قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

در موج خون‏ از خباز کاشانی‏

گفت ای صد پاره تن عباس من تنها، چرا؟ 

خواستی از من جدا گردی در این صحرا، چرا؟ 

 

بی حسینت تر نکردی لب ز آب ای تشنه لب 

سوی کوثر می رود خوش می روی بی ما، چرا؟ 

 

اندر این جا یک بیابان دشمن است و من غریب 

پیش چشمم خواستی غلطی بخون این جا، چرا؟ 

 

گر نیاوردی به کف آب روان دستت چه شد 

تشنه جان دادی برادر جان لب دریا، چرا؟ 

 

از عمود کین سرت بشکست و شد دستت جدا 

این همه زخم سنان جا داده بر اعضا، چرا؟ 

 

حالیا من مانده تنها وین عیال در بدر 

می روی تنها برادر جان برو حالا، چرا؟ 

 

خواب امشب می رود از دیده طفلان من 

دیده بستی از جهان از عترت طاها، چرا 

 

ناله ی ادرک اخایت قامتم درهم شکست 

آمدم دیر آمدم در موج خون مأوا، چرا؟ 

 

هست ای «خباز» عباس علی باب المراد 

ورنه اندر ماتمش این شورش و غوغا، چرا 


منبع : راسخون
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه