جلسه اول - جمعه (31-5-1399)
(تهران ورزشگاه آیت الله سعیدی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- نگاه کریمانۀ حاکم، کارگشای زندگی مرد هیزمکش
- اثر نظر کریمانۀ اهلبیت(علیهمالسلام) بر زندگی
- -حکایتی شنیدنی از آخوند ملاعلی
- -نوکری امام حسین(ع) و نظر کریمانۀ امام
- -خواب حاکم و مرحمت او به نوکر امام حسین(ع)
- کلام آخر؛ شگفتی ملائک از ایستادگی ابیعبدالله(ع)
- -نقشهها و کینههای دشمنان در حمله به امام
- -جنگ سخت دشمنان با امام
- -شگفتزدگی فرشتگان از استقامت امام
- -نگرانی امام برای حملۀ دشمن به خیمهها
- -انداختن امام از روی اسب و شتاب ذوالجناح بهسوی خیمهها
- -نالههای بیامان زنان با دیدن ذوالجناح
- -مشاهدۀ شمر بر سینۀ امام در قتلگاه
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
بالاخره شما هم مانند آقا و مولایتان به آفتاب کشیده شدید. دوستان بهاندازهٔ سطح جلسه در مقام تهیهٔ سایبان هستند؛ اما تا سایبان آماده شود، ما کار حضرت رباب(س) را در آن مدتی انجام میدهیم که از زینالعابدین(ع) اجازه گرفت تا در کربلا بماند. چادرنشینان بعد از سهچهار روز خدمتشان عرض کردند: اجازه بدهید که روی قبر برایتان سایبان بزنیم! فرمودند: نه، من خودم با چشم خودم دیدم که بدن قطعهقطعهاش زیر آفتاب است.
نگاه کریمانۀ حاکم، کارگشای زندگی مرد هیزمکش
حاکمی به شکار رفته بود، او عادت داشت که هر وقت به شکار میرفت، خورجینش را از حدود هزار دینار پر میکرد. تنها افتاد، وقتی نیت کرد که از صحرا برگردد و خودش را به افرادش برساند، به پیرمردی برخورد که مَرکبش بار هیزم داشت؛ هیزمی که از بیابان جمع کرده بود. مَرکب با بارش در گِل فرو رفته بود و نمیتوانست دربیاید، پیاده شد و به پیرمرد گفت: شاید بتوانیم دونفری این مرکب را از لابهلای گل دربیاوریم، اما باید بارش را بیندازیم. بار را انداختند و مرکب درآمد، حاکم گفت: حالا بیا با هم کمک بدهیم و این پشتهٔ هیزم را بار کنیم. این کار را کردند.
وقتی حاکم به سر و وضع این پیرمرد نگاه کرد، بهدست آورد که آدم خیلی زحمتکشی است و وضع آنچنان خوبی هم ندارد. حدس زد که درست هم بود! پیرمرد درآمد بخور و نمیر و خانهٔ گلی کوچکی داشت. او را صدا زد و گفت: دامنت را بگیر، من میخواهم مقداری پول بریزم، پیرمرد گفت: لباس من دامن در حدی ندارد که بخواهی پول بریزی. حاکم گفت: ظرف نداری؟ پیرمرد گفت: نه ظرف هم ندارم. خورجین را به او داد و گفت: بردار و برو، به محل آمد و مرکبش را عوض کرد؛ مرکب رو به راه و تند و تیزی خرید، خانهاش را هم عوض کرد و خانهٔ وسیعی خرید، اثاث برای خانه خرید. آشناها دور او را گرفتند و گفتند: چه شد که تمام زندگیات عوض شد؟ گفت: بهخاطر یک نظر کریمانه!
اثر نظر کریمانۀ اهلبیت(علیهمالسلام) بر زندگی
ما در دعاهایمان هم داریم: «وانْظُرْ اِلَینَا نَظْرَةً کَرِیمَه» به ما یک نگاه کریمانه بیندازید. نگاه کریمانه خیلی کار میکند! این نگاه کریمانه ما را کنار اهلبیت(علیهمالسلام) نگه میدارد، به ما حال میدهد، اشک و گریه میدهد، نیرو و توان ترک گناه میدهد، نیرو و توان عبادت و تقوا میدهد.
-حکایتی شنیدنی از آخوند ملاعلی
من یکبار خدمت مرحوم آیتاللهالعظمی آخوند ملاعلی در همدان بودم، ایشان به من محبت و لطف داشتند، من هم به ایشان ارادت سنگین داشتم؛ چون برایم یقینی بود که از اولیای خداست. در زمان خودش از مراجع تراز اول شیعه بود. سالها خدمت ایشان میرفتم و هر سال هم مطالب بسیار مهم آخرتی، ایمانی و اهلبیتی برای من میفرمودند. گریهشان هم برای ابیعبدالله(ع) مثل ابر در بهار و گریهٔ فوقالعادهای بود. حس میشد که وقتی گریه میکند، انگار میبیند و گریه میکند. داستانی که ایشان برای من نقل کرد، این بود؛ ایشان گفتند: من در یکی از مدارس همدان طلبه بودم، روزی در حجرهٔ من باز بود، آقای باادب و باوقاری به دم در حجره آمد و گفت: چرا من باید در کاروانسرای خرابی باشم که نه آب درستی دارد، نه امکانات درستی دارد؟ من در شهر خودمان برای خودم کسی هستم؛ من تاجر هستم و اینجا هم هیچکس را نمیشناسم، برای کاری آمدهام که سهچهار روزی بمانم و برمیگردم. مرا در این اتاقتان راه بده! گفتم: تشریف بیاور.
شبِ او را دیدم، دیدم شب مردان خدا، شب تهجد، گریه و ناله است. خیلی خوشحال شدم که خداوند متعال محبت کرده و چنین مهمانی را برای من رسانده است. من هم طلبهٔ جوانی بودم. تعریفهای زیادی برای من کرد، ازجمله به من گفت: ما در شهرمان تبریز روضهخوانی بهنام آقاشیخ حسین داریم که نوکر امام حسین(ع) است. اصلاً نامش این است، یعنی یک نام ترکیبی است. وی گفت: این شخص داستان عجیبی دارد که چون شما بعداً میخواهی مثلاً منبری و روضهخوان بشوی، خوب است که برایت تعریف کنم. گفتم: بگو!
-نوکری امام حسین(ع) و نظر کریمانۀ امام
گفت: درآمد این آقاشیخ حسین بسیار کم و زندگیاش سخت بود و بهتدریج، زبان همسرش به سرزنش باز شد. تا اینکه شب عید نوروز شد و همه خانههایشان را نو و تمیز کردند، غذاهای خوب آماده کردند، همسرش به او گفت: چه کسی گفته که تو نوکر حسین(ع) باشی؟! چرا نرفتی نجار، بقال، تاجر یا معمار بشوی؟! چه کسی گفته که نوکر حسین(ع) بشوی؟! این شخص از خانه بیرون میرود و میچرخد، دو قران پول قرض میکند و سنجد میخرد، شب عیدی به خانه میبرد، همسرش برآشفتهتر و ناراحتتر میشود!
زیرزمینی در خانهاش بود، بلند میشود و به داخل زیرزمین میرود، سرش را به دیوار میگذارد، شدید گریه میکند و میگوید: یابنرسولالله! وابستگی مرا به تو سرزنش میکنند و زخم زبان میزنند؛ در همان زیرزمین تاریک چرتش میبرد، میبیند که آقای باوقاری آمد و به او گفت: شیخ حسین! ابیعبدالله(ع) تو را میخواهد، گفتم: من لیاقت ایشان را ندارم! گفت: خود ایشان شما را دعوت کردهاند، گفتم: من لیاقت ندارم! مچ دست مرا گرفت و به زور تا محضر ابیعبدالله(ع) برد؛ امام نگاهی «نَظْرَةً کَرِیمَه» به من کردند. با نشانههایی که از خودم و شما دارم، من یقین دارم که این نگاه پشتوانهمان است و اگر این نگاه پشتوانهٔ ما مقابل این هزاران مکتب ابلیسی با اینهمه قدرت تبلیغات نبود، سیل ما را هم برده بود. امام نگاهی به من کردند و فرمودند(با اشاره به همسرم): چه کسی گفته نوکر من باشی؟! اما شیخ، حسین از امشب نوکر من هستی.
-خواب حاکم و مرحمت او به نوکر امام حسین(ع)
عظمت این خطاب، مرا بیدار کرد و از زیرزمین بالا آمدم، دیدم همسرم خیلی به من احترام کرد و صبحانهٔ خوبی فراهم کرد. همین موقع در زدند، همسرم دم در رفت، مأموری از طرف حکومت تبریز آمده بود و گفت: حاکم تو را میخواهد! پیش خودم ترسیدم که این حاکمان ظلموجور با من چهکار دارند؟! لباس پوشیدم و رفتم، دیدم که روز اول عید همهٔ بزرگان شهر به دیدن حاکم آمدهاند، داخل سالن جا نبود و من دم در نشستم، حاکم تمامقد بلند شد و نشست، بعد گفت: نوکر حسین، روضه بخوان! گفتم: خدایا! روز اول سال، روز عید است، روضه برای چه؟! روضه خواندم، مجلس از گریه میرفت؛ وقتی روضه تمام شد، حاکم به پول آن زمان، پنجاه تومان در یک سینی گذاشت و به من دادند. آنهایی که به دیدنش آمده بودند، گفتند: به چه مناسبت این شیخ را آوردی، بعد گفتی روضه بخوان؟! بعد هم هیچکس این پول را به روضهخوان نمیدهد؛ یک قران یا دو قران میدهند، پنجاه تومان پول یک خانهٔ دوهزار متری و تأمینکنندهٔ زندگی بالایی است! حاکم گفت: حرف نزنید؛ من دیشب ابیعبدالله(ع) را در خواب دیدم، به من فرمودند که فردا صبح بهدنبال نوکر من بفرست تا بیاید و اینجا روضه بخواند. از اتاق بیرون آمدم، خانم حاکم مرا صدا کرد و گفت: آن خوابی که دیشب شوهر من دید، من هم دیدم؛ تو پیش ما خیلی محترم هستی.
کلام آخر؛ شگفتی ملائک از ایستادگی ابیعبدالله(ع)
نوکران ابیعبدالله(ع)! شما خیلی محترم هستید. روز جمعه، روز امام عصر(عج) است؛ روزی است که شدت گریهٔ امام زمان(عج) بیشتر میشود. امام قسم خورده که اگر اشکم تمام شود، «بَدَلَ الدُّمُوعِ دَما» خون برای تو گریه میکنم. سید مرتضی برادر سید رضی، صاحب «نهجالبلاغه»، این متن را از قول وجود مبارک امام صادق(ع) نقل کرده است:
-نقشهها و کینههای دشمنان در حمله به امام
«فَلَمّا رَأَوْک ثابِتَ الْجاشِ» حسین ما، وقتی لشکر تو را دیدند که دلیرانه و بدون ترس روبهرویشان ایستادهای، «نَصَبُوا لَک غَوآئِلَ مَکْرِهِمْ» تمام نقشهها را برای کشتن تو کشیدند، «وَ قاتَلُوکَ بِکَیْدِهِمْ وَ شَرِّهِمْ» با همهٔ کینه به تو حمله کردند، «وَ أَمَرَ اللَّعینُ جُنُودَهُ» شما هر سال میخوانید و من هم از شما و برادران شنیدهام؛ چندنفر به یک نفر؟! همهٔ لشکر را در یک منطقهٔ محدود و بدون راه فرار آماده کرد؛ در این سفر سهچهار روز پیش، مرا سر قبر و کنار گودال بردند و آن منطقه را دیدم.
-جنگ سخت دشمنان با امام
«فَمَنَعُوک َ الْمآءَ وَ وُرُودَهُ» آماده بودی که برای بچهها آب ببری، اما نگذاشتند! «وَ ناجَزُوک َ الْقِتالَ» برای اینکه تو را از اسب به زمین بیندازند، جنگ سختی با تو کردند. «وَ عاجَلُوک َ النِّزالَ» به تو مهلت ندادند که مقداری رفع خستگی کنی، «وَ رَشَقُوک َ بِالسِّهامِ وَ النِّبالِ» از همه طرف تیربارانت کردند. «وَ بَسَطُوا إِلَیْک َ أَکُفَّ الاِصْطِلامِ» همهٔ قدرتشان را برای نابود کردنت بهکار گرفتند، وَ لَمْ یَرْعَوْا لَک ذِماماً، وَ لاراقَبُوا فیک َ أَثاماً فی قَتْلِهِمْ أَوْلِیاءَک» تمام اسلحههایشان را بهکار گرفته بودند، عاشقانت را کشته بودند و حالا تنها مانده بودی.
