جلسه سوم دوشنبه (20-10-1400)
(قزوین مسجد النبی(ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- معنای تدبر در قرآن
- وظیفه علما در قبال قرآن
- شیوه برخورد پیامبران با مردم
- مهر و محبت خدا در بسم الله الرحمن الرحیم
- پیام بسم الله الرحمن الرحیم
- مالک حقیقی فقط خداست
- سلیمان (ع) و بیت المال
- امیرالمؤمنین (ع) و بیت المال
- وظیفه متقابل روحانی مبلغ و مردم
- هدایت الهی و اراده انسان
- رابطه تسبیح با معراج پیامبر
- شاگرد شیخ انصاری و عنایت امیرالمؤمنین (ع)
- ملاّ عبدالله شوشتری وامتناع از خواندن نماز جماعت
- روضه وداع امام حسین (ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدللّه ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سیّد الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و علی أهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین
معنای تدبر در قرآن
از ابتدای قرآن تا پایان قرآن، برای همهٔ مردم، مردان، زنان، جوانان، پیران، درس است، پند است، موعظه است، راهنمایی است. درس گرفتن از این کتاب و توجه به موعظههای این اقیانوس بیساحل وحی، به قول خود قرآن کریم نیاز به تدبر دارد. تدبر یعنی عمیق فکر کردن، یعنی غوطهور شدن در آیات، برای بدست آوردن گوهرهای ناب عرشی و ملکوتی. اگر خود انسان توانمند برای تدبر نباشد، چون این گونه تدبر دانش و معرفت و علم ویژه لازم دارد. و همهٔ مردم هم نمیتوانند دنبال این علم ویژه بروند. آنهایی که عالم به حقایق قرآن شدند، هم با کمک قرآن و هم با کمک اهل بیت، طبق قرآن لازم است به میان مردم برگردند. گوشهنشینی نکنند، عزلت اختیار نکنند، به من نگویند فایدهای ندارد. نگویند چون همهٔ اینها دروغ است، فایدهای ندارد. قرآن میفرماید: «وَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَىٰ تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ»[1]؛ به چه دلیل فایدهای ندارد؟
وظیفه علما در قبال قرآن
در نجف و قم و مشهد ماندن و پوسیدن چه دلیل عقلی و شرعی دارد؟ مردم به شدت نیازمندند. امام هشتم میفرماید: اهل پذیرفتن هستند، حتی اگر گروهی از مردم، گناهکار حرفهای باشند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) میفرماید: حق نداری از گناهکار ناامید باشی، بگویی فایدهای ندارد[2]. گوش نمیدهند، به درد نمیخورد، اینطور نیست، از صد نفر ممکن است هشت نفر یا ده نفر گوش ندهند، اما اینطور که تجربه ثابت کرده هشتاد نفر گوش میدهند.
در ایران، دههٔ عاشورا و شب احیاء نشان میدهد که نود درصد مردم شیعهٔ ایران عاشق حقند و دنبال حق هستند. ماندن در حوزههای علمیه بعد از دانشاندوزی دلیل ندارد. شیعه مگر چند تا مرجع تقلید میخواهد، که ده هزار نفر به انتظار مرجعیت بشینند؟ که حالا چه مرجعی بمیرد، من بروم جایش را بگیرم. این که ریاستطلبی است، این که پاکی نیست، این که دنیا خواهی است. با این ماهوارهها و با این سایتها و با این تبلیغات دریاوار علیه دین، امروز بودن عالمان واجد الشرایط بین مردم و باز بودن زبانشان برای بیان حقایق واجب است.
البته من اهل فتوی نیستم، ولی یک شب (قم) سالگرد یکی از مراجع بزرگ کمنظیر شیعه منبر بودم، چند تا از مراجع فعلی نشسته بودند، من گفتم: من اهل فتوی نیستم، سوادش هم را ندارم، علمش را هم ندارم، اما من در حضور مراجع بزرگ شیعه میخواهم یک فتوی بدهم، اگر فتوی غلط است بر آنها واجب است از پای منبر اطلاع بدهند، داد بزنند که آقا این حرف تو نه مدرک قرآنی دارد نه مدرک روایتی. و آن این بود که گفتم: در بین مردم بودن و حقایق الهی را برای مردم بیان کردن و خسته نشدن، اعلام بازنشستگی نکردن، واجب عینی است، نه واجب کفایی. هیچ کدامشان هم حرفی نزدند. فردا شب هم یکی از بزرگترین مراجع فعلی یک نامهٔ مفصلی به من نوشت که از سخنرانی دیشب تو دل امام زمان شاد شد. چه دلیلی دارد، من اندازهٔ یک کوه درس خواندم، برنگردم بین مردم؟ معطل چه هستم واقعاً؟
بعد هم حضرت رضا (علیه السلام) میفرماید: اگر به مردم زیباییهای مسائل و کلمات ما را ارائه بدهید «لَاتَّبَعُونَا» [3]؛ به ما اقتدا میکنند، از ما پیروی میکنند. چرا فایدهای ندارد؟ خب بر آنها وظیفهٔ واجب عینی است که فعلاً به جامعه برگردند و بر آنها واجب است به گونهای در بین مردم زندگی کنند و رفتار نشان بدهند و اخلاق نشان بدهند و محبت نشان بدهند و فروتنی نشان بدهند که برای یک نفر نسبت به دین خدا نگرانی پیش نیاید، چون ما نمیتوانیم کلام امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به تک تک مردم برسانیم، که مردم حق را با افراد معیار نگیرید، حق را بشناسید، افراد را با حق معیار بگیرید. این را به همه نمیتوانیم بگوییم، ضرورتاً من باید تقوی و دین و مخارج زندگیام و اخلاق و رفتار و کردارم را در بین مردم، برابر با قرآن و روایات و منش اهل بیت نشان بدهم، که مردم عاشق دین بشوند، بگویند اگر دین این است ما این دین را میخواهیم. این را هم باید رعایت کرد و آنهایی که بین مردم برمیگردند باید رعایت کنند. تلخی آخوند یعنی تیشه زدن به دین مردم. تلخی آخوند یعنی فراری دادن مردم از نماز جماعت و نماز جمعه و جلسات مذهبی. انبیاء با مردم چیکار میکردند؟
شیوه برخورد پیامبران با مردم
خداوند هر پیغمبری را که در قرآن اسم برده و به یک امت مبعوثشان کرده، امت عرقخور، امت زناکار، امت بت پرست، امت غاصب، امت قاتل، امت جانی، میگوید: «وَإِلَىٰ مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْبًا»[4] «وَإِلَىٰ ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا»[5]؛ من برادر جون جونی مردم را به سویشان فرستادم. من برادر عاشق مردم را به شهر مدین فرستادم. موسی بن عمران آدم خیلی پرقدرتی بود، در کوه طور خدا به او فرمود: تنها نرو پیش فرعون، برو مصر برادرت هارون را هم بردار و برو، وارد دربار فرعون شو. «إِنَّهُ طَغَىٰ»[6]؛ آدم کشته، بچه کشته، جوان کشته، بیت المال را خورده، ظلم کرده، بتپرست است. «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَىٰ» گفته. نه اینکه به ملت بگوید خالق ملت من هستم، گفته رَبُّکُم. همه کارهٔ برترتان منم، سراغ هیچکس نباید بروید. هرچه من بگویم: ملت! به چپ، به چپ. و الاّ میکشتمان. به راست راست، گوش ندهید میکشمتان. تو را دارم با برادرت میفرستم پیش این. برو به دربار، حرف میخواهی بزنی با این دشمن خطرناک، دو نفرتان، وظیفه واجبتان است، آیه امر است: «فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا»[7]؛ با فرعون نرم حرف بزنید. تلخی نکنید، داد نکشید، صدایتان را بالا نیاورید. چه مدت هارون و موسی نرمگویی کردند؟ چه مدت محبت به این دشمن کردند؟ این را قرآن نمیگوید. ولی روایاتمان میگویند بیست و پنج سال این دو برادر رفتند داخل دربار، از صبح تا ظهر، از بعد ازظهر تا غروب، اینطوری با دشمن حرف زدند. بعد هم خدا به هر دو تای آنها امید داد. حالا، فرعون امیدشان را ناامید کرد؛ «لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَىٰ». خود خدا نه، خود خدا غیب عالم را میداند و پروندهها هم پیشش حاضر است. به موسی و هارون میگوید: شاید، احتمالاً، امید است که «يَتَذَكَّرُ»؛ آگاه به حقایق بشود با گفتار شما «أَوْ يَخْشَى»؛ یا از عذاب قیامت و از عاقبت بد بترسد. این وظیفهٔ یک عالم است. نرم، آرام، با محبت، خوشاخلاق، با حوصله، با صبر.
مهر و محبت خدا در بسم الله الرحمن الرحیم
برگردم به اول سخن؛ کل قرآن، از بسم الله الرحمن الرحیم؛ که سه تا درس بسیار سنگین در این بسم الله است، یکی: با الله درس میدهد که وجود مقدس او کل الکمالات است، وجود مقدس او جامع صفات جلال و کمال و جمال است، وجود مقدس او مستجمع جمیع صفات بینهایت مثبت است. این یک درس در بسم الله الرحمن الرحیم؛ وجود مقدس او مهربان به کل موجودات است. معنی رحمان، بخشنده نیست. معطی به معنی بخشنده است. رحمان از رحم است یعنی مهر و محبت، آن هم مهر بینهایت. این هم یک درس. رحیم یعنی: او مهرورزی است که تا ابد الآباد از این مهرورزیش عقب نمیرود، تا ابد الآباد، تا بینهایت.
من دربارهٔ بسم الله الرحمن الرحمین نود تا سخنرانی درتهران داشتم، دارد چاپ میشود. در بسم الله الرحمن الرحیم، در تفسیری که فقط و فقط در خلوت، بدون کمک، دستم را محبت و مهر خدا گرفت، قلم روی کاغذ گذاشتم، چهل جلد، هر جلدی هفتصد صفحه، در جلد اول بسم الله و آیات بعد را بیش از صد صفحه به صورت خلاصه نوشتم.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ابن عباس فرمود: اگر من این هفت آیهٔ سورهٔ حمد را برایتان بگویم، این را سنیها نوشتهاند، ما ننوشتیم. در جلد اول کتاب ینابیع المودة شیخ سلیمان بلخی حنفی است: اگر من این سورهٔ حمد را که هفت آیه است، آنچه را که از آن میدانم، به اندازهٔ ظرفیت شما، نه به اندازهٔ ظرفیت خودم؛ که کل هستی را خدا در قلبم جای داده، به اندازهٔ ظرفیت شما، این هفت آیه را تفسیر کنم و بگویم تمام. اگر شما بنویسید، این نوشتهها را بخواهید به جای دیگری انتقال بدهید، هفتاد شتر جوان لازم است که بیاید و اینها را بار کند و ببرد.[8] نه قاطر و اسب، شتری که بیشترین بار را برمیدارد و باید بخوابانندش و بلندش کنند. این بسم الله الرحمن الرحیم، این درس نیست. من اگر بسم الله را بفهمم که؛ وجود مقدس او ذات مستجمع جمیع صفات کمال و اهل مهر به کل موجودات در این عالم است و مهرورز به همگان است، که یک رشته از رحیمیت این مهرورزی را در دنیا ظهور داده، نود و نُه تای آن را برای قیامت گذاشته.
پیام بسم الله الرحمن الرحیم
من با فهمیدن بسم الله آدم لجنی میشوم؟ آدم حرامخوری میشوم؟ آدم دروغگویی میشوم؟ آدم بیوفا و نامردی میشوم؟ زنان بیحجاب میشوند؟ زنان متبرّج میشوند طبق قرآن؟ یعنی در خانه زیباترین لباس را میپوشند و آرایش میکنند، میروند بیرون فقط برای خود نشان دادن به هزاران چشم شهوتناک، اینگونه میشوند؟ مگر میشود آدم حقیقت الله را بفهمد، چون معنی الله خدا نیست، در ترجمهها هم اگر زیر الله نوشتهاند خدا، از تنگی قافیه است. و الاّ ترجمهٔ الله این است: ذات مستجمع جمیع صفات کمالیه جمالیه جلالیه. خب این زیر الله جا نمیگیرد، اما همین درس را از قرآن بگیرند که من زیر چتر وجود مقدسی هستم که تدبیر کل جهان دست اوست، منم در این کرهٔ زمین یک سر سوزن هستم، یک سر سوزن. سر سوزن هم نیستم، نسبت به عالم وزنی ندارم.
شنیدستم که هر کوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است
زمین در جنب این افلاک مینا
چو خشخاشی بود در قعر دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی
بسا که بر غرور خود بخندی[9]
مالک حقیقی فقط خداست
اگرمن معنی الله را بفهمم، به خودش قسم، اگر یک بار بگویم علم من، ملک من، مال من، زن و بچهٔ من، پاساژ من، صندلی من، ریاست جمهوری من، وکالت من، وزارت من. چون با توجه به حقیقت الله، همهٔ این حرفها دروغ شاخدار است.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) زمان حکومتِ چهار سال و هفت ماههاش به هر استاندار و فرمانداری نامه نوشته، نامههایش هست. وقتی امضا کرده نوشته: عبد الله، علی بن ابی طالب، همین. کجایید؟ چه میگویید؟ چه مینویسید؟ چه اعتقادی داریم؟ مال مال من است؟ پس چرا قابل انتقال است؟ اگر ملکیت مال ذاتی است چرا در محضر مال را انتقال میدهی؟ معلوم است که تو مالک حقیقی نیستی. اگر مالک حقیقی هستی چرا وقتی مَلَک الموت آمد دهانت را بست و بدنت را از کار انداخت، برایت گریه میکنند، اما تَه دلشان خوشحال است؛ به عجب زمینها، ملکها، خانههایی پاساژهایی رسیدیم. قلب ورثه را بشکافند، میگویند چه خوب شد مُرد. بله میگویند. مال من، اصلاً خودت کی هستی که مالت باشد. علم من، اصلاً تو کی هستی که علمت باشد. علم دست یک نفر است، پروردگار. آن علمی که نزد اوست تجلی در انبیاء و اولیاء است که داده، هیچ کدام نگفتند علم من، هیچ کدام صندلی من. کدامشان گفتند؟
سلیمان (ع) و بیت المال
در روایاتمان، سلیمان که حکومت بینظیری داشت، تا حالا هم مثلش نیامده. « رَبِّ اغْفِرْ لِي وَهَبْ لِی»[10]، تا حالا نیامده. به پروردگار گفت: حکومتی به من بده که: «مُلْكًا لَا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي»؛ بعد از من تا قیامت شکل این حکومت را کسی نداشته باشد. تمام ثروت آن منطقهٔ خاورمیانه دستش بود، جن در اختیارش بود، مردم در اختیارش بودند، پرندگان در اختیارش بودند، بساط در اختیارش بود، خرجش را چه طوری اداره میکرد؟ با این بیت المال عظیم، دربارهاش نوشتهاند: یک مقداری از وقتش را روزها زنبیل بافی میکرد. مشتری هم داشت. خودش زنبیلها را درِ مغازهها میبرد و میفروخت. یک درهم، دو درهم، به اندازهٔ درآمدش خرج زن و بچهاش میکرد. هر روز که آفتاب غروب میشد، میرفت یک معبدی در فلسطین، هر شب یک جا نمیرفت، میآمد در صف عبادت مردم، بغل دستی میدید عجب آدم متواضع، سنگین و رنگین، خاکی، خوشش میآمد. یعنی سلیمان دارد میگوید؛ آخوند باید مثل من باشد. سینه سپر نکند، دائم علمش را به رخ خودش نکشد. سلام میکرد، بغل دستیاش میگفت: آقا اهل کجایید؟ میگفت: همین نواحی. آقا میتوانید خودتان را به من معرفی کنید؟ خوشم آمده از شما. میفرمود: آره. میگفت: شناسنامهات را بده. میگفت: أنا مِسکینٌ مِن المَساکین؛ من یک زمینخوردهای هستم مثل بقیهٔ زمین خوردهها.
امیرالمؤمنین (ع) و بیت المال
شما که شنیدهاید، بعد از دفن امیرالمؤمنین (علیه السلام)، حسن و حسین و محمد حنفیه و قمر بنی هاشم که از دفن برمیگشتند، از داخل خانه خرابهای صدای ناله آمد، رفتند داخل خرابه، دیدند یک آدم جُزامی که جُزام دو تا چشمش را کور کرده و افتاده روی یک تشک پاره پوره، زار زار گریه میکند و میگوید: محبوب من! چرا من را یادت رفته؟ محبوب من! چرا دو سه شب است نیامدی؟ تو از درِ خرابه و این خانه میآمدی داخل، من بوی تو را حس میکردم. میآمدی زیر من را جارو میکردی، رختخوابم را منظم میکردی، غذا برای من میآوردی. صدای گریهٔ امام مجتبی و ابی عبدالله بلند شد، فرمودند: پیرمرد! منتظر محبوبت نباش، محبوبت را کشتند، میشناسیش؟ گفت: هر وقت اسمش را پرسیدم گفت: عَبدٌ مِن عِبادِ الله، اصلاً بلد نبودند که بگویند من، بلد نبودند. بلد نبودند بگویند من شاهم، من رییس جمهورم، من وکیلم، من وزیرم، من مرجعم، بلد نبودند. گفت: خیلی وقتها، هرچه شبها اسمش را میپرسیدم: آقا، رفیق من، محبوب من، کی هستی؟ عَبدٌ مِن عِبادِ الله. گفتند: خودش را معرفی نکرد؟ نه. شهید شد، کی بود؟ چرا؟
ما این اخلاقها را پیدا نکردیم، شصت سال است شیعه هستیم. گفتند: امیرالمؤمنین بود. گفت: من دیگر نمیخواهم در این دنیا بمانم. من را سر قبرش ببرید؟ آوردندش، خودش را روی قبر امیرالمؤمنین انداخت و همان جا هم مرد، و امام حسن و امام حسین یک قبر کنار قبر امیرالمؤمنین کندند و دفنش کردند.[11]
وظیفه متقابل روحانی مبلغ و مردم
من چرا اینجوری نشدم، چرا؟ بیمارم، مرض من چیست؟ خب، روحانی واجد شرایط حق ندارد مردم را تنها بگذارد مطلقاً. بعد هم وقتی میآید بین مردم با اخلاق انبیاء و ائمه باید زندگی کند. اما وظیفهٔ مردم، این است که آن روحانی را تنها نگذارند. مسجدش را پُر کنند، منبرش را پر کنند. و او برداشتهای تدبریاش را از آیات قرآن (مطابق ظرفیت مردم) برای مردم بیان کند.
