آمد آن ماه که خوانند مه انجمنش
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فکنش
آیت صولت و مردانگی و شرم و وقار
روشن از چهره ی تابنده و وجه حسنش
ز جوانمردی و سقائی و پرچمداری
جامه ای دوخته خیاط ازل بر بدنش
آنکه آثار حیا جلوه گر از هر نگهش
و آنکه الفاظ ادب تعبیه در هر سخنش
میوه ی باغ ولایت به سخن لب چو گشود
خم فلک گشت که تا بوسه زند بر دهنش
کوکب صبح جوانیش نتابیده هنوز
که شد از خار اجل چاک چو گل پیرهنش
آن چنان تاخت به میدان شهادت که فلک
آفرین گفت بر آن بازوری لشکر شکنش
همچو پروانه ی دلباخته از شوق وصال
آن چنان سوخت که شد بی خبر از خویشتنش
خواست دستش که رسد زود به دامان وصال
شد جدا زودتر از سایر اعضا ز تنش
ز ادب چهره بر آن قبله ی حاجات بنه
که شود زنده مسیحا ز نسیم چمنش
کوته از دامنت ای شاه مکن دست «رسا»
از کرم پاک کن از چهره غبار محنش
منبع : راسخون