قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حماسه حضرت عباس بن علی‏ از رفعت سمنانی‏

تا شهید کربلا را شهد غم، در جام ریخت 

شیعیان را از شعاعش زهر غم در کام ریخت  

 

هر چه ظلم و کینه در دل داشت از زایام،ریخت 

نخل شادی را ثمر از عیش و عشرت نام ریخت  

 

ساقی محنت بکام ما می ناکام ریخت 

زین عزا از طاق و عرش و فرش سقف و بام ریخت  

 

بر عیال الله چون از تشنگی شد کار تنگ 

آب شد نایاب اندر خیمه شد از آب، رنگ  

 

زاده سعد از شقاوت، ریخت طرح کین ز جنگ 

آن سپاه کینه خواه اندر پی ناموس و ننگ  

 

بر بساط آن سلیمان آفرین، چون مور لنگ 

آن یکی سنگ. آن خدنگ. آن تیغ خون آشام ریخت  

 

زان زنان و دختران و کودکان نازنین 

بانگ شور وا حسینا بچرخ چارمین  

 

آن یکی سر بر سما واندیگری رخ بر زمین 

شد سکینه در بر عباس و مشکی در یمین  

 

گفت با صوتی حزین: کای گوهر بحر آفرین 

بین عطش ما کودکان را طشت صبر از بام ریخت  

 

ای علمدار و سپهسالار خیل بی کسان 

خیز و بر خیل دخیلان قطره آبی رسان  

 

ای عمو! ما بیکسان را این چنین بینی چسان؟ 

آب را بر بیکسان بستند جمعی ناکسان  

 

سوختم از تشنگی بین ظلم و کین این خسان 

قلب ایشان را خدا از آهن و رخام ریخت  

 

از سکینه چون شنید عباس بانگ العطش 

بحر غیرت از غضب در آب رحمت ریخت تش  

 

رفت آرام و قرار و صبر و تابش کرد غش 

باز کرد آغوش جان آمد سکینه در برش  

 

پاک کرد از روی خاک و خون ز چشمان ترش 

رونق آب حیات از آن گل اندام ریخت  

 

اندر آغوشش سکینه، مشک بی آبش بدست 

آتشش بر جان و خون جاری ز چشم حق پرست  

 

قد علم کرد و بر شاه شهیدان بار بست 

خم به تعظیم آمد و از راستی قیمت شکست  

 

قامت عرش عظیم از قدر آن قد گشت پست 

راست شد با گردن کج کوکب از بهرام ریخت  

 

عرض کرد ای خالق خاک و هوا و نار و آب 

ای خدای عقل و عشق و روح و جسم و صبر و تاب  

 

عرش و فرش و نار و نور از فیض فضلت کامیاب 

خلد و طوبا از خد و قدت چو کوثر بهره یاب  

 

خاک درگاه تو آمد آبروی آفتاب 

آفتاب و ماه بر پایت، پی اکرام ریخت  

 

ای جلال ذوالجلالی از جلال و از جمال 

بین به عباس و به عطشانی این مشت عیال  

 

بر تن من دست و عطشان طفلکان خردسال 

زندگی ننگ است زین پس با چنین رنج و ملال  

 

زنده عباس و سکینه تشنه ی آب زلال؟ 

رخصتی شاها که از صبر و توان آرام ریخت  

 

ننگ دارم از سروپا تن و بازو و دست 

چون علم گیرم بدست و تازم از بالا به پست  

 

بر کمر شمشیر چون بندم که تیرم شد ز شست 

ناله اطفال و غوغای سپه پشتم شکست  

 

غیرتم ره، زآه، دل، بر دیده خونبار بست 

آه در را هم، ز خون دیده و دل دام ریخت  

 

خسرو اقلیم جان، بشنید آواز جان 

چشم حق بین باز کرد و ریخت در، از دیدگان  

 

دیدگان خورشید چرخ فضل و ماه انس و جان 

کج نموده گردن تسلیم و سر بر آستان  

 

بسته لب حاجت طلب گردیده، اما بی زبان 

شاهرا از عزم رزمش عرش سان اعظام   ریخت  

 

