قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

مبارزه عبدالله بن عفيف

لشكر ابن زياد به در خانه عبدالله رسيدند، در را شكسته و به خانه او هجوم آوردند، دختر عبدالله فرياد زد: لشكر از همان جايى كه مى ترسيدى وارد خانه شدند!
عبدالله گفت : (دخترم ! مترس ) آنها با تو كارى ندارند، شمشير مرا برايم آماده كن :
دختر شمشير پدر را به او داد. عبدالله به دفاع از خود پرداخته و اشعارى را مى خواند:
((من پسر صاحب فضلى ام ، عفيف و طاهر، پدرم مردى عفيف و مادرم ام عامر است .
چه بسيار شجاعان و قهرمانان دلاور و چابكى از شمايان را كه با خون خودش آغشته نمودم )).
راوى گفت :
دختر عبدالله مى گفت : ((پدر جان ! كاشكى من نيز مرد بودم تا امروز در مقابل تو با اين فاجران كه قاتلان خاندان پيامبرند، مى جنگيدم ،))
 شجاعت كورى بينادل
لشكر ابن زياد دور تا دور او را محاصره كرده بودند، اما او از خود دفاع مى كرد و هيچ كسى زهره نداشت جلو بيايد و از هر سمتى كه به او نزديك مى شدند دخترش مى گفت : ((پدر جان ! از فلان سو، قصد حمله دارند!))
(درگيرى به همين گونه ادامه داشت تا) آنكه لشكر ابن زياد بر تعدادشان افزوده شد و او را محاصره كردند، دخترش فرياد زد، ((واى از ذليلى ! پدرم را احاطه نموده اند، در حالى كه او ياورى ندارد تا از او طلب يارى كند.))
عبدالله شمشير را به گرد خود مى چرخانيد و اشعارى را مى خواند:
((به خدا سوگند، اگر ديده ام باز بود و قدرت ديدن را باز مى يافتم ، كار را بر شما سخت و دشوار مى كردم و راه ورود و خروج تان را مسدود مى نمودم .))
 تو از خودت و از پدرت بپرس !
او به مبارزه خود تا سرحد اسير شدن ادامه داد، لشكر ابن زياد او را محاصره نمودند و نزد ابن زياد بردند، هنگامى كه نگاه ابن زياد بر او افتاد، گفت : حمد خدايى كه تو را ذليل و خوار نمود!
عبدالله گفت : ((اى دشمن خدا! خداوند با چه چيز مرا خوار كرد؟
به خداى سوگند، اگر ديدگان من باز بود و مى ديد، راه ورود و خروج تو را تنگ مى كردم .))
ابن زياد گفت : اى دشمن خدا! نظر تو درباره عثمان بن عفان چيست ؟
عبدلله گفت : اى بنده و غلام قبيله بنى علاج ! اى پسر مرجانه ! سپس به ابن زياد فحش داد و گفت : ((تو با عثمان چه كار دارى ؟ اگر نيك عمل نمود يا بد، اصلاح كرد يا تباهى و فساد كرد، خداوند تبارك و تعالى خود بر آفريدگان خود سرپرست است و ميان آنها و عثمان با عدل و داد قضاوت خواهد كرد، تو اينك از پدرت و از خودت و از يزيد و پدرش از من بپرس !
 آرزوى ديرين عبدالله
ابن زياد گفت : به خدا سوگند، ديگر از هيچ چيزى از تو سؤ ال نخواهم كرد، تا آنكه تو را زجركش نمايم !
عبدالله بن عفيف گفت : ((حمد و سپاس مخصوص پروردگار جهانيان است من قبل از آنكه تو از مادر متولد گردى ، از خداوند مى خواستم كه شهادت را بهره و روزى من كند و شهادت من به دست ملعون ترين و مبغوض ترين مردم در نزد خداوند صورت پذيرد.
من از زمانى كه نابينا شده بودم ، ديگر از شهادت ماءيوس گشتم و الان خداوند را شاكرم كه پس از اين نااميدى ، شهادت را بهره من ساخت و به من نشان داد كه دعاى قديم من به استجابت رسيده است !))
ابن زياد دستور داد كه : گردنش را بزنيد!
دستور ابن زياد اجرا شد، گردن عبدالله را زدند و (جسد مطهر آن بزرگمرد را) در سبخه به دار آويختند.


منبع : تبیان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه