قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

جلوه‏ی علم‏ از طائی شمیرانی‏

ای جلوه ی دیگر ز وقار تو علم را 

از بندگیت فخر عرب را و عجم را 

 

درگاه ترا هر که ندیده است ز حسرت 

در حشر به دندان گزد انگشت ندم را 

 

بنواخت ید لطف تو چه شاه چه درویش 

نشناخت کف وجود تو نه بیش و نه کم را 

 

از بیم گردش فتد این گنبد گردون 

بر خصم چو در رزم کشی تیغ دو دم را 

 

گویند که کردی تو گذر سوی شریعه 

کز سوز کنی رسته غزالان حرم را 

 

نشنیده کسی تا به کنون کز پی حاجت 

رجعت به سوی قطره بود جوشش یم را 

 

تا پیش دهان آب ببردی و نخوردی 

آخر چه توان گفت چنین جود و کرم را؟ 

 

تو آب ننوشیدی از آن بحر که تا حشر 

آتش صفت از غصه بسوزی دل غم را 

 

زینب به حرم چادر عزت ز سر افکند 

چون دید به خاک از تو نگونسار علم را 

 

تا آب تو از مشک فروریخت ز خجلت 

مانع شدی از رفتن در خیمه قدم را 

 

استادی تا آنکه عمودت به سر آمد 

دادی به بدن جای همه تیر ستم را 

 

صد شکر که دارند ز بسرودن مدحت 

هم دشمن و هم دوست به من چشم کرم را 


منبع : راسخون
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه