تشنه است و نگاه غمبارش
خورده با چشم نخلها پیوند
روشنای دو چشم معصومش
می کشد آفتاب را در بند
منتظر ایستاده تا آید
از ره آن یکه تاز بی پروا
می شود لحظه لحظه از هر نخل
حال سقای خویش را جویا
شادمانه به خویش می گوید
بی شک آن رفته، باز می آید
وعده ی آب داده او با من
سوی این خیمه باز، می آید
تشنگی رفته رفته می کاهد
قدرت استقامت او را
مضطرب ایستاده می کاود
چشم او خیره خیره هر سو را
نخلها را دوباره می بیند
نخلهای شکسته قامت را
بیند افسرده و سرافکنده
آن نشانهای استقامت را
او ز خود شرمسار می پرسد
از چه رو پشت نخلها خم شد
چهره ی آسمان نیلی فام
اینچنین تیره از چه ماتم شد
من نمی خواهم آب، ای کاش او
نزد من سوی خیمه باز آید
می رود تشنگی ز یادم اگر
باز، بازوی خیمه، باز آید
آفتاب از سریر نیلینش
می کشد نعره های آتشبار
نفس گرم و زهر ناکش را
می دمد او به صحنه پیکار
گوییا هر چه در زمین است او
تشنه در کوی خویش می خواهد
چون به بانگی که آتشین است، او
خاک را سوی خویش می خواهد
کودک خسته همچنان تشنه
چشم در راه رفته اش دارد
در زمینی که قحطی آب است
چشم او همچو ابر می بارد
غمگنانه به خویش می گوید:
انتظارم به سر نمی آید
از غبار کنار شط پیداست
رفته من دگر نمی آید
منبع : راسخون