پیغمبر (صلی الله علیه وآله) میفرماید: مردم هم پنج تا وظیفه دارند؛ شرکت در جلسات، گوش دادن، یاد گرفتن، عمل کردن، پخش کردن در خانوادههایشان.[12]
هدایت الهی و اراده انسان
یک آیه هم از قرآن کریم بخوانم، چه آیهای! چه آیهای! این آیه شامل (ب) بسم الله سورهٔ حمد تا مِنَ الجِنَّةِ وَ النّاسِ است. یعنی ششصد و شصت و چند آیه را میگوید: «قَدْ جَاءَتْكُمْ»[13] در سورهٔ یونس است «مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَشِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ»؛ من این قرآن را موعظه فرستادم، تمام دردهای اخلاقی درونتان را (اگر دلتان بخواهد) معالجه میکنم. یک وقت دکتر را دوست نداری و نسخهاش را دوست نداری، خراب میمانی. اگر دلتان بخواهد، این اگر دلتان بخواهد در خود قرآن است. در آیهٔ دیگر است: «لِمَنْ شَاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ»[14]؛ اگر دلتان بخواهد ساختمان زندگی دنیا و آخرتتان مستقیم بیاید بالا، این نسخهٔ من است. «شِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُور» همهٔ دردهای ابلیسی باطنتان را کتابِ من معالجه میکند، همه را «شِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ وَهُدًى»، و به تمام حقایق عالم راهنماییتان میکند. وقتی شفا گرفتید و راهنمایی به حقایق شدید، «وَرَحْمَةٌ» درِ رحمت واسعهٔ خدا به رویت باز میشود.
رابطه تسبیح با معراج پیامبر
حالا برویم سر اصل مطلب: بحث تسبیح در قرآن مجید یکی از موعظههای قرآن است. یکی از درسهای قرآن است که زیاد در قرآن آمده، زیاد. فهم تسبیح چنان دل آدم را برای قبول حقایق نرم میکند که حساب ندارد، فهم تسبیح. یکی به شما میگوید؛ بدن هشتاد نود کیلویی یک سانت هم نمیتواند از روی صفحهٔ زمین برود و بایستند، میافتد. چطور میگویی پیغمبر اسلام معراج رفت، افلاک را گذراند و عوالم را گذراند؟ «ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّىٰ فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَىٰ»[15]، چه طوری میگویی؟ اگر قبول بکند، ممکن است قبول نکند. مهم نیست، اصلاً برای خدا مهم نیست کسی قبول نکند.
حالا یک کسی دوازده ظهر بیاید وسط بازار و بگوید: مردم به هرچه شما علاقه دارید قسم، الان روز نیست. گفت: اینقدر بگو جانت تمام شود. همهٔ مردم که خورشید را میبینند، و میبینند که روز است. حالا قبول نکن، مهم نیست، فکر میکنی اگر حقایق را قبول نکنی به خدا برمیخورد؟ نه. شما با این حقیقت او را میتوانی معتقدش کنی که با همین بدن همه جا را سیر کرد و آیات الهی را نشانش دادند؛ «لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا»[16]؛ یعنی نشانههای توحید و خدا و قیامت را، همه را در یک شب نشانش دادند. اما یک کلمه، اول آیه بعد از بسم الله است: «سُبْحَانَ الَّذِي»؛ سبحان یعنی آن خدایی که هیچ نقصی در قدرت و رحمت و در احسانش نیست. و هیچ عیبی نیست. کسی که نه عیب و نقص دارد، پس کل الکمالات است. پس هر کاری بخواهد با ارادهاش انجام بدهد (که یکی از آنها سیر دادن پیغمبر به معراج است) خیلی راحت میتواند انجام دهد، چون بیعیب است. خدا گیر نمیکند که مسافری را بخواهد به عالم ملکوت ببرد، لنگ نمیشود و نمیماند. بیعیب و بینقص است.
چقدر قرآن زیباست برای اهلش! هر یک آیه یک خُم بزرگ شراب طهور است، که یک قاشق چای خوری آن آدم را تا ابد مست میکند، مست میکند. بخواهیم. تو، دریا دریا از این شراط طهور به عاشقانت چشاندی، یک قاشق چای خوری هم تو دهان ما بریز. بخواهیم.
شاگرد شیخ انصاری و عنایت امیرالمؤمنین (ع)
شیخ انصاری پهلوان دانش و فقه و اصول، داشت نجف درس میداد، ششصد هفتصد تا مجتهد هم پای درسش بودند. یک طلبهٔ با سواد از ایران رفت، خب همهٔ عظمت درس مال شیخ بود، رفت پای درس شیخ، دید هیچ چیز نمیفهمد. با اینکه ایران خوب درس خوانده بود ولی ردهٔ درس شیخ خیلی بالا بود. این را نوادهٔ دختری شیخ برای خودم نقل کرد، پسر نداشته، آمد حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) گفت: من درس این مرجع بزرگ را نمیفهمم، یک لطفی به من بکن.
علی جان! راز بگشا ای علی مرتضی.[17] ای کلیددار هستی، ای میزان اعمال، ای همه کارهٔ قیامت بعد از پیغمبر. خیلی گریه کرد، گریه عجب نعمتی است، عجب نعمتی است. کنار ضریح، سرش روی ضریح افتاد. خسته بود و خوابش برد، دید امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد، یک دیس بزرگ پر از حلوا، یک قاشق چای خوری از گوشهٔ دیس برداشت و گذاشت در دهانش و گفت: بس است. بیدار شد و دید ذهن و فکر عوض شد. دستمان را بگذاریم در دست اهل بیت، یعنی اقتدا کنیم، همه چیزمان عوض میشود.
صبح آمد درس، دید موج میزند، درس را میفهمد، اشکال علمی هم میتواند بکند. دو سه تا اشکال علمی قوی کرد، با هیجان. شیخ هم بیهیجان، آرام جوابش را داد. هیجان خوب نیست، همه باید آرام باشند: «أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَىٰ رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ»[18]؛ اصلاً آرامش ویژهٔ مؤمن است. از کوره در نرفتن، عصبانی نشدن، هیجانی نشدن، اینها صفت مؤمن است. چقدر آدمهای بیعیبی بودند! چقدر آدمهای مخلصی بودند!
سؤالها را جواب داد و تمام شد و همهٔ شاگردها رفتند. شیخ هم از منبر آمد پایین و دم در مسجد به این طلبه گفت که: اجازه میدهی من یک کلمه به شما بگویم؟ گفت: آقا شما استادید، لبهایش را بغل گوش شیخ آورد که کسی نشنود گفت: کسی که دیشب یک قاشق چای خوری به تو حلوا داد، دیسش را به من داد، من اینطوری تا حالا بالا و پایین نپریدم. چه خبرت است؟
خدایا! از آن شراب طهوری که ساقیاش خودت هستی، در سورهٔ دهر است، اینها حرفهای خانقاه نیست، قرآن است: «وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا»[19]. از این شراب طهور یک قاشق چای خوری به ما بده. بعد که آماده شدیم دو تا قاشق به ما بده، آمادهتر شدیم بیشتر به ما بده، که ما رنگ انبیاء تو را بگیریم؛ در ایمان و اخلاق و عمل رنگ ائمه را بگیریم. خدا بیعیب و نقص است. درس سبحان الله اول سورهٔ اسراء، یعنی بندگان من بیعیب بشوید، پاک بشوید، بینقص بشوید. این درس کم درسی نیست، عیبهای اعتقادیتان را پاک کنید، عیبهای اخلاقیتان را پاک کنید، عیبهای اعمالتان را پاک کنید، میشود؟
ملاّ عبدالله شوشتری وامتناع از خواندن نماز جماعت
پانصد سال پیش، یک روز حدودای ده، ده و نیسم صبح عالم فرهیختهٔ شیعه، ملاّ عبد الله شوشتری که چهارده سال بود در اصفهان زندگی میکرد، آمد دیدن شیخ بهایی. شیخ آدم کمی نبود، شیخ خیلی آدم فوق العادهای بود، خیلی. دیدار شیخ غنیمت بود، ظهر شد، شیخ بهایی این انسان الهی مسلک، متواضع، فروتن، به ملاّ عبدالله شوشتری گفت: اذان دارند میگویند، بایستید جلو تا ما نماز ظهر را به شما اقتدا کنیم. گفت: من نماز جماعت نمیخوانم. در احوالاتش نوشتهاند: عاشق نماز جماعت بود و نماز جماعتش ترک نمیشد. نه صبح و ظهر و نه شب. گفت: من نماز نمیخوانم و اصرار شیخ به جایی نرسید و پاشد رفت. دوستانی که همراهش بودند گفتند: اینقدر شیخ اصرار کرد و شما هم که عاشق نماز جماعت بودید، چرا نایستادی جلو؟ گفت: برای اینکه اگر جلو میایستادم، به ذهنم میگذشت که من را باش، که شخصیت عظیمی مثل شیخ بهایی به من اقتدا کرده. این نماز نماز دوزخیان است، این نماز عیب داشت، نقص داشت. من نمیتوانستم خودم را نگه دارم، بالاخره به ذهنم عبور میکرد که شیخ بهایی به من اقتدا کرده.[20]
سبحان الله، یعنی بندگان من پاک بشوید.
غسل در اشک زنم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول وپس دیده بر آن پاک انداز[21]
این بحثها برای خود من خیلی پرفشار است دارم میگویم. به خدا قسم میبینم، خودم ظرف عیبم و ظرف نقصم. همهاش هم به خدا میگویم: قیامت جلوی این مردمی که پای منبر من پنجاه سال است آمدند پرده از روی کار من برندار.
میخواهید یک دو سه کلمه با خودش حرف بزنیم؟ دو سه کلمه میخواهید؟ همهٔ شما اگر خدا را نمیخواستید، اهل بیت را نمیخواستید اینجا آمدید چکار؟ مگر زن و بچه و خانه و استراحت ندارید؟ میخواهید حتماً.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن از این پشم که رشتیم
بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتی
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
افسوس بر این عمر گران مایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
باشد که عنایت برسد ور مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که زمشاطه نرنجیم که زشتیم
سعدی! مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم[22]
قیامت ممکن است بگویی تمام نمازهای عمرت عیب داشته، قبول نمیکنم. بگویی روزههایت عیب داشته، قبول نمیکنم. بگویی حَجَّت عیب داشته، قبول نمیکنم. اما دیگر این حرف را نمیشود به ما بزنی که بگویی: گریههای بر حسینت عیب داشته.
روضه وداع امام حسین (ع)
هر بار یک نهیب با محبت به شکم ذوالجناح که میزد، ذوالجناح خیز برمیداشت. اینبار دو سه تا نهیب آرام زد، دید ذوالجناح حرکت نمیکند، دوتا دستش را رویدو طرف زین گذاشت، خم شد تا ببیند چه مانعی مقابل ذو الجناح است. دید که دختر سیزده سالهاش (سکینه) دستهای ذوالجناح را بغل گرفته. آنهایی که دختر ندارند واقعاً نمیدانند من امشب چه دارم میگویم. پیاده شد، این پدر مهربان روی خاک نشست، عزیزش را روی دامن گرفت، میدان داد حرف بزند، صورت بابا را بغل گرفت، گفت: بابا از صبح تا حالا که رفتی میدان برگشتی، اینبار هم برمیگردی؟ نه عزیز دلم، دیگر نمیآیم بابا. بابا حالا که میخواهی بروی و برنگردی میشود من یک درخواست بکنم؟ آره عزیزم. بابا ما از مدینه با تو و عموم عباس و علی اکبر آمدیم، خودت بیا ما را برگردان، ما نمیخواهیم همسفر عمر سعد وشمر و خولی بشویم، بابا بیا ما را برگردان.
یک ضرب المثل عربی برای بچه زد، «لو تُرِک القَتا لَنا»؛ یعنی سکینه جان! همهٔ راهها را به رویم بستهاند، نمیتوانم شما را برگردانم، من که نشد درخواست تو را عمل کنم، اما من یک درخواست از تو دارم، از روی دامن ابی عبد الله بلند شد، صورت ابی عبد الله را بوسید، سر بابا را رو سینهاش گرفت. بابا از من چه میخواهی؟ دخترم آنی که از تو میخواهم این است که اینقدر برابر چشم من اشک نریز، این گریه کردن تو قلب من را دارد آتیش میزند.
