قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

بحر غضب شیر خدا از رفعت سمنانی‏

تنگ آمد دلم از خویش دلارام کجاست؟ 

بی دلارام به جان و دلم آرام کجاست؟ 

 

صید وحشی مرا آن که کند رام کجاست؟ 

کعبه شد باز عیان موقف احرام کجاست؟ 

 

هله ای خانه خدا، موسوم اکرام کجاست؟ 

مگر این خوان نه خدا چیده برای مهمان؟ 

 

سر الله ز لبیک خود ار خواهی یافت 

بایدت از جان، جانا سوی این خانه شتافت  

 

زهره ی شیر، ز تأثیر چنین حرف شکافت 

دل من گوئی یک محرم اسرار نیافت  

 

آفتاب آسا تابید و لیکن سر تافت 

چکنم نیست کسی محرم اسرار نهان  

 

لیک در خود مکن ای عاقل این راز، قیاس 

هست برنده تر این نکته ز تیغ الماس  

 

از سراپای وجود شه گردون کریاس 

گوهر بحر شرف بانی این جمله اساس  

 

ماه افلاک بنی هاشم یعنی عباس 

از ابوالفضل از این فضل بجو نام و نشان  

 

در حریم حرم کعبه ی اهل مقصود 

گشت چون محرم ز آلایش این بود و نبود 

 

پرده بی پرده بر انداخت ز رخسار وجود 

کشف شد بروی آثار همه غیب و شود 

 

گفت الله و لب آنگاه به لبیک گشود 

که نماند از وی آثار تن و روح و روان  

 

کشتی رحمت و بحر غضب شیر خدا 

در دریای کرم، جوهر شمشیر خدا 

 

کار فرمای قضا، قوت تقدیر خدا 

قدرت شست حسین بن علی شیر خدا 

 

رایت آیت حق، معنی تفسیر خدا 

هر دلیلی را هادی و دلیل و برهان  

 

ساقی باقی دین، هستی و سقای حسین 

نشوه بخش می، از خم تولای حسین  

 

قالب و قلب، دل و روح دلارای حسین 

سروبستان علی، لاله سیمای حسین  

 

سر الا اللهی و آیت کبرای حسین 

یکه تاز صف میدان وفا، شیر ژیان  

 

اولین معنی سر دفتر دیوان وفا 

دومین آینه صورت تصویر عطا 

 

آیت اعظم و سالار و سپهدار حیا 

پرچم رایت اقبال و علمدار رجا 

 

پشت و پیشانی و قلب دل شاه شهدا 

پیشتاز سپه عشق، شه تشنه لبان  

 

روی نیکویش را، برهانی شمس و قمر 

قد دلجویش را، عنوانی طور و شجر 

 

هاشمی خالش، بر کعبه اسلام حجر 

زمزم لعل لبش راهنمای کوثر 

 

طاق ابرویش، محراب لبان حیدر 

دست و بازویش، بر اهل و فاکهف  امان  

 

پسری را که پدر آیت اکبر باشد 

چون حسین و حسن او را دو برادر باشد 

 

عصمت کبراش، در رتبه چو مادر باشد 

عصمت و عفت حق، او را خواهر باشد 

 

پسر فاطمه را مونس و یاور باشد 

مادح اوست خدا، دفتر مدحش قرآن  

 

آنکه امروز دو عالم سوی او می پوید 

شامه اهل حقیقت، گل او می بوید 

 

دختر شاه الست آمد جامی بر دست 

گفت ایساقی، می ده که منم باده پرست  

 

عطش عشق به مینای دل آورده شکست 

طاق شد ساقی سرمستان، از خرد و کلان  

 

ساقی مستان زین حرف چنان شد مخمور 

که نیامد بار از غیرت، تا یوم نشور 

 

گرچه زو می زدگان را نبوده باده وفور 

از چه من غافل از ایشانم و ایشان مهجور 

 

خواست از پیر خرابات معانی دستور 

که ز خم ازلی آرد یک رطل گران  

 

داشت آن شاه فلک جاه، اگر اذن جهاد 

خم و خمخانه زبن کندی و دادی بر باد 

 

خاصه «رفعت» که سرا پا بودش نامه سیاه 

نظر رحمت بگشا و بوی ساز نگاه  

 

تا شود زان نگهت لایق الطاف الاه 

کرمی، ای کرمت باعث هستی جهان  

 

ما که از پا تا سر، غرق گناه آمده ایم 

مو، سفیدیم ولی نامه سیاه آمده ایم  

 

بر در درگهت ای شه به پناه آمده ایم 

بندگانیم و به درگاه تو شاه آمده ایم  

 

ما که سرمست ز یک جام نگاه آمده ایم 

مست از جام نگه را تو ز درگاه مران  

 

ساقی باقی رحمت، همگی تشنه لبیم 

عطش عشق تو داریم که در تاب و تبیم  

 

چون تو مطلوبی، ما طالب طلبیم 

مهر روزیم، ز مهر تو بشب ماه شبیم  

 

بجز از مهر تو از هر چه سراسر عربیم 

یا ابوالفضل تو این فضل ز «رفعت» مستان  


منبع : راسخون
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه


آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه