ یکبار خوردن درست کردند و به امیرالمؤمنین(ع) دادند. آنوقت علی(ع) 24-25ساله بود. پیغمبر(ص) گفتند: «إشرب» این شربت را بخور، «فداک ابن عمک» من فدایت بشوم علی. میدانید یعنی چه؟ پیغمبر(ص)، یعنی همهٔ هستی به علی(ع) میگویند من فدایت بشوم!
امیرالمؤمنین(ع) هر وقت حسین(ع) را میدیدند، میگفتند: «بأبی و امی» پدر و مادرم فدایت بشوند! «ایها المقتول بِطَف الکربلا» ای عزیزدلم که سرت را در بیابان میبُرند. پدر و مادرم فدایت بشوند! پدر و مادرمان، زن و بچهمان، هرچه پول داریم، همهچیز ما فدای تو یا اباعبدالله!
پیغمبر(ص) به علی(ع) گفتند فدایت بشوم و علی(ع) به ابیعبدالله(ع) گفتند پدر و مادرم فدایت؛ اما زینب(س) وقتی بدن را روی دامنش گذاشت(این خیلی حرف است)، گفت: «بأبی المهموم حتی قضی» پدرم فدایت بشود، یعنی علی(ع)! حسین من، پدرم فدایت بشود که با دل پرغصه از دنیا رفتی. پدرم فدایت بشود که با لب تشنه جان دادی.
ابیعبدالله(ع) که ملائکه، آسمانها، زمین، گیاهان، درختان، ماهیان دریا، انبیا و اولیا برای او گریه کردند، عصر تاسوعا به قمربنیهاشم(ع) گفتند: «بنفسی انت» حسین به قربانت برود! همه رفتهاند و همین یک نفر مانده است، بچهٔ شیرخواره هم در خیمه است و هنوز نوبت او نشده است. آخرین نوبت نوبت قمربنیهاشم(ع) است، پیش برادر آمد، «فتأت الحسین برأسه الی الارض» تا چشم حضرت در کنار خیمه به عباس(ع) افتاد، سرشان را بهطرف زمین پایین انداختند و هیچچیزی نگفتند. همینجور که سر ابیعبدالله(ع) پایین بود و قمربنیهاشم(ع) هم با یک دنیا ادب ایستاده بود، «فسمع الحسین الاطفال» امام حسین(ع) از بچهها در خیمهها شنید، «و هم ینادون» ناله میزدند: «العطش، العطش» تشنه هستیم. «فلما سمع العباس بذلک» وقتی قمربنیهاشم(ع) هم صدای بچهها را شنید، ابیعبدالله(ع) به او گفتند: عباس جان، چهکار میکنی؟ گفت: الآن میروم و به هر قیمتی که شده، یک مَشک آب میآورم.
در خیمهای آمد که مَشکها را میگذاشتند. همهٔ مشکها خشک بود؛ ولی از آب این مشکها دیشب و پریشب، در این یکی دو سه شب، قطرهقطره روی خاک ریخته و خاکها نمناک بود. عباس(ع) دید این دخترها و بچهها دامنها را بالا زدهاند و شکمها را روی نم زمین گذاشتهاند. بچهها گفتند: عمو میخواهی برای ما آب بیاوری؟! گفت: آری، عمو میروم. سکینه گفت: عمو، آب آوردنت حتمی است؟ گفت: آری عموجان، خیالت راحت باشد. من میروم، به بچهها مژده بده و بگو عمو تا چند دقیقهٔ دیگر میآید و آب میآورد. قدیمیها میگفتند: «یا رب مکن امید کسی را تو ناامید».
مشک در دستش بود، تهیهاش را دیده بودند و به چهارهزار تیرانداز دستور داده بودند وقتی عباس آمد، دایرهوار محاصرهاش کنید که راه بیرون رفتن نداشته باشد؛ ولی دایره را شکست و وارد شریعه شد. «فلما اراد ان یشرب غرفة من الماء» فقط نیت کرد و دستش هم به آب نزد. نیت کرد که آب بخورد، «ذکر عطش الحسین و اهل بیته فرمی الماء» وقتی به تشنگی ابیعبدالله(ع) و زن و بچه توجه کرد، آب را رها کرد و گفت: «و الله لا اشربه» آب، به خدا قسم تو را نمیخورم، «و اخ الحسین و عیاله و اطفاله عطاشا» حسین من، خواهرهایم و بچههای کوچک تشنه باشند و من آب بخورم!
مَشک را پر کرد و روی کتف راستش انداخت که دستش آزاد باشد و بتواند دفاع بکند. بهسوی خیمهها حرکت کرد، راهش را بستند. «احاطوا به من کل جانب» چهارهزار نفر دایرهوار دورش را گرفتند و نگذاشتند که دیگر این بار کوچه باز کند. همه شروع به تیراندازی کردند. حساب بکنید چه خبر شد! تیر مثل باران میآید، از پشت هم دو نفر کمین کردند و دست راستش را قطع کردند. به سرعت بند مشک را روی شانهٔ چپ انداخت، چند لحظهٔ بعد دست چپ را هم قطع کردند. بند مشک را در هوا روی دندان گرفت و گفت: حالا دست ندارم، مشک را با دندان میبرم. من که هنوز نگفتهام، بگذارید بگویم مشک را هدف گرفتن! تیر آمد و مشک را پاره کرد، گفت: دیگر با چه رویی به خیمه بروم؟!
در محاصره ایستاد، شما یقین بدانید که بدن هیچکدام از این 72 نفر مثل عباس(ع) لطمه ندید. چرا؟ چون آدم که لطمه میبیند، با دستش دفاع میکند؛ حرکت میکند و با چشمش میپاید. مشک را که زدند، باید مثل برادرش بشود. در روایت دارد: یک تیر به کنار سینهاش آمد و فرو رفت، دیگر دست نبود که این تیر را دربیاورد و تیر ماند. نگاه میکرد که خودش را بپاید، چشمش هم با تیر هدف قرار دادند. درد چشم خیلی است! دو زانویش را روی زین اسب آزاد کرد تا این تیر چشم را بین پا بگذارد و بکشد، کلاهخودش افتاد و سرش برهنه شد. میدانید عمود آهن چیست؟! هفت هشت برابر شمشیر وزن دارد! فکر میکنید عمود فرق را شکافت؟! نه، عمود را که زدند، سر را با گردن و سینه یکی کرد...
تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ تابستان1398ه.ش./ سخنرانی نهم