قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

در ساحت قدس حسین‏ از صابر همدانی‏

آمد اندر ساحت قدس حسین 

گفت: کای روی تو شمس المشرقین  

 

جملگی رفتند همراهان و، من 

مانده ام واپس زیاران کهن  

 

ای فدایت جان عالم سر به سر 

خون من قابل نمی باشد مگر؟ 

 

کی روا باشد شود اکبر شهید 

من بمانم تا تو را بینم وحید 

 

هر چه مانم، بار من سنگین تر است 

خونم از یاران مگر رنگین تر است؟ 

 

زین عقب ماندن، دلم تنگ است تنگ 

زندگی بی دوستان، ننگ است ننگ  

 

چند بینم اندرین خونخوار دشت؟ 

هر که رفت از خیمه، دیگر برنگشت  

 

رخصتم فرما که در میدان کین 

رو کنم ای سبط خیرالمرسلین  

 

ده اجازت تا نگویند این سپاه 

شاه دین گردید بی پشت و پناه  

 

جان که نبود بهر جانان در بدن 

جان نمی باشد، بود سربار تن  

 

در رهت گر از سر و جان نگذرم 

خصم پندارد که من تن پرورم  

 

سینه را خواهم که هنگام خطر 

تیغ و تیر و نیزه را باشد سپر 

 

یار باید روز تنگ آید بکار 

ورنه هرکس روز شادی هست یار

 

گرچه بیم از دشمن کین توز نیست 

هیچ روزی تنگ تر ز امروز نیست  

 

این سر عباس و آن میدان تو 

خسرو! این گوی و آن چوگان تو 

 

گر به میدان دشمنم در خون کشد 

به که ز اطفال توام خجلت بود 

 

کشته گردد گر علمدارت به جنگ 

به که تن بدهم به زیر بار ننگ  

 

امر فرما ای شه بااقتدار 

تا برآرم دشمنانت را دمار 

 

نیست غم گر دشمنت باشد بسی 

حکم کن تا زنده نگذارم کسی  


منبع : راسخون
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه