عاشق صادق کجائی؟ دار گوش
طرفه پندم را به گوش دل نیوش
گوش حاضر کن برای استماع
تا برآئی از بیانم در سماع
شعر وش شعرم اگر پیچیده است
رو بیاور شانه ی دانش به دست
چون بیان من، بیان عاشقی است
شرط اول عاشقی هم صادقی است
409
آنکه اندر عاشقی صادق بود
میتوان گفتش که او عاشق بود
کیست عاشق؟ آنکه از فرمان دوست
سر نپیچد آنچه را فرمان اوست
درد چون گیرد ز بیماری شکیب
لا علاج است او مگر جوید طبیب
چون طبیبش دید و داد او را دوا
درد او البته می یابد شفا
ورنه گر پیچد سر از حکم طبیب
کی شود بهبودی دردش نصیب؟
هان، گرت با عاشقی میلی بود
درد مجنون را دوا لیلی بود
روا اگر شیرین نه ای فرهاد باش
در ره عشق ای پسر، استاد باش
یعنی از صورت به معنی زن قدم
تا نگیری بر لب انگشت ندم
ورنه تا هستی گرفتار مجاز
محرمی کی در حریم اهل راز؟
کی دو دلبر گنجد آخر در دلی؟
ای اخی! بربند چشم احولی
410
رو مقیم محفل تجرید باش
باده نوش ساغر توحید باش
تا بمرآت ضمیرت بر ملا
نقش بندد داستان کربلا
ساز مرآت دلت را صیقلی
روی دل کن سوی عباس علی
بین چسان آن آفتاب عالمین
جانفشانی کرد در راه حسین
این روایت را من ای اهل کمال
خوش شنیدم ز آدمی فرخنده فال
کز محرم چند روی چون گذشت
پر ز لشکر شد تمام آن پهن دشت
بهر قتل سبط پیغمبر ز راه
خیل خیل و فوج فوج آمد سپاه
مختصر چون شام عاشورا رسید
بشنو از بی شرمی شمر پلید
کز میان لشکر خود گشت دور
گرم خواب غفلت و مست غرور
طعنه زد در گمرهی خناس را
تا فریبد در خفا عباس را
کم کم آمد تا خیام شاه عشق
دید بر رویش بود سد راه عشق
خیمه گاهی دید چون عرش برین
آسمانی دید بر روی زمین
خیمه ای از زلف حورانش طناب
خیمه ای جای طلوع آفتاب
خیمه ای برتر ز نه طاس نگون
ساعد غلمان درونش را ستون
خیمه گاهی چند پیرامون آن
ساحت قدس جنان مفتون آن
خیمه ها را خالی از اغیار دید
پردلانی ثابت و سیار دید
دید آن اصحاب راسخ عزم را
در بر آنان سلاح رزم را
جملگی آماده از بهر دفاع
با زنان، مردان جنگی در وداع
کرد هر سو جستجو از چپ به راست
تا علمدار جوان بیند کجاست
تا ز راه خدعه و مکر آن لعین
دست یابد سوی پرچمدار دین
از قضا پاس حریم آن ولی
بود آن شب دست «عباس» علی
خواست ره یابد به دربار حسین
شد خبر ناگه علمدار حسین
در رهش آن مرتضی را زور ید
چون سکندر بست بر یأجوج سد
بانگ بر وی زد چنین: کای زشتخو
کیستی اینجا؟ چه می خواهی؟ بگو!
این حرم میباشد از آل رسول
نیستی مأذون، حذر کن زین دخول
هست اینجا جنت قرب الاه
نیست شیطان را در این درگاه راه
عرش رحمن است اینجا، فرش نیست
فرشیان را ره به سوی عرش نیست
بهر دفع خصم آل بوتراب
برق تیغ من بود تیر شهاب
چونکه پاس خیمه ی آل عبا
هست امشب با من ای دور از خدا
دور شو تا باشدت پای گریز
ورنه خواهی شد ز تیغم ریز ریز
چون شنید اینان ز عباس دلیر
رو به آسا کرد نرمی آن شریر
کای به دوران یادگار بوتراب
وی خجل از ماه رویت آفتاب
دوستم، با اینکه خوانی دشمنم
شمرم، اما زاده ی ذوالجوشنم
بهر ایثار تو جان آورده ام
بهر تو خط امان آورده ام
تو جوانمردی، مرا آید دریغ
پاره پاره گردی از شمشیر و تیغ
هین بیا چندی تو با ما یار باش
در سپاه ما، سپهسالار باش
میشوم ضامن تو را نزد یزید
که ز قتلت پوشد او چشم امید
بلکه افزون سازد انعام تو را
پر می عشرت کند جام تو را
چون شنید عباس از وی این سخن
شد سر مویش چو نشتر در بدن
حمله ور شد بر وی آن شیر ژیان
شد خبر زین وقعه زینب ناگهان
مو پریشان، دیده گریان، دل غمین
آمد اندر خدمت سلطان دین
کای برادر، کن بدر از خیمه رو
شمر با عباس دارد گفتگو
گوئیا میخواهد آن شوم دغا
دست او سازد ز دامانت جدا
خواست شاهنشاه دین عباس را
بوسه زد عباس آن کریاس را
گفت: کای نور دو چشم بوتراب
وی مرا در هر کجا نایب مناب
گو چهار با شمر بودت گفتگو؟
گوئیا گفتت که دست از من بشو
حال مختاری، اگر چه بی کسم
بی کس و بی یاور و بی مونسم
زان بیان عباس شد در غم فرو
دست گریه بر فشرد او را گلو
از دو چشمان اشک ماتم ریخت او
بر گل رخسار شبنم ریخت او
گفت، کای فرزند خیرالمرسلین
وی غلام درگهت روح الامین
گوئیا سیر از برادر گشته ای
زود دلگیر از برادر گشته ای
زود بود از درگهت رانی مرا
گر غلام خویش میخوانی مرا
حلقه ی عشقت مرا باشد به گوش
پس تو هم چشم از غلام خود مپوش
چشم امید از تو دارم ای اخی
کی تو را تنها گذارم ای اخی؟
گر دمی با شمر بودم در سخن
می نبودم فارغ از یاد تو من
عاشق صادق نمیماند ز راه
گر دو عالم گردد او را سد راه
کی خورد عباس گول دشمنت؟
کی کشد دست طلب از دامنت؟
هر دمی صد جان شیرین از خدا
خواهمی تا در رهت سازم فدا
من امانتدار جانم، جان تو راست
من یکی فرمان برم، فرمان تو راست
آنکه شد از باده عشق تو مست
میتواند کی کشد از چون تو دست
آنکه شد قربان جانان جان او
خونبهای او بود جانان او
غوطه ور شد آنکه در بحر طلب
به بود باشد چو دریا خشک لب
آنکه بر لب باشدش آب حیات
به برویش بسته باشد این فرات
آنکه از چشم آفریند رود و یم
گر تهی از آب مشکش شد، چه غم؟
گر مرا فردا به پیش آید خطر
چون تو را دارم، چه غم دارم دگر؟
چونکه اعدایت در آرندم به خشم
تیر عشقت را خریدارم به چشم
آنکه از جودش بود کاخ وجود
گو که بشکافند فرقش با عمود
باشدم فخر ار به خون غلطان شوم
پیش مرگت اندر این میدان شوم
بهر اثبات تو و نفی یزید
در ره عشقت شوم فردا شهید
آنکه هست از نسل پاک بوتراب
غم ندارد گر فتد روی تراب
پر شود چون از می مرگم ایاغ
بر دل «صابر» فتد چون لاله داغ
منبع : راسخون