نقش امام حسين(ع)با نقش امام حسن(ع)متفاوت است.در دوران امام حسين(ع)،ترديد مسلمانان در صحت جنگ و مشروع بودن آن از ميان رفت.درين مرحله،مسلمانان با تجربه امام علي(ع)به عنوان نمونه اعلاي حکومت عدل اسلامي،به سر مي بردند و ميدانستند که پيروزي بني اميه،پيروزي اشرافيت جاهلي بوده است که با رسول اکرم(ص)و يارانش دشمني عميقي داشتند.اشرافيتي که رسول خدا کوشيد تا آن را از ميان بردارد و پايه هاي اسلام را بر ويرانه هاي آن بنياد گذارد.پس نبايد از کراهتي که مسلمانان ازبني اميه داشتند،و از تجاوز طلبي و نخوت و بلند پروازي و کينه جوئي شان که حاصل روحيه جاهليت آنها بود حيرت کرد.
امويان به اسلام گردن ننهادند مگر براي مصالح و منافع شخصي خود (1) و نخستين کساني بودند که آشکارا در تاريخ اسلامي،رسوم و آداب غير اسلامي را بدعت گذاشتند و کوشيدند تا از شاهنشاهان ايران و بيزانس تقليد کنند و خلافت را به امپراطور کسري و قيصر تبديل سازند (2).
اين حقايق بتدريج نزد مسلمانان روشن گرديد و سبب آن شد که درمشروعيت نبرد،شک و ترديد از بين برود و ذهنها روشن گردد و زان پس که در فساد و ستم بني اميه سوختند،خط مشي بني اميه و بي مبالاتي آنها را در عمل به ارزشهاي اسلامي،و استفاده از آن در راه هدفهاي خصوصي تشخيص دهند.
چنانکه يزيد،آشکارا اصول و مبادي اسلامي را به استهزاء ميگرفت و سخنان دوران جاهليت را به شعر،اينچنين نقل ميکرد: «بني هاشم با ملک بازي کردند،اما نه خبر آمد نه وحي نازل گرديد.
اگر من از کارهائي که فرزندان احمد کردند،انتقام نستانم،از مردان جنگ خندق نباشم (3) »اما نظر امام حسين(ع)در مورد اسلام و واقعيت جامعه اسلامي به حقيقت در اين خلاصه بود:«امت پس از پيغمبر گرامي(ص)،آگاهي عقيدتي نداشت.حداکثر وتنها فايده اي که از آن آگاهي به دست آورد،عاطفه مکتبي بود که پس از وفات پيامبر اکرم در نتيجه خطاها و کوتاهيهاي پياپي و پيوسته که مسلمانان از گذرگاه زندگاني علمي و عملي خود مرتکب شدند،به تدريج از کف رفت.
شدت هيچيک ازين خطاها و کوتاهيها به تنهائي احساس نميشد،اما وقتي بر هم انباشته شد،به فساد تحول يافت و فساد به فتنه تغيير قيافه داد (4).»چنانکه در زمان يزيد براي امام حسين(ع)روي نمود.امام حسين(ع)در پنجسال حکومت پدر با او همکاري ميکرد و در پي چاره مي گشت که پيش ازآنکه امت نفس واپسين را برآورد،او را دريابد.به اين اميد که شايد امت زندگاني خويش را بازيابد و نفخه حيات در او دميده شود و او را بر انگيزدتا در تاريخ خود طرحي نو درافکند که او را درمان باشد.
سال ششم به پايان نرسيده بود که امام حسين(ع)ديد امت در مقابل برادرش امام حسن(ع)از نفس افتاده و هر چه از باقيمانده مکتب در او موجودبوده ازو دور شده است و توده مردم خود را در گلوي گشاد بني اميه انداخته اند (5).
اين حقايق،امام حسين(ع)را واداشت تا در جنگي بي اميد-يعني جنگي که اميد پيروزي فوري نظامي در آن نبود-غوطه ور گردد.زيرا با حسابي ساده مسلم بود که اين جنگ به شکست منجر ميگردد.
اما هدف امام(ع)ازين کار آن بود که وجدان امت را به حرکت درآوردو فرد مسلمان که تا گلو در لجه منافع حقير غرقه شده بود،همت عميق مکتبي را بازگرداند.پس امام حسين(ع)ديد که بايد راه خود را از ميان امت بگشايد و با تغذيه خويش و ياران و اهل و عيال و کسانش روح يک فداکاري آتشين را بدمد.آتش جنگ را ولو به خون امت و خون او نياز داشته باشدبر افروزد.
اما امويان ميکوشيدند با امام حسين(ع)به بدرفتاري عمل نکنند.چه،مصالح او ارجمند و مقام او والا بود و منزلتي پر اهميت داشت و همه اسباب سعادت و آسايش براي او به وفور موجود بود.اما امت ميديد که زندگاني براي او تنگ شده است و درهاي سعادت،به علت پايداري در برابر ستمکاران و حفظ مکتب اسلام و نگاهداري آن از انحراف،به روي او بسته است.
در آن هنگام،اگر اوضاع همچنان ادامه مي يافت،چيزي نميگذشت که اين انحراف امت در تجربه اسلامي او را از پاي درمي آورد.امام حسين(ع)با همه صفات و شرايط مناسب و ملايم که داشت،احساس کرد که براي بحرکت در آوردن امت، ديگر خطابه و سخنراني حماسي کافي نيست بلکه بايد اراده شکست خوده امت را به پذيرفتن فداکاري وا دارد و درستي نظريه خود را باخون خود مبرهن گرداند و با فداکاري منحصر به فرد خود،براي حال و آينده معياري ارزشمند و ابت بجاي گذارد.
امام حسين(ع)برمي خيزد
از آن پس که امام حسين(ع)بيقين دانست که مفاهيم مکتب رسالت زيرپرده روشهاي گمراه کننده ديني که بني اميه براي جلوگيري از سقوط حکومت فاسد خود کشيده بودند،از نظرها پنهان است،نظر خود را در برابر مردم به مرحله اجرا درآورد.
امام حسين(ع)پس از آنکه دانست،جامعه تحت تاثير اوضاع و احوال زمان و تاثير شديد تخدير ديني و بيم از سرکوبي مادي و تسليم طولاني در برابرفرمانروايان مستبد قرار گرفته است و ديگر ممکن نيست از راه مناظره و گفتگوو اقناع آنان-که آخرين چيزي بود که امکان تاثير داشت-تغييري در مردم حاصل شود،با شتاب زمام کار را بدست گرفت و به عمل آغاز کرد.توضيح آنکه،بطوريکه گفتيم،امت در عصر امام حسن(ع)در رهبري دچار شک وترديد شده بود پس صلح روشي بود که بوسيله آن وثوق و اطمينان برهبري باز مي گشت.
اما در عصر امام حسين(ع)امت دچار بي ارادگي شده بود و تصميم به مبارزه در او،از بين رفته بود و روح او خوار شده بود و مردم،مستضعف و ذليل محسوب ميشدند.اما همه مردم دور بودن خليفه اموي را از اسلام بخوبي فهميده بودند و ميدانستند که حسين(ع)رهبري حقيقي است ليکن اراده آنان براي ياري دادن به او(ع)ناتوان بود.«دلهاشان با حسين اما شمشيرهاشان بر او بود (6) ».
اين سخن تصوير دقيق و تفسير جامع از جامعه اي بود که بني اميه با همه وسائل قدرت،از قبيل نهب و تبعيد و کشتن،بر آن حکومت ميکردند وسرکوبي و جور و ستم بر جامعه حاکم بود و وسايل گوناگون و مجوزات بسيار براي نشستن و سکوت اختيار کردن وجود داشت (7).
در وضعي چنين،حسين(ع)پاي فشرد و هفتاد مرد با زنان و کودکان آن امام(ع)با او به استقامت برخاستند امام(ع)وضع را تشخيص داده بودو ميدانست که لشگريان عبيد اللّه زياد مانع حرکت او خواهند شد در اين صورت،پايان کار فرا رسيده بود،امام حسين(ع)ميدانست که او ناچار بايد به فداکاري بزرگ و خونيني دست زند (8) و او تنها کسي بود که مي توانست چنين فداکاري را بظهور رساند و امت اسلامي را از نو بحرکت در آورد.
براي اينکه اراده منهزم امت به جنبش درآيد و وجدانهاي مرده بيدارگردد تنها روش مناسب اقدام آن امام بود...
او(ع)ميدانست که جنگ عادلانه او و شهادت مصيبت بارش،چيزي است که هر فرد مسلمان را به تجديد نظر کردن و انديشه جدي در زندگاني واقعي خود برخواهد انگيخت و در عين حال،در مجتمع تيره روزي واقعي و افلاس مجتمع را از ميان مي برد و خطرهاي آينده و بيم ناشي از آن را زايل ميکند و در ايام حال و مستقبل،با فداکاري منحصر و بي همتاي او، صدق نظرش آشکار خواهد شد (9).
پس حسين(ع)با شهادت مصيبت بار خويش،اراده خفته جامعه را که در زير تاثير اعمال بدعت آميز و من درآوردي مذهبي قرار گرفته بود،بيدارساخت تا مانند تازيانه اي آتش انگيز،بر شانه حکمفرمايان فرود آيد و آن نفوس غافل و بيخبر را بيدار سازد تا خويشتن را در پيشگاه مکتب محاکمه اي آگاهانه کنند و با رهبري حکيمانه،اراده آنانرا از اضطراب و تشويش و ترديدفکري و اوج شک و ترديد برهاند و به اين ترتيب آنان را وا دارد تا در قبال چهار چوب شريعت اسلامي، موقفي استوار گيرند و در برابر انحراف،موضعي قاطع اتخاذ کنند.
تلاشهائي روياروي انقلاب امام حسين(ع)صورت گرفت و نصيحتهاشد که با انحراف به نبرد برنخيزد،در مقابل پافشاري امام(ع)در پهنه انقلاب،گفتگوهاي بسيار صورت گرفت و عده اي کوشيدند تا حسين(ع)رابا نصيحت از اقدام به هر گونه عمل که آتش روياروئي با يزيد را بر افروزد،باز دارند و دليلشان اين بود که نتايج برخورد و روياروئي احتمالي نظامي، شکست قطعي است.
اما امام(ع)با بينش آميخته به عصمت خود،هدف خويش را به خوبي مي شناخت و ميدانست که با شهادت دردناک خود، در حقيقت پيروز ميگرددو درين فکر نبود که سود نظامي فوري به دست مي آيد يا نه.به علاوه آگاه بود که عده جنگجويانش اندکند و ياران او درين نبرد از بين ميروند.
اگر کسي بخواهد حسين(ع)را در انقلاب و قيامي که به آن دست زدبشناسد،بايد هدفهاي او و نتايج ظاهرا ناموفق او را در کوتاه مدت با توجه به اينکه هدف آن قيام رسيدن به حکومت و قدرت نبود،مورد بحث قرار دهد.
مدارک فراواني که موجود است به روشني دلالت دارد بر اينکه حسين(ع)به چگونگي آينده اي که در انتظارش بود،آگاهي داشت او به کساني که او رابه خاموشي و متارکه اندرز ميگفتند و از مرگ بيم ميدادند،چنين پاسخ ميگفت که:«همانا که دست از زندگي شسته ام و به اجرا در آوردن دستور الهي،تصميم گرفته ام »اينک،برادر امام يعني محمد بن علي که از سر اندرز به اوگفت:«اي برادرم تو نزد من محبوبترين مردم و عزيزترين کسي،من جز به توبه هيچکس چندين نصيحت و غمخواري ندارم و تو بيش از همه شايسته آني.
چندان که مي تواني از بيعت يزيد و از بيعت شهرها منصرف شو». (10) و او(ع)به محمد،برادرش چنين پاسخ گفت:«خدا ميخواهد مرا کشته بيند و پرده گيانم را اسير مشاهده فرمايد» (11) عبد اللّه بن عمر بن خطاب،از امام حسين(ع)خواست که در مدينه بماندو او(ع)اين خواهش را نپذيرفت.عبد اللّه بن زبير به او گفت:«اگر بخواهي در حجاز بماني از تو پشتيباني ميکنيم و غمخوار توايم و با تو بيعت مي کنيم و اگر نمي خواهي که در حجاز بيعت گيري،رخصت ده تا براي تو بيعت گيريم.
همه ترا فرمان مي برند و از آن سر نمي پيچند». (12) و احنف بن قيس که يکي از سران پنجگانه در بصره بود به حسين(ع) نوشت:«اما بعد،شکيبا باش.همانا وعده خدا حقيقت است و گفتار کساني که به قيامت يقين ندارند نبايد ترا دچار بيم کند». عبد اللّه بن جعفر طيار و دو پسرش عون و محمد به او نوشتند:«...امابعد،من از خدا ميخواهم هنگامي که اين نامه مرا (13) ميخواني ازين کار که هلاکت تو و درماندگي خاندانت در آن است منصرف گردي.من دلسوز توام.اگرامروز از بين بروي و هلاک گردي،روشني زمين به تاريکي گرايد.چه،تو درفش هدايت شدگان و اميد اهل ايماني،پس در حرکت مشتاب ». (14) اما امام حسين(ع)سرنوشت خود را ميدانست و چنين پاسخ گفت:«اگر در لانه حشره اي ازين حشرات باشم مرا از آنجا بيرون خواهندکشيد تا مقصود خود را انجام دهند». (15)
عمر بن لوذان نزد او به پند گفتن رفت و از بد فرجامي کار،وي را بيم دادو به او گفت:«ترا به خدا اي فرزند رسول خدا(ص) ،چرا از راهت منصرف نميگردي.بخدا سوگند که پيش نميروي مگر بر پيکان سر نيزه ها و بر لبه شمشيرها.اگر کساني که بتو پيام فرستاده اند،براي جنگ در رکابت آماده باشند و شمشيرهاي خود را در خدمت تو بکار برند،پس بسوي آنان حرکت کن که در نظرت بخطا نرفته اي » (16) و امام حسين(ع)قاطعانه به او پاسخ فرمود:«به خدا سوگند که اين نکته بر من پنهان نيست اما بر فرمان خداي نمي توان چيره شد و اينان تا خون مرا نريزند از من دست نميکشند» (17) همه اين دلايل به علم امام و به يقين او اشارت است که ميدانست درروزي موعود،در زمين کربلا به قتل خواهد رسيد.
آيا کسيکه خطبه امام(ع)را در مکه،هنگاميکه از آنجا به عراق اراده سفر فرمود،شنيده باشد درين مساله ترديد خواهد کرد؟امام در آن خطبه چنين فرمود:«از چيزي که بر قلم گذشته است نمي توان گريخت.خشنودي ما اهل بيت در خشنودي خدا است بر آزمايش او مي شکيبم و پاداش شکيبايانرادر مي يابيم » (18).
قيام در چه هنگام مشروع است؟
از خلال مدارک قطعي دلايلي که گفتيم،حسين(ع)مشروع بودن قيام خود را در روياروئي با اموياني که معاصر او بودند و از دشمنان اسلام شمرده ميشدند،اعلام فرمود.
پس قيام و قانوني بودن آن با مفهوم اسلامي و حکم شرعي آن درواقعيت مسلم،و با انحراف آن از مبادي اسلام،پيوند دقيق و بستگي کامل داشت.
ازينرو،مفهوم اسلام اگر بر اين مقياس نباشد و اگر با تغيير حکمي به حکمي،و از وضعي که حاکم است به وضعي ديگر در آيد،تباين و اختلاف دارد.واقعيت حکومت بايد بناچار داراي يکي از صورتهاي مشروح در زيرباشد:1-حکومت بر اساس قاعده و تشريح اسلامي بنا شود و همه احکامش را ازين قاعده استخراج کند و کيفيت آن قاعده را رعايت کند و نظريه اسلامي را در زندگي،پايه کار بشناسد و آنرا زير بنا داند و اسلام را در همه جنبه هاي زندگاني اساسي و قانونگذاري و تشريعي،اعمال کند.
2-نظر ديگر اين است که از اسلام به منزله قاعده قانونگذاري براي حکومت استفاده نشود و به احکام اسلامي براي اداره کردن زندگاني انسان و تنظيم آن اهميتي ندهد.بر اين اساس،چنين حکومتي،حکومت ديني نيست بلکه حکومت کافري است.خواه آن کس که حکومت ميکند و متصدي زمامداري است،مسلمان باشد يا کافر.چه،در اين صورت بين مسلمان بودن زمامدارو حکومت اسلامي،هيچگونه پيوندي نيست.پس،حکومت کافر است اگر چه حاکم مسلمان باشد.بنابر اين حکومت را مي توان بر دو گونه اساسي تقسيم کرد.
قسم نخست:
اين است که حکومت به سرپرستي خدا در مورد انسان و تسليم انسان درمقابل آئين آسماني قائم باشد.در چنين صورتي، حاکم مؤمن و مسلمان است و در پيشگاه الهي شرايط بندگي به جاي مي آورد.
اين هنگامي است که قاعده حکومت،اسلامي باشد.در اينجا سه فرض ممکن است:الف:ممکن است شخص حاکم که مسئوليت زمامداري را بر دوش دارد،با در نظر گرفتن اين قاعده معصوم باشد يا در روش و گفتار و کردار بانظريه حکومتي اسلام هماهنگ باشد.چنانکه در مورد امامان عليهم السلام چنين است.
ب:يا شخص حاکم(جانشين معصوم)باشد،يا با نظريه حکومت دراسلام سازگار باشد.
ج:شخصي که نماينده زمامداري است نه معصوم باشد نه شخصي مشروع(جانشين معصوم)،بلکه انساني باشد که شخصا به اين اساس روي آوردبي آنکه به مقياسهاي اين اصول و اساس آن در حکومت معترف باشد.
در اينجا با سه حالت روبرو ميگرديم:حالت اول:کسي که رهبري امت با اوست معصوم باشد.در چنين حالت،فرض انحراف ممکن نيست زيرا شخص مسئولي که رهبري جامعه وتطبيق نظريه اسلامي را بر عهده دارد معصوم است.پس او در سلوک و قول وفعل،با همه هدفهاي مکتب در حد اعلاي امکان همکاري است و به علت عصمت او،ممکن نيست عملي انحرافي ازو سر بزند.در نتيجه امت داراي اختياري نيست مگر اينکه در همه امور در خدمت زمامدار باشد و فرمان او را بنيوشدو ازو فرمان برد تا در راه اسلام براي وصول به هدفهاي کرامتمند آن عروج کند.حالت دوم:هماهنگي زمامدار است با مقياسهاي قاعده اسلامي.پس در چنين صورت،زمامدار قانوني است امام معصوم نيست.پس تا وقتي حاکم به مقياسهاي اسلامي ملتزم باشد تصور نميرود که انحرافي صورت پذيرد.
زيرا انحراف،حاکم را از صفت مشروعيت براي بر پاي داشتن زمامداري و حکومت عاري ميسازد.
اما فرض ما در مورد حاکم مزبور اين است که بسا مصلحت اسلامي رابر خلاف واقع تشخيص دهد يعني در موضوعي اسلامي اجتهاد کند اما اجتهاداو با واقعيت منطبق نباشد،که در چنين حالت اگر از حاکم خطائي سربزند،ناچار بايد او را چندان که مي توان به خطائي که کرده است متوجه ساخت ووجهه نظر ديگري را که به صواب نزديک است براي او توضيح داد و بايدچيزي را که با واقعيت اسلام تناسب بيشتر دارد و نيازهاي مکتب و امت رادر چنان هنگام تعبيري به جاتر و درست تر باشد به او گفت.
البته اين در صورتي است که بتوان دستگاه حاکم يا زمامدار را به خطائي که روي داده است توجه داد اما اگر اين کار ممکن نباشد و حاکم در نظرناصواب خود پافشاري کند،ناچار امت بايد از نظر حاکم پيروي کند،خواه به خطاي او معترف باشد يا نباشد.زيرا معناي حاکميت،اجرا کردن آنچيزي است که زمامدار در امور و مسائل ابراز ميدارد.صرف ارزيابي او در امت نافذ است بي آنکه هر فرد از افراد امت بتواند بر حسب ارزيابي خاص خود،در هر موضعي عمل کند.و هر کس به جز حکمي که حاکم مقرر کند،به حکم شرعي ديگر عمل کند،گناهکار است.زيرا پس از فرمان حاکم،حکمي درحق مسلمانان معتبر است که حاکم بر آن امر کرده باشد و غير از آن حکم شرعي،در حق مسلمانان قابل اجرا نيست.زيرا در يک مساله و در يک مورد،حکم شرعي نبايد متعدد باشد.
حالت سوم:ممکن است حاکم بر اساس قاعده اسلامي اقامه حکم کند اما شخص حاکم متصف به انحراف باشد.چنانکه در خلفاي سه گانه که خلافت را از امام(ع)و بعد از او از فرزندان او(ع)،غصب کردند،حال چنين بود.
پس،زمامداري خلفاي سه گانه که عهده دار خلافت شدند،حکومتي بر وفق قاعده اسلامي بود و نظريات آن قاعده در حکومت رعايت ميگرديد اماوضع آن خلفا و وجودشان(از وجهه نظر اسلامي)مبارزه جوئي با مقياسهاو اعتبارهاي اساسي، و با اصول اسلامي آن در تعيين زمامدار بود.يعني درتعيين زمامدار،قواعد اسلام،بکار نرفته بود.
پس درين مورد،انحراف در شخص حاکم بود نه در قاعده اي که حکومت بر آن استقرار داشت.از خلال اين حالت دو مورد قابل طرح است:گاهي،بعضي از انواع انحراف و توطئه هاي خطرناک آن به قاعده واساس کار لطمه ميزند و آسيب وارد مي آورد،گاهي امتداد خطر به معالم اساسي جامعه اسلامي متوجه ميگردد.
اگر انحرافي که از طرف حاکم سر مي زند،قاعده و معالم اصلي جامعه اسلامي را تهديد کند،در چنين حالت بر عهده امت است که بحرکت در آيدو انحراف را در سطح امر بمعروف و نهي از منکر از بين ببرد و امت ناچاربايد اين مفهوم اسلامي را طبق همان شرايط منصوصي که در کتب فقه موجوداست عمل کند.
نيز از طرفي ديگر به عهده امت است که در دفاع از حقوق مشروع خود،برخيزد و حق خويش را باز ستاند.البته اين در صورتي است که دست انحراف به سوي امت دراز شود.مثل دفاع کسي که از طرف ديگران در معرض ستم قرار گرفته باشد چنين شخصي بايد در دفاع مشروع از نفس خويش،حق خود را تضمين کند.
اما اگر انحراف(فرضي)خطري عليه اساس قاعده اسلامي محسوب شود،و شامل معالم اساسي و مشخص اسلامي گردد، در چنين حالت،مفهوم جهاد تحقق مي يابد و بايد مکتب را از خطر عظيمي که به آن روي مي نهد رهائي بخشيد.
زماني که مکتب در معرض آسيب قرار گيرد،مسلمانان ناچارند در برابرانحراف حاکم،هر جا که امر تکليف کند،پايداري کنند.
اين کار در حدودي صورت ميگيرد که براي بقا و رهائي بخشيدن قاعده اسلامي و نظريه هاي آن از خطر انحراف،عمل شود.
قسم دوم:
حکومت بر اساس قاعده بيديني يا کافري استوار باشد و عهده دار شدن زمامداري از خلال(نظريه اي از نظريات اهليت بشري)به عمل آيد.
پس چنين حکومتي،خطري بسيار بزرگ عليه اسلام دارد و در چنين هنگامي دو وضع پيش مي آيد:
1-وضعي که نظريه اسلام و مبادي آنرا تهديد ميکند.
2-صورتي ديگر که نظريه اسلام از انحراف دور باشد.
اما هيچيک ازين دو فرض امکان وقوع ندارد.زيرا وقتي حکومت درقانونگذاري بر اساس جاهليت بنا شده باشد،يعني قاعده و نظر حکومت براي زندگاني مردم بر مباني جاهليت بنيان گرفته باشد و از مفاهيم و افکار جاهليت دفاع کند و با طرح و ساخت جاهليت همه امکانات و قدرتهاي خود را بسيج کند تا امت را از مکتبش دور سازد و از مفاهيم ديني اش جدا سازد،در چنين حالتي خطر مسلم و شديد،اساس وجود اسلام را تهديد ميکند.
در پرتو حقايقي که گفتيم،ناچار بايد براي درک قيام حسيني کوشيد،بخصوص پس از آنکه حقيقت کناره گيري موقت امام حسن را از معرکه سياست دانستيم و از اعلام پيمان صلح او با معاويه آگاهي يافتيم،حقيقتي که نتيجه عدم توفيق کامل اقدامات آن امام(ع)براي ادامه تجربه اسلامي و برنامه آن بود.موجبات اين عدم توفيق را نيز ديديم.همچنين بحران شديد و افزوني شک امت را نزد پايگاه هاي مردمي که تجربه امام علي(ع)بر آنها تکيه داشت و مشکل آن در مدت رهبري امام حسن(ع)(بنابر موجباتي که گفتيم)دو چندان گرديد.تا آنجا که پيش از آن که موفق شود دشمنان خود را رسوا سازد، قدرت ادامه جهاد را از دست داد.
اين حقايق،امام حسن(ع)را واداشت که بطور موقت کار سياسي ونظامي را رها سازد تا بتواند دوباره اعتماد توده ها و رهبري خود را بازيابدو نقش معاويه و روش جاهلي او را در نظر امت روشن سازد.معاويه در اواخرعمر،همه اعتبارهاي معنوي که کوشيده بود در نظر مسلمانان ايجاد کند از دست داده بود بطوري که حتي يزيد که پسر و وليعهد او بود نتوانست براي او مجلس ترحيم بر پا کند و حتي نتوانست يک کلمه درباره او بگويد و ياد خيري ازوکند.هنگامي که «ضحاک بن قيس »،بر منبر رفت تا خبر مرگ معاويه را به مردم بدهد،نتوانست از معاويه و از کارهاي او ستايش کند و از مرگ اوابراز تاثر و تاسف نمايد.او تنها به اين کلمه بسنده کرد که بگويد:«معاويه مرد و باکردار خود رفت ».
معاويه که در اثر متارکه جنگ با امام حسن(ع)زمام امور را بدست گرفت،کوشيد که عادت رهبري جاهليت خود را از دو ديدگاه ادامه دهد:
الف-در سطح نظري:
بني اميه به نابودي نظريه يا ايده ئولوژي اسلامي و وارونه جلوه دادن آن دست زدند.مهمترين پيروزي بني اميه اين بود که وجدان انقلابي اسلامي رادرهم شکستند و تسلط روحي اهل بيت پيامبر را نزد مسلمانان از ميان بردندو احساسات مذهبي مسلمانان را از حساسيت انداختند و به وسيله تسلط مذهبي بني اميه،يا دست کم،مهار کردن توده هاي مردم براي جلوگيري آنان ازانقلاب و قيام به وسيله انگيزه داخلي،و ايجاد کردن مجوز شرعي براي حکومت خود يعني کومت بني اميه،شعور مردم را تخدير کردند.
روشهاي آنان در محو کردن روش نظري(ايدئولوژي)اسلامي و دگرگون سازي نظريات آن و فريفتن مردم به اميد آينده چنين بود:1-احاديث جعلي به وجود آوردند و دروغهاي کساني را که در بدگوئي از امام علي(ع)و تبري جستن از آن بزرگوار،استعدادي خاص داشتند،خريداري کردند.اين کار از راه جعل و تهديد و تطميع و خريداري دروغها ونقل آن از زبان پيامبر اکرم(ص)و دگرگون جلوه دادن احاديث نبوي عملي ميشد.مانند واقعه سقيفه و حوادثي که در پي آن روي داد.
بني اميه ميکوشيدند تا نظريات صحيح اسلامي در نظر مردم پوشيده بماندو نيز ميکوشيدند در احکام اسلام توجيهاتي هر چند ضعيف بيابند و آنها را دربرابر اسلام صحيح قرار دهند و ميکوشيدند تا اسلام را از پشت نقابي که جاهليت و رسوبات آن بر چهره اسلام انداخته بود،به مردم نشان دهند.
