در خرابه آشوب شد. آن ملعون ازل و ابد بیدار شد و گفت: چه خبر است؟! چرا نمی گذارند بخوابیم! به او گفتند: یک دختر دوسه ساله بهانهٔ بابایش را گرفته است. شاه است دیگر، وقتی امر می کند، این احمق ها باید امرش را اطاعت کنند! شاه گفت: سریع سر بریدهٔ پدرش را ببرید تا ساکت شود.
کجای دنیا سر بریده به دیدن بچه اش رفته؟ چه صاحب خانه ای! صاحب خانه سه سالش است. چه مهمانی! تک انسان عالم است. خوش به حالت دختر! خدا به تو توفیق داد که این سر بریده را به بغل بگیری.
«يا أبتاهُ! مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي»بابا! من الآن وقت یتیم شدنم بود؟ من که حالاحالا بابا می خواستم. بابا! شب عروسی، پدر باید چادر سر دختر کند. تو با سر بریده به دیدن آمده ای؟ چه کسی محاسن تو را به خون سرت رنگین کرد. بابا! با من حرف بزن. «یا أبَتاهُ! مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَرِيدَيْكَ» .