جلسه دهم؛ سهشنبه (23-1-1401)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- اهمیت تربیت نفس
- خطر وجود «هوا» در نفس انسان
- جنگ هوای نفس با پروردگار در عالم هستی
- حقیقت معنایی کلمۀ «هوا»
- گولزنیهای عجیب هوای نفس
- زمان حقیقی نبوت پیامبر(ص) و ولایت امیرالمؤمنین(ع)
- تواضع و حال خلوص پیامبر اکرم(ص) نسبت به پروردگار
- خودشناسی، مقدمۀ شناخت پروردگار
- وحشت حیوانات از صدای تازیانۀ معصیتکاران در برزخ
- پیامد اطاعت از هوای نفس
- حکایتی شنیدنی و عجیب از ابراهیم ادهم
- سفرۀ کامل پروردگار و کاهلی بندگان در گدایی
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
اهمیت تربیت نفس
نفس انسان که ما حقیقتش را نمیدانیم و نمیشناسیم، قرآن هم بیان نفرموده که حتماً نیازی به بیان آن نبوده، همچنین روایات هم بیان نکردهاند؛ ولی دارای اوصاف و ویژگیهایی است که موقعیت بسیار خاصی را برای او در وجود ما رقم زده. اگر نفس با آیات قرآن، روایات و زبان انبیا، ائمه و اولیای الهی بهخوبی تربیت بشود، در رساندن انسان به مقامات الهی معجزه میکند؛ اما اگر توجهی به نفس و تربیتش نشود، طبق آیات قرآن مجید، دچار «هوا» میشود. وقتی میگویند «فلانی هوا بَرِش داشته»، یعنی از آن جایگاه و منزلت خودش بیرون آمده.
خطر وجود «هوا» در نفس انسان
کلمهٔ «هوا» در قرآن زیاد آمده است. من یک آیهاش را برای شما میخوانم، ببینید اگر نفس دچار هوا شود، این هوا چهکار میکند. آیه میفرماید: «أَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوَاهُ»[1] خودش را در وجود انسان کاملاً جای خدا قرار میدهد؛ یعنی نمیگذارد آدم با خدا رابطه برقرار کند و عبدالله شود. در وجود انسان، خودش را به جای خدا میگذارد و امرونهی میکند. انسان دچار هوا هم امرونهی را گوش میدهد و بندهٔ هوا میشود.
آیهٔ شریفه را یک بار دیگر دقت بفرمایید؛ آیهٔ خیلی هشداردهندهای است که میگوید خطر در کنارت چقدر سنگین است! «أَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوَاهُ» آیا نشناختی کسی که هوای خودش را معبودش انتخاب کرده است؟ «أَرَأَیتَ» یعنی برایت معلوم و روشن نشد! به این جمله در ادبیات عرب، «استفهام انکاری» میگویند. خداوند به پیغمبر(ص) میگوید: آیا نشناختی، متوجه و آگاه نشدی نسبت به کسی که هوای خودش را معبود خودش قرار داده است؟ این یعنی کاملاً شناختی و میدانی! استفهام انکاریِ «آیا نشناختی»، یعنی «کاملاً شناختی». در واقع، جمله «نشناختن» را انکار میکند و میگوید خوب میدانی و افرادش را هم میشناسی. این برای خطر هوا بود.
جنگ هوای نفس با پروردگار در عالم هستی
من یکوقتی این روایت را در «شرح گلشن راز» لاهیجی، چاپ قدیمش دیدم. روایت عجیبی بود! روایت از خود پروردگار است که میفرماید: آنچه در کشورم، عالم هستی و مملکت وجود آفریدهام، کسی جز هوای نفس، با من جبههٔ جنگ به خودش نگرفت. همهٔ گناهان، شیطنتها، مکتبهای انحرافی و جادههای ظلمانی، همچنین وجود و ساخت همهٔ شیطانهای جنی و انسی به هوا برمیگردد. در حدیث قدسی آمده است: «مَا نَازِعُنی فِي مُلکی الّا الهَواء» در فرمانروایی من، هیچکس و هیچچیز با من جنگ نکرد، الّا هوا که مقابل من ایستاده و سینهسپر کرده است. از زمان قابیل تا الآن، تمام جنایات، گناهان کبیره و صغیره، کشتارها و غارتها محصول هوای نفس است.
حقیقت معنایی کلمۀ «هوا»
«هوا» یعنی چه؟ «هوا» در عربی بهمعنای هوای کرهٔ زمین نیست. عرب به این «جوّ» میگوید، «هوا» نمیگوید. «هوا» در لغت عربی، بنا به توضیح متخصصین، مخصوصاً متخصصینِ حکمای اسلامی، بهمعنای «مجموعه خواستههای نامشروع و بیمحاسبه» است. همهٔ اینها زیر چتر هوا جمعاند. هوا امرونهی هم میکند و شدید هم از آدم میخواهد. وقتی آدم خواستهاش را عمل کند، یکیدو روز آرام است؛ ولی این اژدهای خطرناک سر درمیآورد. اگر بخواهیم خواستههایش را بشناسیم، جلسه را واقعاً تاریک میکند. دائرمدار تمام گناهان کبیره، خواستن هوای نفس است و میگوید زنا و ربا میخواهم. درحالیکه حالات ملکوتی وجود آدم، فطرت و عقل، این چیزها را نمیخواهند. هوای نفس میگوید دزدی و غصب، اختلاس، دروغ، تهمت، حسادت، غرور، کبر، حرص و بخل میخواهم. این خواستهها هم وقتی در اعضا و جوارح پخش شود، انسان را بدون تردید و خیلی راحت به هر گناهی که میخواهد، وادار خواهد کرد.
گولزنیهای عجیب هوای نفس
این هوا گولزنیهای عجیبی هم دارد؛ مثلاً میگوید: «وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ»[2] برادران! یوسف را بکشید، بعداً توبه میکنید. او را نابودش کنید، بعداً آدمهای خوبی میشوید. حالا که جوان و سرحال هستی و تو را میخواهند، برای زنا هم دعوتت میکنند، مجانی هم دعوتت میکنند و خرجی ندارد. یک دختر و پسر بیدین است. آخوندها هم که گفتهاند گناه توبه دارد، برو و انجام بده. بعداً توبه میکنی. این گولزنیها را دارد و هیچ هم به آدم خبر نمیدهد که اگر برای زنا رفتی و سر عمل زنا مُردی، چه موقع میخواهی توبه کنی؟!
من یکوقت قبل از انقلاب، عکس دوسه نفر را در روزنامه دیدم که اینها را در جاهای خوب دیده بودم. اینها با رفیقهایشان به شمال رفته بودند و در راه شمال، بیش از اندازه عرق خورده، سنکوپ کرده و مرده بودند؛ یعنی درحالیکه شکمشان پر از مشروب حرام بود، مُرده بودند. حالا شما طبق آیات و روایات، فکر کنید که اینها را به تهران آوردند، در بهشت زهرا غسل دادند و کفن کردند و ختم هم برایشان گرفتند. بدن با شکم پر از مشروب در قبر ماند و روح وارد برزخ شد. حالا فرشتگان سؤالکننده آمدهاند و به این روحِ نجس به مشروب حرام است، میگویند «مَنْ رَبُّک». آیا این شخص زبانِ جواب دارد؟ واقعاً زبان جواب دارد! او هنوز مست است و هنوز نمیداند که مرده! در مستی مرده و نمیتواند بقیهٔ سؤالات را هم جواب بدهد.
زمان حقیقی نبوت پیامبر(ص) و ولایت امیرالمؤمنین(ع)
اگر این روایت را فیض کاشانی محبوبم، پانصد سال پیش در دو کتاب بسیار مهم شیعه، یعنی «وافی» و «شافی» نقل نکرده بود، یکخرده بهنظرم ضعیف بود و میگفتم برای مردم نگویم. یک روایت بتونآرمهتر، قویتر و محکمتر را پیدا کنم و برای مردم بگویم. وجود مبارک فیض نوشتهاند که پیغمبر(ص) بعد از مبعوثشدن به رسالت، به جبرئیل فرمودند: آن زمانی که هنوز به من اعلام نشده بود پیغمبریام را آشکار کنم. پیغمبر(ص) چه زمانی پیغمبر شده بودند که میگویند هنوز اعلام نشده بود آشکار کنم. خودشان میگویند من چه زمانی پیغمبر شدم: «كُنْتُ نَبِيًّا وَ آدَمُ بَيْنَ الْمَاءِ وَالطِّينِ».[3] «کَان» فعل ماضی است و «كُنْتُ» یعنی «بودم». من پیغمبر خاتم با همهٔ این علمها بودم و هنوز حضرت آدم(ع) خاک و گل روی زمین بوده و اصلاً خلق نشده بود. من در آن وقت پیغمبر بودم.
اینهم قابلاثبات است. اینقدر روایت در خلقت ارواح اهلبیت(علیهمالسلام) داریم که جای هیچ شکی باقی نمیگذارد. یک روایت نصفهخط است: «كُنْتُ نَبِيًّا وَآدَمُ بَيْنَ الْمَاءِ وَالطِّينِ». عین آن را هم، محبوب و معشوق ما، تاج سر و دنیا و آخرت ما، امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «كُنْتُ وَلیّاً وَآدَمُ بَيْنَ الْمَاءِ وَالطِّينِ»[4] من ولیالله بودم، آنوقتی که آدم خاک و گل بود. جلالالدین بلخی در شعرش به امیرالمؤمنین(ع) میگوید:
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس از سوءالقضا حسنالقضا
لااقل از خودت برای ما بگو که چه کسی هستی یا چی هستی؟ بگو از چه موقع بودهای؟ همهٔ آنهایی که قبل از تو بودند و جای تو نشستند، سوءالقضا بودند.
تواضع و حال خلوص پیامبر اکرم(ص) نسبت به پروردگار
رسول خدا(ص) به جبرئیل میفرمایند: من هنوز مأمور نبودم که نبوتم را آشکار کنم و سرّی پیش پروردگار بودم. تا چهلسالگی هم سرّی پیش پروردگار بودم و بعد به من گفت سرّ وجودت را آشکار کن. مدتی چوپانی میکردم و گوسفند به صحرا میبردم و مزد میگرفتم.
فدایت بشوم، چقدر تواضع! تو قبل از آدم(ع) پیغمبر بودی و زمانی که وارد جسمت شدی، برای ادارهٔ زندگیات به گوسفندچرانی میرفتی. چقدر خاکساری و تواضع! ما شخصیت، علم و حال تو را بهاندازهٔ یک ارزن نداریم و زمین از شکل راهرفتن و افادهٔ ما احساس سنگینی میکند. بعد از پنجاهشصت سال هنوز نفهمیدهام که چه کسی هستم و این خیلی جهل خطرناکی است! هنوز نفهمیدهام که لااقل با یک حال خلوص به پروردگار بگویم: «اللَّهُمَّ مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْکَ»[5] هرچه دارم، برای توست. من اصلاً مالک چیزی نیستم. مدام بگویم من دانشمند و استادم یا من تخت و بخت و صندلی دارم. اگر یک تلنگر در زمینخوردن، به مویرگ مغزی بخورد، کل علمت جهل میشود. از روی تختت هم بلندت میکنند و میگویند ما رئیسجمهور و شاه بیدستوپا، لمس و بیزبان نمیخواهیم. او را در بزرگسالان بیندازید و یک نفر دیگر را سر جایش بگذارید تا ببینیم کار او به کجا میرسد!
خودشناسی، مقدمۀ شناخت پروردگار
بهراستی ما چه هستیم و چه کسی هستیم؟ من این شعر را خیلی یاد میکنم! سیچهل خط است که حفظ هستم؛ ولی این یکتکهاش را مرتب برای خودم میخوانم: « چیستم؟ کیستم؟».[6] جوابش را هم خودم میدهم و میگویم: «ننگ عالم». خودم بفهمم و درک کنم. این خیلی مهم است که خودم را بفهمم! خیلی مهم است «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه»[7] که خودم را بشناسم تا خدا را هم بشناسم. خودم مقدمهٔ شناخت خدا بشوم! دیگر لازم نیست درختها، آسمانها، زمین، آفتاب، ماه، ستارگان و کهکشانها را نگاه کنی و بگویی اینها دلیل بر وجود خداست. در حدیث قدسی داریم: «إعْرِفْ نَفْسَكَ أَيُّهَا الاْنْسانُ تَعْرِفْ رَبَّكَ»[8] نفست را بشناس، آنگاه خدا را میشناسی. نفست را بشناس تا بدانی هیچچیز نیست و یک نفر دیگر مالک و همهکارهٔ توست. خودت کارهای نیستی! خودت چهکاره هستی؟ بگو! این «من، من، من» باید تا قیامت از یادمان برود و فقط یک چیز یادمان بماند: «لَا إله إلّا اللّه».
وحشت حیوانات از صدای تازیانۀ معصیتکاران در برزخ
حضرت به جبرئیل فرمودند: آنوقتی که گوسفند میچراندم، گاهی میدیدم این گوسفندها که در بیابان آرامِ آرام هستند (حالا یا ایستادهاند یا خوابیدهاند و یا علف میخورند)، یکمرتبه همهٔ آنها یکّه میخورند. داستان چیست؟ جبرئیل گفت: یک مخالف، بیدین، کافر و آلودهٔ به معصیتهای کبیره را وارد برزخ میکردند، اولین تازیانهای که به روح او میزدند، تمام حیوانات روی زمین از صدایش وحشت میکردند.
روایت درست است؟! شما در کتابها بخوانید؛ قبل از اینکه در منطقهای زلزله بیاید، حیوانها میفهمند و از داخل طویلهها درمیروند. هنوز زلزله نیامده که از آغلها درمیروند. آنها صداشناس هستند؛ هم صدای زمین را در زلزله و هم صدای برزخ را میشناسند. بدبختها اهل گناه نیستند که داخل گوششان پنبه باشد و نشنوند.
پیامد اطاعت از هوای نفس
اگر به خودمان، نفس و باطنمان نرسیم و با اینگونه مجالس در هر جای ایران که هست، با آیات، روایات و حقایقی که میشنویم، باطن را تربیت نکنیم، نفس دچار هوا میشود. برادرانم و خواهرانم! این هوا عجب خطر بدی است. عقل، فطرت و قلب را به اسارت میگیرد. شیخ بهایی جملهای دارد که نمیدانم برای خودش است یا از جایی نقل کرده. در کتاب ادبی «صمدیه»اش آمده است: «اِنارةُ العقلِ مَكسُوفٌ بِطَوعِ هَوى» وقتی انسان مطیع هوای نفس شد، عقل مثل خورشیدگرفتگی میشود و دیگر نور ندارد. عقل دیگر راهنمایی نمیکند و راه نشان نمیدهد. شما هم شنیدهاید که وقتی در خانوادهها و جامعهها یک نفر عوضی حرکت میکند، میگویند بیعقل است. عقل دارد، اما عقل و فطرتش اسیر هواست.
حکایتی شنیدنی و عجیب از ابراهیم ادهم
یک داستان عجیب را هم برایتان نقل کنم. ابراهیم ادهم پادشاه منطقهٔ بلخ بود که آن زمان جزء فلات ایران بود. یک شب در اتاق خصوصی سلطنتی، روی تختخوابش خوابیده بود که دید از سقف صدای پا میآید و یک نفر هم نیست، انگار چند نفر هستند که روی سقف خیلی شدید پا میکوبند. هوا هم خیلی سرد بود. از تخت پایین آمد و درِ پنجره را باز کرد و گفت: شما که هستید؟ گفتند: شترمان را گم کردهایم و بهدنبال شترمان هستیم. ابراهیم گفت: شما شعور دارید؟ شتر روی پشتبام کاخ آمده است؟ مگر شتر از بیرون راه دارد و میتواند خودش را از روی دیوار بالا بکشد و در این نیمهٔ شب روی پشتبام بیاید؟ گفتند: اتفاقاً تو بیعقلتر از ما هستی که روی تخت سلطنت بهدنبال سعادت دنیا و آخرت میگردی. اصلاً اینجا گیر نمیآید!
تنها دوسه نفر در صندلی حکومت، کل خیر دنیا و آخرت را بهدست آوردند که از گذشتگان، سلیمان(ع) بود و از امت اسلام هم، امیرالمؤمنین(ع). بقیه برای خودشان شعر خواندهاند. علی(ع) بود که هوا نداشت و حکومت ذرهای اثر منفی در او نگذاشت. در روایات داریم که سلطنت سلیمان(ع) هم بینظیر بود و بعد از خودش، تا حالا نصیب هیچکس نشده است. سلیمان(ع) چند ساعت حکومت میکرد و کارها را بررسی میکرد. بعد یکیدو ساعت هم در خانهٔ خودش زنبیلبافی میکرد، خودش هم بیرون میآورد و میفروخت تا خرج خانهاش را اداره کند.
سلیمان را میگویم! کسی که مملکت و مُلکش بینظیر بود. برای نماز هم نیم ساعت زودتر بیرون میزد و به محلههای پایین فلسطین میرفت. مسجدها هم برق نداشت. دستهٔ یک چراغ موشی را در دیوار فرومیکردند که یکخرده سوسو میزد و چهرهها خیلی همدیگر را نمیدیدند. سلیمان(ع) میآمد و کنار کسی مینشست که لباسش از همه کهنهتر بود. آن شخص هم میدید که عجب آدم باحالی است (خوشبهحال حالدارها) و به او میگفت: آقا، محبت میفرمایید خودتان را معرفی کنید تا ما دست رفاقت به شما بدهیم. تا وقتی زنده بود، نگفت «من سلیمان هستم». به هر مسجد خرابهای که رفت و بغلدستیاش گفت خودت را معرفی کن (من این را در کتاب استادم، مرحوم حاج علیاکبر برهان دیدم. چند سال از زندگیام را با ایشان گذراندم و ایشان هم مدت بهدردخوری از زندگیاش را نزد مرحوم سید علی قاضی در نجف گذرانده بود)، خیلی آرام میگفت: «أنَا مِسْکِین مِنَ الْمَساکین» من هم یک زمینگیر، افتاده و درمانده مثل بقیهٔ زمینگیرها، افتادهها و درماندهها هستم.
وقتی هوا عقل، فطرت و قلب را به اسارت بگیرد، جادهٔ تمام گناهان به روی آدم باز میشود و گناهکردن هم آسان میشود. سنگین و سخت نیست!
بعد از اینکه به ابراهیم ادهم گفتند در تخت سلطنت بهدنبال خدا و خیر دنیا و آخرت میگردی، چه اشتباهی! از پشتبام پریدند و رفتند. ابراهیم هم صبح زود با یک لباس کهنه از کاخش در بلخ بیرون زد و به طرابلسِ شام آمد. در آنجا به یک سلمانی رفت. یک نفر که نشسته بود و اصلاح میکرد، به سلمانی گفت: باغبان یا کارگر خوب سراغ نداری؟ سلمانی گفت: نه! ابراهیم گفت: من کارگر و باغبانم. آن مرد گفت: چقدر میگیری؟ ابراهیم گفت: هرچه که خودت به من بدهی. مرد هم گفت: بیا تا برویم.
سه ماه زمستانِ باغ گذشت و باغ را آب میداد، یخآب میداد و کارهای باغ را میکرد. تابستان رسید و تمام درختان میوه کرده بود. روزی آن مرد مهمان داشت و به ابراهیم گفت (نمیدانست پادشاه بلخ است): ابراهیم! کاسهٔ انار شیرین را بردار و بیاور.
ابراهیم انارها را آورد؛ اما همهٔ انارها ترش بود. مرد گفت: تو انار شیرین به این درختها نمیشناسی؟ ابراهیم گفت: نه، نمیشناسم. گفت: پس این ششماهه چهکار میکردی؟ ابراهیم گفت: تو به من گفتی باغبانی کن؛ نگفتی باغخوری کن! من اصلاً یک دانه از این میوهها را نخوردم و نمیدانم این چیست. این نفس تربیتشده است!
ایشان میگوید: زمانی از طرابلس برای حج رفتم. من در بیابان پیاده بودم و پیاده به مکه میرفتم. حضرت مجتبی و ابیعبدالله(علیهماالسلام) دو نفری با هم، 25 سفر از درِ خانهشان در مدینه با پای برهنه، آنهم روی آن خاکها و رملها به مکه آمدهاند و وارد مسجدالحرام شدهاند.
عاشق خدا که نمیداند درد و مسافت چیست! عاشق خدا به ذهنش نمیخورد که زنا، تهمت، ربا و دروغ چیست! اصلاً به ذهنش نمیخورد! عاشق خدا از خدا پر است و خلأئی ندارد که با گناه پر کند. من خلأ دارم که فکر میکنم گناه خلأ من را پر و قانع میکند. متأسفانه قانعم هم نمیکند!
یک عرب شترسوار و خانمسلک این شخص پیاده را نمیشناخت و نمیدانست ابراهیم است. به او گفت: کجا میروی؟ ابراهیم گفت: به بیتالله میروم. گفت: باروبنهات چه؟ ابراهیم گفت: باروبنهای ندارم.
شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها[9]
اینها با یک نان خشک میساختند و تا به نان دوم برسند، اگر نانی در راه گیر نمیآوردند، خودشان را با همان علف شیرین سیر میکردند. اینقدر خوش بودند! ما هم میتوانیم با قناعت خوش باشیم.
آن مرد عرب گفت: پیاده به مکه میروی و باروبنه هم نداری. چرا سوار یک مرکب نمیشوی؟ ابراهیم گفت: من چند تا مرکب دارم که سوار آنها هستم و دارم میرانم. مرد گفت: مرکبت کجاست؟ ابراهیم گفت: اگر حادثه و سختیای به من برسد، سوار بر مرکب صبر میشوم. اگر یک نان خشک و علف شیرین گیرم بیاید، سوار بر مرکب شکر میشوم. اگر احکام الهی متوجه من شود، سوار بر مرکب رضا میشوم. اگر هوای نفسم بخواهد چهره نشان بدهد، «میخواهم میخواهم» دربیاورد (همهٔ منظورم از این داستان، همین یک کلمه است) و فریاد بزند که «این را میخواهم» یا «آن را میخواهم»؛ چون میدانم تمام خواستههایش نامشروع است، همین که سر دربیاورد و یک صدا کند، مینشینم و عمرم را اندازهگیری میکنم. به خودم میگویم که پیغمبر(ص) فرمودهاند: اکثر امت من بین شصتهفتاد سال مردنی هستند (بهشت زهرا و قبرستانهای شهرها هم نشان میدهد) و من دوسوم عمرم رفته است. دادن دستِ رفاقت به هوای نفس صرف نمیکند و به او میگویم: خفهشو و برو گمشو! نهیب به او میزنم، دیگر کاری با من ندارند و راحت هستم.
سفرۀ کامل پروردگار و کاهلی بندگان در گدایی
اکنون به دنبالهٔ بحث برسیم. خدای خیلی خوبی است! بدن ما هرچه از نعمت نیاز داشته، در اختیار ما گذاشته است. هرچه هم تربیت ما نیاز داشته، آن را هم در اختیار ما گذاشته است. دو تا سفرهٔ تو کامل است؛ «گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحبخانه چیست؟».
خدایا! ما نمیتوانیم جلوی بهسرعترفتن ماه رمضان بگیریم. امشب اولین شب از دههٔ دوم است. چهار روز دیگر هم، شب بیستم و بیستویکم میشود. پنج روز دیگر هم شب عید فطر میشود. کاری برای ما بکن.
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی[10]
یا ارحمالراحمین! «باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟».
یا اکرمالأکرمین! «باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟».
یا غفارالذنوب! «باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟».
«يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ، يَا حَبِيبَ قُلُوبِ الصَّادِقِينَ!».
دعای پایانی
«نَسئَلُک اَلّلهُمَّ و نَدعُوک بِاسمِکَ العَظیمِ الاَعظَم اَلاَعَزِ الأجَّلِ الاَکرَم؛ إلهی بِحَقّ مُحمدٍ و عَلیٍّ و فٰاطمةَ و الْحَسنِ وَ الْحُسَینِ و تِسْعةِ الْمَعصومین مِنْ ذُریّةِ الْحُسَین؛ اسْتَجِب دَعواتنا یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه یٰا اللّٰه... ».
«اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ ذِکرِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ عِبادَتِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ وِصٰالِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ شُکْرِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ قُرْبِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ فَضْلِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ لُطْفِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ إحْسٰانِک؛ اللَّهُمَّ أذِقْنٰا حَلَاوَةَ مَحَبّتِک».
دلی دارم خریدار محبت
کهاز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت[11]
«اللَّهُمَّ بحَقِّ الحُسَیْن، عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَـرَجَ».
«اللَّهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَرِيضٍ».
خدایا! مرگ ما را در نماز قرار بده؛ مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده؛ مرگ ما را در دعای عرفه قرار بده؛ مرگ ما را در روز عاشورا قرار بده.
خدایا! لحظهٔ مرگ، پروندهٔ ما را به امضای امیرالمؤمنین(ع) برسان و صورتهای ما را روی قدمهای حسینت قرار بده.
خدایا! به عزت و جلالت، انبیائت، کتابت و ائمهٔ طاهرین، به آن لحظهای که بعد از 56 سال سؤال کرد «أ أنْتَ أخِی وَ ابْنُ وٰالِدی وَ ابْنُ أُمی»، به آن لحظه که زینب کبری(س) در کمال ایمان و خلوص بود قسم، مرگ ما را در گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) قرار بده.
[1]. سورهٔ فرقان، آیهٔ 43.
[2]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 9.
[3]. این روایت در «بحارالأنوار، ج65، ص27؛ مفاتیحالغیب فخررازی، ج6، ص525» نیز آمده است.
[4]. فضائل و سیرهٔ معصومین(علیهمالسلام)، عباس عزیزی، ص 178. همچنین این روایت با اندکی تفاوت در «بحارالأنوار (عربی)، ج18، ص278؛ عوالیاللئالی (عربی)، ج4، ص124» آمده است: «کنْتُ وَصِیاً وَ آدَمُ بَینَ الْمَاءِ وَ الطِّین».
[5]. مفاتیحالجنان، از تعقیبات نماز مغرب.
[6]. شعر از میرزا حبیب خراسانی: «چیستم؟ کیستم؟ ننگ عالم ×××××× چند پرسى ز چونوچرایم».
[7]. این روایت در «محجّةالبیضاء، ج1، ص68» از رسول اکرم(ص) نقل شده و در «غررالحکم و دررالکلم، ج5، ص194، مادهٔ عرف» از امیرالمؤمنین(ع) نقل شده است.
[8]. الجواهرالسنيه، چاپ هندوستان، ص٩٤؛ کلیات حدیث قدسی، ج1، ص234: «وَ قَالَ اَلْحَافِظُ رَجَبٌ اَلْبُرْسِيُّ: يَقُولُ اَلرَّبُّ اَلْجَلِيلُ فِي اَلْإِنْجِيلِ: اِعْرِفْ نَفْسَكَ أَيُّهَا اَلْإِنْسَانُ تَعْرِفْ رَبَّكَ، ظَاهِرُكَ لِلْفَنَاءِ، وَ بَاطِنُكَ لِلْبَقَاءِ».
[9]. شعر از حافظ شیرازی.
[10]. شعر از سعدی شیرازی.
[11]. شعر از باباطاهر عریان.