بني اميه سعي ميکردند کساني را که در مورد رسول گرامي(ص)مرتکب دروغ و جعل نمي شدند با تهديد و فشار خاموش سازند تا مفاهيم و انديشه هاي رهبري صحيح را بر زبان نياورند.معاويه پس از قحطسال به همه فرمانداران خود نوشت که از هر کس که در باب فضائل علي(ع)و اهل بيت او سخني بر زبان آورد،دوري جويند و تبري کنند.هر خطيبي بر منبري در هر کوي و برزن به امام علي(ع)دشنام ميداد و از آن بزرگوار تبري مي جست.
در کوفه که شيعيان علي(ع)فراوان بودند مصيبت مردم بيشتر بود.زيادبن سميه حکومت آنجا را ضميمه حکومت بصره کرد و شيعيان را سخت تعقيب مي نمود و مي کشت و يا دست و پايشان مي بريد و يا چشمانشان را کور مي کردو آنان را به دار مي آويخت و يا از عراق آواره مي کرد (19).
احاديث عمرو بن عاص و ابو هريره و مغيرة بن شعبه و عمرو بن زبير،افکار مردم را زهر آگين مي ساخت و نتيجه آن، تسليم و تبعيت تمام و کمال و اطاعت کورکورانه از حکومت بني اميه بود (20).
2-ايجاد کردن فرقه هاي مذهبي(سياسي)به نام اسلام،براي توجيه حکومت و بيان تفسيرهاي ديني گمراه کننده و اسلامي ساختگي به نام «مرجئه »و گاهي «جبريه ».در پشت اين اعمال پست و پليد،هدف اين بود که انقلاب و قيام براي توده مردم حرام و ممنوع وانمود شود.
«نخستين کس که از جبر سخن گفت و از آن دفاع کرد (21) معاويه بود.اوميخواست چنين وانمود کند که هر پيشامدي از جانب خدا است.و اين فکر راوسيله و بهانه کار خود قرار داد تا به مردم چنين بفهماند که خداوند او را خليفه و ولي امر خود قرار داده است.
معاويه اغلب به اين آيه کريمه استناد مي جست که:يؤتي الملک لمن يشاء(خداوند حکومت را بهر کس که بخواهد عطاميفرمايد.)بر اين اساس،مي خواست قانوني بودن حکومت خود را اعلام کند.
اما مرجئه همکار و تکيه گاه خلافت معاويه بودند.نظريات آنان درتوجيه خلافت و قانع ساختن مسلمانان به وجوب اطاعت از او دور مي زد.
هر چند معتقد بودند که در معاصي کبيره نبايد حکم داد و بايد آنرا بخداوندواگذاشت (22).
اينان ميگفتند:«ايمان يعني تصديق به زبان نه به عمل (23) ».
حسان بن بلال المزني نخستين کس بود که مردم را در بصره به اين مذهب دعوت کرد (24).بصريان گمشده خود را درين دعوت يافتند و از آن استقبال کردند.مردم بصره از جنگ خسته شده بودند و در اثر مصيبتهاي جنگ جمل و صفين و نخيله،از صلح و سازش طرفداري ميکردند.پس نظريات «مرجئه »از نظرآنان،نظريه اي بود که خواستهاي آنان را منعکس ميساخت و آسايش آنان راتامين ميکرد (25).
پس،ناچار بيشتر آنان به مرجئه گرويدند و به امور داخلي خود پرداختند (26) و توجهي به نوع سلطه و حکومت که به نظرشان حکومتي جابر و گمراه نبود،نداشتند.در مذهب اينان،انديشه زندگاني به هنگام فتنه،مستند به حديثي ادعايي بود که از زبان پيامبر(ص)نقل ميکردند:«ستکون فتن القاعد فيها خير من الماشي و الماشي فيها خير من الساعي،الا فان نزلت او وقعت،فمن کان له ابل فليلحق باللّه و من کان له غنم فليلحق بغنمه،و من کانت له ارض فليلحق بارضه ».
(بهنگام فتنه،نشستگان از کساني که راه ميروند بهترند و آنان که راه ميرونداز آنان که ميکوشند بهترند.هان،وقتي فتنه اي برخاست،هر کس شتري داشته باشد در پي شتر خويش رود و اگر گوسپندي او را باشد،در پي گوسپند خودرود و آن را که زميني باشد به زمين خويش باز گردد.)يکي از اصحاب پرسيد:آنکس که زمين و گوسفند و شتر نداشت چه کند؟ و رسول خدا جواب داد:«بر شمشير خود تکيه کند و آنرا بزير سنگ بگذارد و اگر مي تواند خود را نجات بخشد (27) ».
آنان مساله حکومت بر ملتها را بر عهده خداوند ميگذاشتند (28).
ب-در سطح امت:
معاويه در حکومت خود انواع نيرنگها را به کار برد تا مردم را خوارسازد و شخصيت امت را از ميان ببرد و آتش کينه هاي قبيله اي و قومي را درجهان اسلام برافروزد.مسلمانان که با طاغوت کسري مي جنگيدند و در برابرآن مردانه مي ايستادند و حماسه مي آفريدند،در مدتي کم به صورت افرادي درآمدند که جز سود شخصي چيزي در نظرشان اهميت نداشت.بني اميه به کمک همه وسايل قلع و قمع،دشمنان خود را سرکوب کردند و با روشهاي زير آنان راوادار به سکوت ساختند:1-به وسيله ترور.
به هر کس سوء ظن مي بردند او را ميگرفتند.روش ابن زياد هنوز از يادتاريخ نرفته است.او خطاب به مسلمانان گفت: بيگناه را به جاي گناهکارتعقيب خواهم کرد.حجر بن عدي در پاسخ او به فرموده خدا استناد کرد که:«هيچکس به تاوان خطاي ديگري تعقيب نميگردد»و لا تزر وازرة وزر اخري اما واقعه حجر و يارانش مشهور است (29).
2-بوسيله گرسنگي دادن.
سياست معاويه کاستن مستمري مردم عراق (30) و افزايش مستمري اهل شام بود.عذر او اين بود که ميگفت «زمين به خداوند تعلق دارد و من خليفه خدايم و هر مالي را که بردارم از آن من ميشود و مالي را هم که برندارم تصرف آن بر من رواست.»3-بوسيله زنده کردن اختلافات نژادي و قبيله اي.
او اختلافات را دامن ميزد.نخست به منظور تضمين و جلب دوستي قبايل نسبت بخود و هنگاميکه از قدرت قبيله بيمناک ميگرديد،آنان را به دست قبيله اي ديگر سرکوب ميکرد و تعصب نژادي عرب را عليه مسلمانان غير عرب که مورخان به آنان موالي اطلاق ميکنند،بر مي انگيخت (31).
4-راندن و تبعيد دسته جمعي.
زياد بن سميه والي عراق،پنجاه هزار تن از مردم کوفه را جبرا به خراسان کوچ داد تا مخالفان را در هر دو ايالت سرکوبي کرده باشد (32).
موضع حسين(ع)در برابر توطئه هاي جاهلي معاويه
در خلال توطئه هائي که معاويه براي سلب شخصيت امت انجام ميداد،حسين(ع)ناچار بود در مقابل آن توطئه ها در دو سطح موضع گيرد:در مورد وارونه جلوه دادن افکار نظري اسلام،حسين بن علي(ع)،باقيمانده ميراث حضرت رسول(ص) يعني ياران و انصار و تابعين وي را دردشوارترين لحظات گرد آورد.آنان دعوتش را پذيرفتند و در عرفات فراهم آمدند و هر يک هر چه حديث از حضرت پيامبر اکرم(ص)مي دانستند نقل کردند.
اين احاديث بسيار ارزشمند بود و در زماني نقل شد که شمشير و قدرت معاويه زندگيشان را تهديد ميکرد.
حسين(ع)در پرتو اقدامي چنين دليرانه،اصول و نظريات مشروح درزير را تثبيت کرد و به مردم آموخت که باقيماندگان اخيار و صالحان،اخبارپيامبر گرامي را با شجاعتي تمام حفظ کنند و خط صحيح اسلام را در قبال قدرت طاغوت بيان دارند.
و اقدام امام در سطح امت،ناديده گرفتن حکومت معاويه بود.حسين(ع)تشخيص داد که بايد به امت فرصت داد تا خود حدود و وسعت توطئه را کشف کند و به انديشه ها و مفاهيم مربوط به جاهليت که با اسلام ارتباطي نداشت،پي برد.در چنين صورتي بود که امت،واقعيت انحراف را احساس ميکرد و بااشتياق به حکومت امام(ع)روي مي آورد.
امت از بيماري شک و ترديد بهبودي يافته بود و در آنوقت هيچکس نبود که پندارد که امام علي(ع)براي خويش ميکوشد و براي رهبري شخصي خود کار مي کند.به اين ترتيب روشن شد که نبرد امام علي(ع)با معاويه مانندنبرد حضرت رسول(ص)با جاهليت،جنگي است که از اسلام جامه اي تهيه کرده است تا از نو در صحنه مبارزه هاي سياسي ظاهر گردد، بي آنکه احساسات مسلمانان را عليه خود بر انگيزد.
اما امت با توطئه هاي معاويه به بيماري خطرناکتري نيز دچار شده بودو آن از دست دادن اراده بيان بود.امت درک ميکرد اما نمي توانست خود رادگرگون سازد و آن بيماري را درمان کند.
رنج ميکشيد اما نمي توانست آن رنج را از خود دور کند و همه چيز درنظرش بي ارزش بود جز حيات محسوسش،حياتي که در آن با ذلت و بندگي و زاري مي گذرانيد.
و از اينجا،حسين(ع)مشاهده کرد همه چيز براي اعتلاي اسلام در ميان انبوه غفلتها که همه جا را پوشانيده،آماده است. حسين نخستين کسي بود درميان امت که راه خود را گشود و با تمام قدرت به اصلاح موجوديت دروني ملت پرداخت و درين راه از بذل هيچ چيز حتي از خون خود و رنجها و خون امت دريغ نفرمود.
موضع حسين(ع)پس از مرگ معاويه
وقتي پس از مرگ معاويه،يزيد پسر او از امام حسين(ع)طلب بيعت کرد،امام چهار راه در پيش داشت که مي توانست عمل کند:1-نخست بيعت با يزيد،هم آن سان که پدرش با ابوبکر و عثمان وعمر کرد.
2-خودداري از بيعت و باقي ماندن در مکه يا مدينه در حرم پيامبر(ص)تا خدا چه پيش آورد.
3-پناه بردن به يکي از نقاط جهان اسلام همانطور که محمد بن حنفيه توصيه ميکرد که به يمن عزيمت فرمايد و در آنجا بکمک ديگران،جامعه اي اسلامي تشکيل دهد و از آن ببعد اعلام جدائي کند.
4-رد کردن بيعت و رفتن به کوفه و پذيرفتن دعوت کساني که او را به کوفه دعوت ميکردند و رسيدن به درجه شهادت.
امام ناچار بود يکي ازين چهار راه را برگزيند.منظور ما اين است که بگوئيم چرا امام طريق چهارم را برگزيد.امام از آنجا که شرايط زمان خودرا درک ميکرد بايد راهي بر مي گزيد تا به آن وسيله درد عده اي از افراد امت را چاره ميکرد و آن دسته ها عبارت بودند از:دسته اول:که قسمت عمده مردم را تشکيل ميداد،کساني بودند که درمقابل فساد معاويه،اراده خود را از دست داده بودند و به پستي و خواري ناشي از فسادي که پيرامون خلافت اسلامي را فرا گرفته بود و آنرا به صورت بدترين نوع حکومت امپراطوريهاي ايران و روم کسري و هراکليوس درآورده بود،تن در داده بودند و ميدانستند که حکومتي که از همه صفات و مختصات جاهليت برخوردار است،زمام ملت اسلام را در دست گرفته است (33).
امت براي واکنش در برابر اين انحراف،اراده خود را از دست داده بود و زبان و عملش در خدمت هوسرانيها قرار گرفته بود و فاقد عقل و قلب شده بود.بنابر اين نمي توانست اوضاع فاسد را تغيير دهد.امام(ع)قول شاعر معروف،فرزدق را که گفته بود:«دلهاشان با تست و شمشيرهاشان برتست (34) »قبول داشت.افراد امت فهميده بودند که بني اميه شب و روز حرمت اسلام را لکه دار ميکنند اما براي آشکار کردن اين معني و استدلال در اين باب،قدرت خود را از دست داده بودند.
دسته دوم:کساني بودند که آن علاقه اي را که به منافع خصوصي خودداشتند،به رسالت و پيامبر(ص)نداشتند.بطوري که هدفهاي عظيم رسالت بتدريج اهميت خود را از دست داده و هدفهاي خصوصي و شخصي جاي آنراگرفته بود.
تفاوت اين دسته با دسته اول اين بود که دسته اول در اساس،ستم وانحراف بني اميه را درک ميکردند،اما قدرت نداشتند که با آن بمقابله برخيزند.اما دسته دوم اساسا فارغ از اين مصيبت و فاجعه بودند و آنرا احساس نميکردند.دسته سوم: ساده لوحاني بودند که فريب فرمانروايان بني اميه در آنان مؤثر افتاده بود.اگر چه پس از رحلت پيامبر اکرم(ص)خلافت اسلامي کم کم از مفهوم صحيح و شرعي خود منحرف ميگرديد.اما مفهوم خلافت از هر گونه تغيير اساسي بر کنار مانده بود.ليکن در دوران معاويه،در مفهوم خلافت تغييرات اساسي پديد آمد و خلافت اسلامي شکل سلطنت استبدادي کسري وقيصر را گرفت (35).
معاويه با انواع وسايل کوشيد تا در برابر مسلمانان،به حکومت خودلباس قانوني بپوشاند و اگر با مقاومت اصحاب پيامبر روبرو نميشد،اين نقشه،ساده لوحان را به آساني بسيار مي فريفت زيرا آنان ميگفتند اگر اين کارهاصحيح و قانوني نبود، صحابه رسول خدا(ص)خاموش نمي نشستند.
دسته چهارم:اين عده مسئله را از لحاظ واگذاري حق خلافت از طرف امام حسن(ع)به معاويه و عقد قرار داد صلح با او مي نگريستند و به نظرشان اين تنها راهي بود که امام حسن(ع)و اوضاع و احوال پيچيده آنروز به عنوان رهبر و حافظ منافع آينده رسالت از هر گونه نابودي پيش گرفته بود.
به نظر مي رسد که اين حقيقت اساسي که امام حسن(ع)در برابر معاويه پيش گرفت براي اين گروه کاملا روشن نبود زيرا موضع امام حسن(ع)تنهابراي آن محافل اسلامي مانند مردم کوفه و عراق،که از نزديک شاهد ماجرابودند،آشکار بود.اما مسلماناني که در اکناف جهان اسلامي آنروزگار پراکنده بودند،مانند مردم خراسان که فرصت درک مشکلات روزمره حوادث را نداشتندو از دور دستي بر آتش داشتند و از رنج و سختيهائي که امام حسن(ع)در کوفه ميکشيد بي اطلاع بودند و اخبار مبارزات را از اين و آن مي شنيدند،ابعاد مساله را نمي دانستند.
از اينرو،امام حسين(ع)موقعيت را ارزيابي ميکرد تا به مسلماناني که از دور ماجراي کناره گيري برادرش امام حسن(ع)را از خلافت و صلح بامعاويه شنيده بودند،ثابت کند که کناره گيري و صلح برادرش به معناي آن نيست که اهل بيت پيامبر(ص)از رسالت خود دست کشيده و آنرا در بست تحويل معاويه داده باشند.
امام حسين در برابر اين آزمايش قرار نداشت که تمام شرايط را در نظرگيرد و درد اين چهار دسته امت را چاره کند، حسين(ع)براي رسيدن به اين هدف جز اين چاره اي نداشت که عزيمت به عراق را انتخاب کند.
موضع اول،که امام با يزيد بيعت کند،همانطور که پدرش با خلفاي سه گانه که استحقاق منصب خلافت را نداشتند،بيعت کرد،امکان نداشت زيرااين روش درد چهار دسته امت را که شرح داديم چاره نميکرد.موقعيت يزيدبا موقعيت سه خليفه فرق داشت زيرا تغييرات بنيادي که يزيد در مفهوم خلافت اسلامي داده بود،تغييراتي نبود که شخصي رفته باشد و شخصي ديگر جانشين او شده باشد.بلکه قصد يزيد و بني اميه اين بود که مفهوم خلافت را عوض کنندو به پايه هاي اساسي خلافت تجاوز نمايند و زان پس سرور و صاحب اختيارمسلمانان گردند.
بنابر اين،قيام و برخورد مسلحانه براي امام حسين(ع)و اصحاب،اهل بيت او براي درهم شکستن اين توطئه ضرورت پيدا کرد.
موضع دوم،که امام حسين(ع)در حجاز يعني مکه يا مدينه باقي بماندو بيعت با يزيد را رد کند تا آنچه را که خدا خواسته است پيش آيد.شرايط آنروزبي ترديد نشان ميداد که اگر امام در مکه و مدينه باقي مي ماند،اگر چه به پرده کعبه در مي آويخت و پناهنده مي شد،بني اميه او را تعقيب مي کنند و به کشتن ياترور او دست مي زنند.امام(ع)بارها اين مساله را عنوان کرده بود.زيرامامور کردن سي نفر براي ترور امام(ع)هنگام حج،موضوع را تاييد ميکردو امام ناچار شده بود مراسم حج را قطع کند و عمره مفرده بجاي آورد و ازمکه خارج شود تا بدانوسيله احترام مکه و خانه خدا محفوظ مانده باشد.
اينگونه کشته شدن براي امام و براي چهار دسته ياد شده از مسلمانان،فايده اي نداشت.بين اين نوع کشته شدن يا کشته شدن در راه خدا به علت امتناع از بيعت با يزيد و شعله ور ساختن احساسات مسلمانان و برانگيختن آنان درراه مکتب پيامبر(ص)و برگرداندن شرف و اراده به آنان،تفاوت بسيار بود.
معمولا مردم زان پس که شعله ايمان در نهادشان رو به خاموشي نهاد،به هر عقيده يا دين از روي احساس پاي بند مي مانند.براي اينکه احساس به ايمان و عقيده تبديل گردد بايد جنبش و حرکتي در ميانشان به وجود آيد و چنين جنبشي را نمي توان با يک حادثه کشته شدن ساده بر انگيخت بلکه بايد به تمام کارهائي که موجب بيداري و برانگيختن در وجودشان ميشود متوسل شد.
امام اين برانگيختن را چنان انجام داد که مي بينيم شخصي مانند عمر بن سعد فرمانده سپاهيان ابن زياد که تمام قتل و کشتار و غارت ها و اسارتها به دستور او انجام گرفت به گريه درآمد.
اما موضع سوم،آنکه امام بيکي از مرزهاي دور دست اسلامي ماننديمن برود و در آنجا جامعه اسلامي بوجود آورد.اگر امام اين راه را انتخاب ميکرد،نه تنها به هدف خود نمي رسيد،بلکه از صحنه حوادث آنروز شام وعراق و مدينه و مکه جدا ميشد.
ليکن امام مي خواست قيام و انقلاب خود را در صحنه حوادث رهبري کند تا بتواند سراسر جهان اسلامي را در بر گيرد و در ميان همه مسلمانان تاثيرروحي و تربيتي و اخلاقي بر جاي گذارد.چرا به يمن ميرفت و براي تشکيل دادن يک جامعه اسلامي از صحنه فعال حوادث بر کنار مي ماند؟چنين جامعه اي در زمان پدرش در کوفه به وجود نيامد پس چگونه ممکن بود شرايط اجازه دهد که چنين جامعه اي در يمن دور افتاده از مرکز جهان اسلامي بوجود آيد؟چنان وضعي با هدف امام که عبارت بود از ايجاد تغييرات روحي ونهادي در امت اسلام،تعارض داشت.
بهمين علت،امام موضع چهارم را برگزيد تا بتواند در نهاد همه دسته هاي مسلمان آنروزگار،دگرگوني بوجود آورد و عواطف و احساس آنان رادر زندگاني،در توسل به اهداف شريف رسالت و مکتب معطوف دارد.
حسين(ع)و فرار مردم از همراهي با او
شمه اي از کوششهائي را که حاوي پند و اندرز بود و در برابر امام حسين و قيام او بعمل مي آمد و بر سبيل نصيحت،او را از روبرو شدن و جنگيدن باانحراف بر حذر ميداشتند گفتيم.بايد دانست کساني که اينگونه سخنان ميگفتندو او را در مقابل انحرافات به سکوت و نرمش دعوت ميکردند،تنها بعضي از عوام مسلمانان نبودند بلکه از سوي بزرگان امت،حتي از طرف بعضي ازنزديکان و خويشان نيز درين مورد با او گفتگو ميشد.
اين سخنان نصيحت آميز همه تعبيري روشن ازين واقعيت بود که بنيادرواني و اخلاقي درهم فرو ريخته و ويران شده بود و اين ويراني شامل رهبران مسلمانان و بزرگان آنان و توده مردم شده بود که با اخلاق و روشي که بطوروحشتناک درهم ريخته بود زندگاني ميکردند.امام(ع)پي برد که يگانه درمان آن حالت بيمار گونه که در مجتمع مسلمانان مورد قبول واقع شده بود اراده و فعاليت اوست،و سرعت در بذل جان.و بايد با کمي عده و نداشتن يارو ياور،عزم آن کند که به قصد قرباني شدن خروج نمايد.
«هان که من با خاندان خود،با اندک بودن عده و نداشتن يار و ياور،افتان و خيزان به سوي دشمن روانه شده ام ».
مقتضي چنين بود که به نسبت عمق بيماري در روان امت،فداکاري نيزعميق باشد.
ديري نگذشت که اخلاق هزيمت و فرار در دست کساني که آن روحيه رابوجود آوردند،بصورت نيروئي عظيم درآمد تا با آن نيرو مردم را به اين خصلت عادت دهند که بيکديگر ياري نکنند و اين صفت را در مردم استمرار دهند وتوسعه بخشند. در آن روزگار تفکر در کارهاي مسلمانان را شتابزدگي و کم تاملي محسوب مي نمودند و همت گماشتن براي از ميان بردن بدبختيها ومصيبتهاي جهان اسلام و مسلمانان را نوعي سبکسري و بيعقلي وانمود ميکردند.
امام(ع)مي خواست آن خلق و خوي را دگرگون سازد و از بنياد و پي برکندو خلق و خوئي در روح امت بدمد که با قدرت امت در تحرک و اراده هماهنگ باشد.
دلايل فراوان به رواج اين خلق خوي منفي در دست داريم و مي بينيم که امام در دشوارترين و خطرناکترين وقت متعرض اين معني شد.
حبيب بن مظاهر اسدي از امام رخصت طلبيد تا برود و عشيره خود«بني اسد»را دعوت کند تا به قيام بپيوندند و به آنان ياري کنند.نتيجه اين شدکه عشيره مزبور خيانت کردند و در همان شب نبرد،منطقه را خالي گذاردندو در پي کار خود رفتند.ابن زياد توانست در خلال دو هفته پس از قتل مسلم بن عقيل،هزاران سپاهي از آنان که پيوسته در آن هنگام از حاملان مکتب امام علي(ع)و از دوستان او بودند،بسيج کند و در خط تسلط بني اميه قرار دهد.
مشکل «مسلم بن عقيل »و«هاني »،چيزي ديگر بود و بوضوح بما نشان ميدهد که اين خلق و خوئي که گفتيم،در جامعه مسلمين چه مشکلاتي بوجودآورده بود.
ابن زياد،زان پس که دانست هاني بن عروة،مسلم بن عقيل را در خانه خود پنهان کرده است و با او براي خروج بر کومت بني اميه،توطئه نموده است،کس نزد هاني فرستاد تا به ديدار او آيد.هاني تقاضاي او را پذيرفت اما از کار مسلم هيچ آگاهي نداشت و از آن تهمت مبرا بود.ابن زياددر گفته خود پافشاري کرد و اين بار با پرخاش بسيار گفت:بايد او را به ماتسليم نمائي.اين بار،هاني با کمال دليري چهره درهم کشيده و به پاسخ اوگفت:«اگر مسلم در دست منهم باشد او را تسليم نميکنم ».هاني مي پنداشت که پايگاهي بس نيرومند در اختيار دارد و دهها هزار تن پشت سر او هستندو مدافعان اويند و ازو پشتيباني ميکنند.
وقتي خشم ابن زياد بالا گرفت،به حبس هاني فرمان داد و خبر زنداني کردن و بعد به قتل رسانيدن او را در کوفه منتشر ساخت.هنوز ساعتي چندنگذشته بود که عمرو بن حجاج با چهار هزار کس از عشيره خود براي خبر يافتن از حقيقت اين امر آمدند و بر در کاخ امارت خبر گرفتند که آيا هاني زنده است يا نه.در آن وقت،ابن زياد از شريح قاضي خواست که واسطه کار شود و واردغرفه اي گردد که هاني در آنجا زنداني شده بود.سپس در مقابل تظاهر کنندگان گواهي دهد که هاني زنده است و شايعه قتل او صحت ندارد.
وقتي «هاني »با شريح روبرو شد فرياد برآورد و گفت:مسلمانان کجارفتند؟اگر ده تن از آنان به کاخ حمله مي آوردند مرا رها ميکردند.زيرا در کاخ نه سپاهي وجود دارد و نه پاسباني.
منظور هاني اين بود که اگر ده تن در راه خدا آماده مرگ شده بودند،قيافه کوفه دگرگون ميشد.شريح قاضي بيرون رفت تا مردم را مطمئن کندو با عمروبن حجاج سخن گويد و توضيح دهد که او زنده است.او در مقابل مردم شهادت داد که هاني زنده است و به قتل نرسيده.شريح ميگويد:«دوباره بازگشتم تا به عمرو بن حجاج بگويم که هاني در زندان ازو چه تقاضائي داشت و ميخواست که فقط ده تن به کاخ حمله ور شوند و او را از چنگ ابن زيادبرهانند.اما همينکه خواستم مطلب را بگويم،به پهلوي خود نگريستم و ديدم يکي از جاسوسان ابن زياد در آنجا ايستاده است.پس زبان را نگاه داشتم و به اداي شهادت مطلوب بس کردم ».
عمرو بن حجاج و همراهانش بازگشتند زيرا منظور آنان تنها اين بود که بدانند هاني زنده است يا به قتل رسيده است. وقتي شريح قاضي زنده بودن او را گواهي کرد،عمرو با کسان خود بازگشت و روز بعد ابن زياد،هاني رادر زندان بقتل رسانيد.
اما روز بعد از آن مسلم بن عقيل با چهار هزار نفر خروج کرد و پيرامون کاخ را گرفت.ابن زياد با عده اي قليل از پاسبانان خود که از سي تن بيش نبودند در کاخ بود و بهنگام شدت گرفتن واقعه،لشکريان مسلم همه فرار کردندو يک تن از آنان بر جاي نماند زيرا قصد جنگ نداشتند.
اين واقعيات متناقض که عواطف امت را در بر گرفته بود در گفته فرزدق با دقيقترين تعبير آمده است:«دلهاشان با تست و شمشيرهاشان بر تو».
شخصي که مالک اراده خود نباشد ممکن است دستش بر خلاف دلش وعاطفه اش حرکت کند ازين روست که مي بينيم پس از آنکه حسين(ع)را به شهادت رسانيدند،گريستند و پشيمان شدند.زيرا دانستند که کشته شدن امام(ع)به دست آنان به اين معني است که بزرگواري و آرزوي منحصر خود را در زندگاني آزاد و کريمانه به قتل رسانيده اند...با اينهمه هم آنان بر حسين(ع)،زار گريستند.
حسين در راه کوشش تبديل اخلاق گريز و هزيمت به اخلاق جديد،با دقيقترين مرحله عمل خود روبرو گرديد.او در آن هنگام بر آن بود تااخلاق جديد را در چشم امت و در وجدان ضمير او جايگزين سازد و بر آن بود تا از خلق و خوي تقليدي امت که نتيجه شکست روحي او بود،رها گردد.
زيرا امام نمي توانست ضمير امت را به کاري برانگيزد و به جنبش در آورد مگروقتي که در مسير و در برنامه ريزي خود، اخلاق فعلي امت را ريشه کن سازدتا در نظر مسلماناني که اخلاقشان نابود شده و مقياسهاي اسلامي شان دگرگون گرديده بود،کار خود را در شکل «شرعي »حفظ کند.
ازينرو،امام حسين(ع)در نخستين لحظه تصميم گرفت وارد جنگ شود و هر جا که انجام تکليف او با فداکاري ملازمه داشت تا آخرين قطره خون پاک خويش را براي حفظ آينده اسلام از آن انحرافها نثار کند»پس قيام حسيني و جنبش او(ع) در نتيجه تفکر مثبت و مستقل نبود،بلکه براي ايجادکردن شرايط و واکنشهاي مناسب برنامه ريزي شده بود تا جنبش از خلال آن پديد آيد.ازينرو امام(ع)نيز چنان شعاري را که در آغاز جنبش داده بودموکدا ادامه داد و در آن هنگام،مساله امام، اقناع به بازگشت و انصراف از مبارزه نبود.چه،او هنوز در اثر خواهش پايگاهها و توده هاي مردم به حرکت در نيامده بود،او در بين راه از کيفيت خيانت مردم کوفه و کشته شدن مسلم بن عقيل-فرد مورد اعتماد خاندان خود-اطلاع يافته بود.با اينکه امام(ع)ازين رويدادها اطلاع يافته بود،سفر خويش را ادامه داد.زيراشعاري که او اعلام کرده بود در مقابل اخلاقياتي که امت با آن به سر مي برد،وفاي به عهد(وفا به نامه هاي اهل کوفه)را ايجاب ميکرد.همچنين از جمله روشهائي که امام(ع) براي بدست آوردن اخلاقيات مزبور به کار برد اين بودکه همه نيرو و امکانات خويش را براي مبارزه تجهيز فرمود و به اين بس نکرد که خود شهيد گردد بلکه همه ياران و فرزندان و اهل بيت خود را درين راه فدا کرد تا راه را بر اخلافيات شکست بر بندد.زيرا روحيه شکست هر اندازه در مشروع بودن آن قيام ترديد ميکرد،باز نمي توانست در رفتار وحشيانه سپاهيان بني اميه در مورد خاندان نبوت که با هيچ مقياس و معياري صحيح نبود شک کند.
اينجاست که امام حسين(ع)با خون پاک خويش و خون پاک فرزندان و ياران خود و با همه اعتبارات احساسي و تاريخي، حتي شمشير و عمامه جدش پيامبر اکرم(ص)وارد مبارزه گرديد تا همه روزنه ها را و راههاي تعبير را بر اخلاق و اعتقاد به شکست يا مشروع بودن آن نبرد فرو بندد.
اين سان،امام(ع)با برنامه اي جالب و شگفت آور و دقيق اراده ووجدان امت شکست خورده را به او بازگردانيد و او(ع)نشان داد که اخلاق امت را نميتوان بوسيله روياروئي ساده دگرگون ساخت.چه،روياروئي بي پرده و صريح با اخلاق فاسد امت به معناي جدا شدن از او و دوري ازهر گونه قيام براي کار قانوني به سود ملت بود.
اين کار،کاري بود که امام حسين(ع)هنگاميکه مسلمانان رفته رفته به حالت و سطح جديد اخلاقي وارد شدند،انجام داد و با اخلاق شکست خوردگي،تفاوت داشت.
چنين است مايه انگيزش وجدان انسان مسلمان از آن روزگاران تابه امروز.
نتايج و آثار انقلاب
اينک،پس از آگاهي از قيام و معناي آن،اين پرسش پيش مي آيد:آيا قيام،نتايج خود را به بار آورد و واقعيتي را دگرگون ساخت؟آيا پيروزي ببار آورده و دشمنان را درهم کوفت؟بسا که بسياري از تاريخ دانان،مدعي اند که قيام شکست خورد.
زيرا،پيروزي سياسي فوري که واقعيت جهان اسلام را به وضعي بهتر از حالتي که پيش از قيام داشت در آورد،در بر نداشت (36).
براي اينکه انقلاب حسين(ع)را بهتر درک کنيم،بايد هدفها و نتايج آنرا خارج از پيروزي فوري و سريع و در دست گرفتن زمام امور جستجو کرد (37).
نبايد اين انقلاب را مانند ساير انقلابات ملحوظ داشت بلکه بايد نتايج آنرادر صحنه هاي زير در نظر گرفت:1-درهم شکستن چهار چوب ساختگي ديني که امويان و يارانشان تسلطخود را بر آن استوار ساخته بودند و رسوا ساختن روح لا مذهبي جاهليت که روش حکومت آن زمان بود.
زان پس که روح بي ديني که به آن اشارت کرديم در همه طبقات اجتماع پراکنده گرديد،بي آنکه پرده از آن برداشته شود، و بي آنکه ساختگي بودن آن و دور بودن آن از دين در ميان مردم بر ملا شده باشد،امام حسين(ع)تنهاکسي بود که در دل همه مسلمانان احترام و محبتي مخصوص داشت و مي توانست حکام را رسوا سازد و دوري بسيار آنان را از اسلام آشکار نمايد.ازاينرو،قيام او حد فاصل بين اسلام و حکومت اموي بود و مي توانست قيافه حقيقي و آلودگي آنرا نشان دهد.
2-احساس گناه-شهادت فجيع امام حسين(ع)در کربلا موجي شديداز احساس گناه در وجدان هر مسلماني برانگيخت. آنان پي بردند که مي توانستند او را ياري دهند.اما زان پس که با او براي قيام پيمان بستند،او را ياري نکردند.اين احساس گناه دو جنبه داشت:از يکطرف انسان راوادار ميساخت که گناهي را که مرتکب شده با کفاره بشويد و از طرف ديگر نسبت به کساني که او را به ارتکاب چنين گناهي واداشته بودند،احساس کينه و نفرت کند.به طوري که انگيزه انقلابهاي متعددي که در اثر قتل امام(ع)بر پا شد،همان کفاره ياري نکردن به حضرت او،و انتقام گرفتن از امويان بود.
مقدر چنين بود که آتش اين احساس گناه،پيوسته بر افروخته ماند وانگيزه انتقام از بني اميه در هر فرصت به انقلاب و قيام بر ضد ستمگران منتهي گردد.
3-اخلاق جديد.قيام امام(ع)موجب آن گرديد که در جامعه،نوعي اخلاق بلند نظرانه پديد آيد و نظر آدمي را به زندگاني خود و ديگران،دگرگون سازد تا بتواند بدينوسيله جامعه را اصلاح کند.
امام(ع)و فرزندان و يارانش در قيام بر ضد بني اميه،اخلاق عالي اسلامي را با همه صفات و طراوت آن نشان دادند.اين اخلاق را بر زبان نياوردند بلکه با خون خود و با زندگي خود آنرا نوشتند.
مردم عادي قبايل عادت کرده بودند که ببينند رهبرانشان-قبيله و دين را و وجدان خود را به پول بفروشند و در برابر ستمکار گردن خم کنند تا از عطاهاي او بهره مند گردند.مردم عادي،رهبران خود را چنين ديده بودند.هدف مسلمان عادي زندگي خصوصي خود او بود.به خاطر آن زحمت ميکشيد و تنها براي زندگاني خويش مي انديشيد.در مردم عادي،دردهاي اجتماعي تاثيري نداشت و احساسشان را بر نمي انگيخت.تنها کوشش آنان اين بود که دسترنج خويش راحفظ کنند و از توجيهات رهبران اطاعت نمايند،مبادا نامشان از فهرست حقوق بگيران حذف شود.لذا در مقابل جور و ستمي که مي ديدند،خاموشي مي گزيدند و هم آنها تنها اين بود که مفاخر قبيله اي خود را بازگو کنند و ازغير آن بدي گويند.
اصحاب حسين(ع)مردمي ديگر بودند و گروهي که در سرنوشت باامام همراه شدند مردمي عادي بودند و هر کدام داراي زن و فرزند و خانواده و دوستاني بودند و از بيت المال مقرري دريافت ميداشتند و زندگاني بالنسبه راحتي داشتند و مي توانستند از لذت هاي حيات برخوردار گردند.
اما از همه اينها چشم پوشيدند و براي نثار جان در راه حسين(ع)بااجتماع خود به ستيز برخاستند.براي بيشتر مسلمانان آن روز،اين نکته بسي جالب بود که يک انسان،بين زندگاني راحت و ثروت و نفوذ و استفاده ازآنها که مستلزم اطاعت از يک جابر ستمگر بود،و انتخاب مرگ،مخير گرددو مرگ را برگزيند.براي مردم،اين نمونه اي عالي و شگفت انگيز بود و مي گفتند اينان بشر نيستند.چنان خصلتي وجدان هر مسلماني را تکان ميداد و اورا از خوابي سنگين و طولاني بيدار ميکرد تا زندگاني اسلامي شکل ديگر گيرد.
شکلي که سالها پيش از قيام حسين(ع)از ميان رفته بود.جامعه اسلامي به وسيله مردي عادي عليه حاکمان ظالم،انقلابها و قيامها بخود مي بيند.اما روح کربلا در نهاد کساني که به اين کار دست زدند،شعله اي برافروخت که همه آماده بودند در راه چيزي که آنرا حق تشخيص مي دادند جان فدا کنند.
روح مبارزه جوئي
قيام حسين(ع)پس از ديري خاموشي و تسليم،از نو موجب برانگيختن روح مبارزه جوئي در انسان مسلمان گرديد.اين قيام همه سدهاي روحي واجتماعي را که مانع قيام و انقلاب ميشد درهم فرو ريخت.
مسلمانان به صلح طلبي و معامله دعوت ميشدند.به آنها گفته ميشد که جان خود را و موقعيت اجتماعي و مال خود را حفظ کنيد.درين وقت قيام حسين(ع)روي داد تا به انسان مسلمان اخلاق جديدي بياموزد و به او بگويد:تسليم مشو! انسانيت خود را مورد معامله قرار مده،با نيروي اهريمني بجنگ و همه چيز را در راه اصول فدا ساز!اما خودخواهي مانع ازين بود که مسلمان به قيام و انقلاب دست زند.
قيام حسيني در وجدان گروه بسياري از مردم اين انديشه را برانگيخت که با حمايت نکردن از حسين(ع)مرتکب گناه شده اند.
باري،اين احساس آنان را برانگيخت و آماده قيام ساخت.روح مبارزه جوئي در زندگي ملتها و فرمانروايانشان تاثير فراوان دارد.هنگاميکه اين شعله به خاموشي گرايد و ملت تسليم فرمانروايان خود شود،فرمانروايان،هر چه بخواهند انجام ميدهند و هر اندازه زمان بگذرد با خاموش شدن روح مبارزه جوئي،تسلط بر ملت آسانتر ميگردد و در آن ملت،ايجاد تحول دشوارترميشود.براي اينکه از ميزان تاثير قيام حسيني در برانگيختن روح انقلابي درجامعه اسلامي انديشه اي روشن نشان دهيم،بايد بگوئيم که جامعه اسلامي پس از قتل امام علي(ع)تا هنگام قيام حسيني آرام بود و در آن مدت هيچگونه اعتراض و انقلاب جدي اتفاق نيفتاده بود.با همه انواع کشتارها و سرکوبهاو غارت اموال به وسيله امويان و همدستانشان،بيست سال تمام،توده هاحالت تسليم و اطاعت داشتند و اين وضع از سال چهلم تا شصت هجري به درازا کشيده بود.
اما پس از قيام حسين(ع)،در مکتب،روح انقلاب دميده شد و توده هادر انتظار رهبري بودند و هرگاه رهبري مي يافتند عليه حکومت بني اميه دست به انقلاب مي زدند.در همه اين انقلابها،شعار انقلابيان خونخواهي حسين(ع)بود.
انقلابهاي مزبور عبارت بود از: 1-انقلاب توابين اين انقلاب در کوفه بر پا گرديد و واکنش مستقيم قتل امام بود،و انگيزه آن،احساس گناه به علت ياري نکردن به امام-پس ازآنکه کتبا ازو دعوت کردند که به کوفه آيد-بود.کوفيان خواستند ننگي را که مرتکب شده بودند با انتقام از قاتلان امام حسين(ع)بشويند.اين واقعه در سال 65 هجري روي داد (38).
2-انقلاب مدينه-اين انقلاب با انقلاب توابين تفاوت داشت.زيرا هدف آن انتقام خون حسين(ع)نبود بلکه انقلابي بود عليه حکومت ستمکار بني اميه.
اهل مدينه عليه امويان شوريدند و عامل يزيد را از مدينه راندند.شرکت کنندگان درين قيام يکهزار تن بودند.اين انقلاب با دست سپاهيان شام و بانهايت وحشيگري سرکوب گرديد (39).
3-قيام مختار ثقفي،در سال 66 هجري-مختار بن عبيده ثقفي در عراق به خونخواهي حسين و انتقام قاتلان امام قيام کرد و در يک روز دويست و هشتادتن از آنان را به قتل رسانيد (40).
4-انقلاب مطرف بن مغيره در سال 77 هجري-مطرف بن مغيره عليه حجاج بن يوسف شوريد و عبد الملک بن مروان را از خلافت خلع کرد (41).
5-انقلاب ابن اشعث در سال 81 هجري-عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بر حجاج شوريد و عبد الملک مروان را از خلافت خلع کرد.اين شورش تا سال 83 به طول انجاميد.در آغاز پيروزيهاي نظامي به دست آورد اما بعدا،حجاج به کمک ارتش شام بر او غلبه کرد (42).
6-انقلاب زيد بن علي بن حسين-در سال 122 هجري زيد بن علي درکوفه به شورش برخاست اما آن شورش بيدرنگ به وسيله سپاهيان شام که درآن هنگام در عراق بودند سرکوب گرديد (43).
اين بود نمونه هايي از انقلابها که آشکارا از روح قيام حسيني در ميان ملت مسلمان حاصل گرديد و در تمام مدت کومت بني اميه ادامه يافت.
باري قيام بني عباس به حکومت بني اميه پايان داد و آن انقلاب با الهام ازانقلاب حسيني و استفاده از خشنودي و رضاي اهل بيت پيامبر(ص)بود که پايه هاي مردمي يافته بود و مورد توجه توده ها واقع شده بود.
انقلابها با منحرفان به مقابله برخاست و هرگز خاموش نگرديد.بلکه انسان مسلمان پيوسته انسانيت خود را که حکومت کنندگان خفه کرده بودند،بيان ميکردو آن قيامها به فضل روحيه اي بود که قيام حسيني در کربلا گسترد و گسترش داد.
همانا که قيام حسين(ع)،سر آغاز جنگ و قيام در تاريخ انقلاب بود وآن نخستين قيامي بود که طريق مبارزه جوئي را به مردم آزاده که آن روحيه رااز دست داده بودند آموخت.
پي نوشتها:
1.تاريخ اسلام د-حسن ابراهيم.ج 1 ص 278-279.
2.رساله جاحظ درباره معاويه و امويان،اثر جاحظ 16-عزت عطار.
3.نثر اللالي علي نظم الدراري-از«آلوسي ».
4.کامل بن اثير ج 3 ص 264.
5.شيخ علي کوراني در مقدمه «چنين گفت حسين »از محمد عفيفي ص 8.
6.گفته فرزدق.رک به طبري ج 4 ص 290 و به کامل ابن اثير ج 3 ص 286.
7.قيام حسين(ع)در واقعيت تاريخي و وجدان مردمي از محمد مهدي شمس الدين ص 21.
8.چپ و راست در اسلام ص 162.
9.قيام حسين در واقعيت تاريخي ص 21.
10.مقتل حسين(ع)،از عبد الرزاق المقرم-ص 149.
11.مدرک سابق ص 55.
12.ابو الشهداء از عقاد ص 63.
13.مقتل حسين-ص 160.
14.مدرک سابق ص 196 و طبري ج 4 ص 287 و کامل ج 3 ص 275.
15.مدارک سابق و طبري ص 54-289-296 و کامل ص 275 و 286.
16.اعلام الوري با علام الهدي از طبرسي ص 232.
17.طبري ج 2 ص 300-301 و کامل ج 3 ص 278.
18.مقتل حسين.
19.قيام حسيني و اوضاع و احوال آن،محمد مهدي شمس الدين ص 164.
20.جنبشهاي پنهاني در اسلام از محمود اسمعيل ص 93.المغني في آداب التوحيد والعدل از قاضي عبد الجبار ج 8 ص 4.
21.چپ و راست در اسلام ص 158.
22.مقالات الاسلاميين از اشعري ص 141.
23.تهذيب التهذيب از ابن حجر عقلاني-46-47.
24.حرکات الشيعه المتصرفين في العصر العباسي.محمد جابر عبد العال ص 175 و 176.
25.همان مدرک.
26.گلدزيهر-ص 76.
27.نظم الاسلاميه.صبحي صالح-ص 144.
28.التبصير في الدين از اسفرايني ص 90.
29.قيام حسين و شرايط آن.محمد مهدي شمس الدين-ص 52.
30.دولت عربي و سقوط آن،ژوليوس ولهاوزن-ص 158.
31.قيام حسين و شرايط آن.ص 63.
32.قيام حسين در واقعيت تاريخي.محمد مهدي شمس الدين-ص 13.
33.رژيمهاي اسلامي-صبحي صالح ص 269.
34.طبري ج 4 ص 290.
35.رساله جاحظ در مورد معاويه و امويان.تحقيق عزت بيطار ص 16.
36.قيام حسيني و شرايط آن-محمد مهدي شمس الدين ص 154.
37.در باب اين نتايج،علامه مهدي شمس الدين در کتاب خود«اوضاع و احوال قيام حسيني »ص 162 و 228 مطلبي دارد که خواننده را به آن تفصيلات حواله ميدهيم زيرا در اين مختصر،از بيان تمام اين نتايج معذوريم.
38.تاريخ طبري-انقلاب توابين ج 4 ص 426-436.
39.تاريخ طبري-انقلاب مدينه ج 4 ص 366 و 381.
40.تاريخ طبري-انقلاب مدينه ج 4 ص 424.
41.تاريخ طبري-انقلاب مطرف.
42.تاريخ طبري و نيز«اشعث و دولت عربي »از و مهاوزن ص 189 و 203.
43.مقاتل الطالبين،اصفهاني.ص 139.
منبع : منبع: زندگي تحليلي پيشوايان ما ، عادل ادیب