جلسه سوم؛ دوشنبه (10-5-1401)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- قلب، منبع اصلی ظهور اشک
- موجی از حقایق روانشناسی در کلام معصومین(علیهمالسلام)
- کار مهم پیغمبر(ص) در وجود انسان
- قساوت قلب، سرانجام همنشینی با هوای نفس
- تداوم گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) تا روز قیامت
- نگاه حقارت به انسانها، ممنوع!
- حکایتی شنیدنی از بدگمانی و قضاوت دیگران
- محبوبترین دلها نزد پروردگار
- گریههای امیرالمؤمنین در رازونیاز شبانه با پروردگار
- خبر جبرئیل از شهادت اهلبیت و گریههای رسول خدا(ص)
- کلام آخر؛ مهمانی سر بریده در خرابهٔ شام
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
قلب، منبع اصلی ظهور اشک
منبع واقعی اشکی که بر چهره جاری میشود یا نهایتاً در چشم جمع میشود و به جریان نمیرسد، خود چشم نیست. این مسئله، هم از سورهٔ مائده و هم از روایات اهلبیت(علیهمالسلام) استفاده میشود. منبع اشک بهقول قرآن، «دَمْع؛ قلب» است. قلب اگر کمک نکند، اشک ظهور نمیکند. هر مقدار که کمک قلب قویتر باشد، جریان اشک بیشتر است. رسول خدا(ص) میفرمایند: قلبهایی که مانند سنگ است، اثری از جریانات عالم نمیگیرد؛ چشم دیگر سرباز آن قلب نیست و دو موجود جداست. پیغمبر(ص) میفرمایند: خشکی چشم به شقاوت و قساوت قلب مربوط است.
موجی از حقایق روانشناسی در کلام معصومین(علیهمالسلام)
هیچ روانشناسی در عالم، حتی روانشناسان جدید که خیلی در دانشگاهها بادشان میکنند و میگویند اینها چه هستند و دانششان چیست، روانشناختی آنها مانند پیغمبر(ص) و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) نیست. حقیقت روانکاوی و روانشناسی در روایات پیغمبر(ص) و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) موج میزند. در این مسئله هم تا الآن کار عمدهای نشده است و لابهلای صفحات کتابهای مانده، حتی حوزههای شیعه هم دراینزمینه بهعنوان روانشناسی و روانکاوی پیغمبر(ص) و اهلبیت(علیهمالسلام) کاری نکردهاند. اگر هم کتابی نوشته شده است، یک مقدار از آن را از خارجیها گدایی کردهاند؛ درحالیکه ما هر چیزی را نسبت به انسانها، در اوج کمال، در قرآن و روایات داریم. خواجهٔ شیراز چقدر زیبا میگوید:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
و آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا میکرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد[1]
ما همهچیز را کامل داریم و هنوز هم گدای یکمشت مسیحی و عالم یهودی صهیونیست هستیم. دانشگاههایمان هم هنوز حرفهای بیربط آنها را نشخوار میکند. گاهی حرفهایی میزنم که دلم میسوزد و میزنم. دانشمند بزرگی به نام «انتین دینه» در فرانسه بود که اکنون مرده است. من نوشتهاش را دیدهام. کتابی دو جلدی به نام «پیغمبر اسلام» دارد که بیش از هزار صفحه است و در فرانسه نوشته، فروشش هم خیلی بوده. او در انتهای این کتاب مینویسد: ای پیغمبر اسلام! کسی در این کرهٔ زمین غریبتر از تو نیست. حتی امتت هم تو را نمیشناسند و نمیدانند چه کسی هستی و از اینکه چه سرمایههای عظیمی پیش توست، خبر ندارند. تو را بهعنوان یک پیغمبر نگاه میکنند که معجزه داشته و وحی بر او نازل شده است. من وقتی مظلومیت تو را حس کردم، احساس وظیفه کردم که دربارهٔ تو بنویسم و بگویم تو چه کسی هستی! آخر کتاب مینویسد: یا رسولالله! برای اینکه بهاندازهٔ خودم به کمکردن غربت تو کمک بکنم، خودم و زن و بچهام مسلمان واقعی و متدین دینی میشویم که تو از طرف خدا آوردهای؛ بیشتر از این هم از دستم برنمیآید! او با زن و بچهاش مسلمان شد.
کار مهم پیغمبر(ص) در وجود انسان
پیغمبر اکرم(ص) دربارهٔ باطن بحث میکنند. بحثهای پیغمبر(ص) فقط برای خانواده، بچهداری و اولادداری، بازار و کسب نبوده است. اینها حرفهای پیشپاافتادهٔ پیغمبر(ص) است. کار مهم پیغمبر(ص) این بود که نور پروردگار را در کوه وجود ما تجلی بدهد؛ کاری که خدا برای موسی(ع) کرد. وقتی موسی(ع) در کوه طور به خداوند گفت: «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیکَ»،[2] به موسی فرمود: نگاهی به کوه بکن، اگر طاقت آورد، تو هم طاقت آن تجلی کامل قلبی را که از من میخواهی، میآوری. قلب یک پارهگوشت است. وقتی موسی(ع) به کوه نگاه کرد، رشحهٔ اندکی از جلوهٔ او به کوه زد. پروردگار میفرماید که کوه نابود شد، «وَ خَرَّ مُوسَی صَعِقاً»[3] موسی هم روی خاک افتاد و بیهوش شد.
قساوت قلب، سرانجام همنشینی با هوای نفس
پیغمبر(ص) میخواستند طاقتی را در امت بهوجود بیاورند که امت مانند کوه طور، بدون متلاشیشدن، آینهٔ تجلی خدا بشود. حضرت میخواستند این کار را بکنند. من روی منبر پیغمبر(ص) و در این مجلس سیدالشهدا(ع)، مطالب را بهراستی و درستی به خودم مثل میزنم، یقین هم دارم کلمهبهکلمهای که میگویم، مینویسند. قرآن میفرماید: «وَ إِنَّ عَلَیکُمْ لَحَافِظِینَ × کِرَاماً کَاتِبِینَ × یعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ».[4] ما که بعد از هفتاد سال تجلیگاه نور حضرت ذوالجلال نشدهایم! اشتباه گفتم «ما»؛ من بعد از هفتاد سال تجلیگاه نورالله نشدهام که وجهالله بشوم. من خیلی راحت خودم را در اختیار هوای نفس، شهوات، شیطان و ابلیس و حرام گذاشتهام. آنها روی من خیلی کار کردهاند و حالا به قلبم شدیداً لطمه خورده است. از آنهایی شدهام که پیغمبر(ص) میفرمایند: «جُمُودُ العَينِ مِنْ قَسْوَة القَلب»[5] سنگدلی سبب خشکی دو چشم است و گریه ندارد. رها در دست شیطان و هوای نفس هستم. به قول قرآن در سورهٔ یوسف، چه زمان وقتش میرسد که «إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّی»[6] خدا یک نظری بکند. عباداتم که هیچ اثری رویم نگذاشته است و همانی بودهام که در بچگی و نوجوانی بودهام.
تداوم گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) تا روز قیامت
این کلام که میخواهم بگویم، برای انسانی است که اشکش بند نمیآمد. واقعاً بند نمیآمد! چه دلی داشته است، خودش میداند؛ ما نمیتوانیم باطن امیرالمؤمنین(ع) را نگاه کنیم و بدانیم که در آن قلب چه میگذشته. کمیل میگوید که حضرت کل دعا را در سجده خواندند و تمام شد. من در گرانترین فرش و منبر دعای کمیل میخوانم، خسته میشوم؛ اما کمیل میگوید که امام شبهای جمعه صورتشان را روی خاک (نه روی فرش) میگذاشتند و تا نماز شبشان که میخواست شروع بشود، دعا را میخواندند و اشک میریختند؛ بهطوری که خاکهای زیر صورتشان گِل میشد. چقدر اشک داشتند! گریه جزء دین است و این هم نمونهاش.
امیرالمؤمنین(ع) کار باطل، گُتره و بیعلت شرعی میکنند؟ امیرالمؤمنین(ع) وقتی گریه میکردند، ملکوتیان اشکشان را میگرفتند و به صورتشان میمالیدند. گریهٔ علی(ع) آسمانها و عرش را تکان میداده! گریه جزء دین است. کسانی که میگویند برای چه گریه میکنید؛ 1500 سال پیش جنگی اتفاق افتاده، چهار پنج ساعت طول کشیده و تمام شده. چه خبرتان است که اینهمه سال گریه میکنید؟! اینها خبر ندارند که نظر قرآن و ائمه(علیهمالسلام) راجعبه گریه چیست؟ خبر ندارند و بعد هم حرفهایشان را در ماهوارهها و تلفنهای همراه پر میکنند. به امید این هم نشستهاند که داستان گریه تمام شده و آنها شاد بشوند. من این روایت را برای شما میگویم؛ فقط عنایت و دقت کنید. حالا ضمن بحث هم آرام گریه کنید که صدای بحث به همه برسد! پیغمبر(ص) ضمانت قطعی دادهاند که بعضی روایاتش را میخوانم؛ حضرت به صدیقهٔ کبری(س) فرمودند: گریهٔ بر حسین تو تمام نمیشود. حالا هر دریوری که میخواهید، بگویید؛ مگر شما چقدر میارزید؟ در این عالم و آسمانها، ارزش برای ماست؛ شما چند میارزید؟ چه کسی هستید؟ شما وزنی ندارید! مگر شیطانها وزن دارند؟ دهان نجستان باز است و فعلاً در دنیایید، خدا هم کاری به شما ندارد. هر دریوری که دلتان میخواهد بگویید؛ ولی یقین داشته باشید که این گریه تمام نمیشود و بعد از ما هم ادامه دارد. این خبر غیبی پیغمبر(ص) است که به زهرا(س) میگویند: قرنبهقرن، این جمعیتها و گریهها تا برپاشدن قیامت ادامه دارد.
گریه در قیامت هم ادامه دارد. قیامت برای مردم مؤمن جای خوشی کامل است؛ اما این روایت در «تفسیر فرات» کوفی است که نزدیک به عصر ائمه بوده: روز قیامت وقتی صدیقهٔ کبری(س) وارد میشود، به پروردگار عالم میگوید که قبل از حساب خلایق و رفتن به بهشت، من یک درخواست از تو دارم. خطاب میرسد: درخواستت را بگو. به پروردگار میگوید: بگو برای من یک خیمه برپا کنند تا من برای حسینم گریه کنم.
این گریه فقط ادامه دارد؛ البته اهل جهنم هم گریه میکنند که گریهٔ حسرت و بدبختی است، نه گریهٔ پرقیمت! اگر کسی بتواند در جهنم یک قطره اشک برای ابیعبدالله(ع) بریزد (قطره هم نه، فقط چشمش برای ابیعبدالله در جهنم خیس بشود) والله نجاتش میدهند؛ اما در جهنم نیست!
حسین جان! اگر اقتضا میکرد، دلم میخواست از روز اول محرم تا روز عاشورا، اصلاً حرف نزنم. به خدا قسم، اگر اقتضا میکرد، میخواستم جلسهای با هم داشته باشیم که از هفت صبح بیاییم و تا ده صبح فقط گریه کنیم و من دیگر منبر نروم.
نگاه حقارت به انسانها، ممنوع!
اما قلب که عامل گریه و اشک است؛ روایتی را تبرکاً و برای نورانیترشدن مجلس و قلب خودمان، از وجود مبارک رسول خدا(ص) بشنوید. چه روایت عالیای است! البته من نمیتوانم ادعا بکنم که کامل این روایت به من میخورد؛ شاید کامل روایت به شما بخورد. بالاخره کسانی هستند که ما نمیشناسیم، آنها هم خودشان را نشان نمیدهند و ظهور ندارند؛ اما مقام معنوی آنها خیلی بالاست.
شخص دستفروشی با کفش پاره و لباس کهنه به جلسهٔ شما میآمد. چند سال، من او را از بالای منبر میدیدم. یک بار از منبر پایین آمدم و گفتم: آقا، خانهٔ شما کجاست؟ یک جایی را آدرس داد. گفتم: ماشین دم در است، بیایید؛ شما را میبرم. سوار شد و من هم بهدنبالش رفتم. یک خانهٔ شصتمتریِ کهنه بود. گفتم: داخل خانه بیایم؟ گفت: بیا. مثل الآن تابستان هم بود و خیلی گرم بود. خنککنندهٔ خودش و خانمش بادبزن بود. به او گفتم: اجازه میدهید که من بگویم یک کولر در اینجا نصب کنند؟ گفت: خودت اگر دلت میخواهد، نصب کن؛ من درخواستی ندارم. کولر را برایش گذاشتم و به او گفتم: تو در این جلسات میآیی، من از بالای منبر که تو را میبینم، از خودم خجالت میکشم که تو اینجور آقایی میکنی و میآیی. گفت: به من کاری نداشته باش؛ بگذار بیایم و بروم. گفتم: برای چه میآیی؟ گفت: بگذار بیایم. گفتم: برای چه میآیی؟ من آدم باسوادی نیستم و میدانم که حرفهای من به تو چیزی اضافه نمیکند. یکی دو بار با او صحبت کردم (خدایا! تو شاهدی که راست میگویم) و دیدم او عارف، فیلسوف، حکیم، الهی و وصل است. دستفروش بود، اما عارف! پیغمبر(ص) میفرمایند احدی را به چشم حقارت نگاه نکن که مبادا از اولیای خدا باشد. هیچکس را کوچک ندان و کوچک نبین.
حکایتی شنیدنی از بدگمانی و قضاوت دیگران
عادت داشته باشیم که عباد خدا را بزرگ ببینیم! من این داستان را از یکی از مراجع شنیدم که خیلی هم دوستش داشتم. مرجع بزرگی بود که هرکاری هم کردند، رساله نداد و گفت: من روز قیامت طاقت بحث و گفتوگو با خدا را ندارم. ایشان میفرمود: یک مدرسهٔ قدیمی در مشهد به نام «مدرسهٔ میرزاجعفر» بود که به حرم امام هشتم وصل بود و درِ آن هم در صحنه کهنه باز میشد. آنوقتها دو تا صحن در مشهد بود. من وقتی به مشهد میرفتم، برای نماز مغرب و عشا به آنجا میرفتم. یکی از اولیای خدا نماز میخواند که این نمازگزاران را به خدا وصل میکرد. قدرت روحیاش خیلی بالا بود! نمیدانم میرزا جعفر چه کسی بوده؛ اما کل مدرسه را با حلالترین پول ساخت و وصیت هم کرد که هر طلبهای اینجا درس میخواند، مریض شد و مُرد، پایین حجره دفنش کنید. من آن قبرها را دیده بودم؛ الآن مدرسه را خراب کرده و به دانشگاه تبدیل کردهاند و آن معنویت هم از آنجا پرید. دیگر آنچیزی نیست که بود.
طلبهای از روستایی به آنجا آمد، خیلی خوب درس میخواند و داشت ملا میشد. خیلی کم معاشرت بود، الّا با چند نفر که آن چند نفر هم خردهخرده نظر خوبی به او پیدا نکردند. به این فکر افتادند که این شخص نماز نمیخواند. در دل خودشان میگفتند که حیف! آمدهای روحانی بشوی و ملت را به دین دعوت کنی؛ پس چرا نماز نمیخوانی؟
یک بار گفتند: ما عصر پنجشنبه (درس هم روز پنجشنبه تعطیل است) و جمعه میخواهیم به طرقبه برویم و در باغهای کنار رودخانه رفع خستگی کنیم. دلمان میخواهد تو هم بیایی. گفت: مانعی ندارد!
جاده را پیاده رفتند و سخت هم بود. من تا پشت کوههای نیشابور از آن مناطق پیاده رفتهام؛ تمامش کوهستان و رفتن به آنجا سخت است! شب جمعه شام خوردند و خوابیدند. یکی از طلبهها به فکرش افتاد که نکند ما به این طلبه سوءظن داریم. قرآن میگوید: «اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»[7] از بددلی نسبت به مردم بپرهیزید. من بعضی از این بددلیها را پای شما مینویسم و در قیامت گیر میکنید.
مرا شیخ دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آنکه در نفس خودبین نباش
دگر آنکه در خلق بدبین نباش[8]
هیچوقت خودت را نبین که دچار غرور نشوی و بگویی علم من، پول من، مجلس و منبر من! اصلاً خودت را نبین؛ اگر خودت را ببینی، بین تو و پروردگار حجاب ایجاد میشود. تو کسی و چیزی نیستی که خودت را ببینی.
این طلبه گفت نکند که ما به این شخص بدبین هستیم؛ بیدار بمانم و ببینم واقعاً نماز صبح نمیخواند! رفقا که از خستگی مُرده و بیحال، خواب هستند. یک ساعت به اذان صبح، نگاهی به این دوستان کرد و دید همه خواب هستند. بلند شد و هزارمتری دور شد. پشت درختهای تنومند، کنار رودخانه نماز شبی خواند، گریهای کرد و نالهای زد که من از هیچکس ندیده بودم. هوا تاریک هم بود، آنوقت دهاتهای اطراف برق نبود. من ماتزده بودم که ما میگوییم این نماز واجب نمیخواند، ولی این چگونه نماز شب میخواند!
شب مردان خدا روز جهانافروز است
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
با پای برهنه آهسته روی خاکها آمد، وقتی اللهاکبر مؤذن پیرمرد روستا میخواست شروع بشود، هنوز بچهها بیدار نشده بودند، نماز صبحش را خواند و رفت خوابید. بچهها کمکم بیدار شدند و نماز خواندند و همه به هم گفتند: بدبخت بیچاره! لااقل در این هوای خوب، کنار این رودخانه و باغ بلند میشدی و دو رکعت نماز میخواندی.
عصر جمعه به مشهد برگشتیم. کلید انداخت و حجره را باز کرد و تنها داخل حجره رفت. بهدنبالش رفتم و گفتم: تو را به این امام رضا(ع) و این قرآن و دین، من را ببخش! ما نسبت به تو بد گمان شده بودیم و فکر میکردیم که تو نماز واجب هم نمیخوانی. دیشبِ تو مرا دیوانه کرده است! من را به غلامی قبول کن تا کارهایت را بکنم، غذایت را برایت بپزم و لباسهایت را بشورم. لبخندی زد و گفت: خیلی من را معطل نکن! میخواهم به صحن بروم (درِ مدرسه در صحن باز میشد) و یک سلام بدهم و برگردم. رفت و به امام هشتم گفت: پرده از روی کار من بالا رفت و فهمیدند که من با شما و خدا چطور هستم؛ به حقیقت فرزندت جوادالائمه(ع)، یک لطف به من بکن و از خدا بخواه عمر مرا خاتمه بده. بعد هم به حجره آمد، خوابید و از دنیا رفت.
محبوبترین دلها نزد پروردگار
به چشم حقارت به کسی نگاه نکنید! همه خوب هستند و اگر هم یک خوبی بد کرد، باز در دلت باشد که این توبه میکند و خوب میشود. رسول خدا(ص) چه روایتی دارند! حضرت میفرمایند: «إنَّ للّهِ تعالى في الأرضِ أوانِيَ»[9] خدا خودش ظرفهایی بر روی این زمین دارد که ظرفها لِله است؛ یعنی ظرف را به خودش اختصاص داده: ظرف من، بیت من و عبد من. «ألا وهِي القُلوبُ» این ظرفها قلبها هستند. «فَأحَبُّها إلَى اللهِ، أرَقُّها وأصفاها وأصلَبُها» محبوبترین دل پیش خدا، صافترین آنهاست. دلی است که حسد، کبر، غرور، ریا، بدبینی و نفاق ندارد و صافِ صاف است. دل بسیار سخت و قلب بسیار مهربانی است. بعد خود پیغمبر(ص) معنی میکنند: «أصلَبُها في ذاتِ اللهِ» چنان با ایمان به خدا و قیامت پیوند سختی خورده که هیچ تیشه و کلنگی نمیتواند این پیوند را از جا بکند. «وأصفاها مِن الذُّنوبِ» از گناهان مربوط به قلب، پاکِ پاک است. «وَأرقُّها للإخوانِ» مهربانترین دل را نسبت به برادران ایمانی دارد. چنین دلی منبعی برای چشم است و با این دل، هر چشمی گریه میکند.
اکنون بهسراغ حرفهای امیرالمؤمنین(ع) بروم و بعد هم به شام برویم.
گریههای امیرالمؤمنین در رازونیاز شبانه با پروردگار
گریه جزء دین است و علی(ع) از گریهکنان ردهٔ اول جهان. علی(ع) میداند که گریه جزء دین است. علی(ع) اینقدر عاشق است که وقتی دعای کمیل را در سجده میخواند، اصلاً نظر به بدن ندارد؛ لذا نه زانودرد میگیرد و نه کمردرد. عاشق است! حالا اینجا من خودم را میگویم؛ «اَللّهُمَّ عَظُمَ بَلائي» مدام به خودم گفتم جلوتر میروم، بهتر میشوم. بگذار جوانیام بگذرد، اما بهتر نشدم. «وَ اَفْرَطَ بي سُوءُ حالى وَ قَصُرَتْ بي اَعْمالى وَ قَعَدَتْ بي اَغْلالى» گناه زمینگیرم کرد و عملهایم خیلی لاغر و کوچک شده است. زمانی در جوانیهایم نمازی میخواندم و دو قطره اشک میریختم؛ اما الآن هیچ کاری نمیکنم. «وَ حَبَسَنى عَنْ نَفْعى بُعْدُ اَمَلى وَ خَدَعَتْنِى الدُّنْيا بِغُرُورِها وَ نَفْسى بِجِنايَتِها» حالا چهکار باید بکنم؟ «وَ مِطالى يا سَيِّدى» خیلی کند هستم و چارهای ندارم جز اینکه درِ خانهات گریه کنم و بنالم تا دردم را دوا کنی. «فَاَسْئَلُكَ بِعِزَّتِكَ اَنْ لا يَحْجُبَ عَنْكَ دُعائى» این بالاترین قسم است! خدایا به عزتت قسم، با این وضعی که در من میبینی، روی خود را از من برنگردان و نگاهت را از من برندار. گریه جزء دین است.
خبر جبرئیل از شهادت اهلبیت و گریههای رسول خدا(ص)
این روایت را هم بشنوید؛ ببخشید معطلتان میکنم. دلم نمیخواهد طول بدهم و میخواهم با شما بنشینم و گریه کنم؛ اما گاهی طولانی میشود روایت در «کاملالزیارات» است که دراینزمینه مهمترین کتاب ماست. «عَنّ أبي جَعْفَر قَال قَال أمِیر الْمؤمِنین»[10] امام باقر(ع) میفرمایند که امیرالمؤمنین(ع) فرمودهاند: «زَارنا رَسُول اللّٰه» من، زهرا، حسن و حسین در خانه بودیم که پیغمبر(ص) پیش ما آمد. عربیاش را نخوانم که معطل نشویم؛ دلم میخواهد بخوانم که نور بیشتری به ما بتابد. امایمن یک مقدار شیر و کره و خرما برای ما آورده بود. ما اینها را مخلوط کرده و ناهارمان کرده بودیم. «فَقَدَّمْنا مِنْه» و ما پیغمبر(ص) را بر خودمان مقدّم کردیم و از این غذا جلویش گذاشتیم. «فَأکَلَ ثُمّ قامَ إلَى زَاویة الْبِیت فَصَلّى رَکَعات» غذا را خورد، بعد از سر سفره بلند شد و به گوشهٔ اتاق رفت و چند رکعت نماز خواند. «فَلَمّا کَانَ فِي آخَرِ سُجُودِه بَکى بُکاءً شَدیداً» هر چند رکعت خواند، سجدهٔ آخر آن بهشدت گریه کرد. گریه جزء دین است؛ وگرنه معصومی مثل پیغمبر(ص) گریه نمیکردند و میگفتند گریه جزء دین نیست و نباید گریه کرد. «فَلَم یَسْأله أحَدَ مِنا إجلالاً و إعْظاماً لَه» هیچکدام از ما بهخاطر عظمت و بزرگداشت پیغمبر(ص) جرئت نکردیم که از او بپرسیم چه شده است! چه کسی جرئت کرد؟ «فَقَامَ الْحُسَین» حسین که چهار سالش بود، بلند شد و رفت (روایت خیلی عجیبی است)، خودش را در دامن پیغمبر(ص) انداخت. پیغمبر(ص) هم که وقتی حسین خودش را در بغلش میانداخت، عرش را سیر میکرد! حسین(ع) گفت: بابا! امروز که به خانهٔ ما آمدی، ما هیچوقت بهاندازهٔ امروز خوشحال نشدیم؛ «ثُمّ بَکیت بُکَاءً غَمّنا فَما أبَکاک» اما جوری گریه کردی که همهٔ ما (من، پدرم، برادرم و مادرم) غصهدار شدیم. این چه نوع گریهای بود؟ «فَقَال یَا بُنیّ! أتَانِی جِبرِئیل آنِفاً فَأخْبَرَنی أنَّکم قَتْلىٰ» رسول خدا(ص) فرمودند: همین الآن جبرئیل بر من نازل شد، به من خبر داد (این روایت برای من خیلی مهم است! من وقتی روضهٔ صدیقهٔ کبری را میخوانم، با یقین میگویم شهید شد؛ این یک مدرکم است) و گفت: همهٔ شما را میکشند. حسین جان! از طرف خدا به من خبر داد که پدرت را میکُشند، مادرت را هم میکشند. مادر را هم بدجوری کشتند! میگویند شب غسلدادنش، دست علی(ع) به بازویش رسید، اما هیچ جای بدنش سالم نبود. برای اینکه همین الآن فکر کنید، پنجاهشصت نفر یک در چوبی را هُل بدهند که خانمی پشت در است و پشتش هم دیوار، از زهرا(س) چیزی نماند. اگر چیزی مانده بود که مثل قبل، راحت خودش با پای خودش به حرم پدرش میرفت؛ اما هر وقت میخواست برود، به چهار پنج نفر میگفت زیر بغل مرا بگیرید و تا کنار قبر پدرم ببرید. نه دست و پا، نه پهلو و نه سینه از او نمانده بود.
