جلسه پنجم؛ پنجشنبه (10-6-1401)
(سمنان مهدیه اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- دعای ابراهیم(ع) در خصوص بعثت پیامبر(ص)
- لجبازی، عامل اصلی اختلافات مردمی
- شعار عجیب پیغمبر(ص) در روز فتح مکه
- ضرورت الگوبرداری احزاب سیاسی از اخلاق پیغمبر(ص)
- شکایتنامۀ پیغمبر(ص) از امت در روز قیامت
- لجبازی و عناد، اخلاق ابلیسیِ بسیار خطرناک
- بعثت پیغمبر(ص) بر مبنای رحمت و رأفت
- عشق جوان یهودی به پیغمبر(ص)
- اخلاق اهلبیت، عامل گرایش افراد به مذهب تشیع
- عیادت پیغمبر(ص) از جوان یهودی
- پیغمبر(ص)، مظهر خُلق عظیم
- کلام آخر؛ حسین(ع)، گوهری یکتا در عالم خلقت
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
دعای ابراهیم(ع) در خصوص بعثت پیامبر(ص)
دعای حضرت ابراهیم(ع) دربارهٔ آیندگان به «إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ»[1] ختم شده است. او به پروردگار عرض میکند: «رَبَّنَا وَ ابْعَثْ فِیهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ»[2] خدایا! پیامبری از جنس مردم (نه فرشته و نه غیر از فرشته) را که از پدر و مادر بهدنیا آمده است، مبعوث به رسالت کن تا این سه کار را انجام بدهد:
1. «یتْلُو عَلَیهِمْ آیاتِکَ»[3] آیات تو را بر مردم تلاوت کند و نه قرائت. بین قرائت و تلاوت خیلی فرق است. شما این فرق را هم در کتابهای مهم لغت عرب میبینید. «قرائت» یعنی «خواندن و رفتن»؛ اما «تلاوت» یعنی «خواننده بهگونهای برای مستمع بخواند که مستمع بفهمد و زمینهٔ عمل برای او آماده بشود».
2. «وَ یعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَ الْحِکْمَةَ»[4] کتابی که برای آن پیغمبر نازل میکنی، آن پیغمبر ظاهر و باطن کتاب و عالیترین قوانین ساخت دنیا و آخرت آباد را به مردم تعلیم بدهد. اسم این نوع قانون در قرآن مجید، «حکمت» است.
3. «وَ یزَکِّیهِمْ»[5] حقیقت لغت «یزَکِّیهِمْ» این است که مردم را در عقل، قلب، روح، عمل و اخلاق رشد بدهد و آنها را به یک درخت کامل میوهدار تبدیل بکند.
بعد در پایان دعا میگوید: «إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ»[6] تو قدرت غیرقابلشکست هستی. این معنای «عَزِیزُ» است. لغت «عزیز» در زبان و ذهن مردم ایران یک معنای دیگر دارد. مردم وقتی میگویند «تو عزیز من هستی»، یعنی تو پیش من ارزش داری و ویژه هستی؛ اما لغت «عزیز» در قرآن و زبان عرب، یعنی قدرت غیرقابلشکست. در واقع، دعای ابراهیم(ع) به این معناست: خدایا! در مبعوثکردن این پیغمبر، قدرت غیرقابلشکست هستی و این قدرت غیرقابلشکست تو در بعثت آن رسول نیز حکیمانه است. ابراهیم(ع) میخواهد به مردم بگوید: مردم! آنکه من دعا کردم تا خدا مبعوث به رسالتش کند، جلوهٔ تام و کامل حکمتالله است. همین هم هست!
لجبازی، عامل اصلی اختلافات مردمی
من الآن نمیدانم عظمت پیغمبر در ایمان، اخلاق، عمل و باطنشان را از قرآن برایتان بگویم یا از «نهجالبلاغه» و یا از روایات. این کار زمان خیلی گستردهای میطلبد؛ اما به قول جلالالدین:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید[7]
فعلاً بخشهایی از حقیقت وجود مقدس ایشان را از قرآن برایتان میگویم که حقیقتاً شگفتآور است! شگفتآور است؛ چون وضع یک انسان از جنس خود ماست، اما پروردگار مهربان عالم حکمت بهمعنای کامل را از مشرق وجود او اقیانوسوار طلوع داد. واقعاً طلوع داد!
ما در ایران، بین مردم و خانوادهها و اقوام، اختلافات سنگینی میبینیم. این اختلافات در پنج دقیقه قابلحل است؛ اما زیر بار نمیروند و ده سال، هشت سال یا تا دم مرگ طول میکشد. حتی این اختلافات، نه علت اخلاقی دارد و نه علت انسانی؛ هیچ علت قابلقبولی ندارد. من در تهران و شهرستانها دیدهام که دو تا برادر، چهار تا آخوند، چند دانشگاهی یا بازاری با هم اختلاف داشتند و گاهی تا زمان مرگشان طول کشید، ولی زیر بار حل کردنش نرفتند. هیچکدام اقرار نکردند و نگفتند که تقصیر این اختلاف برای من است و همیشه بگومگو بود. او میگفت تقصیر توست، آن یکی هم میگفت تقصیر توست؛ او میگفت تو اشتباه کردی، آن یکی هم میگفت تو اشتباه کردی؛ او میگفت تو آدم بدی هستی، آن یکی هم میگفت تو آدم بدی هستی؛ او میگفت تو لجبازی، آن یکی هم میگفت تو لجبازی.
شعار عجیب پیغمبر(ص) در روز فتح مکه
برادران و خواهرانم! سیزده سال زمان کمی نیست؛ هر سال 365 شبانهروز است. سیزده سال در مکه زدند، بردند، غارت و تبعید کردند. پیغمبر(ص)، حضرت خدیجه(س) و یارانشان هزار شبانهروز در شعب ابیطالب (این شعب بین دو کوه بود و وقتی آفتاب مکه به این سنگها میخورد، حرارتش را به این زندانیها میداد)، تحریم بودند؛ آب و غذا به آنها نمیدادند و نان نمیفروختند. امیرالمؤمنین(ع) که آن زمان سیزدهچهاردهساله بودند، با چه زحمتی نصفه شب از شعب بیرون رفته و پیش دوستان پدرشان ابوطالب میرفتند. از آنها چند تا نان و یکخرده خرما و آب میگرفتند و میآوردند و بین اینها تقسیم میکردند. همهٔ آنها حداقل خوراک را میخوردند. وقتی از شعب هم بیرون آمدند، خدیجهٔ کبری(س) از شدت ضربات این زندان از دنیا رفت. یاسر و سمیه را کشتند و خانم دیگری را هم چون مسلمان شده بود، اینقدر کتک زدند که هر دو چشمش کور شد. چقدر به پیغمبر(ص) سنگ پراندند، چوب زدند و عبا دور گردنش کشیدند! یک مشت مأمور قرار داده بودند که وقتی مسافری از بیرون به مکه میآمد و میخواست به مسجدالحرام برود، به او میگفتند: او را میبینی که آن گوشه نشسته؟! او دیوانه، جادوگر و دروغگوست؛ بهسراغش نرو! جنایات مردم مکه در این سیزده سال بهاندازهٔ ده جلد کتاب است.
آنوقت خداوند به ایشان گفت که به مدینه برو و اینجا نمان. وقتی اسلام قدرت گرفت، به همراه نزدیک دههزار نفر بهطور پنهانی که مردم مکه نفهمند (چون همه کوه و تپه و دره بود و تشخیص مشکل بود)، تا پشت دروازهٔ مکه آمدند. دههزار نفر یکمرتبه مشت گره کردند و فریاد کشیدند: «أَلْیوْمُ یوْمُ الْمَلْحَمَةِ»[8] امروز روز انتقام، شکستن قدرت شما و نابودکردن شماست؛ روز این است که دماغتان را به خاک ذلت بکشیم. و سیزده سال جنایات شما را تلافی کنیم. ابتدا شعار این بود، اما پنج دقیقه هم نشد؛ پیغمبر(ص) جارچی ارتش را صدا زدند و فرمودند: روی یک بلندی برو، صدایت هم که رساست، شعار را عوض کن و بگو: «أَلْیوْمُ یوْمُ الْمَرْحَمَةِ» امروز روز مهربانی، محبت و مهرورزی است.
وقتی هم وارد مکه شدند، همهٔ آنهایی که آنهمه جنایت کرده بودند، پیش پیغمبر(ص) آمدند و گفتند: با ما آشتی میکنی؟ فرمودند: من با شما آشتی هستم. گفتند: ما را میبخشی؟ فرمودند: «لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ»[9] بله همهٔ شما را میبخشم. گفتند: از ما انتقام نمیگیری؟ فرمودند: من مبعوث به انتقام نشدهام؛ بلکه مبعوث به رحمت هستم.[10]
ضرورت الگوبرداری احزاب سیاسی از اخلاق پیغمبر(ص)
آیا شعاعی از این اخلاق پیغمبر(ص) بین ما شیعیان (کاری به مذاهب دیگر ندارم) هست یا نه؟ اگر این شعاع نباشد (قرآن در سورهٔ احزاب خواسته است که این شعاع باشد)، دعوا و نزاع و کینهٔ ما ادامه دارد. در این 44 سال انقلاب، نمیدانم چند تا حزب، چند تا راستی و چپی سرکار آمدهاند؛ این گروه آن گروه را کوبیده و آن گروه هم این گروه را کوبیده است؛ اینها آن گروه را آمریکایی معرفی کرده و آنها هم این گروه را بیدین معرفی کردهاند. در این 44 سال، احزاب نخواستند از این شعاع وجود پیغمبر اکرم(ص) استفاده کنند و بامحبت دور هم بنشینند، کل مملکت را بسازند و اینجا را آباد بکنند. متأسفانه همهاش ضرر زدهاند. البته حالا آتششان خوابیده است؛ چون یک ملت قبولشان ندارند و دیگر حزبی در کار نیست. یقیناً بلایی که این احزابِ بعد از انقلاب بر سر دین خدا، ملت و کشور آوردند، قابلجبران نیست.
چرا این کارها را کردند؟ چون از پیغمبر(ص) جدا و دور بودند. اوج این اختلافات در تهران بود و رشتههای دیگرش هم در کل کشور؛ حتی اینجا هم بود. روز قیامت، جواب خدا را چه میدهند که به این ملت وفادار به دین و شهیدداده بها ندادند؟!
چقدر عجیب بود که پیغمبر(ص) اعلام کردند پناهندگان به خانهٔ ابوسفیان درامان هستند! اصلاً تا حالا چه کسی این کار را در کرهٔ زمین کرده و خانهٔ دشمنش را پناهگاه مردم قرار داده است؟ ابوسفیان در فتح مکه نزد پیغمبر(ص) آمد و گفت: من مسلمان میشوم. مسلمان شد، اما فقط زبانی مسلمان شد و قلب و روحش دشمن پیغمبر(ص) ماند. بعد از رحلت پیغمبر(ص) هم، جنایات غیرقابلجبرانی کرد.
شکایتنامۀ پیغمبر(ص) از امت در روز قیامت
در قیامت، اینهمه حجت خدا بر همگان تمام است و در بازار قیامت، هیچوقت خدا به پیغمبر(ص) نمیگوید کم گذاشتی. تنها چیزی که خدا به امت میگوید، میگوید کل شما از پیغمبر(ص) کم گذاشتید و پیغمبر من برای کسی کم نگذاشت! لذا خدا یک شکایتنامه در سورهٔ فرقان تنظیم کرده است. امام صادق(ع) با ذکر سند، روایت عجیبی در جلد دوم عربی «اصول کافی» دربارهٔ این شکایتنامه دارند. روز قیامت بهفرمودهٔ قرآن، «لاَ تَکَلَّمُ نَفْسٌ إِلاَّ بِإِذْنِهِ»[11] تا خدا اجازه ندهد، یک نفر نمیتواند حرف بزند و زبان بسته است. اصلاً صدای نفس از اولین و آخرین در نمیآید و سکوت کامل است. خدا به اولین کسی که اجازهٔ حرفزدن میدهد، پیغمبر(ص) هستند که همان شکایتنامهٔ حضرت است. پیغمبر(ص) به پروردگار میگویند: «يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا»[12] من کاری به مسیحیان، یهودیها، زرتشتیها، کمونیستها و بیدینها ندارم. آنها خودشان پیغمبر و آقابالاسر دارند. مسئولیت کمونیستها با لنین است، مسیحیها با عیسی(ع) و یهودیها با موسی(ع). خدایا! حرف من دربارهٔ امت اسلام است. از امت من بپرس که بعد از من، با این قرآن و اهلبیتم تا روز برپاشدن قیامت چهکار کردند؟ امت چه کردند! قدیمها میگفتند «با یک گل که بهار نمیشود»، راست میگفتند؛ حتی با ده تا گل هم بهار نمیشود! ما متدین خوب که شعاع نبوت پیغمبر(ص) از نظر عمل و اخلاق در وجودش بود، در امت داشتیم؛ اما چند نفر؟ چند تا زن و مرد؟ چه تعداد؟ تعدادشان اینقدر نبود که امت هر شهری بهار بهوجود بیاورد.
لجبازی و عناد، اخلاق ابلیسیِ بسیار خطرناک
همین امشب، حالا هر کس که با این وسایل الکترونیک میشنود (منبر در همه جای دنیا پخش میشود)، آنهایی که شیعه هستند، آیا حاضرند اختلافاتشان را کنار بگذارند و نسبت به همدیگر معدن محبت، بخشیدن، عفو و گذشت و چشمپوشی بشوند؟ من فکر نمیکنم که از صدهزار نفر، دو نفر هم حاضر بشوند؛ چون یک مشکل که مردم دچارش هستند و مشکل بسیار بدی هم هست، مشکل لجبازی است. لجبازی اخلاق ابلیسیِ بسیار خطرناکی است.
این آیهای بود که پیامبر(ص) در فتح مکه خواندند: «لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ»[13] و بعد به مشرکان فرمودند: «إذْهَبُوا فَأنْتُم الْطُلَقاء».[14] این یک شعاع اندک نبوت پیغمبر اکرم(ص) بود که سیزده سال انواع آزار مردم را به آنها بخشید. همه که نمرده بودند؛ نهایت سی نفر در مکه مرده بودند و بقیه زنده بودند.
بعثت پیغمبر(ص) بر مبنای رحمت و رأفت
این شعاع اخلاقی ایشان بود و اگر امشب فرصت باشد، به شعاعی از عمل و ایمانشان هم اشاره میکنم. همهٔ اینها شگفتآور است و آدم بهسختی باور میکند.
جنگ احد در ابتدا به نفع مسلمانها تمام شد و داشتند کاملاً پیروز میشدند، اما بهخاطر پول خیانتی شد که داستانش مفصّل است. 35 نفر این خیانت را کردند. خالدبنولید به همراه پانصد نفر از پشت تپه بالا آمد و میخواست به مسلمانها حمله بکند. 35 نفر از پنجاهنفری که به دستور پیغمبر(ص) در آن تنگه بودند، عقبه را خالی کرده و بهدنبال جمعکردن غنیمت آمده بودند. آن پانزده نفری که مانده بودند، در یک لحظه همه را قطعهقطعه کردند و در لشکر اسلام ریختند و درو کردند. هفتاد نفر از باارزشترین مؤمنان کشته شدند که یکی از آنها، مصعببنعمیر بود. پیغمبر(ص) به مصعببنعمیر خیلی علاقه داشتند. او یک مؤمن کاملِ جامعِ صددرصد بود. در هجدهسالگی، به نمایندگی پیغمبر(ص) از مکه به مدینه آمد و خیلیها را مسلمان کرد. ده سال در مدینه بود تا جنگ احد که به دست دشمن کشته شد. پدر و مادرش از بتپرستهای نمره یک بودند و تکپسر خانواده بود. روزی عمویش به مدینه آمد و از طرف پدر و مادرش به پیغمبر(ص) گفت: مصعب را بده تا نزد پدر و مادرش ببرم؛ آنها همین یک پسر را دارند و از دوریاش دارند دق میکنند. پیغمبر(ص) فرمودند: اجازهٔ برگشتن او دست خداست و من نظر نمیدهم.
اینقدر والا و بالا بود! جبرئیل نازل شد و گفت: خدا فرموده که مصعب برای من است، او را به مکه نفرست. آیا جوانهای ما میتوانند مصعب بشوند؟! مصعب نه امام بود و نه پیغمبر، بلکه او هم یک آدم و جوان معمولی بود؛ اینجور در سایهٔ خورشید رسالت پیغمبر(ص) رشد کرد.
اینها همچنین در جنگ احد عموی پیغمبر(ص) حمزه را کشتند و غیر از کشتن، بدنش را مُثله کردند؛ یعنی دشمن انگشتهایش را بریده، چشمهایش را درآورده، گوشها و لبها و دماغش را بریده، شکمش را پاره کرده و کبدش را درآورده، تکهتکه و سوراخ کرده، نخی در آن کردند و بهصورت یک گردنبند، به گردن یک زن بدکارهٔ معروفه (مادر معاویه) انداختند.
در این اوضاع، یاران پیغمبر(ص) خدمت حضرت آمدند و گفتند: آقا! دیگر وقتش نیست که اینها را نفرین کنید؟ فرمودند: «إنّي لَم اُبعَثْ لَعّانا و إنّما بُعِثتُ رَحمَةً»[15] خدا مرا پیغمبر نفرینکننده نفرستاده است. گفتند ما که داریم دق میکنیم، یک چیزی بگو! حضرت فرمودند: میگویم. سپس دو دست مبارکشان را بهطرف پروردگار عالم بالا بردند و گفتند: «اَللَّهُمَّ اهْدِ قَوْمِی فَإِنَّهُمْ لَا یَعْلَمُونَ» خدایا! این ملت مرا هدایت کن؛ کارهایی که میکنند، از روی نادانی میکنند و عمدی نیست. الآن اگر در ارتشهای جهان چنین پیشامدی بکند، آیا چنین اخلاقی بهکار گرفته میشود؟
در حقیقت، خداوند متعال تمام ارزشهای آسمانی، ملکوتی، مُلکی، شهودی و غیبی را به دعای ابراهیم(ع) در وجود پیغمبر(ص) جمع کرد. بعد هم او را مجانی فرستاد تا دست مردم را بگیرد و آنها را به بهشت ببرد، مبادا در جهنم بیفتند؛ اما بلایی نبود که سرش درنیاوردند. با این حال، پس از فتح مکه، حضرت همه را بخشیدند و در این بخشیدن، خیلیها خوب شدند، خیلیها پیش خودشان شرمنده شده، بیدار و بینا شدند. این هم یک رشته از اخلاقشان بود.
عشق جوان یهودی به پیغمبر(ص)
شیخ طوسی نوشته است: جوانی چهاردهپانزدهساله بود که خانوادهاش از آن یهودیهای متعصب بودند. مسجد پیغمبر(ص) دیوار نداشت (پول نداشتند که دیوار بسازند) و این جوان وقتی یک روز از جلوی مسجد رد میشد، پیغمبر(ص) را دید و عاشق حضرت شد. دل است دیگر، وقتی زیباییها را میبیند، عاشق میشود. هر روز میآمد، مدتی بیرون مسجد مینشست و پیغمبر(ص) را تماشا میکرد. گاهی پیغمبر(ص) صدایش میکردند، یک مأموریت کوچک به او میدادند و میگفتند برای من انجام بده. آن جوان هم میرفت و انجام میداد. نمیدانم چه مدت گذشت، دوسه روز نیامد. این محبت، این اخلاق، این روحیه و این قلب را ببینید؛ حضرت پرسیدند: این دوست من که میآمد و بیرون مسجد مینشست، پیدایش نیست؛ کجاست؟ یک همسایه داشت، گفت: یا رسولالله! خانهٔ این جوان دیوار به دیوار خانهٔ ماست. او مریض شده و در خانه است. پیغمبر(ص) از جا بلند شده و فرمودند: من دارم به عیادتش میروم؛ هرکس هم میخواهد، دنبال من بیاید.
اخلاق اهلبیت، عامل گرایش افراد به مذهب تشیع
عیادت یهودی را میگویم، نه عیادت آیتالله و حجتالاسلام و مدیر فلان هیئت! چنین رفتارهایی چقدر هم اثر دارد! من با یهودیها، زرتشتیها و مسیحیها، مخصوصاً با مراجع تقلیدشان خیلی رابطه داشتهام و شیعه شدهاند. من هم نگفتهام شیعه بشوید، خودشان شیعه شدند. در سایت، آدرس جلسهٔ سخنرانی مرا برای شیعیان ایران و افغان داده بودند. دکتری در پاریس بود که با یک کشیش رفاقت داشت. آن کشیش به او گفت: کسی که اسمش را در سایت نوشتهاند، آیا میشود دید؟ عالم دین شماست؟ دکتر هم گفت: بله. میشود او را دید. کشیش گفت: وقتگرفتن، دنگوفنگ، تیر و تفنگ و پاسدار و... ندارد؟ گفت: نه! چه زمانی دلت میخواهد او را ببینی؟ گفت: فردا ساعت یک بعدازظهر. گفت: بیا!
کشیش آمد. کشیش قویای هم بود! تا ساعت چهار بعدازظهر، روبهروی من روی کاناپه نشسته بود. شاید هفدههجده سؤال از من کرد و من همه را نرم، بامحبت، عقلی و حکیمانه جواب دادم؛ فیلمش را در مؤسسهٔ قم داریم. وقتی ساعت چهار حرفهایمان تمام شد، از روی کاناپه نیمخیز شد و گفت: من مسلمان و شیعه شدم و اسمم را در دلم «محمد» گذاشتم.
من امسال یک پیشنهاد به هتلدارهای مشهد دادم. ده شب در صحن حرم منبر داشتم، هتلدارها جلسهٔ خیلی خوبی گرفتند و مرا دعوت کردند. من راجعبه هتلداری در اسلام برای آنها صحبت کردم که بحث خیلی متین و محکمی شد. در این جلسهٔ یکساعته به آنها گفتم: من میخواهم یک پیشنهاد به شما بدهم. همه پذیرفتند و گفتند: اگر از بعضی جاها مانع نشوند. گفتم: ماهی یک بار، با خرج خودتان پنجاه نفر مسیحی را برای زیارت بیاورید، هتل و پول هواپیمایشان را هم بدهید. ماه بعد، پنجاه تا یهودی بیاورید. ماه بعد، پنجاه تا زرتشتی بیاورید. ماه بعد، در شهرها بگردید و پنجاه تا جوان بیدینِ نمره بیست بیاورید. البته اهلتسنن را هم گفتم؛ گفتم از زاهدان، کردستان، شمال ایران (تالش و آستارا) و مناطق دیگر بیاورید. اینها را بیاورید و ائمهمان را نشانشان بدهید. یک جزوهٔ دهصفحهای هم دربارهٔ اخلاق اهلبیت بنویسید و به آنها بدهید، اینها هدایت میشوند. از پنجاه تا، شاید پنج نفر قبول نکنند، اما 45 نفر که قبول میکنند. آنها قبول کردند و گفتند: پیشنهاد خیلی پرمنفعتی است. من دیگر خبر ندارم که این جلسه تشکیل شد و این کار را میکنند یا نه! البته دارم دنبال میکنم.
عیادت پیغمبر(ص) از جوان یهودی
پیغمبر(ص) فرمودند: من به عیادت میروم؛ هر کس که میخواهد، با من بیاید. ای خداوندی که «إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ»[16] قدرتت غیرقابلشکست است، واقعاً این قدرت و حکمتت را چگونه در وجود پیغمبر(ص) طلوع دادی؟ چهکار کردهای! چه آفریدهای! چه ساختهای! حضرت و صحابه به درِ خانهٔ یهودی آمدند، خودشان در زدند، پدر این جوان آمد و در را باز کرد. او خیلی هم متعصب بود، اما وقتی چشمش به پیغمبر افتاد، چیزی نگفت. حضرت فرمودند: من به عیادت پسرت آمدهام. گفت: تشریف بیاورید.
چهارپنج نفری کنار بستر این جوان آمدند. پیغمبر(ص) حس کردند که او دارد میمیرد (حالا چه مرضی گرفته بود، نمیدانم)، خیلی بامحبت فرمودند: جوان عزیز! رفیق من! شهادتین خود بگو که بعد از مرگت، تا ابد به آتش دچار نشوی. جوان یک نگاه به پدرش کرد و ترسید. پیغمبر(ص) دوباره تکرار کردند و جوان باز به پدرش نگاه کرد، دید اخمهای پدرش خیلی دَرهم است و ترسید. بار سوم، دیگر ملاحظهٔ پدر را نکرد و روان گفت: «أشهد أنّ لَا إله إلّا اللّه وَ أنّ محمّداً رسول اللّه» و جان داد. پیغمبر(ص) به پدرش فرمودند: چون او دیگر جزء ما شده، او را در قبرستان یهودیها دفن نکن و کارش را به خود ما واگذار کن. سپس به یارانشان فرمودند: جنازه را به بقیع بیاورید، غسل و کفنش کنیم و بعد هم دفنش کنیم.
وقتی از درِ خانهٔ یهودیها بیرون آمدند، اینقدر شاد شده بودند! تا وقتی که به قبرستان برسند، مدام میگفتند: خدایا! تو را سپاس میگویم که یک یهودی را به وسیلهٔ من هدایت کردی. میگفتند «تو هدایت کردی» و به خودشان هم نمیبستند.
این نمونههایی از اخلاق پیغمبر(ص) است. وقتی به خانه میآمدند، نمیایستادند که دست زهرا(س) را بگیرند، بالا آورده و ببوسند؛ بلکه خم میشدند، دست ایشان را میبوسیدند و میگفتند: بوی بهشت استشمام میکنم. این احترام به فرزند است.
پیغمبر(ص)، مظهر خُلق عظیم
رشتههای اخلاقی خیلی مهمی دارند که اگر خسته نمیشوید، یک مورد دیگر هم بگویم و حرفم را تمام کنم. این داستان در ذیل آیهٔ «وَ إِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیمٍ»[17] آمده است؛ خدا دارد میگوید که ارزشهای اخلاقی تو عظیم است.
سه تا جوان بودند که در چهلفرسخی مدینه چادرنشین بودند. پدرشان مرده بود و مادرشان پیر بود. این سه جوان روزها برای چراندن چهارپا به صحرا میرفتند و مادر هم برایشان غذا و شام درست میکرد. چند بار به این بچهها گفته بود که مرا یک بار به مدینه ببرید، من میخواهم فقط جمال پیغمبر(ص) را ببینم و مزاحمشان نمیشوم. آنها هم میگفتند میبریم، اما فرصت نمیکردند.
یک روز پیغمبر(ص) با اصحاب از آن منطقه رد میشدند، دیدند یک پیرزن بالای سرِ چاهی ایستاده و میخواهد بند مَشک را به ته چاه بیندازد و آب بکشد. قبل از اینکه پیرزن بند مشک را بیندازد، پیغمبر(ص) جلو آمدند، سلام کردند و فرمودند: مادر! میخواهی چهکار بکنی؟ گفت: میخواهم این مشک آب را به چاه بیندازم و آب بکشم، بعد به چادربرده و ناهار و شام درست کنم. فرمودند: این مشک سنگین است! گفت: چهکار کنم؟ فرمودند: بند مشک را به من بده. پیغمبر(ص) طنابی را که به بند مشک بسته شده بود، ته چاه انداختند و مشک را کاملاً پر کردند و بیرون کشیدند. بعد در آن بیابان که بیشتر از پنجاه درجه گرم بود، مشک را روی دوششان انداختند و تا دم چادر آوردند. پیرزن فقط این دعا را کرد و گفت: خدا پدر و مادرت را رحمت کند! بعد هم حضرت خداحافظی کردند و رفتند. یکیدو متر دور شده بودند که بچهها رسیدند. به مادرشان گفتند: امروز مشک پُرِ پر است. گفت: من پر نکردم. آن آقایی که با آن پنجشش نفر دارند میروند، مشک را داخل چاه انداخت و آب آورد. آن چند نفر خیلی هم گفتند که آقا هوا گرم است، مشک را بدهید تا ما کمک کنیم و بیاوریم؛ اما با یک دنیا محبت به آنها گفت من دوست دارم خودم بار امتم را به دوش بکشم و نمیخواهم شما بیایید.
بچهها دویدند و دیدند پیغمبر(ص) است. ایشان را میشناختند. به حضرت گفتند: آقا! اگر مادر ما بفهمد که شما آمدهای و رفتهای، دق میکند؛ برگردید تا مادر ما شما را ببیند. فرمودند: عیبی ندارد. حضرت به خیمه برگشتند و روی زمین نشستند. وقتی آن مادر پیر پیغمبر(ص) را دید، خیلی شاد شد!
ابراهیم(ع) چه دعایی کرد و این دعا چگونه مستجاب شد!
کلام آخر؛ حسین(ع)، گوهری یکتا در عالم خلقت
من از جوانی رسمم بوده است که شب جمعه با شهادت هر امامی، حتی با رحلت پیغمبر(ص) که مصادف میشد (نمیتوانم غیر از این انجام بدهم)، فقط مصیبت ابیعبدالله(ع) را میخوانم.
پیغمبر(ص) یک دعای مستجاب دارند که سنّیها هم نوشتهاند؛ حضرت در این دعا گفتهاند: «أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً»[18] هر کس حسین من را دوست دارد، خدا او را دوست دارد. حسین(ع) گوهری یکتا در عالم خلقت است و نمونهاش نیست. شما میدانید که اصلاً برای کسی چنین چیزی پیش نیامده و نمیآید! خدا دستور داده که ارواح 124هزار پیغمبر، ارواح ائمه، ارواح مؤمنین (زن و مرد) هر شب جمعه، از غروب آفتاب به حرم ابیعبدالله(ع) بروند و تا طلوع صبح بمانند.
اگر کورم خدا را میشناسم
علی مرتضی را میشناسم
توان با عاشقانش زندگی کرد
من این دیوانهها را میشناسم
دلم دیوانهٔ عشق حسین است
غم و درد و بلا را میشناسم
ز بس بر سفرهٔ فیضش نشستم
شهید کربلا را میشناسم
گدایش را به شاهی میرسانم
من این مشکلگشا را میشناسم
پریشان گرچه در شهری غریبم
هزاران آشنا را میشناسم
بچهها، دخترها و خانمها چیزی نمیپرسند، میدانند عمه حکیمه است و کار باطل نمیکند! آنها دیدند که از خیمههای نیمهسوخته با قدمهای آهسته بهطرف میدان میرود. زینب(س) با دو گوش خودش شنیده بود که پیغمبر(ص) فرمودند: هر قدمی که برای زیارت (بدون لحاظ هواپیما و ماشین و از درِ خانه) حرم ابیعبدالله(ع) بردارید، قدم به قدم ثواب نود حج عمرهٔ قبولشده را دارد. زینب(س) وسط میدان آمد. بچهها دیدند که عمه حالت جستوجو دارد. به هم میگفتند که عمهٔ ما چهچیزی گم کرده است؟ اگر هم چیزی گم کرده، در خیمهها باید بهدنبالش باشد و نه در این بیابان. اگر از او میپرسیدند بهدنبال چه چیزی میگردی، جواب میداد:
گلی گم کردهام، میجویم او را
به هر گل میرسم، میبویم آن را
اگر پیدا کنم زیبا گلم را
با آب دیدگان میشویم او را
من از قول امام باقر(ع) برایتان میگویم که این صحنه را در چهارسالگی دیدهاند. امام باقر(ع) دیدند که عمه در گودال نشست و چوب و سنگ و نیزهشکسته و شمشیرها را کنار میزند. یکمرتبه زیر بغل بدن قطعهقطعهای را گرفت و گلوی بریده را روی دامن گذاشت. ناگهان بالای گودال چشمش به پیغمبر(ص) افتاد، گفت: «يَا مُحَمَّدَاهْ! يَا مُحَمَّدَاهْ! صَلَّى عَلَيْكَ مَلاَئِكَةُ اَلسَّمَاءِ، هَذَا اَلْحُسَيْنُ بِالْعَرَاءِ، مُرَمَّلٌ بِالدِّمَاءِ، مُقَطَّعُ اَلْأَعْضَاءِ».[19]
دعای پایانی
خدایا! ما و اهلبیت ما و نسل ما را در دنیا و آخرت با ابیعبدالله(ع) قرار بده.
خدایا! گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) را از ما نگیر.
خدایا! شهدای ما را غریق رحمت فرما.
خدایا! بیماران را شفا عنایت کن.
خدایا! دشمنان دین و شیعه را زمینگیر کن.
خدایا! امام زمان(عج) را دعاگوی ما و اهلبیت ما و نسل ما قرار بده.
[1]. سورهٔ بقره، آیهٔ 129.
[2]. همان.
[3]. همان.
[4]. همان.
[5]. همان.
[6]. همان.
[7]. شعر از مولانا.
[8]. بحارالأنوار، ج۶۶، ص۳۷۰؛ همان، ج۷۴، ص۴۴ و ۶۳؛ اعلامالدین، ص۱۳۳؛ خصال، ج۱، ص۱۲۴.
[9]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 92.
[10]. تاریخ یعقوبی، ج1، ص420: پس از اینکه پیامبر اکرم(ص) وارد مکه و بعد مسجدالحرام شدند، بر در کعبه ایستادند و دعای فتح را خواندند. سپس به اهل مکه فرمودند: چه گمان میبرید و چه میگویید؟ سهیلبنعمرو گفت: گمان نیک میبریم و گفتار نیک میگوییم. برادری جوانمرد و عموزادهای بزرگوار هستی که هماکنون پیروز شدهای. حضرت فرمودند: پس هماکنون به شما همان چیزی را میگویم که برادرم یوسف به برادرانش گفت. «لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ» امروز ملامتی بر شما نیست.
[11]. سورهٔ هود، آیهٔ 105.
[12]. سورهٔ فرقان، آیهٔ 30.
[13]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 92.
[14]. تاریخالأمم والملوک، محمد طبری، ج3، ص61.
[15]. کنزلالعمال، ح8176؛ عیونالأثر، ج2، ص434.
[16]. سورهٔ بقره، آیهٔ 129.
[17]. سورهٔ قلم، آیهٔ 4.
[18]. سنن ترمذی، ج5، ص658؛ مستدرک حاکم نیشابوری، ج3، ص194: «حُسَيْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً».
[19]. وقعةالطف، ج1، ص259.