گفت: ای سرخیل و سردار سپاه اشک و آه 

مشک را بگذار و بگذر زین سخن حجت مخواه  

 

بی علمدار و سپهسالار کس دیده است شاه؟ 

این زنان را جز تو کس نبود دگر پشت و پناه  

 

روز زینب را مکن چون معجز لیلا سیاه 

بین مرا از این سخن ز هر بلا در جام ریخت  

 

گر تو گردی کشته پشت من زغم خواهد شکست 

خوف این اعدا و امن این احبا از تو است

 

خاک بر سر کرد و دل را سوخت ز آه دردناک 

کای برادر از غم این زندگی گشتم هلاک  

 

دست از دست و سرو جان شستم از عشق تو پاک 

باده عشقت بجامم ای نکو فرجام ریخت  

 

ای خروش آن دست و سری کز عشقت اندر پا فتاد 

مرحبا کو جان و تن اندر ره جانانه داد 

 

تن چه؟ جان که؟ دین و ایمان چیست؟ بادا هر چه باد 

حضرت معشوق و میر عشق و سلطان مراد 

 

از پی سیر و سلوکم بخش اذن اندر جهاد 

کاین جهاد از سالکان پخته جسم خام ریخت  

 

شاه گفت عباس را کای شیخ اقلیم طریق 

حالیا با سالکان شام باید شد رفیق  

 

ما و تو بر ساحل، آنها غرقه بحر عمیق؟ 

گفت: زینب را بر ایشان ساز سالار و شفیق  

 

من فنایم در تو اندر وحدت ذاتی غریق 

نک توام از ما و من یکباره ننگ و نام ریخت  

 

گفت شاهش راست نک ساقی این مستان توئی 

از «سقاهم ربهم» مستسقیان را جان توئی  

 

تشنگان عشق ما را چشمه حیوان توئی 

خستگان را راحتی داروی هر درمان توئی  

 

فکر آبی کن چو سقای من و طفلان توئی 

ای که از لعل تو راح عشق و روح کام ریخت  

 

بهر آب از شه اجازت یافت چون سقای عشق 

بحر معنی شد روان یکسر سوی دریای عشق  

 

در رکاب رفرف عشق آمد آنگه پای عشق 

خانه زین گشت شرق شمس مهرآرای عشق  

 

بر کف از الای عشقش تیغ همچون لای عشق 

عقل اندر پای اسب عشق، در هر گام ریخت  

 

رو بسوی ابن سعد آورد کای پشت سپاه 

ای ز بهر لا بالا الله از کین بسته راه  

گه نگه بر مشک و گه در رزم و گاهی در حرم 

دید جاری سیل اشک و خیل آهی در حرم  

 

ناله جانسوز طفل بیگناهی در حرم 

جان او می خست و هی می جست راهی در حرم  

 

ز انتظار طفلکان بودش نگاهی در حرم 

ناگهانش طرح دید چرخ نافرجام ریخت  

 

او بدین سر تا رساند بر شه لب تشنه آب 

بلکه برهاند ز رنج تشنگی مشتی کباب  

 

داشت از این آرزو گاهی درنگ و گه شتاب 

زد به دست راستش تیغی لعینی ناصواب  

 

چون بخاک افتاد از کین دست سبط بوتراب 

آفتاب از سر کله، مه حله   ریخت  

 

گفت با خود دست چپ باقی است نبود دست راست 

گو نریزد آب کاین آب آبروی ما سواست

 

کز سکینه بس خجل گشتم شها خاکم بسر 

آرزوی آب از من داشت با چشمان تر 

 

شد امیدش ناامید و ریخت بر جانش شرر 

دانم از چشمش توان و طاقت و آرام ریخت  

 

این بگفت و مرغ روح اندر قدوم شاه ریخت 

شاه را روح و روان از جسم و جان ناگاه ریخت  

 

«رفعت» از این غم شرر بر جان مهر و ماه ریخت 

بس که خون دل روان از دیده، وز دل آه ریخت  

 

زیور عرش برین یکسر بخاک راه ریخت 

باده غم زین عزا ما را فلک در کام ریخت


منبع : راسخون
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه