یک روز حدودای ده، ده و نیم صبح عالم فرهیختهٔ شیعه، ملاّ عبد الله شوشتری آمد دیدن شیخ بهایی. شیخ آدم کمی نبود، شیخ خیلی آدم فوق العاده ای بود. ظهر شد، شیخ بهایی این انسان الهی مسلک، متواضع، فروتن، به ملاّ عبدالله شوشتری گفت: اذان دارند می گویند، بایستید جلو تا ما نماز ظهر را به شما اقتدا کنیم. گفت: من نماز جماعت نمی خوانم. در احوالاتش نوشته اند: عاشق نماز جماعت بود و نماز جماعتش ترک نمی شد. دوستانی که همراهش بودند گفتند: اینقدر شیخ اصرار کرد و شما هم که عاشق نماز جماعت بودید، چرا نایستادی جلو؟ گفت: برای اینکه اگر جلو می ایستادم، به ذهنم می گذشت که من را باش که شخصیت عظیمی مثل شیخ بهایی به من اقتدا کرده. این نماز، نماز دوزخیان است، این نماز عیب داشت، نقص داشت.