لَا تُحْرِقِی قَلْبِی بِدَمْعِکِ حَسْرَهً
مَا دَامَ مِنِّی الرُّوحُ فِی جُثْمَانِی
تا زندهام دلم را آتش نزن، در جا آرام شد، پیش خودش گفت غصه دادن به بابام خیلی بد است، خیلی قیافهٔ شادی گرفت، گفت بابا اگر میخواهی بروی برو، دیگر بابا را ندید تا روز یازدهم که میخواستند بروند، دید عمهاش یک بدن قطعه قطعه را روی دامن گذاشته، بدن نه سر دارد، نه پیراهن دارد، نه جای درستی دارد. عَمَّتی هذا نَعشُ مَن؟ این بدن کیه که اینقدر تو را آشوب کرده؟ دخترم هذا نَعشُ أبیکَ الحُسَین، این بدن بابات حسین است. یک مرتبه خودش را روی سینهٔ ابی عبدا لله انداخت، گلوی بریده را بغل گرفت، صدا زد: بابا! اُنظُر إلی عَمَّتیَ المَضروبَه، پاشو ببین عمهام را دارند میزنند بابا.[23]
خدایا! به گریههای این دختر، مرگ ما را در دههٔ عاشورا قرار بده. مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده. مرگ ما را در عرفه قرار بده. الهی! به حق خودت، بحق قرآنت، بحق ائمه، بحق انبیاءت، به گریههای شب یازدهم زینب کبری، مرگ ما را در حال گریه بر ابی عبد الله قرار بده. خدایا! ما مرگ در بیمارستان را دوست نداریم، که پرستاران نامحرم دورمان باشند. ما دلمان میخواهد یک طوری بمیریم که بچههایمان کنارمان باشند، یکیشون روضه بخواند، یکیشان زیارت عاشورا بخواند. خدایا! مرگ ما را مرگ محمد و آل محمد قرار بده. خدایا! به گریههای ابی عبدالله کنار بدن قمر بنی هاشم دشمنان داخلی و خارجی این مملکت را ذلیل کن. دستشان را از این ملت واین جامعه کوتاه کن. الهی! دیگر دستی پیدا نمیشود مشکلات این ملت را حل کند، اگر اراده کردی امام زمان بیاید، او را بفرست تا مشکلات مردم دنیا را حل کند، اگر نه با دستهای رحمت خودت مشکلات را حل کن. خدایا! به گریههای صدیقهٔ کبری، آن وقتی که سرش روی دامن امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود و داشت جان میداد، باران فراوان و باران رحمتت را بر این منطقه فراوان و مفید نازل بفرما. خدایا! گذشتگان ما را بیامرز. خدایا! امام زمان را دعاگوی ما و نسل ما و زن و بچههای ما قرار بده.
[1] . سوره ذاریات (51)، آیه 55.
[2] . «أَيْ بُنَيَّ لَا تُؤْيِسْ مُذْنِباً فَكَمْ مِنْ عَاكِفٍ عَلَى ذَنْبِهِ خُتِمَ لَهُ بِخَيْر»؛ تحف العقول: ص91.
[3] . «رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً أَحْيَا أَمْرَنَا فَقُلْتُ لَهُ وَ كَيْفَ يُحْيِي أَمْرَكُمْ قَالَ يَتَعَلَّمُ عُلُومَنَا وَ يُعَلِّمُهَا النَّاسَ فَإِنَّ النَّاسَ لَوْ عَلِمُوا مَحَاسِنَ كَلَامِنَا لَاتَّبَعُونَا»؛ عيون أخبار الرضا (عليه السلام): ج1، ص 307.
[4] . سوره اعراف(7)، آیه: 85.
[5] . سوره هود(11)، آیه: 61.
[6] . سوره نازعات(79)، آیه: 17؛ «اذْهَبْ إِلَىٰ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَىٰ».
[7] . سوره طه(20)،آیه:44.
[8] . القطرة: ص 148؛ بحار الأنوار: ج ۸۹، ص۹۳، ح ۱۰۳.
[9] . دیوان عطار.
[10] . سوره ص(38)، آیه: 35.
[11] . روضة الشهدا: ص 172 و 173.
[12] . «جَاءَ رَجُلٌ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا الْعِلْمُ قَالَ الْإِنْصَاتُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ الِاسْتِمَاعُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ الْحِفْظُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ الْعَمَلُ بِهِ قَالَ ثُمَّ مَهْ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ نَشْرُهُ». (الکافی: ج1، ص 48، ح4؛ الخصال: ج1، ص 287).
[13] . سوره یونس(10)، آیه: 57.
[14] . سوره تکویر(81)، آیه: 28.
[15] . سوره نجم(53)، آیه:9.
[16] . سوره اسراء(17)، آیه:1.
[17] . راز بگشا ای علی مرتضی / ای پس از سوء القضا حسن القضا (مثنوی مولوی).[18] . سوره توبه(9)، آیه 26.
[19] . سوره انسان(76)، آیه 21.
[20] . با اقتباس و ویراست از کتاب نماز خوبان؛ سیمای فرزانگان: ص147 ؛ هزار و یک حکایت اخلاقی: ص204 و 205.
[21] . دیوان حافظ، غزل 264.
[22] . کلیات سعدی، غزل 47.
[23] . ینابیع المؤده: ۴۱۶، عنه احقاق الحق: ج ۱۱، ص ۶۳۳، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۴، ص ۱۰۹.