حسین جان! اول از همه مادرت را میکشند، بعد پدرت و بعد هم برادرت را میکشند؛ اما همهٔ حرف پیغمبر(ص) را بزنم: «لَا یَوْمَ کَیَوْمِکَ یَا اَبا عَبْدِالله».[11] پیغمبر(ص) عجب روضهای خواندهاند! جگر شما نمیسوزد و اشکتان نمیآید؟ حسین جان! نمیگذارند قبر یک نفر از شما کنار قبر من باشد و هر کدام در یک شهر دفن میشوید؛ پدرت در کوفه، تو در کربلا و حسن هم که در مدینه کشته میشود، او را هم کنار قبر من نمیگذارند. ابیعبدالله(ع) سؤال کرد: بابا، چه کسی ما را بعد از کشتهشدن زیارت میکند؟ چه کسی برای ما گریه میکند؟ معلوم میشود که همهٔ امت دشمن ما هستند! حضرت فرمودند: نه عزیزدلم! عدهای قبرهای شما را عاشقانه، پیاده، پای برهنه و در سرزنان، بهگونه که اشکشان بند نمیآید، زیارت میکنند.
حسین من! «حَقیقٌ عَلَیَّ أنْ آتِیهُم یَومَ الْقیامة»[12] واقعاً وظیفهٔ من است که پیش دانهدانهٔ اینهایی بروم که برای زیارت تو آمدهاند و گریه میکنند. «حَتى أُخَلّصَهُم مِنْ أهوال السّاعة وَ مِنْ ذُنوبِهم» آنجا بایستم تا خدا گناهان آنها را ببخشد، از آتش نجاتشان بدهم و با دست خودم به بهشت ببرم تا خیالشان راحت شود.
گریه جزء دین است. من سه روز است که دارم این مطلب با دلیل ثابت میکنم؛ رابطهٔ شما با گریه قطع نشود! گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) از بالاترین قُرُبات است.
کلام آخر؛ مهمانی سر بریده در خرابهٔ شام
دختردارها! برایتان اتفاق افتاده، حتماً افتاده است؛ برای من که خیلی افتاده. وقتی دختر بهانه میگیرد و آرام نمیشود، چهکار کردهاید؟ غیر از اینکه دلتان آتش گرفت و نگذاشتید بچه شما را ببیند؛ بهشکلی صورتتان را برگرداندهاید و اشکتان را پاک کردهاید. گاهی وقتی یک بچهٔ کوچک، مخصوصاً دختر آرام نمیگیرد و زبان بیان حالش را هم ندارد، مادر میگوید: به خواهرم، برادرم و مادرم زنگ بزنید که بیایند، ببینیم این بچه چه شده است! پدرش که نبود! برادرش، خواهر سیزدهسالهاش سکینه(س) و دو تا عمهٔ مهربانش بودند. بچه ساکت نمیشد، زینالعابدین(ع) بغلش گرفت و در خرابه میگرداند، اما ساکت نمیشد و میگفت پدرم را میخواهم. پدرش را از کجا بیاورند؟ سکینه(س) جلو آمد و گفت: برادر، او را به من بده. بغلش گرفت و در گوشش زمزمه میکرد: خواهرم یک مقدار آرام باش؛ با گریهٔ تو، همه دارند گریه میکنند و خرابه آشوب شده است. قانع نشد و در بغل خواهر هم میگفت بابایم کجاست؟ پدرم را میخواهم! امکلثوم(س) آمد و گفت: او را به من بدهید. یکخرده گوشهٔ خرابه راهش برد و دور خرابه گرداند، اما آرام نشد! فکر کردند که با زینب(س) آرام میشود؛ اما باز هم آرام نشد.