-شگفتزدگی فرشتگان از استقامت امام
«وَ أَنْتَ مُقَدَّمٌ فِى الْهَبَواتِ» میان گردوغبار بیابان گرفتار بودی، «وَ مُحْتَمِلٌ لِلاْذِیّاتِ» تحمل میکردی برای تیرها و نیزههایی که به تو میزدند، «قَدْ عَجِبَتْ مِنْ صَبْرِک مَلآئِکَةُ السَّماواتِ» تمام فرشتگان آسمان از استقامتت شگفتزده شده بودند.
-نگرانی امام برای حملۀ دشمن به خیمهها
ببینید امام صادق(ع) چه میفرمایند: «فَأَحْدَقُوا بِک مِنْ کُلّ الْجِهاتِ» از همه طرف محاصرهات کردند و حلقهٔ محاصره را تنگتر کردند، «وَ أَثْخَنُوک َ بِالْجِراحِ» وقتی همه به تو نزدیک شدند و به تو دسترسی پیدا کردند، بهتدریج بدنت را پر از زخم کردند، «وَ حالُوا بَیْنَک َ وَ بَیْنَ الرَّواحِ» راهِ بیرون رفتن از این حلقه را بر تو بستند، «وَ لَمْ یَبْقَ لَک َ ناصِرٌ وَ أَنْتَ مُحْتَسِبٌ صابِرٌ» دیگر یاری برای تو نمانده بود و تو هم همهٔ اینها را برای خدا تحمل میکردی. کاری که میکردی، «تَذُبُّ عَنْ نِسْوَتِک َ وَ أَوْلادِک» ضربه میزدی که لشکر به خیمهها حمله نکنند.
-انداختن امام از روی اسب و شتاب ذوالجناح بهسوی خیمهها
آدم را خیلی آتش میزند! امام صادق(ع) میگویند: «حَتّى نَکَسُوکَ عَنْ جَوادِک» خودت نیفتادی، تو را از روی اسب انداختند، «فَهَوَیْتَ إِلَى الاْرْضِ جَریحاً» و با بدن پر از زخم روی خاک افتادی. نمیدانم این جمله را برایتان بگویم یا نه! روی خاک افتاده بودی و نفس داشتی، «تَطَؤُکَ الْخُیُولُ بِحَوافِرِها» با اسب روی بدنت تاختند! هنوز از دنیا نرفته بودی، «وَ تَعْلُوکَ الطُّغاةُ بِبَواتِرِها» سرکشان و طاغیان با شمشیر و نیزه دورت را گرفتند؛ از یکطرف به خیمهها نگاه داشتی و از یکطرف ناراحت زن و بچه بودی. تو روی زمین افتاده بودی، «وَ أَسْرَعَ فَرَسُکَ شارِداً إِلى خِیامِکَ قاصِداً» ذوالجناح با بالا و پایین پریدن بهطرف خیمه شتاب گرفت، «مُحَمْحِماً باکِیاً» در حالی که گریه میکرد.
-نالههای بیامان زنان با دیدن ذوالجناح
«فَلَمّا رَأَیْنَ النِّـسآءُ جَوادَک مَخْزِیّاً» وقتی خانمها از خیمه بیرون ریختند، دیدند که ذوالجناح غصهدار است و اشک میریزد، «وَ نَظَرْنَ سَرْجَک عَلَیْهِ مَلْوِیّاً» دیدند که زین تو واژگون شده است. «بَرَزْنَ مِنَ الْخُدُورِ» با پای برهنه از خیمهها بیرون ریختند، «ناشِراتِ الشُّعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لاطِماتِ الْوُجُوهِ سافِرات وَ بِالْعَویلِ داعِیات» موهایشان را پریشان میکردند و به صورتها لطمه میزدند، «وَ بَعْدَ الْعِزِّ مُذَلَّلات وَ إِلى مَصْرَعِکَ مُبادِرات».
-مشاهدۀ شمر بر سینۀ امام در قتلگاه
همه با پای برهنه بهطرف قتلگاهت دویدند و وقتی رسیدند، «وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ» شمر با بدن سنگین روی سینهات نشسته بود، «وَ مُولِـغٌ سَیْفَهُ عَلى نَحْرِک» خنجرش را روی گلویت گذاشته بود، «قابِضٌ عَلى شَیْبَتِک َ بِیَدِه» محاسنت را گرفته بود و میکشید، «ذابِـحٌ لَک َ بِمُهَنَّدِهِ» تو را با شمشیر هندی ذبح کرد.
تهران/ ورزشگاه آیتالله سعیدی/ دههٔ اول محرّم/ تابستان1399ه.ش./ سخنرانی اول