از آن زمان که داد ترا کردگار دست
نگرفته ای بیاری فردی بکار دست
باری ز دوش خسته کس کم نکرده ای
با آنکه بوده ات به یمین و یسار دست
نگرفت آنکه دست ز پا اوفتاده ایی
کی گیردش بروز الم روزگار دست
دائم بسوی خلق برد دست احتیاج
هر کس نمی برد سوی پروردگار دست
صرف گره گشایی مردم کن از کرم
گر باشدت چو شانه هزاران هزار دست
در زیر بار منت دونان چرا روی
در زیر سنگ کس ننهد زینهار دست
راضی مشو که خاطر موری کنی پریش
گر با شدت برنده تر از ذوالفقار دست
مردان حق به خدمت خلقند مفتخر
ای خوش بدانکه یافت بدین افتخار دست
این رنگهای عاریتی را دوام نیست
تا کی کنی ز خون ضعیفان نگار دست
کانون کینه گشت ترا سینه ای عجب
کاین آتشی است سرکش از آن دور دار دست
شو دستگیر خلق بهر قدرتی تراست
تا گیردت عزیز خداوندگار دست
عباس نامدار که بر سینه از خلوص
بنهد به پیش خادم او بنده وار دست
باب الحوائجی که بهنگام درد خلق
آرند سوی او بگه اضطرار دست
آن شرزه شیر بیشه مردی که از نسب
دارد ز شیر حق ببدن یادگار دست
از بهر کسب قرب، بدرگاه کبریا
باشد بدامنش ز ملک بیشمار دست
تجدید کرد خاطره خندق و احد
آورد هر زمان بسوی ذوالفقار دست
خواهد اگر تجسم قدرت کند گهی
بر فرق نه سپهر زند ز اقتدار دست
روزی که رخش رزم به جولان درآورد
انجم به چشم خویش نهد از غبار دست
هر جا که چهره آن قمر هاشمی نمود
بر رخ گرفته است مه شرمسار دست
محروم مانده است هر آنکس ز هر دری
بر عطف دامنش زده بی اختیار دست
درماندگان و غمزدگان بهر التجا
آرند سوی درگهش از هر دیار دست
خالی نمی برند ز هر قوم و هر قبیل
در درگهش دراز کنند ار هزار دست
حاجت روا شده است و رسیده است بر مراد
هر کو که زد بدامن آن شهریار دست
آه از دمی که دید ز آلام تشنگی
طفلان نهاده بر مژه اشکبار دست
بگرفت مشک خشک و روان گشت سوی شط
بهر دفاع برد به تیغ نزار دست
تسخیر کرد شط و جهاند اسب اندر آن
پر کرد زان زلال پس آن با وقار دست
تا نزد لب ببرد و نخورد آب از ادب
خالی نمود باز از آن خوشگوار دست
بد سعی او که آب رساند به خیمه ها
تا شد جدا ز پیکر آن نامدار دست
سقا که دیده است جز آن میر شیر گیر
سازد برای جرعه آبی نثار دست
چون اوفتاد بازوی مشکل گشای او
در چشم اهل دل شده بی اعتبار دست
بگرفت مشک آب به دندان خویشتن
چون از تنش فتاد در آن کارزار دست
باران تیغ و تیر ببارید بر تنش
سویش دراز گ شت ز هر نابکار دست
تبرش به چشم خورد و نشد کآردش برون
زیرا نبود در تن آن بی قرار دست
آبیکه بسته بود به جانش به خاک ریخت
از جان کشید زان الم بی شمار دست
بی دست چون ز اسب بیفتد چه می کند
آن را که نیست حافظ تن در کنار دست
از دل کشید نعره ادرک اخا که هان
برگیر از من ای شه بی خیل و یار دست
آمد چو بر سرش شه لب تشنگان حسین
دیدش جدا بود ز یمین و یسار دست
شاها بسوی «طائی» مداح کن نظر
کآورده است سوی تو با اعتذار دست
منبع : راسخون