سه تا جوان در چهل فرسخی مدینه چادرنشین بودند. پدرشان مرده بود و مادرشان پیرزنی بود. این سه جوان روزها میرفتند صحرا و مادر هم برایشان غذا و شام درست میکرد. چند بار به این بچه ها میگفت یک بار من را ببرید مدینه من فقط جمال پیغمبر(ص) را ببینم.
یک روز پیغمبر با اصحاب از آن منطقه رد میشد دید یک پیرزنی بالا سر چاه میخواهد بند مشک را بیاندازد ته چاه و آب بکشد قبل از اینکه پیرزن بند مشک را بیاندازد پیغمبر آمدند سلام کردند و فرمودند مادر چیکار میخواهی بکنی. گفت میخواهم این مشک آب را بیاندازم ته چاه و آب بکشم و ببرم در چادر و ناهار و شام درست کنم.
فرمود بند مشک را به من بده.
طنابی که به بند مشک بسته شده بود پیغمبر انداخت ته چاه مشک را کاملا پر کرد و بیرون کشید.
مشک را روی دوشش انداخت و تا دم چادر آورد و بعد هم خداحافظی کرد.
نیم متر دور شده بود که بچه ها رسیدند و گفتند مادر امروز مشک پر است؟! پیرزن گفت من پر نکردم، آن آقا مشک را داخل چاه انداخت. خیلی هم این چهار پنج نفر گفتند آقا گرم است مشک را بدهید ما کمک کنیم بیاوریم با یک دنیا محبت به اصحابش فرمود من دوست دارم که بار امتم را خودم به دوش بکشم نمی خواهم شما بیایید.
بچه ها دویدند و دیدند پیغمبر است. گفتند آقا این مادر من بفهمد شما آمدی و رفتی دق می کند برگرد مادر ما تو را ببیند فرمود عیبی ندارد برگشت تو خیمه روی زمین نشست؛ آن مادر پیغمبر را دید و خیلی شاد شد.