یکی از کسانی که بهطور یقین به شما بگویم (دلیل هم دارم)، دم مردن به شما آرامش میدهد، زینب کبری(س) است. دلیل یقینی دارم! ما از کسانی هستیم که وقتی محتضر شدیم، یکی از آنهایی که بالای سر ما با ما حرف میزند، زینب کبری(س) است. به ملکالموت میگوید: میدانی این چه کسی است؟ پروندهاش را نگاه کن و ببین برای برادر من چهکار کرده!
در خرابه آشوب شد. خرابه یک منزل بود که خرابه شده بود، نه اینکه خرابهٔ به این معناست. نزدیک کاخ بود. آن ملعون ازل و ابد بیدار شد و گفت: چه خبر است؟! چرا نمیگذارند بخوابیم! چرا بخوابی؟ نمیدانی چه جنایتی کردهی؟! به او گفتند: یک دختر دوسهساله بهانهٔ بابایش را گرفته است. شاه است دیگر، وقتی امر میکند، این احمقها باید امرش را اطاعت کنند! شاه گفت: سریع سر بریدهٔ پدرش را ببرید تا ساکت شود.
کجای دنیا سر بریده به دیدن بچهاش رفته؟ بهبه، چه صاحبخانهای! صاحبخانه سهسالش است. چه مهمانی! تک انسان عالم است. خوشبهحالت دختر! خدا به تو توفیق داد که این سر بریده را به بغل بگیری. خوشبهحالت! عجب سری را بغل گرفتهای.
«يا أبتاهُ! مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي»[13] بابا! من الآن وقت یتیمشدنم بود؟ من که حالاحالا بابا میخواستم. بابا! شب عروسی، پدر باید چادر سر دختر کند. تو با سر بریده به دیدن آمدهای؟
«يا أبَتاهُ! مَنْ ذَا الَّذي خَضَبكَ بِدِمائكَ» چه کسی محاسن تو را به خون سرت رنگین کرد. بابا! با من حرف بزن.
«یا أبَتاهُ! مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَرِيدَيْكَ» بابا! چه کسی رگهای گلویت را بریده؟
[1]. شعر از حافظ شیرازی.
[2]. سورهٔ اعراف، آیهٔ 143.
[3]. همان.
[4]. سورهٔ انفطار، آیات 10-12.
[5]. الرسالة العلیّه في الأحادیث النبویة، کاشفی سبزواری، ص129.
[6]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 53.
[7]. سورهٔ حجرات، آیهٔ 12.
[8]. شعر از سعدی شیرازی.
[9]. کنزالعمال، ح1225: «إنَّ للهِ تعالى في الأرضِ أوانِيَ، ألا وهِي القُلوبُ، فَأحَبُّها إلَى اللهِ، أرَقُّها وأصفاها وأصلَبُها؛ أرقُّها للإخوانِ، وأصفاها مِن الذُّنوبِ، وأصلَبُها في ذاتِ اللهِ».
[10]. کاملالزیارات، ص58: «الولید عن سعد بن عبد الله عن أبی جعفر قال قال أمیر المؤمنین زارنا رسول الله و قد أهدت لنا أم أیمن لبنا و زبدا و تمرا فقدمنا منه فأکل ثم قام إلى زاویه البیت فصلى رکعات [رکعتان] فلما کان فی آخر سجوده بکى بکاء شدیدا فلم یسأله أحد منا إجلالا و إعظاما له فقام الحسین و قعد فی حجره فقال یا أبه لقد دخلت بیتنا فما سررنا بشیء کسرورنا بدخولک ثم بکیت بکاء غمنا فما أبکاک فقال یا بنی أتانی جبرئیل آنفا فأخبرنی أنکم قتلى و أن مصارعکم شتى فقال یا أبه فما لمن زار قبورنا على تشتتها فقال یا بنی أولئک طوائف من أمتی یزورونکم فلیتمسون بذلک البرکه و حقیق علی أن آتیهم یوم القیامه حتى أخلصهم من أهوال الساعه و من ذنوبهم و یسکنهم الله الجنة».
[11]. امالی شیخ صدوق، ص115؛ بحارالأنوار، ج۲۲، ص۲۷۴.
[12]. کاملالزیارات، ص58.
[13]. نفسالمهموم، ص456.